🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_228
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
آره خیلی تو قلبته، اینقدر که حاضر نشدی براش مشگی بپوشی، حالا از این گذشته، برای چی جلوی پدر شوهرت بی روسری میگردی
متعجب نگاهش کردم
پدر شوهر از نظر محرمیت مثل پدر خود آدم میمونه، منم لباس باز نپوشیدم که گناه داشته باشه، بلوزم یقه معمولیه، آستینشم بلنده، دامنم بلنده، اشکالی نداره
هینی کرد
اون چیزی که اشکال داره حیاست که تو نداری، به احترام بزرگتری هم شده آدم باید جلوی پدر شوهرش یه روسری سرش کنه
تو دلم گفتم، این ناراحت اومدن من و ساختن خونه است دنبال بهانه میگرده به من گیر بده، ساکت شدم، بقیه وسایل سفره رو جمع کردم، گذاشتم آشپزخونه، استکانهاو سینی رو شستم، اومدم توی هال، صدای زنگ خونه اومد، نگاهی کردم به مینا ببینم میلش هست من در رو باز کنم یا نه، از نگاهش فهمیدم، کلا منتظره من بلند شم در باز کنم، رفتم سمت آیفون، گوشی رو برداشتم
کیه؟
صدای مادر مینا اومد
باز کن ماییم
سر صدای فرزانه و فرزادم میاد
خوشحال از اینکه بچهها مخصوصا فرزانه اومد دکمه آیفون رو زدم، گوشی رو. گذاشتم سر جاش اومدم توی حیاط، هرسه تا شون وارد شدند، رو به مادر مینا گفتم
سلام حاج خانم
با کم محلی تموم یه پیسی کرد، مثلا جواب سلام من رو گرفت، بیخیال تحویل نگرفتن عذرا خانم مادر مینا شدم، بغل باز کردم برای بچه ها، لبخند پهنی زدم
الهی عمه فداتون بشه، خوشگلهای من
هردوشون باصدای بلند و کش دار گفتن
سلام عمه مریم
دویدن سمتم، خودشون رو انداختن توی بغلم، هر دوشون رو بوسیدم و قربون صدقه رفتم،
خوبید بچهها
فرزاد گفت
عمه تو عرفیتهی
متعجب سر تکون دادم
عرفیته یعنی چی
فرزانه اخمی بهش کرد
فرزاد خوب نیست آدم فضول باشه
رو به فرزانه گفتم
چی شده، چرا دعواش میکنی، عرفیته دیگه چیه
_مادر جونم به شما گفت عفریته، گفت دوباره این مریم عفریته اومد
به خودم گفتم، خدا به داد من برسه از دست این مادر دختر
رو به بچهها گفتم
عفریته یعنی غول بد جنس، به نظر شما من یه غول بد جنسم
هر دوشون تند تند سرشون رو به چپ و راست تکون دادن
نه نیستی
بوسشون کردم، لبخند پهنی زدم صدام رو کلفت کردم گفتم
ولی الان میخوام یه غول بدجنس بشم، دو تا بچه خوشگل و ناز رو بخورم، اگر فرار نکنید خورده میشید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_229
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
فرزاد و فرزانه دویدن دور حیاط منم دنبالشون کردم، با خنده صدام رو. کلفت کردم
وایسید خوشمزها من گشنمه
صدای قهقهی خنده بچهها فضای حیاط رو. پر کرده، مینا در خونه رو باز کرد، عصبی و با اخم داد زد
بسه سرم رو بردید، چه خبرتونه، بچهها بیاید تو خونه
صورتش رو مشمئز کرد به من گفت
_آره میبینم چقدر داغ دار و غصه داری از مرگ شوهر جونت
با دستش اشاره کرد به سر تا پای من
دارم میبنم غصههات رو، میبینم قلب شکستت رو، اینطوری میکنی به همسایهها بگی من از عزا در اومدم، میخوای برات خواستگار بیاد
فرزانه ناراحت رو کرد به مامانش
_چرا اینطوری میکنی، عمه داشت باهامون بازی میکرد
خم شد یه دم پایی از جلوی در برداشت، با تمام قدرتش پرت کرد سمت فرزانه، داد زد
تو دیگه خفه شو، تا خودم خفهات نکردم، گم شو بیا خونه
فرزانه ترسید جا خالی داد دم پایی بهش نخورد، تند تند گفت
: باشه مامان غلط کردم، دیگه نمیگم
مینا تهدید وار داد زد
_گم شو بیا توی خونه، تا نیومدم از موهات نکشیدم بیارمت
فرزانه اومد نزدیک ایون، دستهاش رو حائل بر صورتش گذاشت، خودش رو جمع کرد، با ترس خواست بره تو خونه، مینا مشتش رو به تهدید بلند کرد رو به فرزنه.
