فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅سرکار خانم زهره بیادی
▫️شماره پنجاه و هشتم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
سیاه و سفید (بخش اول)
در این دنیای سیاه و سفید در کجا هستیم؟
در کدام جبهه می جنگیم ؟
سنگر کدام جبهه را مقاوم میکنیم؟
دوشادوش حق میجنگیم یا باطل را به سمت قله هدایت میکنیم ؟
ندای «هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی» حق از گوشه کنار این سرزمین خاکی شنیده می شود ولی آیا گوش شنوایی هست؟
اگر هست دست عاملی وجود دارد؟
اگر دست عاملی وجود دارد آیا درست عمل میکند ؟
این ندای حق است که می رسد و این ما هستیم که پشت گوش می اندازیم؟
این ندا خطاب یک نفر یا یک گروه نیست
خطاب همه افراد و ملت ها و من هاست...
همان طور که در قرآن آمده است که خداوند حق را رحمتی برای همه جهانیان فرستاده است.( انبیا ۱۰۷)
حق فرا میخواند اما به چه؟
این را باید قبل از لبیک گفتن دانست تا به جای یاری رساندن مبادا مصداق سخن حضرت امیر شویم که می فرمایند: «از دوستی با احمق بپرهیز چرا که می خواهد به تو نفعی برساند اما دچار زیانت می کند.»
تبیین یعنی نور تبیین یعنی روشنایی
نور و روشنگری که ما بر نقاط پوشیده شده توسط دشمنان یا شاید دوستان نادان باید بیندازیم و تاریکی ها را را روشنایی آشنا بکنیم و این مه ساخته شده توسط آن هارا را بادی از آبادی خود دور سازیم.
تبیین یعنی انجام دادن کار پیامبران ، زیر پیامبران جز برای تبیین من و پیرامون من و علت حضور من در این جهان و هر چه که مربوط به من است، نیامده اند.
تبیین یعنی همچون قرآن شدن ، زیرا قرآن تبیین و بیانی برای مردم است (۱۳۸ آل عمران)
پس منطقی است که از فرصت هم رده شدن با پیامبران و قرآن استفاده نکنیم ؟
پس تبیین یعنی ادامه دادن، ادامه دادن مسیری که از هزاران سال قبل توسط قرآن و پیامبران آغاز گشت و به این قرن و امام خمینی رسید و الان ، وظیفه ای خطیریست که بر دوش ما سنگینی که نه، بلکه وظیفه ای سنگینی را یادآوری میکند .
با مصداق های بالا دیگر جای تعجبی ندارد که مردم را اگر با نور تبیین همراه کنیم تحول هارا رقم خواهند زد و انقلاب ما نمونه ایست که ما در آن زندگی میکنیم و باید برای ادامه و پیشرفت آن بکوشیم.
تبیین مقدمه کتاب است ، تبیین آغاز کار است ، با تبیین ما در ابتدای کار هستیم و تازه اجازه ورود به مرحله بعد را به دست می آوریم؛ مرحله تحول و اصلاح .
مرحله ای که اگر نباشد نور و هستی بخش تبیین به خطای دید تبدیل خواهد شد...
تبیین یک راهکار است ، راهکاری که در برابر مشی بعضی افراد به کار میبریم.
افرادی که با اولین اختلاف نظر حکم ارتداد دسته ای دیگر را صادر میکنند که در وضعیت قرمز امروز جهان ما بدتر از کشتن آنها می باشد...
🏅اثر جناب آقای محمد امین عباسی ندامانی
▫️شماره پنجاه و نهم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
سیاه و سفید (بخش دوم)
اما از تبیین گفتیم و با سختی هایش آشنا هستیم پس تبیین در کنار یک کلمه دیگر معنای اصیل خود را خواهد یافت و آن تلاش است ، آن کوشش است؛
آن جهاد است.
جهاد وقتی در کنار تبیین قرار می گیرد یعنی یک وظیفه.
یعنی یک وظیفه مهم از وظایف پیامبران در کنار یک وظیفه ی مهم خدایی دو شادوش هم بر شانه های ما ، که جهت آینده ما و نوادگان ما در این سرزمین و این کره خاکی مشخص می کند.
