ریحانه 🌱
#پارت59 ❣زبان عشق❣ _من قهر می کنم؟ تو همهش دعوام می کنی. جلو همه ضایع ام می کنی، چرا با من مثل اس
#پارت60
❣زبان عشق❣
من و امیر هم رفتیم اتاق خودمون من زیر پنجره خوابیدم و امیر هم پایین کمد دیواری .احساس کردم که دوست داره کنارم بخوابه اما هم خجالت می کشیدم هم ازش دلخور بودم .تو تاریکی اتاق گوشی رو از کیفم در آوردم و نگاه کردم، بابام زنگ نزده بود.
_ داری چیکار می کنی؟
با صداش یکم ترسیدم برگشتم داشت نگاهم میکرد
_ اون گوشی که به غیر از من کسی بهش زنگ نمیزنه رو چرا چک می کنی؟
_بابام هم شمارمو داره
با صدایی که ناراحتی یا ترس توش موج می زد گفت
_منتظر زنگشی؟
_ شارژ ندارم وگرنه خودم بهش زنگ میزدم
از حالتش سوء استفاده کردم و تهدید وار حرف زدم
_چی میخوای بگی
_ اینکه رسیدیم و حالم خوبه و یه سری حرف دیگه
_ خودم زنگ میزنم بهش میگم رسیدیم. بخواب.
چقدر خودخواه یا شایدم از ترس بود می دونست چی میخوام بگم واسه همین برام شارژ نمیخریدم پشتم رو بهش کردم و به پرده ی تود توری قدیمی اتاق نگاه کردم سعی کردم به هیچی فکر نکنم تا خوابم ببره
با برخورد نور مستقیم افتاب رو ی پلکم از خواب بیدار شدم کاش یه ملافه سفید زیرش زده بودن سرم درد می کرد و این به خاطر گریه های دیروز بود هرچی کیفم رو زیر رو کردم قرص مسکن رو پیدا نکردم برگشتم از امیر بپرسم سر جاش نبود پتوش رو مرتب تا کرده بود و زیر بالشتش گذاشته بود رفتم بیرون و با صدای آرومی گفتم
_ ببخشید خاله
کسی جواب نداد
_پریسا
یعنی هیچ کس نیست. همه رفتن. چرا من رو نبردن این خانواده چقدر بیشعورن
بابام دلش خوشه منو با کیا فرستاده
دوباره بغض کردم. باید میرفتم حموم کلی گشتم تا حمومشون رو پیدا کردم توی حیاط بود و کنارش یه درخت تنومند بعد از حموم اومدم بیام بیرون لباس بپوشم اما کی جرات می کنه با حوله بره بیرون از دست امیر بی خیال شدم همون داخل لباس هام رو پوشیدم
از گرسنگی دل ضعفه گرفته بودم سمت اشپزخونه رفتم به یخچال سبز قدیمی که جلوم بود نگاه کردم دوست نداشتم بهش دست بزنم برگشتم تو اتاق گوشیم رو برداشتم به امیر زنگ بزنم که یادم افتاد شارژ ندارم نباید کم بیارم
حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم توی کوچه رو نگاه کردم ای کاش بن بست بود اینجوری حداقل یه راه برای رفتن بود کمی فکر کردم و به سمت بالا ی کوچه حرکت کردم دنبال یه بقالی یا نونوایی بودم بالاخره پیدا کردم خریدم تموم شد و اومدم بیام خونه هیج جا رو بلد نبودم یکم به اطراف نگاه کردم همه ی کوچه ها و خونه ها شبیه هم بودن خیابون ها پر از درخت .
گم شده بودم نیم ساعت سر در گم این ور و اونور میرفتم حتی آدرس هم بلد نبودم تا از یکی بپرسم گوشیم رو هم شارژ نداشت که با خودم می اوردم. روی پله ی یه خونه نشستم و اروم اروم گریه کردم سرم رو گذاشتم روی پاهام
ای کاش کوفت میخوردم الان چیکار کنم گریه بس بود باید یه راهی پیدا میکردم
_دنیا!
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت59 💕اوج نفرت💕 پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پ
#پارت60
استاد شروع به درس دادن کرد و حواس من پیش صدای قلبم
یکی توی وجودم حسم رو پس میزد مدام تذکر میداد که تو متاهلی
ولی چه تاهلی اون صیغه فقط از سر بی کسی بود بعد ها شاید علاقه ای ایجاد شد اما اون شب همه چیز برای من تموم شد
چرا من باید پای اون اجبار بمونم عمو اقا رو مجبور میکنم تا بره و ازش بخواد که بقیش رو ببخشه
ای خدا من چقدر بد شانسم.
