eitaa logo
ریحانه 🌱
12.8هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_246 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ×47 به قلم ✍️⁩ اخرهای شب به خانه باز گشتیم، شب خوبی بود فرهاد مرا به شهر بازی بردوخیلی خوش گذشت، انصافا این روی مهربان فرهاد بی نقص وایراد بود ، اما خدا نکند از در عصبانیت برخیزد. صبح شد بی صبرانه منتظر معلم نقاشی ام بودم.زهره وارد خانه شدو مشغول اموزش من بود، بعد از اتمام کلاس روبه من گفت _شماره موبایلتو بده، من میخوام برات یه سری فیلم وکلیپ اموزشی بفرستم. نگاهی به چشمان زهره انداختم وگفتم _تا شما ابمیوتو بخوری من برمیگردم. به اتاق خواب رفتم، شماره فرهاد را گرفتم اما پاسخی نداد، شماره ش را مجدد گرفتم و بازهم پاسخی نداد از اتاق خواب خارج شدم و به اتاق نقاشی ام رفتم، زهره گوشی بدست گفت _شماره ت را بگو ارام و با تردید شماره م راگفتم. زهره شماره م را گرفت ، گوشی ام زنگ خورد، سرگرم ذخیره کردن شماره ش بودم که گوشی ام زنگ خورد، از زهره عذر خواهی کردم و از اتاق خارج شدم صفحه را لمس کردم فرهاد گفت _سلام.ببخشید عسل تو خط تولید بودم صدای زنگ گوشی و نشنیدم مکثی کردم وگفتم _فرهاد معلم نقاشیم میگه شمارتو بده من برات کلیپ های اموزشی بفرستم. با قاطعیت گفت _نه عسل، فلش من و از لپتاب در بیاربگو بریزه توی اون. لبم را گزیدم وگفتم _فرهاد _جانم _توگوشیتو جواب ندادی، معلمم هم حرفم را بریدو گفت _بهش شماره دادی اره؟ _فرهاد بخدا نمیدونستم باید چی بگم، تو رودر بایستی موندم. فرهاد سکوت کردو گفت _کاری نداری؟ _الان عصبانی شدی؟ _ ایراد نداره ، کاری نداری؟ _نه ، خداحافظ گوشی را قطع کردم، زهره گفت _چی شد عسل جان؟ _هیچی _یکدفعه مضطرب شدی _نه، طوری نیست. _من میرم ، کارهایی که گفتم رو انجام بده _باشه عزیزم، ممنون... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت372 ❣زبان عشق❣ دلم میخواد زن عمو بره برگردم اتاقم مامان کمک کرد تا روی مبل دراز بکشم _ ماما
رت373 ❣زبان عشق❣ شام رو با تمام بی اشتهایی با وجود بغض توی گلوم خوردم از سر میز بلند شدم و به سمت پله ها رفتم که بابا گفت _ همین پایین به خواب جرات مخالفت نداشتم سمت مبل رفتم و روش دراز کشیدم چشمهام رو بستم و وانمود کردم که خوابم رفته از بوی بابا متوجه شدم که بالای سر من ایستاده روی مبل کناری من نشست من زیر چشمی نگاهش کردم حواسش به آشپزخونه بود رو به مامان گفت _هانیه دو تا چایی بردار بیار مامان چشمی گفت و چایی رو جلوی بابا گذاشت چای داغ رو از توی سینی برداشت و گفت _ببین برای اینکه حرفش رو ثابت کنه چه جوری خودش رو به خل بازی زده. سیب زمینی می شمره من از قصد این کار رو نکردم فقط دوست داشتم زوج بخورم _الان میشه باهات حرف زد _این چه حرفیه خب حرفت رو بزن _من نزدیک سی ساله زن توام برای زدن یه حرف صد بار باید بالاو پایینش کنم تا بتونم بهت بگم _چرا _چون زود عصبی می شی هر دو سکوت کردن که مامان ادامه داد _نمیخوای برای دنیا کاری کنی؟ _اگه منظورت طلاقه نه _بزار حرفم رو بزنم من فقط نظرم رو میدم هر کار صلاح میدونی بکن دنیا حالش خوب نیست آقا رضا داره افسرده میشه _ اگه برگرده سر زندگیش حالش بهتر میشه کلا خوب میشه دلتنگ امیر شده به نظر من دنیا امیر رو دوست داره اومده قهر توش مونده صبر کن درست می شه _ دنیا امیر رو دوست نداره تا اسم امیر میاد گریه میکنه _ نمیتونم با طلاق کنار بیام _ چرا ؟ خدا طلاق رو واسه یه همچین روزی گذاشته ما که از خدا بیشتر نمی فهمیم خدا گفته وقتی زن و مردی نمیتونن باهم زندگی کنند از هم جدا شن _ طلاق به این راحتی‌ها نیست .اصلا چیزی نشده که طلاق بگیرن یکم فکر کن امیر اشتباه کرده من بابت استباهش صد بار باهاش برخورد کردم توبیخش کردم حالا اونم عصبی شده هولش داده باهاش صحبت کردم گفتم باید بتونه خودش رو بیشتر کنترلش کنه تا از این رفتارها از خودش نشون نده چند سال دیگه زندگی شون به آرامش می‌رسه طلاق برای مواقع خاصه خدای نکرده اگر امیر هیز بود هرز بود کاری نبود https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_×47 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ پشیمان از کرده خودم با استرس روی کاناپه ها نشستم. ساعت دو اعظم خانم رفت و فرهاد وارد خانه شد به استقبالش رفتم و گفتم _سلام گرم و صمیمی پاسخم را گفت ،بعد از صرف نهار مرا اریشگاه بردو از انجا به اتلیه رفتیم، لحظاتمان شادو خوش بود . شام را بیرون خوردیم و به خانه بازگشتیم. فرهاد روی کاناپه ها نشست و من گفتم _باید یه کارهایی روی تابلو نقاشی م انجام میدادم ، وقت نشد. _خوب الان برو انجام بده _الان خوابم میاد. _به کلاست اهمیت بده ها، ادم یا کاری و انجام نمیده یا اگر انجام میده درست و به موقع . صبح با من از خواب بیدار شو کارهاتو انجام بده. خمیازه ایی کشیدم وگفتم _چشم. _اخر هفته اینده سه روز تعطیلی پشت همه. دوست داری کجا بریم؟ فکر کردم، من شمال را دوست داشتم، اما ترس ازفرهاد مانع از ابراز علاقه م میشد. ادامه داد _دوست داری کجا بریم؟ _نمیدونم ، هرجا تو بگی. _خوب کجارو دوست داری؟ در پی سکوت من جدی تر گفت _با تو ام نظر بده دیگه. _اخه من جایی و بلد نیستم که. _یعنی عمه ت هیچ وقت هیچ جا نمیرفت _میرفت، اما من و نمیبرد. فرهاد اخم کردو گفت _چرا شانه ایی بالا انداختم و گفتم _نمیدونم. _تورو تنها میگذاشت خودش میرفت؟ _ننه طوبا رو می اورد پیشم بمونه، خودش میرفت. _کجا میرفت؟ _همه جا، مشهد ، اصفهان، شیراز، بعضی موقع ها ترکیه، ارمنستان. _بعد تورو چرا نمیبرد؟ با کلافگی گفتم _نمیدونم، در موردش صحبت نکن. اهی کشیدو گفت _این اخر نامردیه. _اون من و از ناچاری نگه داشته بود. _خوب چرا؟ اشک در چشمانم جمع شدو گفتم _خوب چیکارم میکرد؟ فرهاد سرم را به سینه اش چسباندو گفت _مهم اینه که الان کنار منی و من هم یه دنیا دوستت دارم. خودم همه جا میبرمت. اشکهایم را پاک کردم وگفتم _تو اگه عصبانی نشی ،خیلی خوبی فرهاد. خیلی هوای منو داری. فرهاد دست نوازشی روی سرمن کشیدوگفت _میخوای بریم رامسر لبخندی زدم وگفتم _اره... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
رت373 ❣زبان عشق❣ شام رو با تمام بی اشتهایی با وجود بغض توی گلوم خوردم از سر میز بلند شدم و به س
