ریحانه 🌱
#پارت_30 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم بابا اجازه داد قدم عقب رفته من را پر کردو گفت حالا
#پارت_
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
این حرف من امیر را جریح کرد و کمرش را بالا برد محکم به بازو و کتف من کوباند. جیغی کشیدم، امیر ادامه داد
کجا بودی عاطفه؟
در پی سکوت من ضربه دیگری به بدنم زد جیغ کشیدم و کنج دیوار نشستم. جلو تر امد لگدی به ساق پایم زدو با فریاد گفت
یکبار دیگه بهت فرصت میدم خودت اعتراف کنی ، قول میدم کاری باهات نداشته باشم.
هر دو ساکت بودیم. امیر ادامه داد
من ته و توی غیب شدن سه ساعته تورو امروز در میارم . میبرمت بانک از روی اون اس ام اسی که برات اومده میفهمم کدوم گوری بودی ها
من باشگاه بودم.
میبرمت جلوی در باشگاه اگر خلاف حرفت ثابت شه میبندمت به ماشین تا اینجا میکشونمت برت میگردونم.
برخاستم کمی بدنم را ماساژ دادم وگفتم
اصلا به تو چه مربوطه.
صدایش بالا رفت و گفت
به من مربوطه بی شرف. تو فکر کردی من بی ناموسم. یا بی غیرتم
اگر غیرت داری چرا اونروزی که من کنار خیابون با شیشه شکسته و ماشین پنچر افتاده بودم گوشیتو خاموش کردی؟
مشت محکم امیر به کتفم خوردو گفت
من فکر کردم تو فقط پنچری نمیدونستم شیشه هاتم شکسته، چهار تا چرخ پنچرو باید به جرثقیل زنگ میزدی
دستم.را روی کتفم گذاشتم وگفتم
نخیر میان کنار ماشین یه دستگاه دارن دو باره باد میزنند.
امیر با تیز بینی گفت
با اون مکانیکه بودی؟
سپس محکم توی سرم کوبیدو گفت
خاک برسرت، لیاقتت یه مکانیکه.
من باشگاه بودم امیر میفهمی؟
الان زنگ بزن به مکانیکه ، زود باش
رنگ از صورتم پریدو گفتم
چی بگم؟
بگو ماشینم خراب شده پاشو بیا
با شناختی که از امیر داشتم ، محال بود شماره را حفظ کرده باشد. گفتم
باشه برو گوشیمو بیار
امیر به سمت اپن رفت با گوشی ام امدو گفت
بگو شمارشو
شمارشو پاک کردم.
نگاه چپ چپ امیر من را ترساند لبهایم را بهم فشردم و نفسم را حبس کردم گوشی مرا و کمر بندش را به زمین کوبید و به سمتم حمله ور شد ، جیغ کشیدم ودستانم را مقابل صورتم گرفتم . امیر دستانم را گرفت و سپس مرا زیر باد مشت و لگد خود گرفت حس ترس و ضعف بر من غلبه کردو به حالت نیمه بیهوشی روی زمین افتادم. چشمانم را بستم. و همین نیمه جان باقی مانده م را از امیر مخفی کردم. روی زمین نشست صورتم را تکان دادو گفت
عاطفه
کمی صدایم زد جوابش را که ندادم برخاست زیر چشمی تحت نظرش داشتم گوشی من را از روی زمین برداشت و سپس کمی سرگرم ان شد صدای ملودی روشن شدنش خبر از این مبداد که در اثر پرتاب خاموش شده بوده.
همچنان سرگرم گوشی من بود که تلفنم زنگ خورد استرس به جانم افتاد امیر ارتباط را وصل کردو گفت
بله
خانه ساکت بود و صدای نا واضح مادرم از پشت خط می امد. با شنیدن صدایش اشک از گوشه خچشمم جاری شد
گوشی عاطفه دست تو چیکار میکنه؟
عاطفه پیش منه
گوشی و بده بهش
رفته پایین گوشیش تو شرکت جا مونده
اومد بگو به من زنگ بزنه.
باشه خداحافظ
تق تق قدم هایش نشان از دور شدنش میداد، شر شر اب نشان از باز کردن شیر بود ، دوباره کوبش قدم هایش با پاشیده شدن کمی اب توی صورتم ناخواسته اجزای صورتم را جمع کردم چشمم را که گشودم امیر دستم را گرفت و گفت
امروز که ساعت اداری تموم شد، فردا میبرمت بانک ببینم کجا خرید کردی ، میکشمت عاطفه اگر جایی جز باشگاه کارت کشیده باشی
سپس بلندم کرد تعادل راه رفتن و ایستادن نداشتم. از امیر متنفر بودم. دستم را گرفت و مرا از خانه خارج کرد . روی صندلی ماشین افتادم و چشمانم را بستم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_195 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید کمی جابجا شدو گفت از تهدید بدم میاد امیر، و
#پارت_
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید بازگشت و سر تخت نشست.