این دو برادر قسم خورده نه تنها می توانند به منزل برسند و نه من تنها می توانم آن هارا به منزل برسانم ، آن دو در کنار هم و ما در کنار هم می توانیم دست در دست هم آن دو را به مقصد برسانیم.
البته نه تنها در شرایط بحرانی بلکه در شرایط عادی نیز این دو برادر را باید کمک حال باشیم زیرا نیاز به تفکر نیست که در شرایط بحرانی آن دو تا چه اندازه ضروری می شوند...
اگر در ۸۸ فلان فرد به میدان تبیین می آمد...
اگر در ۹۶ فلان فرد به میدان عمل می آمد...
اگر در ۱۴۰۱ فلان فرد در بوق دشمن نمی دمید...
اگر و چندین اگر دیگر که میتوانست حتی در بی ارزش ترین حالت خود یک شیشه یا یک هزار تومن از یک بازاری یک در بهترین حالت جان یک انسان را نجات دهد...
از تبیین گفتیم از حق گفتیم از جهاد گفتیم اما باید از شجاعت هم بگوییم، شجاعتی که اگر نباشد با اولین مانع مسیر را کج خواهیم کرد با اولین نگرانی خواهیم نشست...
گفتن حق و مبارزه با حق شجاعت می خواهد و چشم بینا می خواهد که ببیند ضربه های دشمن را ، دست عامل میخواهد که دفع کند حملات دشمن را،
که از ریزش هواداران یا کلماتی همچون عقب ماندگی تحجر و... مانع حضور من و ما و «آنهایی که باید»، در جبهه حق نشود.
از همه چیز گفتیم اما یک چیز جا ماند؛
تبیین مهم است اما به چه شکل؟
تبیین پهلوی یا تبیین امام؟
تبیین برنامه می خواهد ، تبیین دانش می خواهد، تبیین بی برنامه تبیین پخته و خام ضرر های به مراتب بیشتری می تواند از بی تبیینی بر پیکره جبهه حق وارد سازد.
تبیین یک مسیر است ، مسیری که گفت و گو را وارد جبهه انقلاب می سازد ، دوستی که به ما در مصداق سخن آقا یاری می سازد که:« انقلاب باید بماند اما چگونه ماندن آن هم مهم است»
گفت و گو است که تمام اقشار جامعه را وارد جبهه حق می سازد وگرنه که با باتوم و چماق تنها کاری که ما میتوانیم انجام دهیم افزایش افراد یک چشم و چلاق
در جبهه باطل است و این تکلیفی است که بر دوش ما قرار داده شده است و تکلیف قرآنی و الهی که به ما در مسیر قطع دست تبلیغات دشمنان و پروپاگاندا های آنان کمک خواهد ساخت.
تکلیفی که بر مغز ها ما را مسلط میکند
تسلطی که برتر از تسلط بر سرزمین هاست زیرا در چنین مواقعی است که افراد خودشان با میل خود به سمت ما حرکت خواهند کرد.
تکلیفی که نه با زبان زور بلکه با زبان هنر و مهربانی من و ما را به سمت جبهه حق و جبهه حق را به سمت جایگاهی که باید برساند، هدایت می کند.
ان شاء الله
🏅اثر جناب آقای محمد امین عباسی ندامانی
▫️شماره شصتم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
سه خط(بخش اول)
بر اساس خاطره ای از شهید مدافع حرم محمد حسین مؤمنی
وقتی از درز پرده ضخیم پنجره، شاهد سنگینی برف نشسته روی شانه درخت های حیاط باشی و سوز سرما
آنقدر باشد که حتی از همهمه پرنده های سحرخیز که هر روز انگار فقط خودشان میفهمند صبح شده! خبری
نباشد؛ خواب عمیق، زیر خزهای نرم پتو، در اتاقی گرم، تاریک و ساکت، دلچسب ترین موهبتی است که
میتواند نصیب انسان شود.
بی دلیل نبود که غیر از محمدحسین، هیچکدام از ما تا جایی که راه داشت کالس ۷ صبح برنمیداشتیم و بعد
از نماز صبح با حرص بیشتری توی پتو میلولیدیم.