_نمیخوای بلند شی
هاج و واج به پروانه نگاه کردم دلخور چشم به من دوخته بود
_تموم شد کلاس ساعت بعد هم تشکیل نمیشه بلند شو بریم بیرون بگو به چی فکر میکنی که اینجوری ناشنوا میشی
_چرا تشکیل نمیشه
_نمی دونم میگن کنفرانس داشته نیومده
به صندلی های خالی کلاس نگاه کردم
_پاشو دیگه
باید به یکی بگم حسم به استاد چی هست
_پروانه یه چی بگم راستش رو میگی
با سر تایید کرد و کنجکاو کنارم نشست
_تو میخوای با ناصری چی کار کنی ?
از سوالم جا خورد
_هان?
_مگه نمیگی ناصری رو دوست داری?
نگران به در کلاس نگاه کرد فوری برگشت سمتم
_نگار انقدر راحت میگی یکی میشنوه ابروم میره
_یعنی اگه کسی عاشق بشه ابروریزیه
_نه نیست ولی معمولا خانوم ها عاشق نمیشن یا اگه بشن بروز نمی دن حالا چیشده تو به فکر من افتادی
نگاهم رو به کفش هام دادم
_هیچی همین جوری
ایستاد دستم.رو گرفت
_پاشو بریم.بیرون تعریف کن دیگه
حوصله ی هیچی رو ندارم ولی پروانه کوتاه بیا نبود
_تا کجا گفتم
_همون.روزی که قرار بود برید محضر
_اون.روز عجیب ترین رفتار عمو.اقا رو دیدم نمی دونم عطیه خانم چی بهش گفت که کلا بهم ریخت من.و مرجان حاضر شده بودیم.و جلوی در منتظر احمد رضا بودیم در خونه باز،شد و عمو اقا کلافه و پریشون نگاهمون کرد نگاهش سمت اتاق احمد رضا رفت و با صدای بلند اسمش،رو گفت
_احمد رضا
این رفتار از عمو اقا بعید بود اون همیشه با نگاه حرف میزنه اصلا صداش رو تا این حد بالا نمی بره
احمد رضا فوری اومد بیرون و با تعجب به عمو.اقا نگاه کرد
_جانم عمو
شکوه خانم هم با صدای فریاد عمو اقا بیرون اومد
عمو اقا نگاهش رو مشمعز کرد رو به شکوه خانم گفت
_امروز نمی تونیم بریم محضر باشه یه روز دیگه
همه به هم نگاه کردن هیچ.کس نمی دونست چی شد که عمو اقا بهم ریخت
هر چی بود مربوط به عطیه خانم بود مطمعن.بودم همون حرف هایی که عمو اردلان زده بود باعث عصبانیتش از،شکوه خانم بود به عمو اقا هم گفته اما چی گفته هیچ وقت نفهمیدم
عمو اقا رفت و خونه رو بهم ریخت
شکوه خانم با حرص نفس می کشید احمد رضا با رامین بحثشون شد حتی دست به یقه هم شدن تنها کسایی که اون روز حالشون خوب بود من ومرجان بودیم توی اتاق مرجان با هم.حرف میزدیم و شوخی می کردیم.صدای خندمون یکم بالا رفت
صدای در زدن کسی که خیلی هم.عصبی بود باعث شد تا هر دو ساکت بشیم مرجان بلند شد و سمت در رفت در رو باز کرد که احمد رضا کلافه و عصبی در رو هول داد و وارد اتاق شد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت60
🍀منتهای عشق💞
_ زهره تو دلم رو خالی نکن! من الان باید چکار کنم.
_ بیا با سرایدار صحبت کنیم، از دَر خونهی اون بریم بیرون.
_ نه الانفکر میکنن میخوایم چکار کنیم که از دَر اصلی بیرون نرفتیم. بیا بریم.
پلهها رو پایین رفتیم. عمو با دیدنم دستش رو بالا برد. لبخند مصنوعی زدم و سمتش رفتیم.
_ سلام. چقدر دیر کردید؟
_ سلام عمو. یکم سؤال داشتم از معلممون.
زهره هم سلام کرد و عمو مثل همیشه با محبت جواب داد.
_ رویا کارت دارم.
_ بله عمو!
نگاهی به زهره انداخت و به ماشین اشاره کرد.
_ بشینید تو راه حرف میزنیم.
