ریحانه 🌱
#پارت50 ❣زبان عشق❣ چشم هام گرد شد _به خاطر همین امیر تلاش میکرد زودتر عقد کنید از این می ترسید
#پارت51
❣زبان عشق❣
داخل تونل خلوت بود ولی خالی نبود چند تا ماشین از کنارمون رد شدن و شادی من و پریسا بوق زدن و از کنارمون رد شدن یک دفعه امیر فریاد زد
_بسه دیگه گمشید تو
صداش انقدر بلند بود که پریسا هم شنید و نشست تازه متوجه اخم وحشتناک امیر شدم خیلی ترسیدم ماشین رو برد جلوی ماشین علی و کنار زد دیگه داخل تونل نبودیم از ماشین پیاده شد دنبال اون همه پیاده شدن امیر سمت پریسا رفت در را باز کرد و هلش داد تو ماشین و گفت
_ تو غلط کردی مانتوت رو در آوردی اینجوری سبک بازی می کنی
حسابی ترسیده بود امابه روی خودش نیاورد و تقریباً با صدای بلندتری گفت
_اصلا به توچه بابام اینجا نشسته تو حرف میزنی؟
امیر دستشو بالا برد بازوش رو از پشت گرفتم و گفتم
_امیر اروم باش
برگشت با دست زدتو سینم یکم به عقب پرت شدم با اون یکی دستش محکم خوابوند تو صورتم و با فریاد گفت
_تو خفه شو که حسابی از دستت عصبانی ام
من رو زد . تو جمع . جلو همه . دستم رو روی صورتم گذاشتم و به چهره ی عمو نگاه کردم تو اون جمع هیچ کس نبود که بهش پناه ببرم و احساس تنهایی از همه طرف بهم حمله می کرد همه سکوت کرده بودن و من رو نگاه می کردن تنفرم ازامیر دوباره برگشت نشستم تو ماشین کاش بابام اینجا بود اشک بدون کنترل و بدون هق هق از چشم هام می ریخت امیرحمله کرد سمت پریسا که علی گرفتش به زور نشوندش تو ماشین حتی به حرف های عمو هم اهمیت نمیداد با ورودش به ماشین همه سر جاشون نشستن من از خجالت اینکه شوهرم تو جمع من رو زده نمی تونستم سرم رو بالا بیارم
عکس العمل های امیر را نمی دیدم چون سرم خیلی پایین بود امیر کامل برگشت سمتم
_خفه شو اون صدات رو ببر
خودم رو یه عقب تر جمع کردم و گریه ام شدت گرفت
عمو زد رو شونه ی امیر و گفت
_این چه کاریه کردی من اینجوری تربیتت کردم که دست رو زنت بلند کنی
امیر ساف نشست
_ باباشما که ندیدید همه داشتن نگاهشون می کردن
_ منظورت از همه اون دوتا ماشین بود. خاک بر سرت امیر من جواب باباشو چی بدم
زن عمو گفت
_ حق بده به بچم اقا حمید، کارشون خیلی زشت بودخب عصبی شد
عموچشم غره ای بهش رفت
_ چند بار تا حالا عصبی شدم دست رو بلند کردم که این یاد گرفته که الان هم بهش حق بدی
نگاه تاسف برانگیز و شرمنده اش را به من داد
_دنیا جان خوبی؟ من شرمندم عمو
جواب ندادم خیلی خجالت کشیده بودم مهدی راست میگفت اگه اون دفعه به بابام گفته بودم الان جرات نمیکرد دست روم بلند کنه شاید حق با امیر بود ولی نباید من رو میزد همش تقصیر پریسا بود کاش بابام نمی ذاشت باهاشون بیام می دونستم صدای گریم رو اعصاب امیر پس لصلا تلاشی برای قطعش نمی کردم چون مطمعنم دیگه عمو نمیزاره دست روم بلند کنه
کسی حرفی نمیزد و فقط صدای فین فین من تو ماشین بود همه به روبرو نگاه میکردند نیم ساعت بعد علی نگه داشت امیر هم پشت سرش ایستاد پیاده شد و گفت بچهها گرسنشون شده این رستوران یه چی بخوریم دوباره راه میافتیم همه قبول کردند و پیاده شدند به جز من . پیاده نشدم. خجالت می کشیدم. به غیر امیر کسی متوجه این کار من شد
