بعد از دو سال داشتم عکس های سوریه را نگاه می کردم. سفری که بیشتر از یک ساعت نشد. نیم ساعت حرم حضرت زینب. نیم ساعت حرم حضرت رقیه. نه. نیم ساعت نبود. انگار تمام عمر بود. صد سال. نه. بیشتر از تمام عمر. انگار ۱۴۰۰ سال در آن کوچه های تنگ بودم. من در کوچه های تنگ بازار حمیدیه و اطراف مسجد اموی نه متوجه شلوغی بازار شم و نه متوجه بستنی فروشی معروف بکداش که فقط اسمش را شنیده بودم.
نمی دانم چه اتفاقی افتاد شاید خیلی به خودم مغرور شده بودم. دو سال پیش در جایزه بیروت اینقدر داستانم قدرتمند و فنی بود که خیالات برم داشته بود حتما رتبه اولم. آن هم در مسابقه ای سنگین با نویسنده های چیره دست جهان عرب. وقتی روی سن فهمیدم که رتبه پنجم شده ام خیلی حالم بد شد. خواستم حفظ ظاهر کنم اما رئیس جایزه آقای سید عبدالقدوس الامین، از بهترین های داستان مقاومت و نویسنده کتاب های وزین الوصول (هم قسم) و الدروب و الابیض و للاسود (سیاه و سفید) فهمید که بدجوری توی ذوقم خورده اینقدر که بعد از اختتامیه مستقیما رفتم روضه الحوراء زیارت شهداء. خیلی دلم گرفته بود. اینقدر که صبح فردا از هتل و بیروت بیرون زدم و با دوستم رفتم جنوب لبنان. راستش خجالت کشیده بودم. همه در سالن رسالات من را می شناختند و همه مثل من از نتیجه جا خورده بودند. اما مسابقه است دیگر. ناراحتی ندارد.
شب در روستای دیر قانون بودم. نصف شب پیام سید عبدالقدوس الامین رسید
- دختر عزیزم ما دوست داشتیم به زیارت حضرت زینب بروی اما با گذرنامه ایرانی ممکن نبود. اما از طرف جایزه ادبی مشکل رو دنبال کردیم و حل کردیم. حالا با دوستت می تونی بری زیارت حضرت زینب.
من را بگویی نصف شب می خواستم تمام روستای دیرقانون را بیدار کنم که یا ایها الناس من قرار است بروم زیارت حضرت زینب و رقیه اما فقط به بیدار کردن کوثر بیچاره که در خواب هفتم بود اکتفا کردم.
باورم نمیشد که در زینبیه باشم. یا بازار حمیدیه و کوچه پس کوچه های بخش قدیمی دمشق. انگار برگشته باشم به عمق تاریخ. انگار کاروان خسته ای را می دیدم که از دل این کوچه های تنگ می گذرد. وقتی رو به روی حرم حضرت زینب ایستادم احساس کردم که به من می گوید اگر برای ما نوشته بودی از تو قبول کردیم ... این هم جایزه ات ... اینقدر دلگیر نباش.
باورم نمیشد که در حرم باشم. کدام جایزه برای من بالاتر از این جایزه بود؟ تمام زیارت فقط شد یک ساعت. نیم ساعت حرم حضرت زینب. نیم ساعت هم حرم حضرت رقیه ...
اما نه. این سفر یک ساعت نبود. انگار ۱۴۰۰ سال در کوچه های تنگ دمشق نشسته بودم. من تا آخرین لحظه ای که از کوچه های شلوغ حرم حضرت رقیه بیرون آمدم انگار هنوز صدای زنگ کاروان اسیرانی خسته را می شنیدم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داشتم فيلمي كه اسرائيل از مقاومت قوات رضوان منتشر كرده را نگاه می کردم. تمام وجود انسان پر می شود از احترام به این همه مقاومت و ایستادگی در برابر دشمنی تا بن دندان مسلح . شهید عبدالکریم ضاهر و شهید احمد فخر الدین. داخل مقام شمعون الصفا. حواری حضرت عیسى
یاد جمله امام حسین افتادم و جمله ای که سید حسن نصرالله در بیشتر شب های عاشورا می گفت
ألا إنّ الدعي ابن الدعي قد ركز بين اثنتين بين السلّة والذلّة وهيهات منا الذلة
این ناپاک زاده فرزند ناپاک زاده مرا بین دو چیز مخیر کرده . بین لبه شمشیر و ذلت ... و هیهات منا الذلة
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لاعذب الله امي انها شربت
حب الوصي وغذتنيه باللبن ِ
وكان لي والد يهوى ابا حسن
فصرت من ذي وذا اهوى ابا حسن ِ
🍃🍃🍃🍃
خدا مادرم را رحمت كند كه محب علي بود و اين عشق را با شيرش به من خوراند
ومن پدری داشتم که علي را دوست داشت و
من از سمت پدر و مادر دوست دار علی شدم
(شعر منتسب به صاحب بن عباد )
بازنده ها ...
