eitaa logo
روایت قم
155 دنبال‌کننده
137 عکس
7 ویدیو
1 فایل
خرده‌روایت‌های بچه‌های واحد ادبیات پایداری حوزه هنری استان قم ارتباط با ما @msruygar رویگر
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 📌 عاشقان کوچک در مسیر پیاده روی طریق العلما،حوالی ظهریه خانواده مهربون با التماس ازماخواستند که برای رفع خستگی وَپذیرایی به خونشون بریم.خسته بودیم وگرسنه،دعوت رو پذیرفتیم،به موکب رفتیم.درِموکب،همسایه رو دیدم،با سَبَدای انجیرِدرشت،محصول باغشونو چیده بودن تابرای پذیرایی اززائرای آقا آماده کنند.توموکب نشستیم،هنوز موکبا آماده پذیرایی نبودن ولی آرامش از سر و روی خونه موج میزد،به محض ورود،بچه های همسایه که ما رودیدن،سراسیمه به سراغمون اومدن،چای عراقی و مقدارزیادی ازاون انجیرسیاهاآوُردن،انجیرا بقدری شیرین،آبدار وبی دونه بودکه انگارازبهشت رسیده،بچه هاوبابا بعدپذیرایی وسط موکب نشستن ودرجلسه عزاداری ماشرکت کردن،با اینکه زبون ما رو متوجه نمیشدن به مانگاه میکردن،مثل ما عزاداری میکردن وسینه میزدن،عزاداری جالب و بی ریایی بود،میدونستم که اینقدرخلوص وعشق رو درهیچ جای دنیا پیدا نمیکنم،اشک میریختم،تو دلم میگفتم خوش بحالت آقای عزیزم،که اینچنین خادماوَنوکرایی داری،با وجود اینا،ما چجوری درجمع عاشقانِت اظهاروجودکنیم؟ناهارکه خوردیم وقت خداحافظی بود ، یکی ازافرادگروه تعدادی سربند یاحسین وَیازهراوَمقداری هدیه دخترونه که ازایران تهیه کرده بود برای قدردانی به بچه هاداد،خیلی خوشحال شدن،تو عالم بچگی هدیه ها رو به هم نشون میدادن،درلابلای گفتگوها و خنده های بچه گونه شون غرق شادی شده بودم،نگاهشون به ما بود،دستای کوچکشون درحال تکون دادن وگل لبخند روی لباشون،تا اینکه ازنگاه عاشقای کوچک امام شهیددورودورترشدیم.. 🖋️ رفعت حسنی روایت قم @revayat_qom
📌 📌 📌 🪧عمود ۳۱۳ 🔰گاهی هوا آن‌قدر گرم می‌شود که نفس آدمی را می‌گیرد؛ اما وقتی دلی گرم باشد، نفس و روح انسان را زنده می‌کند. آن‌وقت است که دیگر هوای گرم هم نمی‌تواند هرم نفس‌هایت را به شماره بیندازد. در این مسیر با هوای گرم در کشوری پر از حرارت و شور، بستگی دارد چقدر دلت گرم باشد تا نفس‌هایت را بتوانی به آسودگی بیرون دهی. من در این راه به امید رسیدن به عشق، گام برمی‌دارم برای همین است که خستگی، عطش و گرما نمی‌تواند مرا از پا بیندازد. 🔰هنوز خیلی کم راه رفته‌ایم و سنگینی شماره عمودها بر دوش‌های‌مان ننشسته است. ذوق‌وشوق رسیدن برای‌مان به قدری زیاد است که عمود ۲۹۰ را با آغوش باز پذیرفتیم و بعد از کمی استراحت دوباره راهی شدیم. 🔸️راضیه می‌گوید: -بیا راه رو کوتاه کنیم. -چه جوری؟! من می‌خوام تمام مسیر رو پیاده برم. -نه، منظورم این نبود که ماشین سوار بشیم. به گپ‌وگفت که باشیم مسیر هم کوتاه می‌شه. -خوب... این هم راه حلیه برای خودش، سرمون گرم می‌شه. -این چند وقت که ماجرای فلسطین و غزه پیش اومده خیلی ناراحتم. مخصوصاً از وقتی اسماعیل هنیه رو شهید کردن. بند کوله‌ام را روی شانه‌ام مرتب می‌کنم: -وضعیت منم همینه. هر وقت یه کلیپ یا عکس می‌بینم دلم بیشتر خون می‌شه. به دوروبر نگاهی می‌اندازم. -راضیه! مائده و هستی کجان؟ راضیه هم به اطراف چشم می‌چرخاند: -نمی‌دونم، پشت سرمون بودن. -بذار زنگ‌شون بزنم، نکنه عقب مونده باشن! 🔸️-الووو... الوووو مائده! صدات خیلی ضعیفه. کجایید؟ -نمی‌شنوم... ببین بهم پیام بده. تندتند شروع می‌کنم به تایپ. راضیه نگاهش را از دختری که به کوله‌ی کوچکش، پرچم فلسطین آویزان کرده است می‌گیرد: -چی شد؟ -صداش خیلی ضعیف بود، بعدم قطع شد. براش پیامک دادم -پس یه کم صبر کنیم تا جواب بده. -حداقل بیا یه کم بریم جلوتر، یه جایی باشه گلویی تازه کنیم و بشینیم. 🔰دوباره گام‌ برمی‌داریم تا به عمود ۲۹۷ برسیم. چند قدمی بیشتر جلو نرفته‌ایم که گوشی‌ام اعلان دریافت پیامک می‌دهد. پیام را باز می‌کنم و بهت زده می‌شوم. -چی؟! -چی شده مریم؟! -نوشته بیاید عمود ۳۱۳، چطوری این همه جلو زدن؟ -چه می‌دونم؛ پس زودتر بریم که بهشون برسیم تا بعد معلوم بشه. 🔸️برایش نوشتم همان‌جا بمانید تا برسیم. پا تند کردیم به سوی عمودی به تعداد یاران حق. -این روزا خیلی دلم به درد میاد. وقتی توی گوشی یا تلویزیون ظلم و جنایت‌های اسرائیلی‌های لعنتی رو می‌بینم با خودم می‌گم آخه ما چه جور مسلمون‌هایی هستیم، چرا نمی‌تونیم دست هم‌دین خودمون رو بگیریم! -آره، راست می‌گی؛ منم بارها بهش فکر کردم. کلیپ بچه‌های مظلوم غزه رو هر وقت نگاه می‌کنم، اشک می‌ریزم. خیلی دردناکه، خیلی... 🔰گفت‌وگوی‌مان در باب فلسطین و غزه بالا گرفته بود و با شور حرف می‌زدیم. آن‌قدر گرم صحبت بودیم که یادمان رفت، شماره عمودها را نگاه کنیم. تا اینکه با صدای سرودی جالب به خودمان آمدیم. موکبی ایرانی در نزدیکی ما بود که نوا از آنجا به گوش می‌رسید: 💫هر که دارد هوس کربُبلا بسم‌ا... هر که دارد به سرش شور قیام بسم‌ا... 💫بوی زیتون ز سوی کربُبلا می‌آید از مسیر کربلا تا خود قدس بسم‌ا... -راضیه این شعر که این مدلی نبود. چرا عوض شده؟! -نمی‌دونم؛ عِه مریم نگاه کن، رسیدیم عمود ۳۱۳. حتماً مائده و هستی هم اینجان. 🔰رفتیم جلوتر؛ موکب پر بود از تصاویر حاج قاسم، آقا، امام خمینی و شهدا. پرچم فلسطین و ایران هم در دو طرف موکب قرار داشت. روی بنری که بالای موکب نصب شده، نوشته‌ بودند: 💫("امام خمینی (ره) فرمودند: راه قدس از کربلا می‌گذرد." برادر و خواهر عزیز معنی این جمله را در همین مسیر می‌توانی پیدا کنی؛ چون با هر قدمی که در راه آرمان‌های حسینی برمی‌داری، ضربه‌ای محکم بر دهان اسرائیل و استکبار می‌کوبی.) 🔰به راضیه نگاه کردم و لبخند زدم؛ یعنی ما هم در برابر ظلم ستمکاران، بیکار نبوده‌ایم. 🔸️صدای هستی از پشت سرمان آمد: - آی خانما! شما هم حال دل‌تون خوب شد؟ پنج‌شنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳ 🖋️ مریم صادقی روایت قم @revayat_qom
📌 📌 📌 غفلت «خدا ایشالا نابود کنه حرمله‌های اسرائیلی رو که پر‌پر کردن هرچی علی‌اصغر غزه‌ای بود!!» این لعن و نغرین را از زبان خانم میانسالی شنیدم که در پیاده‌روی اربعین داشت از پشت سرم می‌آمد. جمعیت روستای خودمان بود و چند تا روستای مجاور دیگر. جاماندگان آنها به دعوت بزرگان روستا‌مان آمده بودند و زن و مرد و پیر و جوان داشتیم از جاده ورودی، مسیر کیلومتری تا امامزاده بزرگ روستامان را پیاده می‌رفتیم. ماشین نیسانی که یک بلندگو بر روی آن نصب شده بود جلوتر از همه می‌رفت و مداحش در کنار خوش‌آمد‌گویی و تسلیت روز اربعین، مدام از وحشی‌گریهای اسرائیل در به آتش کشیدن بیمارستان‌ها و پناهگاه‌ها و نسل‌کشی غره میگفت. مردم هم پشت سرش مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا سر می‌دادند. صدای زن را هم همان موقعی شنیدم که نیسان کنار موکبی توقف کرده بود و مداح داشت به قولی گلویش را تازه میکرد. صدا برایم آشنا نبود اما آن نفرین از دل برآمده‌اش، مشتاقم کرد تا نگاهی به پشت سرم بیندازم. زن گوشه‌های چادر مشکیش را زیر بغلش زده بود و با آن یکی دستش، دست پسر‌بچه‌ای را که از روی سن و سالش می‌شد فهمید نوه‌اش است را گرفته بود. پسربچه هم یک پرچم کوچک فلسطین در دست داشت که هیچ سنخیتی با طرح روی پیراهنش نداشت.