❣ زبان_عشق❣ _دست بزن که داره _هانیه به یه سیلی نمیگن دست بزن _ دنیا رو خل کرده با روح و روانش بازی کرده _ هانیه جان.. _ آقا رضا دنیا داره خل میشه امروز اگه دیر رسیده بودم اتاقش دستش رو باتیغ بریده بود بابا سکوت کرد که مامان ادامه داد _ انگشتشو با تیغ بریده بود فکر کنم داشته امتحان می کرده که میتونه بزنه یا نه _تو که گفتی انار خورده اونجوری شده _ اینجوری گفتم دعواش نکنی اخه سر شام بودیم گفتم بعدا بهت بگم اونجوری نگاه نکن آقا رضا اخلاقت خوب نیست همش باید دنبال یه وقتی باشم که تو آرامش باشی حرفام رو بهت بزنم _یعنی میخواست خودش رو بکشه _ نمیدونم قصد خودکشی داشت یا نه اخه میخندید ازش ترسیدم مثل جن زده ها بود لبخند می زد چشم هاش کاسه خون شده بود. گاهی میخنده گاهی گریه میکنه ساعت ها به دیوار خیره می شه با صداز بلند شعر میخونه وقتی صداش می کنم با پرخاش به من می گه که چرا جیغ میزنی جلوی فریبا گلدون رو برداشت پرت کرد به دیوار آقارضا دنیا حاضر جواب هست اما اصلا سر من داد نمیزد از صبح تا حالا صد بار سرم داد زده بعد که گریه کردم به لحظه پشیمون شد عذرخواهی کرد به نظر من اصلاً شرایط خوبی ندارد _باید چکار کنیم؟ _ به نظر من باید ببریمش پیش روانپزشک ، اگر الان جلوشو بگیریم پیشرفت نمیکنه آقا رضای تو میگی هیچی نیست یه سیلی برای دنیا خیلی سنگین تموم شده الان نزدیک ده روزه دنیا اونده هنوز تو صورتش کبودی هست چرا امیر باید انقد با بی‌رحمی بچه من رو بزنه _دکتر سراغ داری؟ تا به اینجا می رسه بابا حرف رو عوض میکنه _ نه سراغ ندارم ولی تو این درمانگاه نزدیک خونه باید باشه _به نظرت بهتر نیست به امیر هم بگین بیاد شاید امیر هم نیاز به مشاوره داشته باشه _ الان باید دنیا رو تنها ببریم. از امیر پرسیدی چی شده که دنیا اینقدر به هم ریخته _گفتم بهش، گفتن کاری نکردم پولش رو که پس دادم عصبانی شد شروع کرد به غر زدن که نمیدونم دنیا به حرفم گوش نمیکنه و چرا اومده شرکت‌، عمو تقصیر شماست نباید راهش میداد باید بیرونش می کردید و ازین حرفا _ببین چی کار کرده که این بچه انقدربه هم ریخته _حرف درست حسابی نزد نفهمیدم به نظرت ما داریم کوتاهی می کنیم _شما خیلی _ باید چیکار کنم؟... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_248 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ . فرهاد لبخندی زد و گفت _ شمال رو دوست داری ها ارام گفتم _ از اول هم دوست داشتم بگم بریم‌شمال، اما گفتم شاید تو ناراحت بشی . لبخندی زد و گفت _ با من راحت باش زمان مثل برق و باد گذشت، موعد سفرمان آمد ،و با فرهاد به سمت شمال حرکت کردیم. از اینجا تا رامسر خدا خدا میکردم که فرهاد راضی شود و به خانه عمه کتی برویم. هرچند زیاد از عمه کتی خاطره خوشی نداشتم، ولی باز هم خانه او تداعی روزهای کودکی ام بود. انگار تنها کسی که در این دنیا دارم همان خانه هزار متری بود. از تک تک آجر هایش خاطره داشتم، انگار که در دیوار آن خانه کس و کار من بود. نگاهی به فرهاد انداختم غرق در افکارش رانندگی می‌کرد ،جرات اینکه خواسته ام را ابراز کنم نداشتم و فقط آرزو می‌کردم که به آن سمت برود، اما نرفت. در یکی از کوچه های رامسر ویلایی اجاره کرد و آنجا ساکن شدیم . وسایل مان را از ماشین پایین اوردیم و داخل ویلا گذاشتیم. فرهاد از من خواست تا آماده کردن چای در ویلا تنها بمانم و او خریدهای لازم را انجام دهد. سرگرمی جابجا کردن وسایل بودم و خوشحال از اینکه آرامش به زندگیم باز گشته ،فرهاد وارد خانه شد .