این جنگ هم تمام شد. مثل تمام جنگ هایی که بالاخره یک روز به آخر می رسند. حتی خونبار ترین این جنگها ...
این جنگ هم به آخر رسید و رو سیاهی به خیلی ها ماند
به پزشکی که نسل کشی و محاصره بیمارستان و قتل عام بیماران و پزشکان را دید و سکوت کرد ... وقتی دلیل سکوتش را پرسیدم گفت حوصله ندارم جوابت را بدهم ...
گفتم بچه ها ... گفتم آدم ها ... باز هم حوصله نداشت آقای دکتر.
به سلبریتي هايي كه ژست انسانیتشان شاید هوش از سر عوام الناس می پراند و بویی از آن نبرده اند. برای آنها شب زایمان سگ و گربه هایشان سخت ترین شب زندگی است ..
به آنهایی که در بدترين حالت ممكن فقط گفتند نه به جنگ و منظورشان حتما دفاع از کودکان غزه نبود.
به آنهایی که در کنار غزه بودند اما جرات نمی کردند بگویند. می ترسیدند فالورهایشان بریزد. به یکی از آنها گفتم نباید نگران رفتن اینها باشی. باید با دست خودت بیرونشان کنی. گفتم تارعنکبوتند. گفتم به دور احساست می پیچند. می ترسی. بر خلاف احساست حرف می زنی. سکوت می کنی.
به شاعری که از همه چیز گفت جز کشته شدن آدم ها. به من گفت این وظیفه من نیست. من شاعرم و من از خودم هنوز هم می پرسم شعری که برای انسانیت انسان سروده نشود برای چه چیزی سروده خواهد شد؟
به نویسنده ای که قلمش را خرج هر مزخرفاتی کرد وحاضر نشد یک جمله از این جنگ نابرابر بنویسد. اولویتش نبود .
به استادی که یک کلمه از غزه نگفت.
به عکاسي كه شکار ماهی خرس قطبی برایش مهمتر از شکار سر آدم ها با قناصة بود
به خواننده ای که نخواند. به پزشکی که عین خیالش نیامد جان انسان. به هنرمندی که چشم هایش را بست. به خبرنگاری که خط کش به دستش گرفته بود و فقط به فکر اخبار تکراری از قطر سوراخ لایه ازون بود و برایش هیچ اهمیتی نداشت چه حفره عمیقی به جان انسانیت انسانها افتاده ...
به رسانه اي كه مهمترين اخبارش جفت گیری وزغ های فلان رودخانه در عمق جنگل های آمازون بود ...
جنگ تمام شد و رو سیاهی برای خیلی ها ماند
می دانی !
این جنگ هم بالاخره تمام میشد. چه آنها در کنار انسانیت می ایستادند و چه نه ...
جنگ تمام شد و این آنها بودند که فرصت در کنار انسانیت ایستادن را از دست داده اند ... بازنده ها ...
وقت آشپزی یاد این شعر محمود درویش افتادم و زیر لب تکرارش کردم ... البته مطمئن نیستم که شعر محمود درویش باشد. اما منتسب به محمود درویش است.
ستنتهي الحرب ويتصافح القادة
وتبقى تلك العجوز، تنتظر ولدها الشهيد وتلك الفتاة، تنتظر زوجها الحبيب
وأولئك الأطفال، ينتظرون والدهم البطل
لا أعلم من باع الوطن!
ولكنني رأيتُ من دفع الثمن
جنگ تمام می شود و فرماندهان با هم دست می دهند
آن پیرزن باقی می ماند و انتظار فرزند شهیدش
آن دختر می ماند و انتظار شوهر عزیزش
و بچه های که منتظر پدرهای قهرمانشانند
من نمی دانم چه کسی وطن را فروخت
اما دیدم که چه کسی بهایش را پرداخت
خنده ام گرفت
جنگ های دیگر را نمی دانم اما چقدر این شعر در این جنگ بی معناست. جنگ تمام شد
اینبار فرمانده هان شهید شده اند ...
69.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اين دوربين در جيب يكي از شهداي مقاومت پیدا شد ... مستندي از روزهاي جنگ ... روایتی از فتح . روایت فتح ...
31.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داشتم حرف های این جوان از غزه را گوش می کردم. نگاه جالبی به پیروزی و شکست دارد...