من روی صندلی جلو نشستم و زهره عقب. عمو ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. از آینه به زهره نگاه کرد. قشنگ معلومه حضور زهره، مانع حرف زدنشه.
_ حرفم در رابطه با محمدِ.
سرم رو پایین انداختم.
_ خودش عقیده داره اون جواب، جواب تو نیست. گفت اگر جواب خودته، دلیلیش رو میخواد بدونه.
_ عمو من میخوام درس بخونم.
با صدای بلند خندید.
_ این یعنی چی!؟ یعنی جواب خودت نه بوده یا نه. برم چی بگم؟
خدایا کمکم کن. من الان هر چی بگم، بعداً خاله و علی میگن نباید میگفتی!
سکوتم رو که دید، ادامه داد:
_ باشه. من میگم رویا گفت میخواد درس بخونه.
_ اصلاً چرا من بگم! خودت رو الان میبرم؛ هم ناهار رو خونه ما میخوری، هم با محمد صحبتهات رو میکنی. اون روز، توی اون شرایط نشد که با هم تنها باشید.
با این حرف، عمو آب یخ رو روی سرم ریخت. نه الان میتونم بگم من نمیام خونتون، نه نمیتونم بگم میام.
به زهره که رنگ و روی اون هم پریده بود، نگاهی کردم و رو به عمو گفتم:
_ اما من نمیتونم الان... یعنی ما باید بریم خونه.
_ چرا نمیتونی؟
اینقدر این سوال رو با نکته سنجی پرسید که ادامه صحبت برای هر حرفی که میخوام بزنم رو سخت کرد.
نباید کوتاه بیام و تسلیم بشم. اول به خاطر دل خودم، دوم به خاطر وضعیت خونه که مطمئناً با رفتن ما به خونه عمو، خراب و خرابتر میشه.
_ آخه فردا امتحان داریم.
_ زود بَرتون میگردونم. ناهار بخوریم، نیم ساعت با محمد حرفهاتون رو با هم بزنید. جوابت رو بهش بده؛ چون تا اونجایی که من میدونم محمد مخالف درس خوندن تو نیست. با هم صحبت بکنید، به نتیجه که رسیدید برمیگردونمتون خونه. خوبه؟
کاش به حرف زهره گوش کرده بودم و از دَر خونه سرایدار بیرون میرفتیم.
مقاومت در برابر عمو بیفایده است. عمو خودش رو جزو اختیاردارهای من حساب میکنه و همیشه هوام رو بیشتر از یک عمو داشته.
به سمت خونه خودشون رفت. جدایی از جواب علی، جواب خاله رو هم باید بدم. بیچاره زهره که با من همگام شده، البته کسی توی این مورد به زهر کاری نداره و انگشت اتهامها سمت من میاد.
کاش زودتر میتونستم با علی صحبت کنم، یا به خاله بگم که من دلم با علیِ و جلوی تمام این حرفها رو ببندم.
عمو ماشین رو جلوی دَر خونه نگه داشت، از ماشین پیاده شدیم. نزدیک دَر که شدیم، بوی اسفند به خاطر جنوبی بودن خونه عمو، توی فضا پخش بود. دَر رو باز کرد و دود پخش شده از اسفند توی راهرو، بهم فهموند که اشتباه نکردم و این بو از خونه عمو میاد.
وارد خونه شدیم. عمو با صدای بلندی یا الهی گفت. دست زهره رو گرفتم و آهسته گفتم:
_ بیچاره شدیم.
زنعمو در رو باز کرد. انگار اون هم از اومدن ما بیاطلاع بوده که با دیدنمون جا خورد. جواب سلاممون رو کمی با تاخیر داد، اما فوری به خاطر حضور عمو لبخند زد و استقبال گرمی ازمون کرد.
روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم. نه خبری از مهشید بود، نه محمد.
هنوز نیومدند و عمو کاملاً سر خود، من رو به خونه آورده.
رو به زهره گفتم:
_ دنبال یه بهونه باش از اینجا بریم.
خونسرد نگاهم کرد.
_ دنبال یه بهونه باش زنگ بزنیم خونه، همین الانم یکربع دیر کردیم. مامان تا الان به علی گفته که ما نرفتیم خونه.
آب دهنم رو قورت دادم و رو به عمو گفتم:
_ میشه یه زنگ بزنم به خاله، بگم که اینجاییم، نگران نشه!
_ الان خودم بهش زنگ میزنم.
عمو میدونه که اگر من با خاله حرف بزنم، مجبورم میکنه تا همین الان برگردیم؛ به خاطر همین اجازه نداد من از تلفن خونشون زنگ بزنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