با امیر سرگرم صحبت از کار شدند.
زیبا رو به من گفت
دیگه شرکت بابات نمیری؟
نه
میری شرکت اقا مجید؟
نه اونجا هم نمیرم
پس نمیخوای دیگه کار کنی؟
حالا فعلا که بیکارم.
ازمایشگاه روبروی مطب یه حسابدار میخواد بیا اونجا
سر تایید تکان دادم و گفتم
حالا ببینم چی میشه
میخوای من باهاشون صحبت کنم؟
صبر کن یه صحبتی کنم بعد بهت خبر میدم.
باشه پس منتظر خبرم.
مجید شلنگ قلیانش را روی دسته انداخت و گفت
بریم؟
امیر سر تایید تکان داد و برخاستیم.
از باغچه خارج شدیم با امیر و زیبا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم.
به محض نشستنمان تلفن مجید زنگ خورد . نگاهی به شماره انداخت و گفت
عرفانه
سپس ارتباط را وصل کردو گفت
جونم ، ممنون
مکثی کرد و گفت
کیا هستن؟
نگاهی به من انداخت و گفت
نه من نمیتونم بیام.
دوباره مکث کردو گفت
عاطفه رو که نمیتونم با خودم بیارم، تنهاشم نمیتونم بزارم. خوش بگذره بهتون، خداحافظ
سپس گوشی اش را دست من دادو حرکت کرد. از اینکه به من اهمیت داد ته دلم قنج رفت، میتوانست مرا به خانه ببرد و به تنهایی به دورهمی عرفان برود.
مدتی رانندگی کردو سپس مقابل یک موبایل فروشی متوقف شدو گفت
بشین من الان میام.
حدود نیم ساعت منتظرش ماندم که امد سوار شدو گفت
گوشیت کو؟
خونه س
سیم کارتی را دستم دادو گفت
شماره ت و به اعضای خانواده من نده . به هرکس هم دادی سفارش کن به اونها ندن
تمام وجودم از حرف او سوال شدو گفتم
چرا؟
چون برات دردسر درست میکنند. تا اونجا که میتونی ازشون دوری کن. باهاشون حرف نزن کاری رو بکن که شیوا میکنه.
شیوا دیگه کیه؟
زن داداشمه.
متعجب گفتم
متین زن داره؟
نه بابا خانم مبین.
یه برادر دیگه هم داری؟
بله، منم تا پروژه تخت جمشید تموم شه کاری رو میکنم که اون کرده
چی کار؟
کلا خانوادمو ترک میکنم. الان مبین سالی یه بار دست خانمشو میگیره میاد اونجا و یه وعده غذا میخوره و میره . در طول سال هرچی بیاد خانه مامانم تنها میاد. زنشم یک کلمه با خانواده من حرف نمیزنه
اخه چرا؟
چون هرچی میگفت داستان درست میکردند و یه شر جدید بپا میکردند. شیوا مشکل داره، باردار نمیشه مامانم و خواهرام گیر دادند بهش که باید طلاقش بدی یا یه زن دیگه بگیری که اون بچه بیاره، مبین هم خانه ش را سوا کرد و کلا ارتباطش با این طرف و حذف کرد.منم همین کارو میکنم.
خانه ش کجا بود؟
جای ما زندگی میکرد، من و مهناز اول پایین بودیم با مامان زندگی میکردیم بعد اون که رفت ما رفتیم بالا.
شغل اقا مبین چیه؟
تو بانک کار میکنه. خانمش هم معلمه.
تلفنش در دستم شروع به زنگ خوردن کرد نگاهی به صفحه انداختم و با دیدن نام بیتا ناخواسته دلم لرزید.
مجید گفت
کیه؟
گوشی را به دستش دادم و صفحه را لمس کردو گفت
بله
مکثی کرد و گفت
با اژانس بفرستش بره خانه مامانم خونه س
سپس ارتباط را قطع کردو گفت
بیتا هم واسه من دردسر شده ها
اهی کشیدم. دلم برای بیتا میسوخت. قربانی اشتباه اطرافیان او بود که با سن کمش همه کاسه کوزه ها در سرش میشکست.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_214 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به
#پارت_
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگاری روشن نمود. لحظاتی بعد گفت
بیتا فردا چی باید بپوشه؟
فکری کردم و گفتم
مگه فردا پنج شنبه نیست؟
سرش را به علامت منفی بالا دادو گفت
فردا صبح که میری ارایشگاه بیتا رو هم ببر، یه درس اساسی باید به مهناز بدم که دیگه سرخود نیاد بیتارو ببره.