دو ساعتی طول میکشید تا روشنی آفتاب به تاریکی حجره غلبه کند و اهل حجره با نور لطیف آن از خواب
بیدار شوند؛ اما از وقتی محمدحسین به حجره آمده بود، اوضاع فرق میکرد و انتظار هر اتفاق غیرمترقب های
وجود داشت! آنروز هم، یکدفعه چراغ زرد و بزرگ وسط اتاق اشعه های زمخت خود را در چشم همه فرو برد؛
سپر کردن دستها روی چشم یا کشیدن پتو روی سر هم از تلخی نابود شدن لذت آن خواب ناز کم نمیکرد.
»بیدار شید نفله ها، براتون صبحونه گرفتم!«
بعد از اعالم بیدار باش محمدحسین، نچ نچ ها و لعن و نفرین ها از گوشه و کنار حجره به گوش میرسید.
ولی محمدحسین پوست کلفت تر از این حرفها بود که با نق و نوق ما دست از کارش بردارد؛ قبل از همه پتو
را از پای من کنار زد و کف پایم را قلقلک داد؛ بی اختیار سمتش لگد پرت کردم، اما محمدحسین رفته بود
سراغ میثم و لگد من هم خورد به لبه آهنی تخت؛ یک آن از شَست پا تا فرق سرم تیر کشید! درد و خشمم را
در یک کلمه خالصه کردم و بعضی حروفش را کش دادم: «الاامصصصب!»
🏅اثر جناب آقای مهدی کمیلی فر
▫️شماره شصت یکم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅سرکار خانم زهره بیادی
▫️شماره پنجاه و دوم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅سرکار خانم شیما کرمیانی
▫️شماره پنجاه و سوم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅سرکار خانم شیما کرمیانی
▫️شماره پنجاه و چهارم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
سه خط(بخش دوم)
بعدی تو را انداختم روی پایم تا باز هم بخوابم که این بار فریاد میثم بلند شد: »ولم کن روانی! صبحونه نمیخوام،
بذار ب کپَم!«
چند لحظه بعد صدای لیچارهای صالح هم با غیژغیژ تخت آهنی یکی شد!
در همین حیص و بیص، بوی لذیذی بینیمان را قلقک داد و ته مانده خواب را از سرمان پراند؛ ردص بو رساندمان
به سفره وسط حجره که در آن بدون هر آرایش و تشریفاتی، یک نان سنگک برشته و یک سطل حلیم به ما
چشمک میزد. میثم و صالح در لحظه صدای اعتراضشان قطع شد و با یک جَ ست، خودشان را به سفره
رساندند! من هم تا دم سفره خزیدم و بعد چهارزانو و مؤدب نشستم. از آنجا که هر سهمان قبال بابت پیشدستی
در خوردن غذا، طعم کبودی دستها را با چنگال و ته قاشق های محمدحسین چشیده بودیم، لذا هیچکس
جرئت دست درازی سمت ظرف حلیم را نداشت و هر سه با چشمهای پف کرده، گردنی کج و کُرنشی محترمانه
دور سفره منتظر ماندیم تا محمدحسین سهم مان را بدهد. بعد از اینکه محمدحسین سر حوصله و با دقت برای
همه حلیم کشید و خوردنمان شروع شد، یادمان آمد مناسبت این صبحانه کریمانه را از او سؤال کنیم.
مثل همیشه کوتاه و بی مقدمه جواب داد: »دارم میرم سوریه! یه ساعت دیگه حرکته!«
آنقدر از این تصمیم های یکدفع های و قاطع از او سراغ داشتیم که دیگر کسی به جدی بودنش شک نمیکرد؛
مثال، یکبار چندتا از دوستانش را برده بود ک رم ج گان1 آنقدر بهشان خوش گذشت و آنجا ماندند که متوجه
تمام شدن پولشان نشدند؛ البته محمدحسین میگفت، چندبار تذکر دادم اما کسی جدی نگرفت، موقع برگشتن
محمدحسین گفت: »پیاده میریم قم!« همه زدند زیر خنده؛ اما حدود 11 ساعت بعد، وقتی توی خانه هایشان،
پاهای ورم کرده و تاول زدهشان را از کفش بیرون میآوردند، فهمیدندکه حرف محمدحسین، خیلی هم خنده دار
نبود!