_بزنم توی سرت بترکه
فرزانه التماس کرد
_نه مامان غلط کردم
مچاله شده از کنار مامانش رفت توی هال، از صدای محکم بسته شدن در، فهمیدم رفته توی اتاقش در رو بسته.
دلم خیلی برای فرزانه سوخت، اینقدر که بغض گلوم رو گرفت، ماتم زده نشستم لب ایون، رفتم تو فکر
زن داداش بیچاره من دچار بیماری حسادت شده، و چون متوجه رفتارهاش نیست، داره روز به روزم بدتر میشه
اگر به داد خودش نرسه هم خودش و هم ماها رو در این آتش خشم حسادت میسوزونه، منم گرچه عاشق بچههای برادرم هستم، ولی فعلا باید خیلی باهاشون گرم نگیرم
چون ممکنه از طرف مینا آسیب ببینن، مینا خیلی بچههاش رو دوست داره، هیچ جوره براشون کم نمیزاره، ولی از اینکه اونها من رو دوست داشته باشند متنفره
قبل از ازدواجم با احمد رضا هم خوشش نمیومد بچهها با من باشن ولی بعد از ازدواجم و رفتنم به شیراز خیلی بدتر شده، حالا از بچهها گذشته، مینا در مورد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_230
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از دست دادن شوهر من چی پیش خودش فکر میکنه، واقعا توقع داره که من بعد از مرگ همسرم افسرده بشم
و یا نقش آدمهای به ظاهر افسرده رو بازی کنم، الحق که اگر مراقبتهای مادر شوهرم نبود من افسرده شده بودم
مادر احمد رضا با وجودی که خودش از داغی که دیده بود خیلی از نظر روحی بهم ریخته بود ولی به من روحیه میداد
دلم از دست حرفهای و رفتارهای مینا خیلی شکست، ناخواسته اشک ازگوشه چشمم سر خورد و پایین افتاد، اشک چشمم رو با دستم پاک کردم
میخوام برم توی خونه ولی از دست زخم زبانهای مینا و مادرش پام نمیکشه، بلند شدم رفتم کنار اثاثهام یه دوری زدم نگاهشون کردم، یه کم توی حیاط قدم زدم
صدای زنگ در حیاط بعدم صدای پدر شوهرم و یه آقای دیگه از پشت در حیاط میاد، سریع اومدم توی خونه، مینا آیفون رو برداشت
_کیه؟
دکمه ایفون رو زد، رفتم. پشت پنجره گوش پرده رو زدم کنار، پدر شوهرم با اوستا حسن هستند، سریع اومدم پشت در اتاق فرزانه، صدا زدم
_فرزانه جان عمه در رو باز کنم منم
در رو باز کرد، داخل شدم، زیر لب گفتم
_الهی فدات شم عیبی نداره، مامانت یه کم عصبانی شد،
ناراحت خیلی اروم گفت
_مامانم از تو بدش میاد
یواش لپش رو گرفتم، لبخند زدم
_عیبی نداره درست میشه
از توی ساکم جوراب ساقه بلند زخیمم رو. در اوردم تند تند پام کردم، روسری و چادر تو خونه ایمم سرم کردم اومدم بیرون، عذار خانم گفت
_کجا به سلامتی؟
_همین جا هستم جایی نمیرم
سریع از در هال اومدم توی حیاط، صدای پدر شوهرم از انباری میاد، پا تند کردم سمت انباری، دم در صدا زدم
_بابا جون
پدر شوهرم گفت
_بیا تو بابا
وارد شدم
: سلام
پدر شوهرم جواب سلامم رو گرفت، اوستا حسن گفت
_سلام مریم خانم حالت خوبه
_ممنون شما خوبید
_خدا رو شکر خوبم، خدا بیامرزه بابات رو این خونتونم من ساختم، الان بگو اینجا رو چه مدلی بسازم، چند تا اتاق داشته باشه
رو. کردم به پدر شوهرم
_با اجازه شما
بگو. بابا جان هر طوری که دوست داری خونت باشه بگو برات بسازه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_231
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ببخشید اوستاحسن، این انباری باشه هال، یه خواب بزرگ و آشپزخونه و حمام دستشویی هم برام بسازید، یه در بزرگم که بشه از توش ماشین بره بیرون و بیاد داخل حیاط برام بزارید
یه در بزرگ که دارید
می دونم ولی میخوام از این سمت خونه خودم یه در داشته باشه
باشه به چشم، هرچی شما بگید
_فقط هر چی زودتر ساخته بشه بهتره
اونم به چشم، امروز با حاج رضا میریم مصالح ساختمانی رو میگیریم میاریم، یه دو تا هم کارگر میاریم سریع برات میسازیم
یک دفعه به ذهنم اومد بگم یک اتاق بزرگم درست کنم من که خیاطی بلدم خوبه اینجا هم کلاس آموزش بگذارم و هم خیاطی کنم، سرمم گرم میشه به کار دیگه حوصله مم سر نمیره
رو به اوستا حسن گفتم
میگم یه اتاق بزرگ دیگهای که درش به بیرون باز بشه برام بسازید
پدر شوهرم رو.کرد به من
این اتاق رو برای چی می خوای?
