May 11
#پارت_1
#عشق_بی_بیرنگ
با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود.
از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم.
با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود.
مضطرب جلو رفتم و گفتم
چی شده؟
لبخندی زدو گفت
همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه
خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد.
کنار خیابان ایستاده بودم.ساعت هشت شب بود و هواتاریک نم بارانی هم میبارید. اتوبان خلوت بود و هراز چند گاهی ماشین ها با سرعت از کنارم میگذشتند. شارژ موبایلم هم تمام شده بود.
پژو خاکستری ایی کنارم ایستاد.
شیشه را پایین دادو گفت
ابجی مشکلی پیش اومده؟
کمی اورا ورانداز کردم. موهای فرفری روغن زده ش تو جهم را جلب نمود. این پا و ان پا کردم و مدتی تامل نمودم.چاره ایی جز اعتماد به او نداشتم.
ماشینم خاموش شده.
تیز ماشینش را پارک کردو پیاده شد . نگاهی به سراپایش انداختم بالاتنه اش نسبت به پاهایش بزرگتر بود و برخلاف اطرافیان من که همه کت و شلوار پوشیده بودند. شلوار لی زاپ داری به همراه تیشرت عکس داری به تن داشت.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سلام
عزیزان این رمان اشتراکی ایست🌹
ریحانه 🌱
#پارت_1 #عشق_بی_بیرنگ با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه
نزدیکم امد. کمی خودم راجمع کردم.
#پارت_2
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
شما اینجا نایست، خوبیت نداره، بشین تو ماشین کاپوتت و بکش
فکری کردم وگفتم
شما میتونی درستش کنی؟
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
تلاش خودمو میکنم.
ببخشید اگر بلد نیستید لطفا دست نزنید. گوشیتونو بدید من با پدرم تماس بگیرم.
پوزخندی زدو گفت
نترس ابجی کاپوتتو بکش ببینم چشه.
شما مکانیکی؟
اینجوری میگن.
کاپوت را بالا دادم مدت کمی سرش را در ماشین فروبردو گفت
استارت بزن.
استارت زدم ماشین روشن شد. سریع گفت
خاموشش کن.
ماشین را خاموش نمودم و پیاده شدم.
کنارش ایستادم وگفتم
چشه؟
سرباطریش خراب شده، من الان براتون میبندم صبح ببرید بدهید براتون درست کنند.
کاپوت را بست ، کیف پولم را اوردم ، دوعدد ایران چک در اوردم وگفتم
بفرمایید خدمت شما.
نگاهی به پول من انداخت و گفت
من به خاطر پول اینکارو نکردم. چون شما یه خانم تنها هستی کمکتون کردم. اونو بزار جیبت.
فکری کردم وگفتم
شما مکانیک هستی؟
بله
میشه ادرس مغازتون رو بگید فردا بیارم درستش کنید.
شما باید بری پیش باطری ساز.
به هرحال ممنون .
البته کنار مغازه کن باطری سازی هست. میتونید فردا بیارید بدهم رفیقم براتون درستش کنه.
کارتش را که گرفتم نگاهی به ادرس انداختم و گفتم
نعمت اباد کجاست؟
پاسگاه و بلد نیستی؟
نه
بچه کجایی؟
خیابون فرشته.
پوزخندی زدو گفت
تفاوت زیاده. شب خوش ابجی.
ماشین را روشن کردم مدتی که رفتم دوباره ماشین خاموش شد
کنار خیابان ایستادم و مشتی به فرمان کوبیدم.
از ماشین پیاده شدم و دوباره کنار خیابان ایستادم
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
نزدیکم امد. کمی خودم راجمع کردم. #پارت_2 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم شما اینجا نایست، خوبی
#پارت_3
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خوشبختانه اینجا شلوغ بود ، خانمی در حال عبور از کنارم بود. گوشی اش را گرفتم و با امیر تماس گرفتم
الو
سلام عاطفه کجایی تو؟
امیر ماشینم خراب شده کنار خیابون موندم.
ادرس و بده، در ماشینو قفل کن اژانس بگیر بیا.