یا در ۱۱ سالگی وقتی خانه شان رفته بود پردیسان2 تصمیم گرفت تابستان را با یکی از دوستانش که در
پردیسان با او آشنا شده بود، بیاید کلاس تابستانی مسجد محمودیه محله آذر-پیش دوستان قدیمیاش-
خانوادهاش از این تصمیم استقبال نکردند و برای منصرف کردنش پول توجیبی او را قطع کردند. محمدحسین دو ماه تمام، در آن گرمای ذلصه کننده قم، هر روز با دوچرخه چین۲۲ دو تَرک، این مسیر که هر کورسش حدود
50 دقیقه زمان میبرد را رکاب میزد، میآمد کلاس تابستانی و قبل از غروب دوباره برمیگشت!
ماجرای قلک هایش هم که نوبر بود؛ وقتی آن قلک سفالی نیم متری را جلوی نگاه مبهوت ما آورد و گذاشت
روی میز کنج حجره، میثم گفت: »یعنی واقعا بدون اینکه از سیبیالت خجالت بکشی، میخوای توی این قلک
پول جمع کنی؟!«
محمدحسین با خنده جواب داد: »دیروز رفتم برای داداشام قلک بگیرم؛ یه دفعه این بزرگه چشمم رو گرفت!«
همین! یک قلک سفالی بزرگ چشمش را گرفته بود و به همین خاطر، در آستانه 2۱ سالگی تصمیم گرفت
برای خودش قلک بخرد!
🏅اثر جناب آقای مهدی کمیلی فر
▫️شماره شصت دوم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
سه خط(بخش آخر)
عاقبت پول های توی آن قلک که روز به روز سنگین تر میشد هم جالب بود؛ مانده بود وقتی قلک را که
شکست با پولش دوچرخه بگیرد یا یک راکت پینگ پنگ حرفهای بخرد. اما وقتی برای اردوی جهادی اسم
نوشت و قرار شد از بین ثبت نام کنندگان قرعه کشی شود، گفت: «اگه اسمم دربیاد، قلکم رو هم میدم خرج
اردوجهادی کنن!»
عجیب اینکه، اسمش برای اردوی جهادی در نیامد اما او قلکش را از گوشه حجره برداشت و هدیه کرد به
اردوی جهادی! عجیب تر اینکه دو روز بعد، معلوم نبود با چه نیتی، یک قلک سفالی بزرگتر گذاشت روی میز
کنج حجره و دوباره روز از نو، روزی از نو!
حال چنین شخصیتی اگر وسط بحبوحه جنگ سوریه و جوالن داعش و النصره بگوید، یک ساعت دیگر
قصد رفتن به سوریه دارد، آن هم با سابقه یکبار بیخبر رفتن و شش ماه غیب شدن، برای ما تعجبی نداشت.
صالح یک لقمه بزرگ گرفت و قبل از اینکه ببرد توی دهانش گفت:«سالم برسون؛ از سایه برو، نامه هم
فراموش نشه!»
واکنش من و میثم هم فرق زیادی با صالح نداشت فقط میثم اضافه کرد:«الاقل تا عید برگرد، امسال با هم
بریم اردوجهادی، گفتن اونایی که پارسال اسمشون در نیومده رو تو اولویت میذارن.»
این تنها حرفی بود که باعث شد چند لحظه لبخند از لب محمدحسین پاک شود؛ خیلی دلش میخواست توی
کارنامه بلند و بالای سفرها و چالش هایش، حداقل یک اردوی جهادی هم ثبت شود و لذتی را که اردوجهادی رفته ها از آن میگویند را بچشد، اما هیچوقت چنین فرصتی نصیبش نشده بود. گفت: «دوست
داشتم بیام، ولی شاید نرسم...» دوباره لبخندش برگشت و گفت: «حاال یه کاریش میکنم!»
نوروز از راه رسید؛ محمد حسین هنوز سوریه بود؛ من و میثم و صالح رفتیم اردوی جهادی؛ موقع دیوارچینی
یکی از فرغون های مالت چپ کرد و مالت پخش زمین شد، صالح از بالای داربست به راننده فرغون گفت:
«عیب نداره برادر، پول این مالت از ته مانده قلک رفیق ما بوده، حتما خدا ازش قبول نکرده!» مقابل نگاه
هاج و واج و پر از سؤال بقیه، سه تایی زدیم زیر خنده. از دیوارچینی و رنگ آمیزی مسجد و مدرسه گرفته تا
فوتبال و دورهمی با بچه های روستا، جای محمدحسین و شیطنت هایش همه جا خالی بود؛ عکس و فیلمهای
اردو را نگه داشتیم تا وقتی برگشت نشانش بدهیم و دلش را آب کنیم.