میخوام اینجا کلاس خیاطی بزنم
لبخندی زد و سرش را تکون داد
آفرین به تو دختر زرنگ، آدم باید همیشه مشغول به کار باشه، کار جوهره انسان هست، منم امشب با داداشت صحبت میکنم، میگم که قراره چقدر زمین استفاده بشه و چند تا اتاق ساخته بشه
خیلی آروم لب خونی کردم
جلوی زن داداشم نگو
با اشار چشم و سرش گفت
باشه نمیگم
اوستا حسن گفت
حاجی بریم مصالح بخریم، دیر میشهها
آره بیا بریم
تا دم در حیاط بدرقهقشون رفتم، پدر شوهرم در رو باز کرد بره بیرون، برگشت سمت من
مریم جان من ناهار نمیام احتمالا شامم نمیام
کجا میرید؟
اوستا حسن زن و بچهاش رفتن مهمونی نیستن، به من گفت، منم تنها هستم بیا پیش من، میرم اونجا
باشه بابا برید
_راستی بابا، مینا خانم اذیتت نکرد که؟
گفتن اینکه بگم اذیتم کرد جز اینکه این بنده خدا رو ناراحت کنه فایده دیگهای نداره، سرم رو انداختم بالا
نه بابا، اگرم حرفی بزنه من اهمیت نمیدم
کار خوبی میکنی بابا، هر چی جواب بدی بدتره...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_232
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خدا حافظی کرد رفت، در حیاط رو بستم چاره ای جز اینکه برم توی خونه پیش مینا و مامانش ندارم زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم سرم رو گرفتم بالا
خدایا توکل بر تو، وارد خونه شدم
تا مامان مینا چشمش افتاد به من گفت
خب دختر همونجا خونه مادر شوهرت میموندی عقد برادر شوهرت میشدی
سکوت کردم و چیزی نگفتم ادامه داد.
شما که خوب زود از عزا در اومدید میموندی دیگه اونجا اونها تو رو دوست داشتن تو هم اونها رو دوست داشتی، یا ببینم، نکنه پست زدن خواستن تو رو از سر خودشون باز کنن، فرستادنت اینجا
واقعاً نمی دونم باید چیکار کنم، جواب بدم تو روی بزرگتر ایستادم جواب ندم این حرفها خیلی برام سنگین تموم میشه، خود خوری میکنم سکوت رو ترجیح میدم
نشستم روی مبل، مینا گفت
نه مادر هیچ از سر خودشون بازش نکردن نقشهش چی هست که اومده اینجا نمیدونم، سر سفره پدر شوهرش میگه عسل بهت بدم یا شکر حتی اجازه نمیده مریم خم شه خودش برداره، الانم حاج آقا هوار سر من شده، که هی شام بپز ناهار بپز بزار جلوش تا خونهی خانم رو بسازه، خدا شانس بده
از این حرفش که گفت حاج آقا هوار سر من شده خیلی ناراحت شدم و دلم گرفت، چون این خونواده از یه عزت نفس بالایی برخوردارند، و اگر پدر شوهرم این حرف رو بشنوه واقعا ناراحت میشه
مینا برگشت سمت من
چرا لال شدی دو کلمه حرف بزن ببینم چرا برگشتی؟ هدف چی هست؟ نقشهت چی هست؟
نفس بلندی کشیدم کلافه از حرفهاشون گفتم
نه نقشهای دارم نه چیزی اینجا زادگاه منِ، خونه پدریم هست اومدم اینجا در زادگاه خودم و خونه پدریم زندگی کنم
چهرهاش رو مشمئز کرد
عه، پس چرا اون موقع که محمود بهت التماس میکرد میگفت بیا با ما بریم، اینجا زادگاهت نبود، حالا زادگاهت شده، فقط خدا میدونه چه کاسهای زیر نیم کاسهات هست، مریم خانم
_اونموقع دوست داشتم اونجا باشم الان دوست دارم اینجا باشه