سرم را پایین انداختم و گفتم
ینکار کار درستی نیست ، اون یه مادره
با کلافگی گفت
ول کن بابا کدوم مادر؟
به هرحال هرچی که هست اینکار اشتباهه
مامانم هم باید یه درس اساسی بگیره، منم بچه اونم دیگه، در حمایت از مهناز منو اواره کرده که مجبور شم هرروز تا قم برم و برگردم. منم اذیتشون میکنم.
اذیت کردن بده ، چه تو اذیت کنی چه اونها
اوهم مدام داری به من درس اخلاق میدی . سپس برخاست و گفت
پاشو بیا
وارد اتاق بیتا شدیم. در کمدش را باز کرد و گفت
لباس مناسب داره یا بریم بخریم؟
لباسهایش را ورانداز کردم پیراهن عروس سفید رنگی پیدا کردم وگفتم
این خوبه
بیتا با اشتیاق پرید و گفت
میریم تولد
مجید با لحن مسخره ایی گفت
تولد نیست عروسی باباته.
ناخواسته خندیدم. مجید هم خندیدو رو به بیتا به حالت شوخی گفت
تو از معدود کسایی هستی که تو عروسی بابات شرکت میکنی
بیتا خنده کنان بالا و پایین میپریدو میگفت
اخ جون عروسی بابامه
روز خوبی بود، همه چیز عالی و به نحو احسنت پیش میرفت وارد خانه پدرم که شدیم همه جا چراغانی بود و صدای اهنگ می امد رو به مجید گفتم
مامانتینا اومدن؟
ماشین متین که نیست، نمیدونم.
دعوا نشه
پوزخندی زدو گفت
مامان من اینقدر سیاست مداره، عمرأ اگر یه رفتاری کنه که مامانیتا بفهمن با تو لجه
نگاهی به اینه انداخت و گفت
اومدن
خانواده مجید وارد شدند از ماشین پیاده شدم مامان و زیبا و هلیا با اسفند به استقبالمان امدند.
با نزدیک شدن عزیز خانم تپش قلبم بالا رفت
جلو امد مامان چند گام جلو رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد عزیز خانم خندیدو گفت
بلاخره چشم ما به جمال شما روشن شد.
مامان پاسخ او را با لبخند دادو گفت
از کم سعادتی ماست. الان بفرمایید داخل مهمان ها منتظرند، تو یه وقت بهتر صحبت میکنیم با هم
عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت
شما که ستاره سهیلی ، یعنی ممکنه ما باز هم شمارو ملاقات کنیم؟
مامان دستی به بازوی عزیز خانم زدو گفت
حالا ما کار داریم باهم جهیزیه عاطفه رو که اوردیم.....
عزیز خانم قهقهه خنده ایی زدو گفت
این وصلت از اخر به اوله ، اول عروس اومد، بعد رفت عقد کرد، بعد رفت ماه عسل، بعد عروسی گرفت، جهیزیه ش رو که بچینه میشینیم خاستگاریش میکنیم.
مامان دستی به سر بیتا کشیدو با خنده گفت
قبل از اینکه بیاد خونه شوهر بچه ش جلو تر از خودش اومده.
مردی شبیه مجید اما کمی مسن تر از او که میشد حدس زد مبین است جلو امدو گفت
الان چه وقت این حرفهاست بریم داخل .
حرف مامان نطق عزیز خانم را کور کرد. همه با هم وارد شدیم. نگاه اجمالی به خانه انداختم . از فامیل های بابا هیچ کس نبود. فقط خانواده دایی هایم حضور داشتند.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت115 ❣زبان عشق❣ حرکت کرد تو مسیر با هم حرف نزدیم نگاهم فقط به انگشترم بود و به این فکر مبکروم
#پارت_
#_زبان_عشق
جانم علی
_دستت درد نکنه
_اره به موقع بود
نی داخل آبمیو رو بین لب هام گرفتم شروع به خوردن کردم
_حالا بعدا بهت میگم
_فقط مامان نفهمه
_قربانت خداحافظ
گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت نی رو از داخل لیوانش برداشت و کنار سینی گذاشت یک جا کل ابمیوه رو سر کشید
_از علی پول گرفتی
_تو به این کار ها کار نداشته باش
_من راضی نبودم یه کوچیکترشو بر می داشتم
لبخندی زد گفت
_میدونی درک کردن یعنی چی
نگاهش کردم
_یعنی اینکه اول به درآمد شوهرت نگاه کنی بعد انتخاب کنی
_اگه میگفتی من یکی دیگه رو انتخاب میکردم
_یه مرد دوست نداره به زنش بگه ندارم
درک اونی نیست که من بگم تو گوش کنی اونه که تو خودت از اول درست انتخاب کنی
اخم هام رو تو هم کردم لب هام رو جلو دادم
_اصلا بیا ببر پس بده
_ناراحت نشو این بار تو گفتی منم خریدم اصلا باید تنبیه میشدم که دیگه عیدی خانومم رو فراموش نکنم
حالا بخند
_خودم نصف پولش رو بهت میدم
اخم هاش رو تو هم کرد
_پاشو پاشو دیگه داری زیادی حرف میزنی
_امیر به خدا دارم جدی میگم
_خب بیخود می کنی
_اخه...