اومد سمتم در ماشین را باز کرد قلبم تند تند میزد خودم رو عقب کشیدم بازوم رو گرفت و به زور پیادم کرد و در ماشین را قفل کرد دستش خیلی سنگین بود علاوه بر درد صورتم که با تمام قدرت زده بود بازوم هم به خاطر فشاری که داده بود درد گرفت انگشتش رو گرفت جلوی صورتم بدون اینکه قدمی بردارم تلاش داشتم ازش فاصله بگیرم
_هنوز از دستت عصبانی ام پس گمشو برو تو تا یکی دیگه نخوابوندم اون طرف صورتت
دستش رو پشت کمرم گذاشت هولم داد جلو از ترس باهاش همراه شدم ولی تمام فکرم رو این بود که چه جوری تلافی این کار رو سرش در بیارم داخل رستوران هم صندلی داشت هم تخت که خانواده ی ناراحت همراه من روی تخت نشسته بودن و از ظاهر همه به غیر زن عمو کاملا مشخص بود که هیچ کس خوشحال نیست سمتشون رفتم
کنارپریسا نشستم امیر به طرف عمو که داشت سفارش می داد رفت به پریسا نگاه کردم از چشم های پف کرده و بینی قرمزش معلوم بود اونم گریه کرده آروم گفت
_ دنیا ببخشید تقصیر من بود
این حرفش باعث بغضم شد اشکم ریخت روی گونم که علی خیلی آروم گفت
_بس کنید دیگه این کنترل اعصاب نداره الان دوباره میاد یه کاری میکنه اعصاب همه رو بهم میریزه
تلاشی برای قطع گریه ام نکردم به زن عمو با نفرت نگاه کردم حالا همچین حالی ازش بگیرم که وقتی همه خوشحال هستن اون گریه کنه
همه به زور غذا خوردیم با فکری که به ذهنم رسید آروم به علی گفتم
_ من دستشویی دارم
_خب برو
امیر پاچم رو نگیره ؟
سرش رو تکون داد و رو بهش گفت
امیر دنیا رو ببر دستشویی
امیر چشم غره ای بهم رفت و با سر اشاره کرد که بریم کیفم رو برداشتم و رفتم سمتش آروم در گوشم گفت
_ دستشویی رفتن کیف میخواد
_یه چیزی توش دارم که لازمه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
ریحانه 🌱
#پارت50 💕اوج نفرت💕 توی کلاس تمرکزم رو از دست دادم، معلم متوجه شد و چند باری بهم تذکر داد، ولی دست
#پارت51
💕اوج نفرت💕
خودم رو زدم به اون راه که اصلا هم موفق نبودم.
رسیدیم جلوی در خونه عمو اقا کنار ایستاده بود و به ساعتش نگاه می کرد.
جلو رفتیم سلامی کردیم خواستیم بریم تو که صدامون کرد.
مرجان جلو رفت و من فقط ایستادم.
عمو اقا رو به هر دومون گفت:
_برید حاضر شید قراره بریم محضر برای سند زدن.
اروم گفتم .
_من برای چی?
_خونه ای که توش زندگی میکردید و اردلان به نام بابات زده. بریم بزنیم به اسم خودت. زود باشید که حسابی دیر شده.
سمت در برگشتیم که دیدم یه خانم با شتاب سمت ما میاد کنجکاو شدیم و ایستادیم تا ببینیم چی کار داره عمو اقا رد نگاه من و مرجان رو گرفت اونم به اون زن خیره شد.
چقدر چهرش اشنا ست هر چی نزدیک تر میشد مطمعن میشدم که قبلا دیدمش بالاخره به عمواقا رسید.
_سلام اقا.
عمو اقا نگاهش روبه زمین داد.
_علیک سلام.
_اردشیر خان باید باهاتون حرف بزنم.
عمو اقا به ساعتش نگاه کرد
_من امروز کار دارم عفت خانم باشه ان شاالله یه روز دیگه.
خانمی که فهمیدم اسمش عفت هست شروع کرد به گریه کردن.
_اردشیر خان من یه غلطی کردم که هیچ جوره جمع و جور نمیشه می ترسم دیر بشه بزارید بگم.
عمو اقا کلافه سرش رو تکون داد که متوجه حضور ماشد با تشر گفت:
_چرا واستادید برید حاضر شید دیگه.
فوری داخل خونه رفتیم که یادم اومد اون زن رو کجا دیدم.
این همون خانمیه که اون روز به عمو اردلان حرفی زد که باعث عصبانیش شد و شکوه خانم گریه میکرد همون روز که عمو اردلان میگفت ازتون شکایت میکنم.
بی تفاوت و بی اهمیت به سمت خونه رفتم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