AUD-20190421-WA0000.mp3
4.91M
سخنان زیبا و شنیدنی #استاد_عالی 👌👌👌
(هر جا بیچارگی اومد سراغتون بگید #یا_صاحب_الزمان_ادرکنی_ #یا_صاحب_الزمان_اغثنی)
#حتما_حتما_گوش_کنید
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهارم
روزها می گذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمی دید. پس آتش بس در خانه برقرار بود.
دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم و این دیوانه ام می کرد.
اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز می خواند. به طور احمقانه ای با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت.
در مورد حلال بودن غذاهایش دقت می کرد و ... و ... و … که همه شان از نظر من ابلهانه بود.
قرار گرفتن در چهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتادهترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برایم تعریف می کرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه می کردم. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام می گرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی می کرد.
نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را می کرد، زیاد هم بد نبود ...
شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد.
هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود!!!
حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمیده بود ...
گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود و بس ...
اما هر چه که بود، کمی آرامم می کرد. حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر بود ...
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم می شدم و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش ...
آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برایم ملموس تر شده بود
و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس ... و این کام تفکراتم را شیرین می کرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند ...
خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود.
حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند ...
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد ...
که ناگهان همه چیز خراب شد
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد!
همه چیز ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
تمام راه ظهور تو با گناه بستم
دروغ گفتهام آقا كه منتظر هستم
كسی به فكر شما نيست راست می گويم
دعا برای تو بازيست راست می گويم
اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای كشتن تو نيزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بيعت و بعدش عبور می ترسم
من از سياهی شب های تار می گويم
من از خزان شدن اين بهار می گويم
درون سينه ما عشق يخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
كسی كه با تو بماند به جانت آقا نيست
برای آمدن اين جمعه هم مهيّا نیست
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است!
چشم بسته به سرش، موج تماشا زده است!
جمعه را سرمه کشیدم، مگر برگردی!
با همان سیصد و دلتنگ نفر برگردی!
زندگی نیست ممات است تو را کم دارد! دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد!
#حسرت_جمعه_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج😭
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
📚 دیوان اشعار سعدی، غزلیات، غزل 194.
@ReyhanatoRasoul97
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤
امام خامنه ای(مدظله العالی):
اینطور نیست که بگوییم همه جا
خانم باید از آقا تبعیت کند😌
بالاخره! دوتا شریک و دوتا رفیق هستند.💞
یک جا مرد کوتاه بیاید؛
یک جا زن کوتاه بیاید.
شما خانمها این را بدانید، آقایان تا آخر هم مثل یک پسر بچه هستند
و باید اداره شان کنید.☺️
واقعا خانمها باید این بچه پسری را که حالا ریشش هم بعد از پنجاه، شصت سال زندگی سفید شده اداره کنند.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجم
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش می گذشت.
پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا می زد و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره ...
زندگی روالی نسبی داشت و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال می کردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم می پیچید و این برای شروع خوب بود ...
مدتی به همین منوال گذشت که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد ...
و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد ...
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف می زد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمی داد. زود می رفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام می کرد. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هر روز سنگتر از روز قبل می کرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر ... حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم و آن هم دانیال بود. دیگر نمی خواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم ...
دانیال روز به روز بدتر می شد.
بد اخلاق، کم حرف، بی منطق ... اجازه نمی داد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشید که تو نامحرمی ...
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت ... و باز ذهنم غِر غِر می کرد که این خدا چقدر بد بود ...
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر می شد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیل های تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند ...
و چقدر تنها بودم من …
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
امام خامنه ای(مدظله العالی):
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
مهمترین وظیفه انسان هنری و فرهنگی، تبلیغ و تبیین است.
🎭🎨🎬🎷
حقیقتی را که درک کردید به درستی تبیین کنید به درستی
نشان دهید، کسی انتظار ندارد
بر خلاف آنچه می فهمید عمل کنید
و حرف بزنید، البته برای اینکه
بفهمید درست و صواب است، باید تلاش و مجاهدت کنید.
⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️
چون در حوادث فتنه گون، شناخت عرصه دشوار است،
شناخت مهاجم و مدافع دشوار
است،
شناخت دوست و دشمن، مظلوم و ظالم سخت میشود.
⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️
اگر بنا باشد یک شاعر مثل دیگران گول بخورد، فریب بخورد، بی بصیرتی سراغش بیاید، دون شأن یک فرد فرهیخته و هنری است.
حقیقت را درک کنید و آنرا تبلیغ کنید و این وظیفه اصحاب هنر و فرهنگ است.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97