تن صداش رک بالا برد
_دنیا تمومش کن
فوری به میز کناریمون نگاه کردم که...
به ما خیره شده بودن لبم رو به دندون گرفتم امیر بلند شد و من هم به دنبالش سوار ماشین شدیم صدام رو مظلوم کردم
_چرا تو جمع داد می زنی ؟
_برای اینکه چرت و پرت میگی
دیگه با هم حرف نزدیم من که حرف بدی بهش نزدم فقط نخواستم به خاطر من به علی بده کار باشه سکوتمون تا رسیدنمون به خونه ادامه داشت ماشین رو داخل حیاط برد
_دنیا میشه یه خواهش ازت بکنم
دلخور نگاهش کردم
_الان که رفتیم خونتون یه معذرت خواهی از بابات بکن بزار تموم شه هی نگو اخه حق با من بوده باشه
به رو به رو نگاه کردم دستش رو روی پام گذاشت
_باشه
باشه ای زیر لب گفتم دستگیره رو کشیدم که دوباره گفت
_یه چیز دیگه ام هست
برگشتم سمتش
_هیچ کس نفهمه من این انگشتر رو برات خریدم
_چرا
_شر میشه
_چه شری
_دنبال حرف نیستم دنیا
_اخه من دوس...
_بگو چشم
نگاهش کردم
دوست داشتم بگم انگشتر به اون سنگینی رو میخواستم چی کار خیلی پیرزنی بود من فقط برای این خریده بودم که به چشم زن عمو بیا...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#پارت_
❣زبان_ عشق❣
_من زنگ زدم به بابام علی پرو بازی درآورد من همینجوری یه چی گفتم مثل اینکه درست دراومده
_باور کنم
_باور کن
باید راستش رو به امیر بگم ولی ترجیح میدم هر وقت تنها شدیم بگم که اگه عکس العمل خوبی نشون نداد بقیه متوجه نشن
_خب برو به علی بگو بزار اروم شه اوقات هر دو شون رو خراب کردی
_چی بگم خودت برو بگو دیگه ، بگو دنیا به دستی زده راست دراومده
سرش رو تکون داد و نفس سنگینی کشید شام رو خوردیم و خانواده ی عمو به غیر از امیر به خونشون برگشتن و من و امیر هم به اتاقمون رفتیم لباس هاش رو مرتب روی تخت تا کرده بودم روی تخت نشست از پشت یقه ی کتکش رو گرفتم و کمک کردم تا درش بیاره
_دنیا امشب باید میرفتم خونمون عمو بدجور نگاهم می کرد
_اخه اگه تو بری من خوابم نمیاد
لبخندی زد و بلند شد لباسش رو عوض کرد و روی تخت دراز کشید
کتش رو پشت در آویزون کردم و کنارش خوابیدم
_امیر یه چیزی بگم
_دو چیزی بگو
بلند خندیدم
_وقتی می گی دو چیزی بگو خیلی خوشم میاد
لبخندی زد ارنجش رو روی تخت و دستش رو زیر سرش گذاشت گفت
_اینجوری که میخندی میتونی سه چیزی بگی
صدای خندم بالاتر رفت
دستش رو روی دهنم گذاشت
_یکم اروم تر صدا نره پایین
_باشه
_خب بگو
_راستش ،میخوام اعتراف کنم ، یه بار من به عمه شکایت کردم بعدش گفتم به زهرا حسودیم می شه اونم گفت که دعوا زن و شوهری رو همه دارن، اونام دارن، همین چند رو ز پیش دعواشون بالا گرفت اومدن پیش ما تو حلش کمکشون کنیم منم امروز که علی حرصم رو درآورد اینو بهش گفتم ناراحت شد
نفس سنگینی کشید گفت
_پس چرا پایین گفتی یه دستی زدی ؟
_خواستم تو تنهایی بهت بگم
_چرا ؟
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو