⚠️ #تلنگــــــر
🔴 #شهید_نشوی_میمیری!
💢 میدانی حکایت من چیست⁉️
حکایت من آن #گمشدهای است که میدود در بیابان دنیـــا
میگردد دنبال نشانی از #شهادت ...
°•⇜میدانی #دردم را؟
°•⇜میفهمی اشکم را؟
°•⇜میبینی قلبمـ💔 را؟
°•⇜من اینم😭
💢 میدانی که #شهید_نشوی
آخرش میمیری ... تمـــــام ️
یک کاغذ، پایان من و توست
که رویش با خط تایپی مینویسند
✍ #فوت_شد!
💢 میدانی؟
✧سخت است
✧درد است
✧بغض است
💢 آخر این قصه این طور تمام شود
بگویند: #مُــــرد. ️
خیلی سنگین است، مُرد...مُرد؟ مرد و #تمام_شد؟
💢 یعنی آخر نشد، #شهادت قسمتش
👈 یعنی دیدار ... ✓ابراهیم هادی و ✓حاج همت و ✓حاج مهدی ...
و ✓محمدرضا دهقان و ✓ محسن حججی را به #گور ببرد
اصلا انصاف نیست ها😭
⭕️ ما #مدعیان صف اول بودیم
⭕️ از آخر مجلس #شهدا را چیدند🌹
💢 بیا برویم، آخر صف
شاید به ما #بی_لیاقتها هم رسید
دلشکستهها💔 مرگ را نمیپذیرند
#طاقت ندارند بگویند، آخر این قصه #بامرگ ختم یافت.
#خداوندا...
به حرمت شهدایت، آخر قصهی ما را #شهادت قرار بده.
#اللهــــمارزقنــــاشهــــادتـــــ💔🕊
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سوم
روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را.
من …
دانیال …
مادر و پدرِ سازمان زده ام!
آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب می خواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود !!!
به مادر محبت می کرد. کمتر با پدر درگیر می شد. به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف می کرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم.
مادرم ترسو بود و خدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما میترسید، هرگز ...
خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!!
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده! خودم را مشتاق حرفهایش نشان می دادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم می آمد.
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان!
دانیال دیگر مثلِ من فکر نمی کرد.
مثلِ خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!!
مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است که چنین و چنان می کند که …
و من متنفرتر می شدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود!
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است، که درهای جدیدی به رویش باز کرده …
که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم …
که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم …
و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.
حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
↩️ #ادامہ_دارد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠 فضیلت شیعیان آخرالزمان
امام صادق عليه السلام:
نزديكترين حالت بندگان به خدا و بیشترین زمانی که خداوند از ایشان خشنود است هنگامى است كه حجّت خدا در ميان آنها نباشد و براى آنها ظاهر نشود و آنها محـل او را ندانند، ولى در عين حال معتقد باشند كه حجّت خدا باقی است، پس در اين زمان شب و روز متوقع فرج (و در انتظار آن) باشید.
📚 بحار الانوار ، ج ۵۲، ص ۱۴۵.
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا هفتهای دو بار اعمال ما، باید به امام زمان عرضه بشه؟
این کار چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
یه دلیل بیشتر داره؟
از بس ایشون به شما علاقه داره ...💖
🌸چشم بد دور، که هم جانی و هم جانانی …
حافظ
💖یــآصآحِبَ اَڶزَمـآݩ أدرِڪݩے💖
@ReyhanatoRasoul97
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 عقبماندههای ایمانی ...
🌷 مناجات کوتاه و متفاوت با امام زمان(عج)
#علیرضا_پناهیان
@ReyhanatoRasoul97
AUD-20190421-WA0000.mp3
4.91M
سخنان زیبا و شنیدنی #استاد_عالی 👌👌👌
(هر جا بیچارگی اومد سراغتون بگید #یا_صاحب_الزمان_ادرکنی_ #یا_صاحب_الزمان_اغثنی)
#حتما_حتما_گوش_کنید
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهارم
روزها می گذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمی دید. پس آتش بس در خانه برقرار بود.
دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم و این دیوانه ام می کرد.
اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز می خواند. به طور احمقانه ای با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت.
در مورد حلال بودن غذاهایش دقت می کرد و ... و ... و … که همه شان از نظر من ابلهانه بود.
قرار گرفتن در چهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتادهترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برایم تعریف می کرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه می کردم. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام می گرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی می کرد.
نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را می کرد، زیاد هم بد نبود ...
شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد.
هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود!!!
حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمیده بود ...
گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود و بس ...
اما هر چه که بود، کمی آرامم می کرد. حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر بود ...
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم می شدم و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش ...
آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برایم ملموس تر شده بود
و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس ... و این کام تفکراتم را شیرین می کرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند ...
خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود.
حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند ...
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد ...
که ناگهان همه چیز خراب شد
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد!
همه چیز ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
تمام راه ظهور تو با گناه بستم
دروغ گفتهام آقا كه منتظر هستم
كسی به فكر شما نيست راست می گويم
دعا برای تو بازيست راست می گويم
اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای كشتن تو نيزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بيعت و بعدش عبور می ترسم
من از سياهی شب های تار می گويم
من از خزان شدن اين بهار می گويم
درون سينه ما عشق يخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
كسی كه با تو بماند به جانت آقا نيست
برای آمدن اين جمعه هم مهيّا نیست
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است!
چشم بسته به سرش، موج تماشا زده است!
جمعه را سرمه کشیدم، مگر برگردی!
با همان سیصد و دلتنگ نفر برگردی!
زندگی نیست ممات است تو را کم دارد! دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد!
#حسرت_جمعه_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج😭
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
📚 دیوان اشعار سعدی، غزلیات، غزل 194.
@ReyhanatoRasoul97