#ماجراهای_پرچم
#خاطره_نگاری
نیم ساعت آخر بالاخره اتفاقی که نگرانش بودم افتاد. بارون!
نشستم تو ماشین و جعبه سیاه امروزو باز کردم که بررسی کنم.
دختری که داشت با مادرش رد میشد هنوز جلو چشمم هست.
مامانش گفت که بریم گل بگیریم. دخترش گفت: ولش کن اینا به ما گل نمیدن که!
صبر کردم برسن جلوم. گفتم: بفرمایید گلا هدیه ست بردارید.
مادر نگاه متعجبی بهم کرد و با لبخند تشکر کرد.
دخترش که حسابی جا خورده بود بدون اینکه نگام کنه دست مامانشو کشید و گفت بیا بریم.
مامانش هم بالاجبار پا به پاش رفت.
اما خوشحالم.
هم به خاطر پاک کردن تصویر سیاهی که اون دختر تو ذهنش بود؛ هم به خاطر حس اعتمادی که در مادرش جون گرفت.
خلاصه که الحمدلله علی کل حال.
#دختران_حسین
خادم دعوت؛ آمل، ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
↪️@reyhana_alhosain🌸🍃
50.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما زیر نگاه پدر؛
دوباره بر میگردیم به اصل خویش.💚
غرفه ریحانه الحسین
آمل؛ ۲۳ اردیبهشت
#ماجراهای_پرچم
#دختران_حسین(ع)
↪️@reyhana_alhosain🌸🍃
#ماجراهای_پرچم
#روایت_نگاری
از جایی که ایستاده بودم به دو سمت عبور عابران دید داشتم.
نرسیده به غرفه باشگاهی بود که هر چند دقیقه یک نفر با ساک ورزشی از درش خارج میشد.
هر کسی که می آمد با چشمانی که علامت سوال میشد از جلویمان می گذشت.
با خودم تصور میکردم اگر اینها بدانند که ما پرچم متبرک را با خود آورده ایم چه می کنند...
زمان می گذشت. تا اینکه متوجه پسر جوانی شدم که در چند قدمی غرفه بود. هنوز نرسیده بود که بین دو درخت نشست تا بند کتونی اش را ببندد.
اینطور که نشسته بود به پرچم دید کامل داشت.
زمانیکه گذاشته بود خیلی بیشتر از سفت کردن دوتا بند کفش بود!
گفتم: این توقف می تواند از سر کنجکاوی باشد...
پس باید راحتش کنیم.
خانم بعدی که نزدیک غرفه شد با صدای بلندتری که به گوش اشیاء اطراف درخت برسد گفتم: بفرمایید زیارت پرچم امام حسین..
هنوز سرم را برنگرداندم که پسر با یک قدم خودش را به جلوی پرچم رساند و گفت: پرچم از کربلا اومده؟
خادمها هم صدا گفتند: بله
با سرعتی که خبر از نجابتش میداد خمشد پرچم رو بوسید و رفت...
آری؛ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است
جان می روم که در قدم اندازمش ز شوق
شنبه؛ ۲۳ اردیبهشت
آمل؛ خیابان هراز
#دختران_حسین
#ریحانه_الحسین
↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