آهان، یعنی داری میگی مینا به تو ربطی نداره، آره
من همچین حرفی نزدم
منظور حرفت همینه دیگه، همه درد سرهات برای منه، اونوقت توی روی من وامیستی میگی به تو ربطی نداره
از حرفهاش کلافه شدم، واقعا داره حالم بهم میخوره، اختیار از دست دادم،بلند شدم ایستادم، صدام رو بردم بالا با بغضی که درگلوم اومد گفتم
بسه دیگه، دست از سرم بردارید، چیکارمن دارید، مادر دختر افتادید به جون من هی حرف بار من میکنید، دوست داشتم لباس مشکیم رو در بیارم، دلمم خواسته بیام توی مِلک خودم زندگی کنم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_233
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
عذرا خانم قیافه حق به جانبی به خودش گرفت، زد پشت دستش
وااای خدا به دور، چه نانجیب، مگه چی بهت گفتیم که خودت رو زدی به قربتی بازی
رو.کرد به مینا
اینا رو به محمود بگو وگرنه این دختره سوارت میشه
دیگه واقعاً کلافه شدم طاقتم تموم شد رو.کردم به مینا
باشه برو به داداشم بگو، ولی انصاف داشته باش راستش رو بگو، بگو از وقتی که پاش رو گذاشته توی این خونه، تنها گیرش آوردیم داریم با مادرم حرف بارش میکنیم، میگیم چرا اومدی اینجا، چرا لباس مشکیترو دراوردی
یه چیز دیگه رو حتماً بهش بگو، بهش بگو مامانم میگه چرا زن برادر شوهرت نشدی؟ ببینم جرات داری این حرفها رو بهش بگی، آهان یه چیز دیگه یادم رفت، بهش بگو یکسر خواهر برادر های من اینجا هستن دارن سر سفره تو شام و ناهار میخورن ولی حاج رضا که اومده اینجا یه شام و یه صبحانه خورده، من بهش میگم سر من هوار شده، اونوقت ببین داداشم چی بهت میگه،
اون هایی که تو میری به داداشم میگی مینا خانم یه مشت دروغِ، حرف ها رو برعکس میکنی جاهایی رو که به نفع خودت هست رو میگی، هر جاشم که به ضررت باشه رو حذفش میکنی نمیگی، هر کاری دلت میخواد بکنی، بکن من تا جایی که بتونم برای آرامش برادرم و بچههای برادرم در مقابل اذیت آزار های تو سکوت می کنم، اما تو رو به خدا واگذار میکنم انشاءالله جواب این اذیت و آزارهات رو خدا بهت بده، فقط یادت باشه چوب خدا صدا نداره ولی اگر هم بخوره درمان نداره
از خونه اومدم توی حیاط، دلم میخواد از اینجا برم، ولی کجا برم جایی رو ندارم که برم، یه عمو دارم، که با اون پسرهای هیز چشم در اومدش، اونم با این شرایط من، اصلا و ابدا نمیتونم برم خونشون کلافه و ناراحت نشستم توی ایون، زانو غم بغل کردم، سرم رو گذاشتم روی پاهام، چند لحظه همینطوری نشستم، خودم رو دلداری دادم، ناراحت نشو خونهت درست شه، راحت میشی، یاد الهه افتادم
گوشیم رو در آوردم شمارهش رو گرفتم چند بوق خورد
بله بفرمایید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_234
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سلام الهه حالت خوبه
سلام مریم جان تویی؟ پس چرا شماره غریبه افتاد.
حالا برات میگم اون شماره توی گوشیم نیست شماره جدید هست، تو چطوری چیکار می کنی؟
من خوبم تو چطوری?