قرار بود تا چهاردهم بیاید، اما نیامد. پانزدهم و شانزدهم هم نیامد؛ تا اینکه هفدهم خبرش آمد...
تا چند روز، اول صبح وقتی هنوز آفتاب نزده بود، از زیر پتو به چراغ بزرگ وسط اتاق نگاه میکردم و آرزو
میکردم، کاش الان چراغ روشن میشد و نور کور کننده اش به چشم مان میخورد و بعد صدای محمدحسین
به گوش میرسید که: «پاشید دیگه نفله ها، صبح شده!»
چند روز بعد، یکی از دوستان محمدحسین آمد حجره و گفت، کاغذی از محمدحسین پیشش هست که
سپرده بود اگر شهید شد به شما هم حجرهای ها برسانم. تای کاغذ را باز کردم؛ بعد از مقدمهای کوتاه، توی
سه خط تکلیف وسایل باقیماندهاش در حجره را روشن کرده بود:
لباسها، هدیه به فقرا
کتابها، هدیه به کتابخانه
قلک: هدیه به اردوی جهادی...
یاد خنده آخرش افتادم و جملهای که پشت آن خنده لطیف، طنینانداخت توی گوشم: «حاال یه کاریش
میکنم!»
🏅اثر جناب آقای مهدی کمیلی فر
▫️شماره شصت سوم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
الهی به امید تو...
مولای من
ما درس عشق را از مکتب حسین آموخته ایم و
و الفبای جهاد را از شهدایمان به ارث برده ایم...
در مکتب حسین، تشنه هم تشنه آب نیست...
و در الفبای جهاد، خسته هم خسته خدمت نیست...
پایِ قرارِ خادمی را که در دلت امضا کنی
نه سختی را میبینی نه خستگیهایش را...
دست میدهی به دست امثال حسن باقری که میگفت کار برای خدا خستگی ندارد...
مولا جان
ما خسته خدمت در راهت نمیشویم...
برای آمدنت همه پای کاریم...
و
تا آمدنت صبورانه میجنگیم...
اللهم عجل لولیک الفرج
🏅اثر سرکار خانم فاطمه والی زاده
▫️شماره شصت چهارم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
32.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅سرکار خانم شیما کرمیانی
▫️شماره شصت و پنجم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
49.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅جناب آقای حسین نبی گل
▫️شماره شصت و ششم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
31.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
🎥 بخش خبری | #گزارش_ویدیویی
🏅سرکار خانم معصومه سعادتی فردویی
▫️شماره شصت و هفتم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
آینه تمام نما
امیر علی را سه ماهه باردار بودم که محمد ساکش را کول کرد و برای دفاع از حرم، راهی سوریه شد.
مخالف رفتنش نبودم اما در آن شرایط دلم به رفتنش رضایت نمیداد.
نشست و تا میتوانست دل به دلم داد. آخر سر گفت:« مادرم اسم پیامبر رو روی من گذاشت به امید اینکه مطیع امرش باشم؛ مگه پیامبر نفرموده هرکس صدای مظلومی رو بشنوه و یاریش نکنه مسلمون نیست؟! میگی بشینم و نگاه کنم؟ مطیع نباشم؟ جنگ مقدس نیست. اما دفاع همیشه مقدسه.
عقایدش را دوست داشتم. این حرفهایش برایم شیرین بود. هر چند من نتوانسته بودم مثل محمد خالصانه این عقاید را به عرصهی عمل برسانم.
دوست داشتم امیر علی هم تمامش مثل محمد باشد و همین عقاید را عملا در وجودش ببینم.
حالا نشسته بودم روبروی پیکر آرام محمد.
با امیر علی که تازه یک ماهه شده بود.
پتو را دورش پیچیده و روی سینه محمد خوابانده بودم تا رنگ و بوی او را به خود بگیرد.
سرم را نزدیک صورت محمد بردم و آرام گفتم:«
همهی سختیهای بزرگ کردن امیرعلی با من اما قول بده تربیتش با تو باشه. من نمیتونم امیرعلی رو مثل تو بزرگ کنم.»