اطاعت امر کردم و به خانه رفتم. روز پر دردسری بود و من هم خسته بودم.
وارد خانه شدم مثل همیشه بابا گوشه خانه لمیده بود و منقلش هم مقابلش بود.
نگاهی به او انداختم و گفتم
سلام
سلام ،،دیر اومدی
ماشین خراب بود. اول یه اقایی درستش کرد دو باره خراب شد بعد زنگ زدم......
کلامم را برید و گفت
شرکت بیتا رفتی؟
نفس صدا داری کشیدم وگفتم
رفتم. پیشنهادتونم مطرح کردم.
بابا کامی از وافورش گرفت و گفت
چی گفت؟
بهمون خندید. من از اولشم گفتم که روی مهندس محققی حساب نکن، همون وام و پیگیری کنیم بهتره.
وام و که معلوم نیست بدن یا نه، اگر مجید نتونه کمکون کنه باید دست به دامن پوریا بشیم.
با شنیدن نام پوریا اخم کردم و پله ها را به سمت بالا طی کردم.
باباهم دیگه شورشو در اورده، بخاطر اینکه شرکت و از بحران ورشکستگی نجات بده حاضره منو بفروشه به پوریا. پشت گوشتونو دیدید ازدواج منو با اون پسره از خود راضی هم دیدید.
صبح شد. امیر ماشینم را درست کرده بود و داخل حیاط بود. امروز کلی کار داشتم و باید انجام میدادم. سوار ماشین شدم و به طرف شرکت حرکت کردم. مقابل شرکت اتو مبیلم را پارک کردم و به سالن رفتم با دیدن پوریا اخم هایم در هم رفت، خودم را به ندیدن زدم و به سمت پله ها رفتم.
صدایش میخکوبم کرد
عاطفه
به سمتش چرخیدم و با غیض گفتم
عباسی هستم
پوریا لبخندی زد و کتش را مرتب کرد. همیشه خدا کت و شلوار پوشیده بود. در بیشتر جلسات مهم کروات هم میزد. ارام گفت
خیلی خوب، خانم عباسی میشه لطفا افتخار بدهید
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_3 #عشق_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم خوشبختانه اینجا شلوغ بود ، خانمی در حال عبور از کنارم بو
#پارت_4
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
صبحانه را شرکت من صرف کنید؟
ابرویی بالا دادم گفتم
نخیر
سپس پله هارا بالا رفتم پوریا هم بدنبالم امدو گفت
وایسا کارت دارم
در پاگرد ایستادم وگفتم
چی کارم داری؟
التماس را در چشمانش ریخت و گفت
ازت خواهش میکنم. یه لحظه بیا شرکت من.
با کلافگی گفتم
پوریا ولم کن دیگه کلی کار دارم
اخه بی انصاف من چقدر باید ناز تورو بکشم؟ دو دقیقه بیا دیگه دنیا که به اخر نمیرسه
نمیام
عاجزانه گفت
ازت خواهش میکنم
هم دلم برای پوریا می سوخت. و هم دوست نداشتم دعوتش را بپذیرم.با بی حوصلگی گفتم
اینقدر اصرار میکنی که ادم تورو در بایستی میمونه ، تو الان داری در واقع منو به زور میبری.
با خوشحالی گفت
میای؟
سری تکان دادم وگفتم
خیلی خوب بریم.
وارد شرکت پوریا شدیم. منشی به پای او برخاست و گفت
سلام اقای شریفی، صبحتون بخیر
پوریا با سر پاسخ اوراداد، منشی چشم و ابرویی برای من نازک کردو گفت
سلام خانم عباسی
سلامش را به سردی پاسخ دادم و بدنبال پوریا به سمت اتاق جلساتش رفتم.
در را که باز کرد با دیدن ان صحنه هینی کشیدم، خوشحالی از اعماق وجودم شروع به جوشش کرد.متعجب به اطرافم نگاه کردم اتاق پر از بادکنک هلیومی سفید با لامپ های ریز قرمز بود ، خرس فوق العاده بزرگ قرمز رنگی هم روی میز بود. وارد اتاق که شدم پوریا سریع در رابست و گفت
ولنتاین مبارک عشقم.