الحمدلله خدا رو شکر از نظر جسمی خوبم ولی حال روحیم تعریفی نداره
عزیزم، خدا احمد رضا رو بیامرزه
ممنون، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه، الهه
اگه بهت بگم کجا هستم باور نمیکنی؟
نکنه اومدی اینجا روستامون؟
آره، من اینجا هستم خونه برادرم
خوشحال هینی کشید
راست بگو مریم؟
آره باور کن راست میگم
عجب غافلگیرم کردی، الان میام دیدنت
اول خواستم بگم نه نیا من خودمم از دست این دو تا مادر دختر اومدم توی حیاط ولی باز گفتم بذار بیاد دارم اینجا از دست این دو تا دق میکنم
باشه بیا منتظرتم
_الان میام با کلی خبر داغ اون حال روحیت رو هم خوب میکنم
ببین الهه زنگ نزن من توی حیاط نشستم، دوتا تقه بزنی به در حیاط خودم باز میکنم
_نیومده اون هیولا مینا اذیتت کرد
حالا بیا برات میگم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم
بی صبرانه چشم دوختم به در، صدای تقه اومد، تیز اومدم در رو باز کردم، تا همدیگر رو دیدم پریدیم بغل هم، چند ثانیه ای همدیگر رو سفت فشار دادیم، از هم جدا شدیم، خیره به صورت همدیگه لبخند زدیم، هردو هم زمان با هم گفتیم
خوبی
برامون جالب اومد زدیم زیر خنده، یه دفعه حواسم جمع شد، مینا و مامانش نشنوَن الان میان با اون زبون مثل عقرب کاشونشون، بهمون نیش میزنن، انگشتم رو. گذاشتم روی بینیم
هیس، یه وقت میشنون میان کوفتمون میکنن
مگه چندتا هستن که میگی میان?
مینا و مامانش
لبهاش رو. جمع کرد
اوووه، کم بودن جن و پری از درو دیوار میبارید، خانم خودش کم بود مادر جانشان را هم آورده
از حرفش خندم گرفت، آهسته در حیاط رو بستم دستش رو کشیدم به سمت گوشه حیاط
بیا بریم یه جایی بشینیم که توی دیدشون نباشیم
هم. زمانی که داره میاد، نگاهش افتاد به اثاثها گفت
مریم جهازتم آوردی
آره دیگه، اومدم ان شاالله برای همیشه اینجا بمونم
ایستاد نگاهم کرد
از این حرفت خیلی خوشحال شدم که دیگه برای همیشه اومدی، ولی چطوری میخوای با مینا یک جا زندگی کنی? یادت رفته چه بلاهایی سرت میاورد
با لبخند انباری رو نشونش دادم
قراره این انباری رو بزرگ کنیم، من اینجا زندگی کنم، در حیاطشم گفتم مسقل بزاره که مجبور نشم از جلوی خونه مینا رد بشم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_235
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وااای دختر اینطوری که عالی میشه،
با دستش ماشین پارک شده توی حیاط رو نشون داد
این پراید احمد رضا خدا بیامرزه؟
_آره، ولی پدر شوهرم به جای مهریه سندش رو زده به نام من
_از مهریه ات فقط همین رو بهت دادن؟
_نه پدر شوهرم یه زمین کشاورزیام تو شیراز برام خرید، دادش دست کسی، اونم نصف درآمدش رو میریزه به کارت من
سر تکون داد
_آهان پس خوبه، خدا رو شکر از نظر مالی دستت بازه
آره، الحمدلله مشگل مالی ندارم
خیلی خوب بیا بریم بشینیم برام تعریف کن ببینم توی این سه سالی که شیراز بودی چیکارا کردی، چیکارا نکردی؟
صبر کن ببینم از توی اثاث، هام یه زیر اندازی چیزی پیدا میکنم بندازیم زیرمون بشینیم روش
اومدم سمت وسایلم، یه گلیم فرش که مینداختم وسط آشپزخونم پیدا کردم، گوشه حیاط پهن کردم، نشستیم روش
الهه دستم رو گرفت
خب خانم تعریف کن ببینم
یاد احمد رضا افتادم، اشک در چشمم حلقه بست، با بغض گفتم
رفیقم، هم نفسم، یارم، همرازم، همسرم رو در شیراز از دست دادم،
نتونستم خودم رو کنترل کنم، اشک از چشمانم سرازیر شدند، الهه هم گریهاش گرفت
_بمیرم برات، وقتی شنیدم چی شده دوست داشتم بیام پیشت ولی نمیشد
اشکهام رو پاک کردم
ببخشید ناراحتت کردم
نه عزیزم من دوستت هستم، دلم میخواد با غم و شادیت شریک باشم
ممنون الهه جان
خب بعدش چی شد گفتی پدر شوهرت این ماشین رو زده به نامت مگه تو رانندگی بلدی؟
سرم رو ریز تکون دادم
رفتم یاد گرفتم
خب پس حالا با هم دوتایی دور، دورم داریم
آره بزار خونهام رو بسازن بعد با هم میریم بیرون میگردیم فقط یه چیزی، من تازه گواهینامه گرفتم هنوز مسلط نیستم
مسلطم میشی صبر کن، ببین مریم تیکه تیکه نگو قشنگ از اول برام بگو شیراز چیکار میکردی کجاها رفتی
سر چرخوندم سمتش
مثل اینکه تو هم گفتی خیلی خبر دارم آره؟
آره من خیلی خبر دارم ولی تو اول بگو
نفس بلندی کشیدم
چشم من میگم
همه اون اتفاقهایی که برام افتاد بود رو به جز راز احمد رضا براش گفتم، با دقت همه رو گوش کرد، آخرش گفت
یاااعلی حرفهای تو شنیدنی تر از حرفهای منه، اول بگم اون هانیه چه دختر بی شعوری بوده، باور کن برات نقشههایی بدی داشتن حالا چی؟ نمیدونم چون اونا که نمیدونستن تو بیوهای، وگرنه قشنگ مثل آدم میومدن خواستگاریت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_236
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
هرچی بود تموم شد، من و هانیه دیگه همدیگر رو نمیبینیم
پس شمارتم به خاطر مزاحمتهای هومن عوض کردی؟
آره، واقعا پسر بی شخصیتی بود منم مجبور شدم شمارهام رو عوض کنم
_ برادر شوهرت که گزینه خوبی بوده برای ازدواج چرا ردش کردی؟
_ تو دیگه چرا اینحرف رو میزنی، من هنوز نتونستم مرگ احمد رضا رو باور کنم، اونوقت بشینم به ازدواج مجدد فکر کنم
آره درست میگی، ولی آخه موقعیت خوبم کم گیر میاد
من دیگه به ازدواج فکر نمیکنم، خیلی دلم میخواد میتونستم درسم رو ادامه بدم، دیپلم بگیرم برم فنی حرفهای مجوز آموزشگاه خیاطییم رو بگیرم یه آموزشگاه بزنم
توی همین روستا آموزشگاه بزنی؟
نه اینجا که جمعیتی نداره، برم تو شهر بزنم
ان شاالله به خواستهات برسی
ممنون، حالا نوبت خبرهای توهست برام بگو
یه خواستگار توپ برام اومده
لبخندی زدم
_عه کی هست این آقای خوشبخت؟
یکی از فامیلهای دورمونِ، خونشون تو شهرِ، بیست و پنج سالشه، با داداشش شریکی یه رستوران دارن
لبخند پهنی زدم
چه خوب دیگه غذا درست کردنم نداری
نه بابا همش که ادم نمیتونه چلو کباب بخوره، خودتم که میدونی من عاشق آبگوشت هستم، یادته بیشتر روزها تغذیه گوشت کوبیده میاوردم مدرسه
نفس بلندی کشیدم
آره، روزهایی که مینا به بهانه های مختلف بهم ناهار نمیداد، من با نون و گوشت کوبیدهای تو سیر میشدم
بی هوا صدای مینا اومد
خوبه هرکی رو هم میبینی میشینی غیبت من رو میکنی
هردو ترسیده از صدایی که منتظرش نبودیم از جامون پریدیم، برگشتیم سمت صدا، الهه دستش رو. گذاشت روی قلبش گفت
سلام مینا خانم بی هوا اومدید ترسیدم
از بی هوا اومدن من ترسیدی یا از اینکه مچتون رو گرفتم
مینا خانم جان مگه ما چیکار میکردیم که مچ ما رو گرفتید
_داشتید پشت سر من حرف میزدید
الهه مکثی کرد، گفت
داشتیم خاطرهای دوره مدرسهمون رو تعریف میکردیم
آره، خودم همه رو شنیدم
رو کرد به من
بنده کُلفتِ شماها که نیستم پاشو بیا ناهار درست کن، خودت کم بودی مهمونم آوردی؟
فهمیدم منظورش از مهمون، پدرشوهرم هست، گفتم
حاج رضا نمیاد شما نگران نباش
کمی اخم کرد
پس ناهار میره کجا؟
دوست ندارم براش توضیح بدم
گفتم، رفتن مصالح ساختمانی بخرن، ناهار هم بیرون میخورن
خیلی خب خودمون که میخوایم ناهار بخوریم پاشو بیا
_باشه شما برید من میام
بدون اینکه یه تعارف بزنه به الهه که بفرمایید تو خونه سرش رو انداخت پایین رفت
الهه رو کرد به من
این دیگه کیه؟ واقعا ترسیدم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_237
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حالا نره به داداشت بگه برات بد بشه
قبل از اینکه تو بیای هی با مامانش رفتن رو مخم ، منم حسابی جوابشون رو دادم، اگر بخواد به داداشم بگه اون حرفهارو میگه
چقدر تو صبوری مریم نمی دونم اگر من جای تو بودم اینقدر صبر داشتم یا نه
_دعا کن برام، نمی دونی الان چه ماتمی گرفتم که میخوام برم غذا درست کنم، مینا با من بد هست، ولی چشمش که به مادرش میخوره، خیلی بدتر میشه
خب نرو غذا درست کن
نمیشه که به داداشم میگه، داداشمم با من برخورد میکنه، اعصابم میریزه بهم
اون که در هر صورت یه چیزی به داداشت میگه، بزار اینم بگه، من الان میرم، تو هم روی این گلیم فرش دراز بکش، مینا اومد دنبالت بگه بیا غذا درست کن بگوسرم درد میکنه.