دستهایش پر از میوه و خوراکی هایی که برای این سه روز اقامت مان لازم داشتیم بود انها را جابجا کردم و برایش چای بردم. نزدیک شومینه نشست و گفت _شمال زمستونشم قشنگه. به خودم جرأت دادم وگفتم _الان حیاط خونه عمه کتی پر از برفه ، جون میده واسه برف بازی. اخم های فرهاد در هم رفت وگفت _من چیکار دیگه باید بکنم ، تا تو اون خراب شده رو فراموش کنی؟ از لحن فرهاد جا خوردم. لبخندم را جمع کردم، ناخواسته بغض راه گلویم را بست و چشمانم پر از اشک شد. فرهاد تچی کردو با کلافگی گفت _سفرمون رو کوفتمون نکن ها. بغضم را فروخوردم پلک زدم قطرات فراری اشکم را از گونه ام پاک کردم. نگاهی به فرهاد انداخت از اخمش ترسیدم، موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم بغض گلویم را میفشرد اما سعی داشتم عادی باشم لبهایم را سفت کرده بودم تا جلوی لرزشش را بگیرم. سیگاری روشن کردو گفت _پاشو کنترل تلویزیونو بده به من. برخاستم گفته اش را اطاعت کردم و به اشپزخانه رفتم سرگرم جابجایی وسایلی که خریده بود شدم. یک ظرف میوه برایش شستم و مقابلش نهادم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_ ❣ زبان_عشق❣ _دست بزن که داره _هانیه به یه سیلی نمیگن دست بزن _ دنیا رو خل کرده با رو
❣زبان_عشق❣ _باید جلوی امیر بایستی باید دست دنیا رو بگیری ببری دادگاه _هیچ جوره باهاش موافق نیستم صدای نفس عمیق مامان رو شنیدم چقدر خوب بود که این حرف ها رو فهمیدم چرا بعد از ظهر می خواستم دستم را با تیغ ببرم احساس میکنم کسی که اون کارها را کرده من نیستم انگار یک نفر از درونم داشت من رو کنترل میکرد خودم از رفتارهای صبحم ترسیدم باید چه کار کنم که دوباره اون شکلی نشم چشم هام رو باز کردم هیچ کس رو اطراف خودم ندیدم کمی ترسیدم بلند شدم اتاق خواب مامان و بابا رو نگاه کردم هر دو رو تخت خوابیده بودن آروم و بی صدا وارد اتاق شدم بالشتم رو زیر تختشون گذاشتم و همونجا دراز کشیدم و از تنها خوابیدن میترسم دیدن کابوس های کتک خوردن از امیر، رفتن به مدرسه و نداشتن کیف و کتاب ، سگ بزرگ و سیاهی که هر شب تو خواب دنبالم میکنه دره هایی که داخلشون پرت میشم اجازه خوابیدن به من رو نمی دن به سقف نگاه کردم و تلاشم برای خوابیدن بی فایدس به ساعت نگاه کردم چهار صبح رو نشون میداد بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم احساس کردم کندی حرکت صبحم رو ندارم به راحتی تکون خوردم وضو گرفتم سجاده ی مامان رو پهن کردم دو رکعت نماز خوندم ،نمازم تموم شد بلافاصله ایستادم دو رکعت دیگه خوندم سرم رو روی مهر گذشتم از خدا کمک خواستم خدایا من رو ببخش، کمکم کن دوست ندارم اطرافیان احساس کنند که من بیمارم چرا من به این روز دچار شدم احساس نفرتم به امیر دوباره سراغم اومد این تغییر