روی میز پر از گلهای رز قرمز بود. جعبه بزرگی پر از شکلات هم کنار میز چیده بود.
با ذوق اطرافم را نگریستم، لحظه ایی به خودم امدم لبخندم را جمع کردم وگفتم
ازت ممنونم پوریا ، تو خیلی زحمت کشیدی و من واقعا انتظار دیدن این صحنه رو نداشتم ، اما
نگاه مضطرب و ناراحت پوریا قلبم را لرزاند، دلم نمیخواست ادامه حرفم را بگویم اما چاره ایی نداشتم. نباید اجازه میدادم پوریا حس ترحم مرا و رودر بایستی به خاطر محبتش را دوست داشتن تصور کند . ادامه دادم
اما ولنتاینی بین ما وجود نداره.
اب دهانش را قورت دادو گفت
خوب چرا؟
پوریا تو پسر خاله منی ، من احترام زیادی برات قائلم ، تو خیلی پسر خوبی هستی برات بهترین ها رو ارزو میکنم اما علاقه من به تو اندازه علاقه یه دختر خاله س ، نه بیشتر .
بغض را در گلوی پوریا به وضوح میدیدم. چشمانش را بست و گفت
میدونم.
صدایم را ارام کردم وگفتم
پس اگر میدونی ازت خواهش میکنمدیگه اینکارها رو نکن، چون تو فقط منو با اینکارات ناراحت میکنی، من دلم نمیخواد ناراحتیتو ببینم. تورو مثل امیر دوست دارم. من با تو بزرگ شدم. دوست ندارم عذاب کشیدنتو ببینم.
چشمانش را باز کرد قطره فراری اشکش را پاک کردو گفت
بگم صبحانه رو بیارن؟
دلم.برایش میسوخت، اما دلسوزی من بی فایده بود. ارام گفتم
متاسفم من صبحانه م را خوردم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_4 #عشق_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم صبحانه را شرکت من صرف کنید؟ ابرویی بالا دادم گفتم نخی
#پارت_5
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
از شرکت پوریا خارج شدم و به طرف شرکت بابا پله هارا بالا رفتم. در دفتر را باز کردم با دیدن اقای سلیمی اخم هایم در هم رفت، این دیگه چی میگه سر صبحی، جلو امدو گفت
خانم عباسی الان تکلیف من با شرکت شما چیه؟
سلام، تشریف بیاورید اتاق من باهاتون صحبت میکنم.
همینجا جواب منو بده.
نگاهی به خانم رضایی منشی شرکت که به ما خیره بود انداخپم وگفتم
یکم دیگه صبرکنید اوضاع شرکت رو به راه میشه
صدایش را بالا بردو گفت
چقدر صبر کنم؟ الان شش ماهه همتون همینو میگید، اخرین چک پدرتون هم برگشت خورد، شما دارید از نجابت من سو استفاده میکنید، خوبه برم شکایت کنم و با مامور بیام.
با شنیدن اسم شکایت بدنم لرزید و گفتم
چرا عصبانی میشی اقای سلیمی
چرا عصبانی نشم؟ صبح اومدم اینجا امیر تا منو دید گفت یه لحظه صبرکنید الان میام، بعد هم گذاشت رفت، یک ساعته قراره که بیاد .
اقا عرفان از اتاقش اومده بیرون میگم تکلیف منو روشن کن میگه من اینجا هیچ کاره م، یه حقوق بگیرم. شماهم که جوابی نداری بدی. پدر محترمتون هم ستاره سهیل شده، دوماهه شرکت نیومده، خوب اعلام ورشکستگی کنید و خیال منو راحت کنید، منم برم با مامور قانون بیام.
تن صدایم را پایین اوردم وگفتم
اقای سلیمی ازتون خواهش میکنم صبور باشید.