دست امیرعلی را آرام روی صورت محمد میکشیدم و تربیتش را به او میسپردم.
قد که کشید دل نگرانیم بیشتر شده بود اما وقتی دیدم شب و روزش شد بسیج و خادمی و اردوهای جهادی فهمیدم تربیت امیرعلی را به خوب کسی سپرده ام.
هم قد پدرش شده بود.
هیاهوی کرونا توی شهر پیچیده بود،
امیرعلی لباس خاکی محمد را پوشیده بود و بند کفشش را محکم میکرد.
_ دوباره کجا؟
_ میرم برای دفاع مقدس
_دفاع مقدس ؟
_آره دیگه مگه آقا نگفتن جنگ بیولوژیکی. جنگ جنگه دیگه. دفاع هم که همیشه مقدس.
خوشحال بودم.
تمام محمد را در امیرعلی میدیدم.
امیرعلی آینهی تمام نمای پدرش بود...
🏅اثر سرکار خانم فاطمه والی زاده
▫️شماره شصت هشتم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
نماز مستحبی
عمامه را کنار دستش گذاشته بود. ماسک را تا نزدیکی چشمانش بالا برده و سعی داشت تا کسی اشکهایش را نبیند!
احساس خستگی نمیکرد، اما دلتنگی امانش را بریده بود! دلتنگی برای همسرش، و برای طفلانی که قرار بود مثل
امروزی، دوتایی چشم به روی پدر باز کنند و پد ر پدر را در بیاورند.
اما حالا،هیچ کدامشان نبودند. مادر نتوانسته بود درد را بیشتر از این تحمل کند و دوقلوهای نیامده اش را هم با خود
برده بود.
بغضی که چندین روز، بخاطر روحیه بیماران کرونایی درون سینه حبس کرده بود، حالا گوشه ای از حیاط بیمارستان
دور از چشم همه، راحت گذاشته تا کمی آتش درد درونش را آرام کند.
آرام که شد، اشک چشمانش را پاک کرد و عمامه را روی سر گذاشت.
چند دقیقه ای از اذان صبح میگذشت، جماعت ها را تعطیل کرده بودند! حاجی نماز واجبش را به موقع همانجا کف
حیاط بیمارستان میخواند و مستحبی ها را وصل میکرد به جهاد...!
جای جماعتی که نبود حاال غسل میداد به بیماران کرونایی.
🏅اثر سرکار خانم فاطمه والی زاده
▫️شماره شصت نهم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد
✍ بخش ادبی | #خاطره_و_دلنوشته
بر خلاف خیلی ها من هیچوقت از دکتر و آمپولی که مینوشت، ترس نداشتم!
بچه که بودم هر وقت مریض میشدم یا درد داشتم، مادرم میگفت: باید بریم پیش فرشته نجات ! فرشته نجات آدما رو
خوب میکنه ،تو رو هم خوب میکنه...
مادرم راست میگفت...
فرشته های نجات همه را خوب میکردند...
یک وقت هایی با دم و دستگاهایشان و بیشتر وقتها با اخلاق خوبشان...
از همان بچگی می دیدم و میفهمیدم
فرشته های نجات با بقیه فرق دارند!
فقط به خودشان شبیه بودند...!
صدایشان مهربانتر بود...
دستانشان گرمتر بود...
باید قلبشان هم بزرگتر میبود...
این را در بچگی از نزدیک میدیدم ...
این یکسالی که گذشت فهمیدم گرمی دستانتان را از روی دستکش هم میشود فهمید!
با ماسک هم همانقدر زیبا و مهربان هستید که بدون ماسک بودید...
حالا این روزها خیلی ها مثل من دیگر از دکتر و آمپول هایش نمیترسند!
و چقدر اسمی که مادرم میگفت به شما می آید!
فرشتگان نجات ...
آری، شما فرشته اید...!
مثلش نه ها!
خود فرشته اید...
فرشتگانی که از دل آسمان به زمین آمده اید...
فرشتگانی در لباس سفید کادر درمان...
🏅اثر سرکار خانم فاطمه والی زاده
▫️شماره هفتادم▫️
💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاعرسانی خواهد شد.
🔘 جشنواره #روایت_جهاد استان قم
🆔 @revayatejahadi