مریم جان مینا داره از مظلومیت تو سوء استفاده می کنه خیلی کار خوبی کردی جوابشون رو دادی، اگر دو بار تو روشون وایسی حساب کار دستشون میاد.
میگن خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند من اگر جای تو باشم همین امروز جلوی داداشم میگم که مادر زنت به من میگه چرا زن برادر شوهرت نشدی دادشتم غیرتی میشه بهش برمیخوره، تو مطمئن باش با مادر زنش برخورد میکنه یا حداقل کم محلی میکنه اینطوری اینها حواسشون جمع میشه که چپ راست بهت حرف نزنند، یه ذره از خودت عرضه نشون بده، دختر
نفس بلندی کشیدم، چی بگم، آخه میترسم مینا یه چیزی به پدر شوهرم بگه، یا کم محلیش کنه
خاطرت جمع جمع باشه اون هیچی به پدر شوهرت نمیگه، کم محلیشم نمیکنه الانم من دارم میرم حرفهایی که بهت گفتم یادت نره به مینا بگو
با هم تا در حیاط اومدیم الهه در حیاط رو باز کرد خداحافظی کرد رفت، رفتم تو فکر حرفهای الهه، به نظرم درست میگه، حالا یه امتحانی کنم ببینم چی میشه، اومدم روی گلیم فرش دراز کشیدم، صدای مینا اومد
مریم پاشو بیا ناهار دیر میشه
اهمیتی ندادم
اومد توی ایون
دختر مگه تو رو صدا نمیکنم
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
چیکار داری؟
میگم بیا ناهار درست کن
نمی تونم سرم درد میکنه
تو که تا الان خوب بودی، چطور شد سردرد گرفتی
گرفتم دیگه
نه، تو سرت درد نمیکنه داری از زیر کار در میری، ولی من میدونم باهات چیکار کنم
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_238
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
محلش ندادم رفت
همینطوری که دراز کشیدم، چشمم گرم شد به خواب جمع شدم تو خودم خوابم رفت، به صدای بسته شدن در حیاط از خواب پریدم بلند شدم نشستم، داداشمِ
سلام داداش خسته نباشی
سلام، چرا توی حیاط خوابیدی؟
الهه دوستم اومد اینجا، یه کم با هم حرف زدیم، اون رفت، منم اینجا دراز کشیدم خوابم رفت
اومدم بلند شم متوجه پتو مسافرتی که روم بود شدم، حتما فرزانه دیده خوابم رفته این رو انداخته روی من، تاش کردم، سریع اومدم کنار پنجره، زدم به شیشه، فرزانه اومد پشت شیشه تا من رو دید پنجره رو بازکرد، سریع پتو رو بهش دادم، پاتند کردم سمت در هال، برادرم زودتر از من رسیده، داشت با مادرخانمش حال، واحوال میکرد، داداشم با لبخند رو کرد به مینا
چطوری خانم حالت خوبه؟
ممنون، تو خوبی
من خوبم ولی خیلی گرسنهام غذا حاضره؟
لباش رو نازک کرد با اشاره گوشه چشم من رو نشون داد
قرار بود مریم ناهار درست کنه اینقدر میام میام کرد بعدم گفت سرم درد میکنه نیومد دیگه من خودم بلند شدم درست کردم دیر شد، یه بیست دقیقه دیگه آماده میشه
داداشم با این حرف مینا کمی رفت تو هم ولی تلاش میکنه که به رو نیاره رو کرد به من
چرا سرت درد گرفته؟
انگار یکی از درونم میگه بگو حرف بزن، ساکت نمون، اما از اینکه ممکنه این جواب دادن برام عواقب داشته باشه قلبم تندتند شروع کرد به زدن، ولی بالاخره دهن وا کردم
داداش سرم درد نمیکرد، پام نمیکشید بیام توی خونه
چرا؟ مگه چی شده؟
حاج خانم بهم گفت، چرا اومدی همونجا میموندی زن بردار شوهرت میشدی
داداشم که از شدت ناراحتی و عصبانینت صورتش سرخ شد سر چرخوند سمت عذارا خانم
حاج خانم مگه اومدن مریم به اینجا باری روی دوش شما داره