صبور باشم؟ خودت بودی اگر کل سرمایه زندگیت رو هوا بود صبور بودی، اگر خودت یکسال بازیچه یه ادمی بشی که نمیدونی الان سرپاست یا ورشکسته الان صبور میبودی ؟
ببینید اقای سلیمی ما دنبال یه وامیم شما اگر چهار ماه دیگه به ما فرصت بدهید ما پولتونو بهتون برمیگردونیم.
الان یکساله که دارید این حرف و میزنید.
در شرکت باز شد به طرف در چرخیدم با دیدن پوریا لای در انگار تمام بدتم داغ شد، دلم نمیخواست در این وضعیت با کسی روبرو شوم علی الخصوص پوریا
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_5 #عشق_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم از شرکت پوریا خارج شدم و به طرف شرکت بابا پله هارا بالا
#پارت_6
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
کمی نزدیک امدو گفت
سلام ،چی شده اقای سلیمی صدات کل برج و برداشته.
سلیمی شروع کرد حرفهای تکراری اش را برای پوریا توضیح دادن. پوریا لبخندی زدو گفت
چهار ماهی که خانم عباسی میگه رو صبر کن درست میشه .
درست نمیشه مهندس شریفی ، بخدا درست نمیشه، این واحدها از اول هم رو اصول ساخته نشد خودمن چند بار به مهندس عباسی گفتم. گردن نگرفت که نگرفت. الان شهرداری اجازه ادامه ساخت اون مجتمع و نمیده. الان اجازه نمیده چهار ماه دیگه هم نمیده از هفتصد واحد اون مجتمع سیصد تاش مال منه
چهره اش سیاه شد دستش را روی قلبش گذاشت و انگار که تعادلش را از دست داده باشد کمی تلو تلو خورد. پوریا اورا نگه داشت و من دست پاچه شدم جیغی کشیدم و رو به منشی شرکت گفتم
زنگ بزن اورژانس.
اورژانس اقای سلیمی را به بیمارستان برد و به اصرار من خودم به تنهایی به دنبال اورژانس رفتم.به بیمارستان که رسیدیم ، بلافاصله اورا به سی سی یو بردند و سراغ خانواده اش را از من گرفتند من هم با پسر اقای سلیمی تماس گرفتم و ادرس بیمارستان را به او دادم . از بیمارستان خارج شدم و به سراغ ماشینم رفتم با ناباوری هر چهار چرخ ماشینمم پنچر بود و روی زمین خوابیده بود. نگاهی به اطرافم انداختم دوپسر نوجوان ان دور مرا نگاه میکردند و میخندیدند. دو قدم به سمت انها رفتم دوان دوان از انجا رفتند
سوار ماشین شدم . نگاهی به اطرافم انداختم و شماره امیر را گرفتم
الو امیر
سلام ، سلیمی چی شد؟
باعصبانیت گفتم
میگذاری میری من وایسم با طلبکارها کل کل کنم؟
میگی چیکارش کنم. ؟
یارو وایساد هرچی از دهنش در اومد به من گفت، عرفان لای در اتاقشم باز نکرد، تو که فرار کردی و رفتی ، انگار نه انگار پیشنهاد کم گذاشتن از اسکلت بندی مجتمع برای سود بیشتر پیشنهاد تو بود. التماستون میکردم اینکارو نکنید. جدای اینکه شهرداری میفهمه و تو میگفتی من اشنا دارم رشوه میدم کارم راه میفته، هرچی زجه زدم بابا مردم گناه دارن پس فردا یه زلزله بیاد میدونی چند نفر میمیرن ، تو و بابا میخندید و میگفتید حتما عمرشون به دنیا نیست، کدوم زلزله
لنگه ننه خورشید چقدر نق میزنی.
هر دو ساکت شدیم و من ادامه دادم
از خوش غیرتی تو ،پوریا پاشده اومده وساطتت کنه.
حالا چی شد راضی شد چهار ماه صبرکنه؟
نخیر سکته کرد اورژانس اوردش بیمارستان.
امیر هاج و واج گفت
خداوکیلی؟
اره بخدا من دنبال اورژانس اومدم بیمارستان زنگ زدم پسرش بیاد بالای سرش. اینجا هم دوتا پسر احمق چهار تا چرخمو پنچر کردن.