لبخندی تحویل زن دادم و چند قدم به عقب برگشتم. به بهانه هدیه دادن یک پیکسل حاج قاسم، کنار پسرک هم قدم شدم . دستم را روی سرش کشیدم و پیکسل را از توی کیفم درآوردم به او دادم پسرک آن را گرفت و به مادربزرگش داد تا آن را روی سینه لباسش سنجاق کند. اما خودم ابن کار را کردم. به اندازه قد پسربچه، روی پاهایم نشستم و پیکسل را گوشه سمت راست پیراهنش سنجاق کردم. از پسرک پرسیدم: میدونی طرح لباست چیه؟ کمی سرش را توی شانه‌اش فرو برد و جواب داد: میکی موس. مادربزرگش گفت بچه‌ام عاشق کارتون‌های تلویزیونی میکی موسه. بیشتر لباس‌هاش هم از همین طرحه!!. زن تا این را گفت، غمی توی دلم نشست. بلند شدم و این‌دفعه در کنار همان زن، با او هم قدم شدم. بوی آشنای اسفند مشاممان را نوازش می‌داد و دود سفیدش در میان جمعیت می‌پیچید. نفس عمیق کشیدم و به زن گفتم طفلک مادران غزه‌ای که مدام باید بوی دود و گوشت و پوست سوخته جگر‌گوشه‌هاشون را به مشام بکشند. زن هم سرش را به تأسف تکانی داد که انشاالله خدا ، خودشان را و هرکسی را که حمایتشان میکند، از روی زمین بردارد.خنده کوتاهی کردم و پرسیدم: هر کی رو هم که حمابتشون میکنه ؟! زن، چینی بین دو ابرویش انداخت و با جدیت لعنت به آمریکا فرستاد که هر چه آتش هست از گور او بلند می‌شود. تا تنور احساسات زن داغ بود حرف توی دلم را به زبان آوردن و گفتم: حاج خانم هیچ میدونی بعضی وقتها ما خودمون هم اسرائیل رو حمایت می‌کنیم؟! کامل به صورتم برگشت و جوری نگاهم کرد که انگار دارد به یک عضو موساد نگاه میکند. با اتگشت طرح میکی موس لباس نوه‌اش را نشان دادم و گفتم مثلاً الآن شرکت سازنده کارتونهای میکی‌موس، از حامیان بزرگ اسرائیل هستش!! چشمهای زن گشاد شد و لبهایش را از دو طرف به پایین کش داد که یعنی تا به حال نمی‌دانسته و حالا دارد شاخ درمی‌آورد.در همان حالت بلافاصله ادامه دادم که هر پول و‌ هزینه‌ای که ما برای خرید آن انیمیشن‌ها پرداخت میکنیم یا طبع بچه‌ها را با خرید اسباب‌بازی و لباس به سمت آنها سوق می‌دهیم، انگار که یک موشکی را به سمت فلسطین تدارک می‌بینیم. بعد هم از نوشابه‌های کوکا‌کولا گفتم که حکایتشان همان حکایت میکی‌موس است و با خرید آنها، انگار که خون بچه‌های فلسطین را توی بطری کرده‌ایم و آنها را سر می‌کشیم!! صورت زن زیر نور آفتاب قرمزتر شده بود. چفیه‌ای را که از زیر چادر، سه‌گوش روی شانه‌اش انداخته بود را باز کرد و‌ روی شانه نوه‌اش انداخت. دو طرفش را روی عکس میکی موس جلو لباسش آورد و با پیکسلی که من هدیه داده بودم، ثابتشان کرد. زن ، پشت به من داشت چفیه را روی دوش پسرک مرتب میکرد. نگاه پسرک به سمت صورت من بالا آمد. چشمکی به او زدم و قدمهایم را به جلو تندتر کردم. 🖋️ اکرم جعفرآبادی روایت قم @revayat_qom
📌 📌 📌 قرار نبود فقط زائر باشیم شب قبل از حرکت برنامه عوض شد. باید جای طریق العلما، از طریق اصلی راهیِ نورِ امت میشدیم. علت تغییر برنامه را جویا شدم؛ گویا با حرکت از طریق اصلی، پیغام و هدف کاروان بهتر به غایت میرسید. دویست و پنجاه نفر بودیم و هرکدام پرچمی زردرنگ، مزین به پرچم فلسطین و نوشته ای دربردارنده ی شعار کاروان-لسان امت طه کلام ام ابیها-در دست داشتیم. همه‌مان دغدغه داشتیم؛ قرار نبود فقط زائر باشیم، آمده بودیم تا پا به پای دل و سر و رویمان، به دل های برادران امت نیز گرما هدیه دهیم. گرمایی برای دست های سردی که در غزه زیر خاک میرفتند. به هرکدام از اعضای کاروان، چهار صحیفه ی فاطمیه با سه زبان فارسی، عربی و انگلیسی داده بودند تا بین زوار و خدام تقسیم