عذرا خانم که اصلا باورش نمیشد من این حرفش رو به داداشم بگم، هاج و اج به اِن و مِن افتاد
من منظور بدی نداشتم، گفتم مریم جوون به برادر شوهرش میخوره، خونواده حاج رضا هم که خیلی خوبن، عروس اون خونواده میموند، خیلی ها این کار رو میکنن، اگر یه وقت اتفاقی برای پسرشون بیغته، عروسشون رو میگیرن برای پسر کوچیکهشون
داداشم با ناراحتی از عذارا خانم رو برگردوند، هیچی نگفت رفت دستشویی وضو گرفت اومد، سجاده پهن کرد ایستاد قامت نماز بست، منم رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم، داداشم سلام نمازش رو داد رو کرد به مینا
سفره پهن کن غذا حاضره غذا رو بیار غذا هم حاضر نیست نون بیار نون خالی بخورم برم
_زیر گاز رو زیاد کردم حاضر شد، تو که سر نماز بودی سفره رو چیدم بیا بخوریم
برادرم نشست سر سفره، سر چرخود سمت من
بیا ناهار بخور
چشم داداش سجاده رو جمع کنم میام...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_239
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سجادهام رو جمع کردم چشمم افتاد به مینا و مادرش، رنگ به صورتشون نمونده
عذرا خانم بلند شد رو کرد به داداشم و مینا
با اجازتون من برم
مینا گفت
مامان سفره پهن کردم بشین ناهار بخور
نه مادر برم ناهار خودم حاضره، رو. کرد به داداشم
محمود آقا خدا حافظ
داداشم همینطوری که سرش پایین بود سرش رو بالا نگرفت گفت
به سلامت حاج خانم.
مینا مادرش رو تا توی حیاط بدرقه کرد برگشت
از گوشه چشم مینا رو نگاه کردم، از اینکه داداشم مادرش رو تحویل نگرفت خیلی ناراحت و عصبی نشست سر سفره یه کم غذا کشید تو بشقاب شروع کرد بازی بازی کردن، مینا سیاست شوهر داریش حرف نداشت، داداشم غذاش رو خورد، از سفره بلند شد بدون خداحافظی رفت سمت در هال که بره در مغازه، مینا رفت جلوش
محمود جان بهت حق میدم که ناراحت شی گرچه مامان من منظوری نداشت ولی نبایدم این حرف رو میزد
داداشم یه خورده نگاهش کرد گفت
مامانت از اومدن مریم به اینجا ناراحته
نه چرا ناراحت باشه، حرفش از سر دلسوزی بود
از سر دلسوزی گفته چرا اومدی، همونجا میموندی
اره دیگه نباید میگفت، اشتباه مادرم رو به من ببخش
واقعیتش من از دست خودتم ناراحتم
دستش رو گذاشت توی سینش
از من ناراحتی؟ اشتباهم چی بوده؟
زنگ زدم به حاج رضا بگم هم بیاد خونه ناهار بخوریم ، همم ببینم برای خونه مریم چیکار کرده.
گفت: با اوستا حسن اومدیم برای خرید مصالح، زن و بچهش نیستن همینجا ناهار میخورم، پیش خودم گفتم شاید از برخورد دیشبت ناراحت شده
لبخندی زد
عزیزم ببخشید من حواسم به انباری نبود که تو اونجا رو برای مریم در نظر گرفتی، ولی اگر ناراحتت کردم، ویا حرفی زدم که نباید میزدم ازت معذرت میخوام
داداشم نفس بلندی کشید
ببین مینا جان، مریم خواهر منِ، همینقدر که من توی این خونه و از مال پدرم حق میبرم مریم هم میبره، پس نه اینجا اضافهاست و نه سر بار، الانم به حاج رضا گفتم هر چقدر لازمه برای خونه مریم از زمین حیاط برداره، این خونه ششسصد متر هست که قانونی و خدایی دویست مترش برای مریم هست
می دونم عزیزم، هر تصمیمی که تو بگیری منم قبول دارم، حالا بیا بشین یه چایی با هم بخوریم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