ما پیروز شدیم یا پیروز نشدیم؟
بعضی ها می گویند کدام پیروزی؟ کشور ویران شده جوان ها شهید شده اند. کشور پنجاه سال به عقب افتاده کدام پیروزی؟
آروم باش! من به عنوان فردی از این جامعه جنگ بر من تحمیل شد و هیچ نقشی در آن نداشتم
همانطور که خدا می فرماید
کتب علیکم القتال و و هو کره لکم
جنگ به من به عنوان یک فرد از جامعه تحمیل شد و کسی نظرم را نپرسید و کسی به من نگفت که ما در درگیر جنگی بزرگ خواهیم شد. اما من برای خودم اهدافی در نظر گرفتم. چون هیچ کس نظر من را نپرسید کسی من را به مذاکرات نبرد و با من مشورت نکرد. اما من برای خودم اهدافی را در نظر گرفتم.
۱- مراقب دینم باشم
۲ - سرزمینم را رها نکنم
۳ . مزدور دشمن نباشم و به مردمم خیانت نکنم .
و تا جایی که قدرت و امکاناتم اجازه می داد این اهداف را برای خودم محقق کردم. پدرم رفت. شوهر خواهرم رفت. پسرم مجروح شد. خانه و دار و ندارم رفت. انگار هیچ وقت چیزی نداشتم. هيج گذشته ای ... درست است خیلی چیزها را از دست داده ام اما به اهدافی که ترسیم کرده بودم رسیدم و حالا که این اهداف رسیده ام یعنی من پیروز شده ام
تو هم باید خودت نگاه کنی و ببینی به اهدافی که برای خودت ترسیم کرده بودی رسیده ای یا نه. این به من ارتباطی ندارد. من فقط می توانم در مورد خودم حرف بزنم. حالا که کسی نظر من را نپرسید من هم این اهداف را برای خودم ترسیم کردم
درست است که عزیزانم رفته اند دوستانم نزدیکانم. اما من به هدف هایم رسیده ام
ان ينصركم الله فلا غالب لكم
الله حسبنا ونعم الوكيل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به اين تلاقي عجيب تاريخي فكر مي كنم.. باز هم يهود ... اینبار مقام شمعون الصفاء حواري مسيح ... و دو جوان شيعه كه تا آخرین لحظه مي جنگند ....
انگار دوباره آمده باشند که مسیح را به صلیب بکشند ...
امروز پیکر شهید محمد شوقی حسن پیدا شد
امروز مبعث است و دوباره داستان احمد بَزّي نويسنده مفقود الاثر مقاومت را مي خوانم:
- محمد. محمد. این اسم را زیر لب تکرار کرد و دستش را به سینه اش کشید. انگار که قلبش درد می کند. یاد «محمد» کافی بود تا مرا به به گذشته ها برگرداند و برای هر اتفاقی آماده باشم. مثل ابوطالب نفس نفس بزنم، از ترس اینکه آنچه به انتظارش بودم حقیقت داشته باشد. همه چشم ها به سمت او بود.
چند سال پیش از احمد خواستم این داستان را بنویسد. گفتم حال دلمان خوب نیست. گفتم از محمد (ص) بنویس احمد. هیچ وقت نفهمیدم چرا احمد به من می گفت "کبیرتنا" خیال می کردم چون من از او خیلی بزرگترم. کاش زودتر می فهمیدم که این هم یک اصطلاح قرآنی بود
" كبيرنا الذي علمنا السحر"
بزرگ ما که به ما جادوگری آموخت
سحر در کلامات تو بود احمد. من همیشه با نوشته های تو از اهل بیت پرواز می کردم. اینقدر که گاهی دست روحم به میوه های روی بلندترین شاخه های درخت خرمالوی همسایه هم می رسید. تو احتیاجی به من نداشتی. تواضع کردی. کاش می فهمیدم "کبیرتنا" یعنی چه. می گفتم که من در داستان اهل بیت انگشت تو هم نیستم. نبودم. دو ماه از جنگ گذشته. هنوز هیچ خبری از تو نیست. نمی خواهی برگردی؟ همه ما منتظریم. همسرت آلاء نمی گذارد کسی به تو شهید بگوید. می گوید برمی گردی. دخترت فاطمه. پسرت علی عباس و فرزندي كه هنوز به دنيا نيامده و تمام دوستان نویسنده ات. باید دوباره بنویسیم. من شهداي جنوب را می نویسم. تو ضاحیه و بقاع را بنویس. اصلا ضاحیه را هم خودم می نویسم. تو فقط برگرد. دنیا بدون شما ترسناک شده است
امروز مبعث رسول خداست. نمی خواهی دوباره از محمد بنویسی احمد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روستاي مرزي عيتا الشعب ( جنوب لبنان)
بچه ها خری که سوار شدند رو می خوان بفروشند یکیشون داد می زنه
نتانیاهو فروشی یه
۵۰۰۰ لیره ( یه چیزی مثل ۵۰۰۰ تومان )
گرون داریم می فروشیم. به این قیمت هم نمی ارزه ...
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن روز دوشنبه
وقتي تمام جنوب لبنان يك باره از جنوب بيرون رفتند ... گفتی که با سربلندی برمی گردید ... برگشتند
همیشه راست می گفتی سید ...