کنیم. من عربی ام خوب نبود؛ تنها یک جمله برای شانه خالی کردن از امتحان شفاهی های معلم عربی‌ام یاد گرفته بودم: انا لا أستطيع التحدث باللغة العربية؛ برای همین صحیفه های انگلیسی را برای اهدا به زوار در طول مسیر برگزیدم، چرا که می‌توانستم با زبان انگلیسی هم با آدمها ارتباط بگیرم. هدف از توزیع صحیفه فاطمیه، تبیین شعار کاروان بود؛ قبلِ حرکت از تهران، در مسجد امام حسینِ طرشت مِن باب آن مفصل صحبت شده بود: قرار بود کلام و زبانی واحد، برای یکپارچگی امت اسلامی و دغدغه هایمان برای غزه مورد استفاده قرار بگیرد و چه کلامی بهتر از کلام مادر؟ اظهر من الشمس دلسوز تر از مادر برای آدمی نیست و برای امت نیز متعاقبا همینطور خواهد بود. در طول مسیر دیگران گمان میکردند به واسطه ی پرچم هایمان، فلسطینی باشیم و هر ازچندگاهی، فردی می‌آمد و ملیت‌مان را جویا میشد؛ ولو اینکه کالبد هایمان ایرانی و دل هایمان فلسطینی بود. فرصت برای نوشتن زیاد نبود، باید صحیفه ها را به دست صاحبان جدیدشان میسپردم. هنگام توزیع صحیفه دوستانی پیدا کردم؛ گمان نمیکردم همانقدر که به ماء البارد، به برادران و مادر امت نیز همچون پسر شهیدش عطشان باشیم. نیاز به پیوستگی امت کمی عامل اغتشاش ذهنم بود و در ذهن خویش با آن دست و پنجه نرم میکردم، تا هنگامی‌که به عمود ۸۳۳ رسیدیم: موکب نداالاقصی. نام برازنده ای بود: مساحتی از مسیر را صرف ساخت موکبی، عدیلِ مسجد الاقصی کرده بودند. از عمود ۸۳۳، هشتصد و سی و سه کیلومتر تا مسجد الاقصی راه بود. حال و هوای عجیبی بود. کاروان ما و خُدّام و موکب نداالاقصی، سازگاری عجیبی با یکدیگر داشتند. همه دور هم جمع شده بودیم و ضد رژیم صهیونیستی و ستمگران شعار سر می‌دادیم. دلهایمان هشتصد و سی و سه کیلومتر برای اقامه ی نماز در مسجد الاقصی شعله می‌کشید؛ جایمان در مسجد الاقصیِ حقیقی، خالی بود. نامِ موکب در آن شب، به غایت رسیده بود: نداالاقصی. پس از تجمع و پذیرایی، هنگام حرکت از موکب، کودکی عرب تلاش میکرد تا با من ارتباط بگیرد؛ مدام به پرچمِ در دستم اشاره میکرد و سپس با دستِ کوچکش، باوقار به سینه اش می‌کوبید. ابتدا گمان میکردم او هم مانند دیگر افرادی که می‌خواستند صاحب پرچم باشند اما چون عضو کاروان نبودند واجد شرایطِ دریافت پرچم هم نبودند، پرچمم را برای خودش میخواهد؛ عزمم را برای فهم کلمات ثقیل عربی جزم کردم و فهمیدم که گمان باطلی بود: کودکِ باوقار، فلسطینی بود. 🖋 امیرعلی حسیبی‌طاهری روایت قم @revayat_qom
📌 📌 📌 کوله باری برای دو مسیر سه شنبه آخر شب وقتی پیام لیلا را باز کردم حسابی خورد توی ذوقم. ایده اش جوگیرانه و غیر واقعی به‌نظر می رسید.فکر می کرد اگر از این بیست میلیون نفر زائر ، و نَه همه اش،و نَه حتی نصفش،فقط یک‌ پنجمشان بعد از ظهر اربعین حرکت کنند سمت مرزهای فلسطین،بهتر از دست روی دست گذاشتن است.میگفت«دلمون خوشه چهارتا چفیه‌و‌نماد بردیم و بیادشون بودیم.همه ش منتظریم سپاه موشک بزنه! مامی ترسیم اسرائیل بمب بندازه روی سرمون.» داشت به من و امثال من تکه می انداخت.چشمم افتاد به چفیه فلسطین روی کوله پشتی نیمه پُرَم و عکس شهید خِضِر عدنان که یک جوری از اقتدا به امام حسین و حضرت زینب حرف زده بود که انگار هفت پشت اجدادش همه شیعه بودند.چرا دروغ، از حرفهای لیلا حرصم‌گرفت.توی این ده دوازده ماه گذشته آن‌قدر پا به پای غزاوی ها خودم را زیر آوار و موشکباران تصور کرده بودم که حالم شبیه دونده های دو استقامت شده بود.نیم‌خیز و منتظر پشت خطِ شروعِ مسابقه.