امیر تچی کرد و گفت
حالا یه کاریش کن راه بیفت بیا
چی کار کنم پاشو بیا اینجا لاستیک ها رو باز کن ببر باد بزن
من کار دارم الان جاییم.
کجایی ؟
با زیبا نهار اومدیم بیرون
با فریاد گفتم
هناقت بشه اون نهارت قرمساق بی غیرت من گوشه خیابون افتادم تو رفتی پی دوست دختر بازیت
در پی سکوت امیر گفتم
الو
نگاهی به صفحه گوشی انداختم. ارتباط قطع شده بود . دوباره شماره امیر را گرفتم و باخشم گوشیم را پرت کردم
بیغیرت الدنگ گوشیشو خاموش کرد.
کمی به روبرو خیره ماندم .نگاهم به کارت ویزیت تعمیرکاری که دیشب ماشین را درست کرده بود افتاد.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_6 #عشق_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم کمی نزدیک امدو گفت سلام ،چی شده اقای سلیمی صدات کل برج
#پارت_7
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی داشت. صدای مازیار فلاحی بود
مدتی گذشت و گفت
بله
الو سلام
سلام بفرمایید
نگاهی به کارت ویزیتش انداختم و گفتم
اقای کریمی
خودم هستم بفرمایید
من عباسی هستم. دیشب تو جاده مونده بودم.
بله، بله بفرمایید.
راستش چهار تا چرخ ماشین منو پنچر کردن من کنار خیابون موندم میخواستم ببینم میشه محبت کنید تشریف بیارید اینجا و ماشین منو درست کنید.
راستش ابجی من الان یه جا کار دارم.
مکثی کردو گفت
چشم الان میام. ادرس و برام اس ام اس کنید.
اگر کار دارید مزاحمتون نشم.
نه بابا این چه حرفیه؟ چه کاری واجب تر از اینکه یه خانم گوشه خیابون مونده و کمک میخواد بی ناموسی تو مرام ما نیست
اهی کشیدم و باخودم گفتم
درد و بلات بخوره تو سر امیر
ادامه داد
الان راه میفتم میام.
حدود نیم ساعت بعد کنارم ایستاد. از ماشین پیاده شدم. دستگاه پمپ بادی را از صندوق عقبش پایین اورد و به فندک ماشینش وصل کرد در یک لحظه چرخهای ماشینم را باد زد و گفت
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_7 #عشق_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی داش
#پارت_8
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی داشت. صدای مازیار فلاحی بود
مدتی گذشت و گفت
بله
الو سلام
سلام بفرمایید
نگاهی به کارت ویزیتش انداختم و گفتم
اقای کریمی
خودم هستم بفرمایید
من عباسی هستم. دیشب تو جاده مونده بودم.
بله، بله بفرمایید.
راستش چهار تا چرخ ماشین منو پنچر کردن من کنار خیابون موندم میخواستم ببینم میشه محبت کنید تشریف بیارید اینجا و ماشین منو درست کنید.
راستش ابجی من الان یه جا کار دارم.
مکثی کردو گفت
چشم الان میام. ادرس و برام اس ام اس کنید.
اگر کار دارید مزاحمتون نشم.
نه بابا این چه حرفیه؟ چه کاری واجب تر از اینکه یه خانم گوشه خیابون مونده و کمک میخواد بی ناموسی تو مرام ما نیست
اهی کشیدم و باخودم گفتم
درد و بلات بخوره تو سر امیر
ادامه داد
الان راه میفتم میام.
حدود نیم ساعت بعد کنارم ایستاد. از ماشین پیاده شدم. دستگاه پمپ بادی را از صندوق عقبش پایین اورد و به فندک ماشینش وصل کرد در یک لحظه چرخهای ماشینم را باد زد و گفت
بفرمایید صحیح و سالم تقدیم شما
لبخندی زدم وگفتم
دست شما درد نکنه، محبت کردید. واقعا ازتون ممنونم
انجام وظیفه س
کیفم را اوردم و گفتم
دیشب که چیزی نگرفتید اگه الان هم نگیرید من واقعا ناراحت میشم.
لبخندی زدو گفت
نه آبجی این حرفها چیه؟من واسه پول نیومدم.
صدای فریاد اقایی توجهم را جلب کرد با دیدن پسر اقای سلیمی شوکه شدم وگفتم
اقای کریمی شما تشریف ببرید .
به سمت صدا چرخیدو گفت
چی شده؟
زود باش فرار کن.
سپس خواستم به سمت ماشین بروم که پسر دیگر اقای سلیمی را دیدم . مردد ماندم .
اقای کریمی سوار ماشینش شد. باشکستن شیشه ماشینم جیغی کشیدم و ناخود اگاه به سمت ماشین اقای کریمی رفتم وبا فریاد گفتم
حرکت کن
سنگ بزرگی به شیشه عقب ماشین خورد و شیشه شکست.
اتومبیل
ریحانه 🌱
#پارت_8 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی د
#پارت_9
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اتومبیل اقای کریمی به حرکت در امد به سمت عقب چرخیدم و گفتم
من واقعا شرمنده شما شدم.
اینها کی بودند
داستانش مفصله، پدرم یه شرکت ساختمون سازی در حال ورشکستگی داره، این دو تا اقا پسر پدرشون امروز تو شرکت ما سکته کرد من با اورژانس اوردمش بیمارستان.
نفسی کشیدو گفت
ای داد بیداد ، حالامگه چقدر طلب دارن که اینقدر اتیششون تنده
خیلی زیاد ، سیصد واحد هفتاد متری
چشمانش گرد شدو گفت
واقعا؟
سر تایید تکان دادم.
دستانم میلرزید. نگاهی به من انداخت و گفت
چاره ش چیه؟
یه سرمایه گذار لازم داریم تا بیاد و ایرادات ساخت رو برطرف کنه
خوب کسی و ندارید؟
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
از بی کفایتی برادرم. و اعتماد بیش از حد پدرم به مثلا پسر باعرضه ش روزگار ما این شده، هیچ ادم عاقلی با پدر ورشکسته من سهیم نمیشه. و سرمایه شو به باد نمیده، دنبال یه وام کلانم سه چهار ماه دیگه جور میشه. البته با این وضعیتی که اقای سلیمی داره و حال پسرهاش خدا میدونه چه بلایی قراره سرمون بیاد ، پیروزی شرکت بابام در گرو صبر این اقای سلیمیه که بعید میبینم صبوری کنه اون وام و باید دودستی تقدیمش کنیم . بازهم اوضاع ما رو به راه نمیشه، ما میمونیم و یه مجتمع نیمه ساز با اقساط سنگین وام .
مقابل یک ابمیوه فروشی متوقف شدو گفت
بگمونم شما فشارت افتاده
سپس پیاده شد و به مغازه رفت. مدتی بعد با دو معجون بازگشت تشکر کردم و معجون را از او گرفتم .و شروع به خوردن نمودم اقای کریمی گفت
اونروز که کنار خیابون دیدمت با خودم گفتم خوشبحالش این دختر تو زندگیش چی کم داره؟ یه ماشین گرون قیمت زیر پاشو از ظاهر و رنگ و روش و کیف پر پولش معلومه که وضع مالی درست و حسابی هم داره.
اهی کشیدم وگفتم
از ظاهر هیچ وقت کسی و قضاوت نکنید.
مکثی کردو ادامه داد
بریم یه سر به ماشینتون بزنیم.
حواسم جمع شدو گفتم
ای وای منو ببخشید چقدر مزاحم شما شدم. نگه دارید من پیاده میشم با اژانس میرم.
نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت
دست شما درد نکنه یعنی از اژانس هم کمترم.
نه نه منظورم این نبود میگم یعنی مزاحمتون نشم
ریحانه 🌱
#پارت_9 #عشق_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اتومبیل اقای کریمی به حرکت در امد به سمت عقب چرخیدم و گف
#پارت_10
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
به سمت اتومبیل من به حرکت در امد. با دیدن ماشینم هینی کشیدم وگفتم
شیشه هاشو شکستن
ناراحت نباش، الان زنگ میزنم رفیقم بیاد ببرش صحیح و سالم واست بیاره.
تروخدا اینقدر منو شرمنده نکنید.
تلفنش را در اورد، شماره ایی گرفت و ادرس ماشین من را داد.
ته دلم لرزید. تازه واردی که شناختی از او نداشتم قصد بردن ماشینم را داشت. رودر بایستی عجیبی یقه م را گرفته بود. فکری کردم ارام گفتم
من الان یه جلسه مهم دلرم، باید برم . اشکال نداره شیشه هارو جمع میکنم و میرم.
تو این هوای سرد ؟
اشکال نداره، دیگه چاره ایی نیست.
کنار خیابان پارک کردو گفت
شما ماشین منو ببر ، من ماشینتون درست شد بهتون زنگ میزنم.
چشمانم گرد شد. حرفی برای زدن نداشتم. درسته که ماشین من دو برابر ماشین او قیمت داشت، اما اینهمه معرفت و محبت او دهانم را قفل کرده بود. برای اینکه فکر بدی که در، موردش کرده م را مخفی کنم سریع پیشنهادش را پذیرفتم و گفتم
شما کجا میخواهید برید؟
من میرم مغازه م
فکری به ذهنم خطور کرد بد نیست اگر ادرس مغازه او را هم داشته باشم. گفتم
میخواهید من شمارو برسونم بعد برم
خندیدو گفت
میخوای ادرس مغازمو یاد بگیری؟
داغی در صورتم حس کردم وگفتم
شما که روکارت ویزیتتون ادرس مغازتون هست.
در را باز کرد پیاده شدو گفت
من با یه موتوری میرم تو برو که به جلسه ت برسی.
سپس در را بست و رفت .
سوار ماشینش شدم و بی هدف رانندگی کردم . تلفنم زنگ خورد
نگاهی به شماره انداختم با دیدن شماره پوریا سر تاسفی تکان دادم و سپس صفحه را لمس کردم صدای پوریا میلرزید گفت
سلام.
سلام کارم داری؟
اقای سلیمی چیشد؟
هیچی بیمارستانه
اگر تو از من بخوای من حاضرم تمام ایرادات مجتمعتونو بگیرم.و .....
حرفش را بریدم و گفتم
من فقط ازت میخوام دخالت نکنی
خوب چرا؟ من به بابات و امیر کار ندارم. تو یه وکالت نامه از بابات بگیر که هیچ ادعایی به اون مجتمع نداره بسپرش به من، بعد بیا بی ایراد و بی اشکال تحویل بگیر.
تو تو کار ما دخالت نکن
خوب چرا مخالفت میکنی؟
نمیخوام زیر دین تو باشم. نهایتش اینه که از فردا شرکت نمیرم.
یعنی من از مجید هم کمترم؟ چطور تو به مجید این پیشنهادو دادی که بیا اینکارو درست کن و موقع فروش پولتو بردار .
ارام و شمرده گفتم
پوریا
مکثی کردو گفت
جان پوریا
تو دخالت نکن . بابام و امیر این گند و زدند چشمشون کور خودشونم درستش کنند.
کمی مکث کردو گفت
میای ببینمت؟
نه کار دارم
ازت خواهش میکنم.
کار دارم نمیتونم.
ملتمسانه گفت
چی کار داری؟من که میدونم تو الان از ترس پسرهای سلیمی جرأت شرکت اومدن نداری ، ادم خونه رفتن هم نیستی . خوب بیا دیگه
نمیتونم
تو چرا قلبت ازسنگه؟ چرا از اینکه من التماست کنم لذت میبری ؟
با صدایی مملو از غم گفتم
بخدا منم ناراحت میشم که تو اینقدر خواهش میکنی و من رد میکنم. پوریا ازت خواهش میکنم به من فکر نکن. تو پسر خاله منی و جایگاهت برای من فقط و فقط ...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