به خودم می گفتم«فقط راه باز شه یه ثانیه هم لفتش نمی دم،می رمو خودمو می رسونم به زن و بچه‌های غزه،اونقدر باهاشون‌می جنگم تا کنارشون شهید شم.»توهمی توی همان مایه‌ها که شاعر گفته به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم... لیلا ناخواسته داشت آدم هایی را متهم به ترس از بمباران می کرد که با اختیار پا گذاشته بودند توی مسیری که خودش علامت نترسیدن بود.اگر «بِأَبی أَنت و أُمی و نَفسی و مَالی و أَولادی» قرار بود یک‌جا ظاهر شود همین‌جا بود.چرا او این ها را نمی دید؟اینکه آدم ننه بابایش را بردارد و به دل سفری بزند که نمی داند بازگشتی دارد یا نه!بچه های تر گل ورگلش را.از خطرات توی جاده گرفته تا بمب گذاری و حمله تروریستی و ترور بیولوژیکی و هر خطر مفروض دیگری مثل ماندن زیر دست و پا و مرض های واگیردار.... اصلا از خودش نپرسید چرا به ذهن من رسید ولی به ذهن دارو دسته جریان صدر نرسید و مردهای گنده‌ ساعت ها پشت مرزهای اردن یک لنگه پا ایستادند. بالحن کنایه آمیز طوری، برایش نوشتم«رفیق اگه راهی پیدا کردی خواستی بری بگو منم میام،من کولمو برای دوتا مسیر می بندم.بچه هام بزرگن.خودمم دیگه چهل سالمه هر چی قرار بوده بشم ،شدم وچیزی برای از دست دادن‌ندارم» قلب کوچکی گذاشت کنار پیامم . این آخرین حرفهایی بود که بینمان رد و بدل شد. صبح جمعه اول وقت، ابتدای طریق بودم.شارع نجف _کربلا.بوی آشنای چوب سوخته و پنکه های آب افشان و قیافه موکب دارهایی که چفیه عراقی بسته بودند دور سرشان دلم را تکان داد.انگار این ایام قلب تاریخ توی مشایه می تپید.. درست جایی که پرچم عراق و فلسطین تلفیق شده بود و قیافه شهدای مقاومت بالای عدد هر عمود جاخوش کرده بود.آدم هایی که هر سال به نیابت از یک شهید مشایه را گز می کردند حالا عکس مجاهد شهید اهل سنت و چفیه فلسطین را سنجاق کرده بودند روی کوله ها و بند و بساطشان. مادری روی سر و پکال هر چهار تا بچه قد و نیم قدش سربند« کربلا طریق الاقصی» بسته بود و مرد موکب دار عراقی که عین نمایشگاه سیارِ تصاویرِ بچه های فلسطینی می خواست یک تنه غم این چند ماه مردم غزه را جار بزند. کربلا طریق الاقصی! من با کوله پشتی نیم بندم که به اندازه دو مقصد کارم را راه می انداخت ایستاده بودم جایی که آرزوی شهدای دهه شصت بود.از باز شدن راه کربلا گرفته تا انقراض رژیم بعث و اینکه جدی جدی راه قدس داشت از کربلا می گذشت.از بین موکب های عراقی.از بین‌ جمعیتی که ملیت واحدی نداشتند و بیشترین زبان مشترکشان خلاصه می شد توی چند کلمه... حسین،کربلا ،طریق الاقصی،جهاد..... تا ایده لیلا، یک اردن فاصله بود.ننگ بر سران عرب. تشنه بودم .دستم را فرو کردم میان وان سفید پر از یخ‌و آب مکعبی را بیرون آوردم. کوله ام را گذاشتم زیر سایه‌باریک‌ یکی از موکب ها و خودم ایستادم وسط تاریخ.آقای کربلایی خضر عدنانِ روی کوله ام‌ داشت می خندید... ایستاده بودم وسط طریق الاقصی.جایی که رسیدن به آن آرزوی من و خاطره نسل های بعد بود وقتی غروب اربعین به سمت مقصد دومشان حرکت می کردند.آب را سر کشیدم و برای لیلا پیام گذاشتم. «رفیق جان اینجا طریق الاقصی ست و من مجاهدی هستم کوله به دوش که صفحه آخر گذرنامه ام نوشته : دارنده این گذرنامه حق سفر به فلسطین اشغالی را ندارد.» 🖋️ طیبه فرید روایت قم @revayat_qom
📌 📌 📌 گردِ پا موکبی آب طالبی پخش می‌کرد. بوی نان تازه و بادمجان سرخ شده ی موکب دیگر با صدای "هلبیکم یا زوار" درهم شده بود.وقت استراحت شیفت خدام، آمده بودم سر خیابان اصلی.موج جمعیت روز به روز بیشتر می‌شد.انگار طبق قرار نانوشته باید سر موعد می‌رسیدند. بعضی ها وقت راه رفتن کمی‌ می‌لنگیدند. نپرسیده حال پاهای تاول زده شان را می‌فهمیدم. نور آفتاب عصرگاهی ، چشمم را تنگ کرده بود. همان وقت تعداد زیادی نوجوان با کلاه های زرد رنگ متحد شکل را لا به لای جمعیت دیدم. پرچم آبی فیروزه ای بزرگی جلوی دسته پیش می‌رفت. قدم هایشان تند بود.همان چیزی بود که این روزها در به در دنبالش بودم. قاطی جمعیت شدم تا به آنها برسم اما پلیس سر چهار راه طناب توقف را بالا برد. چند دقیقه طول کشید اما برای من که سوژه ام دور و دور تر می‌شد زمان کش آمده بود. پلیس طناب را پایین گرفت و من نفهمیدم چطور خودم را به یکی از پسرها رساندم. نفس زنان گفتم:" آقا... پسر !" برگشت. نگاهم کرد. گفتم:" می‌شه در مورد گروه تون توضیح بدی؟" جمله ی دیرم شده ی او برای من نان نشد. با سماجت پا به پایش رفتم. حالا بهتر می‌‌توانستم گروه شان را ورانداز کنم؛ کلاه زرد رنگ با عبارت درشت *تحریر الاقصی* و مچ بند پرچم فلسطین. از موکب خیلی دور شده بودم اما به دانستن می‌ارزید. پرسیدم:" واسه چی نماد فلسطین رو برای این ایام انتخاب کردید؟" اخمی روی پیشانیش نشست و با صدای دورگه ای گفت:" می‌شه ساکت موند با ظلم هایی که داره اونجا اتفاق می‌افته؟" حرف حساب جواب نداشت. لحظه ای ایستاد. راه کج کرد طرف موکبی. پسرهای نوجوان شبیه خودش حلقه زده بودند دور مردی.دلم خوش شد که از مسؤل گروهشان کلی سوال می‌پرسم اما او هم آب پاکی روی دستم ریخت. " دیرمون شده اما کوتاه بگم این نوجوون ها عضو نهضت نوجوانان اربعینی هستن و از سراسرکشور." مسؤل گروه با ببخشید تند راه افتاد و پسرها پشت سرش. دلم می‌خواست همپایشان می‌رفتم اما مطمئن بودم با آن سرعت به گردِ پایشان نمی‌رسیدم. 🖋️ زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی روایت قم @revayat_qom
📌 📌 📌 مستندساز اربعین ساعت ۴ صبح روز اربعین لباس خادمی پوشیده ،آماده بودم تا برای ضبط مستند به گالیکش برم. وسواس زیادی برای ساخت مستند و روایت درست اربعین داشتم. زمانی که به کارت خادمی نگاه کردم پرچم فلسطین و دیدم پرچم و نشانه ای در نظر گرفتم و با توکل به خدا جلو رفتم. پیاده روی جاماندگان با پیاده روی مشایه تفاوت های زیادی داره ،مثل کم بودن موکب ها و سوژه ها اول مسیر یه پسر بچه اومد و به بازیگر ما چفیه داد. مسیر پیاده رویی حدودا ۳۰ کیلومتر بود ، هر چی جلو تر میرفتیم و به گنبد نزدیک تر می‌شدیم تعداد موکب های که به یاد فلسطین بودن بیشتر میشد. یکی از موکب ها در جاده به یاد بچه های فلسطین عروسک های رو گذاشته بود یا موکب دیگری که برای مقاومت و فلسطین سرود میخوندن و نقاشی می‌کشیدن. با بازیگر مون صحبت کردم تا ببینم نظر اون راجب غزه چیه و توی مستند از صحبت هاش استفاده کنم. ضحی با اینکه سنی نداشت اما خیلی خوب بلد بود حرف بزنه ضحی : من همیشه دلم میخواست یه کاری برای بچه های فلسطینی انجام بدم اما نمیدونستم باید چیکار کنم. دوست داشتم پرچم و چفیه فلسطینی توی مسیر داشته باشم ، زمانی که اون آقا پسر بهم چفیه داد خوشحال شدم. به موکب کودکان کربلا که رسیدم و دیدم دخترا دارن سرود میخونن دلم خواست منم باهاشون سرود بخونم. وقتی عکس بچه های فلسطین که به موکب وصل شده بود دیدم از اینکه چفیه دارم و به همه نشون میدم که همراه بچه های فلسطینی هستم خوشحال شدم. این اولین باری بود که داشتم کار مستند انجام میدادم و از اینکه بازیگر با بصیرتی انتخاب کرده بودم که به یاد مردم فلسطین بود افتخار میکردم. 🖋️ زهرا سالاری روایت قم @revayat_qom
⚠️ در مرحله راستی‌آزماییِ روایات، مشخص شد اثرِ «موکب شیرخوارگان» داستان بوده و از مسابقه حذف گردید.
هدایت شده از حوزه هنری استان قم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 روایــــــــــــــــــت غـــــــــــــــــــــزّه 🇵🇸 🔹 ویژه‌برنامه اختتامیـــه مسابقـــه روایت‌نویسی فلسطین و اربعین 🔷 بـا ارائـــــه‌ی: مهـــــدی صالــــــــــح 🔹 دانشجـــــــــوی فلسطینــــــــــــــی، مدیر کانال ایتای روایـــت غــــزه 🗓 شنـبــــــــه، ۱۷ شهـریـــــــور ۱۴۰۳ 🏢 حـــوزه هـنـــــری اسـتـــــان قــــــم طـبـقـــــه ۳، سـالــــن مـهــــــــــــــر 📍 مـوقعـیــــــت حـــــــوزه هنــــــــری: ⬅️ مسیــر اول: خیــابـان انقـــــلاب، انتهـای کوچــــه ۱۷، پــــلاک ۱۵۹ ⬅️ مسیــــر دوم: میــــدان معلـــــــم انتهـای کوچــه معلـــم غربــــی ۱ ⬅️ مـســیـــــــریـــابـــی در نــشـــــــــــان ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻 ادبــــیـــــــات پــــایـــــــداری قــــــــم 🔗 ایتا 🔻 حـــوزه هـنـــــری استــــان قــــــــم 🔗 وبسایت | ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام
📌 📌 📌 ندا الاقصی لیوان شربت آبلیمو که خالی شده بود را که در کیسه زباله‌ی مشکی کنار مشایه انداختم، نگاهم به‌شان افتاد. مردی جوان روی ولیچر، با شالی به رنگ پرچم فلسطین بر گردن. حدودا سی ساله، با ریشی آنکادر شده، صورت سبزه، چشمان گود رفته و زخمی کنار لب. پشت سرش زنی جوان با عبای بلند و روسری مشکی که لبنانی گره زده بود، او را هل می‌داد.‌ کیفی روی دوش داشت که پرچم لبنان روی‌اش بود.  صورتش را درست ندیدم. صدای خواهرم بلند شد: - چی شد؟‌ چرا وایسادی؟ کلاه نقاب‌دار را روی سرم گذاشتم: - برام جالبه یکی غیر از ایرانی‌ها رو هم دیدم که با خودش پرچم فلسطین آورده. بقیه که انگار این ۱۰،۱۱ ماه خواب بودن. منا ظرف آب را داخل کیسه انداخت: - راست میگی. بیا بریم پیش‌شون. وقتی سطح دوی حوزه دارم باید بتونم چهارتا کلمه باهاشون حرف بزنم. به سمت‌شان که حرکت کردیم، آن‌ها توقف کردند. زن خم شد و سربند زرد مرد که نقش ( نحن الغالبون ) داشت را مرتب کرد. مرد‌ چفیه‌ی مچاله شده روی زانوی‌اش را برداشت و عرق زن را پاک کرد. در این  لحظه بود که زن متوجه حضور منا شد و به سمت او برگشت. منا از کیفش کیسه‌ی کوچکی در آورد و به او انجیر تعارف کرد. زن با لبخند چند دانه برداشت.  منا کمی خم شد و کیسه را جلوی مرد هم گرفت و او هم با لبخند یکی برداشت. چند دقیقه ای صحبت کردند. حین صحبت‌های منا، زن لبخند زد و دست او را گرفت. منا یکی دوبار من را نشان داد. زن و مرد نگاهی به من کردند و سری تکان دادند. من هم با تکان سر جواب دادم. چند لحظه بعد منا اشاره کرد جلو بروم. نزدیک آن‌ها رفتم. خم شدم‌ و با مرد دست دادم و کنارشان ایستادم و رو به زن گفتم: - السلام علیکِ یا اختی منا خندید. زن هم خندید و جواب داد: - السلام علیک اخا الایرانی منا کلاهش را برداشت و با شال مشکی‌اش عرقش را پاک کرد: - مهدی! آقای سلمان از جانبازان طوفان الاقصی‌ست. خانم طهورا هم همسرشونه. برای شرکت در همایش ندا الاقصی اومده بودن.‌ میگن بار اوله اومدن راهپیمایی اربعین و خیلی شگفت‌زده هستن. بهشون گفتم تو نویسنده‌ای و یه داستان کوتاه واسه غزه نوشتی که  جایزه هم گرفته. اسمش چی بود؟ دست مرد را گرفتم و با لبخند گفتم: - عروسی طفل. منا چند لحظه داستان را برای طهورا و سلمان تعریف کرد و هر دو حسابی لبخند زدند. منا همانطور که دست طهورا را گرفته بود رو به من کرد: - شماره‌ام رو بهشون دادم، قرار شد تو واتساپ برام ایده بفرستن تو درباره‌اش بنویسی. به سلمان نگاه کردم و‌ خندیدم و دستش را فشار دادم: - علی راسی! سلمان هم دستم را فشار داد: - شکراً شکراً. منا و طهورا همدیگر را در آغوش گرفتند. من و سلمان هم دست دادیم.‌ طهورا خواست ولیچر را هل بدهد که سمان با تکان دست او را متوقف کرد. دو قدم عقب آمدند تا روبروی ما قرار گرفتند. سلمان با حرارت چند لحظه‌ای صحبت کرد. منا سر تکان می‌داد. حرفش که تمام شد منا رو به من گفت: - آقای سلمان میگه میخوام بابت عملیات وعده صادق از ایران تشکر میکنه. میگه قبلش ما رزمنده‌ها هرچی  می‌گفتیم بهترین دوست ما ایرانه نه ترکیه و قطر، بمباران تبلیغات نمیذاشت مردم باور کنن، ولی حالا مردم با غرور از حمایت ایران میگن. فقط سوالم اینه مگه سید القائد نگفتن فلسطین مساله اول جهان اسلامه؟‌ چرا اینجا خیلی اثری از فلسطین نمی‌بینم؟ کوله‌ام را در آوردم و روی زمین گذاشتم. روبروی ولیچر خم شدم‌ و رو به سلمان کردم: - منا! همزمان براش ترجمه کن. برادر! مشکل همینه که بعضی‌ها دوست ندارن مسلمان‌های دنیا حرف‌های این رهبر رو درست بشنون، وگرنه میبینن حرفش عین قرآن و کلام رسول الله از حق میگه. ولی من دلم روشنه. وقتی حتی توی آمریکا و انگلیس و کره هم راهپیمایی حمایت از فلسطین برگزار میشه، یعنی هنوز تو دنیا وجدان‌های بیدار هست. چند لحظه صبر کردم که ترجمه کردن منا تمام شود. بعد به سلمان خیره شدم و گفتم: - خیبر، خیبر یا صیهون، جیش محمد قادمون! سلمان با شور حرفم رو تکرار کرد. از جا بلند شدم‌ و بوسیدمش. سرم را برگرداندم و خداحافظی کردیم. 🖋️ مهدی نانکلی روایت قم @revayat_qom
📌 📌 📌 هیبت عکس هر کدام از همراهانم را به طریقی در مسیر پیاده‌روی گم کردم. تنها افتاده بودم در سیل جمعیت عزادار و می‌رفتم. نزدیک غروب بود و اذان مغرب. موکبی توجهم را جلب کرد، کنجکاو شدم پس رفتم داخل موکب ، پر از عکس‌های شهدای فلسطینی به در و دیوار زده بودند، با لبخندی سعی کردم احساساتم رو با اونها به اشتراک بگذارم.در همین حین عکس اسماعیل هنیه همه حواسم را به خودش معطوف کرد . درگیر هیبت عکس بودم که ناگهان کسی زد سر شانه‌ام تا برگشتم دیدم تمام همسفری‌هایم هستند. انگار خدا دنیا را بهم داد آنشب نماز را درآن موکب  همه با هم خواندیم در جوار عکس شهدای فلسطینی و هدیه‌ی که به من دادن همه‌ی همسفری هایم را پیدا کردم. 🖋️ مهدی جوادمحبت روایت قم @revayat_qom
دقایقی مانده تا شروع مراسم اختتامیه فلسطین و اربعین با ما همراه باشید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز مراسم با تلاوت قرآن توسط نوجوانان فلسطینی و بر فراز ویرانه‌های غزه
مهدی صالح از غزه می‌گوید...
جنگ با روایت‌ها سرپاست...
ان‌شاالله بعد از جنگ، «روایت» شکست رژیم صهیونیستی را عمیق‌تر خواهد کرد...
روایت در عربی دو مفهوم دارد؛ یکی از معانی‌اش «سیراب کردن» است...
قرآن می‌فرماید: «اعدوا لهم ما استطعتم» و در انتها «ترهبون به عدو الله» با هر چه توان دارید، دشمن خدا را بترسانید؛ یکی از وسایل ترهبون به عدوالله روایت است...
نویسندگان خیلی از میدان عقب‌اند...