رفتار رو درک نمی کنم چرا گاهی خیلی دوستش دارم ،انقدر دوستش دارم که خودم برگردم سرخونه زندگیمون تمام تحقیر هاشو تحمل کنم گاهی انقدر ازش بدم میاد متنفرم دوست دارم برم بکشمش و برگردم جانماز رو تا کردم و روی مبل گذاشتم بلند شدم و راه رفتم خط مستقیم سرامیک ها رو در نظر گرفتم پام رو دقیقا روی خط گذاشتم پام از روی خط سرامیک بیرون رفت کمی به عقب رفتم و دوباره سعی کردم که روی خط راه برم دستم به گوشه اپن خورد دوست دارم این درد رو تو اون یکی دستم هم احساس کنم بر گشتم و با همون شتاب دستم رو به اپن زدم هر دو دستم رو به یک اندازه ماساژ دادم آروم راه رفتم کاش می تونستم برم مدرسه چقدر دلم برای گیر دادن های خانم فتحی تنگ شده پام راستم به گوشه ای از مبل خورد احساس درد دارم و دلم می‌خواد پای چپم هم این درد رو احساس کنه برگشتم و پام رو به همون گوشه ی مبل زدم خیلی درد گرفت ولی خیالم راحت شد دوباره راه رفتم به ساعت نگاه کردم هفت صبح رو نشون داد صدای ماشین علی بلند شد... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_249 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد محکم و جدی گفت _بگیر بشین کنارش نشستم تپش قلب داشتم. دستم را گرفت وگفت _اینکارت درسته که من اینهمه تلاش میکنم تو شاد باشی و بهت خوش بگذره ، اونوقت تو یه حرفی میزنی که منو عصبی و ناراحت کنی؟ مکثی کردو ادامه داد _تو که میدونی من از اون روستای لعنتی بدم میاد. ارام گفتم _من منظوری نداشتم. فکر نمیکردم تو ناراحت بشی. _تو اتفاقا حرفها و کارات رو خوبم میفهمی، دنبال اینی که ، الان تا اینجااومدی یه سر هم بری خونه عمه ت ، اما کور خوندی من از اونجا بدم میاد به تو هم اجازه نمیدم اونجا بری، اونبار سرخود واسه خودت پاشدی رفتی عقوبتشم دیدی. سرم را پایین انداختم وحرفی نزدم، فرهاد ادامه داد _دو سال دیگه صبر کن، راه سازی که اونجا انجام بشه ، میفروشمش خیالت کاملا راحت میشه. با گل های بلیزم بازی میکردم فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت _الان اگر نمیفروشمش، چون نمیخوام حرفت روی سرم بمونه که اگر صبر میکردی من اونجاروگرون تر میفروختم. یه بار هم بهت گفتم اونجا رو میفروشم تهران برات خونه میخرم. بغضم را فراموش کردم، فرهاد چقدر راحت از جانب من تصمیم میگرفت، من دوست نداشتم انجا را بفروشم. اما بحث بی فایده بود، تا دو سال دیگه خدا بزرگه. دود سیگارش در گلویم رفت سرفه ایی کردم و سپس دود را از مقابل صورتم کنار زدم. فرهاد سیگارش را خاموش کردوگفت _اومدیم مسافرت خوش بگذرونیم ها غمبرک نزن. سرم را بالا اوردم وگفتم _چیکار کنم؟ _پاشو لباسهاتو بپوش بریم بیرون. برخاستم پالتویم را پوشیدم ، کلاهم را روی سرم کشیدم و شال گردنم را دور گردنم انداختم، فرهاد برخاست وگفت _این چه مدلیه؟ سپس دستی به شال گردن من زدو گفت _همین؟ پس روسری چی؟ حق بجانب گفتم _من که جاییم معلوم نیست _نخیر، جاییتم معلوم نباشه، اینطوری حق نداری بیای بیرون، روسری ت رو بپوش. شالم را برداشتم و روی کلاهم انداختم، سوار ماشین شدیم رهاد مدتی رانندگی کردو گفت _اعصابم و بهم ریختی، سرم درد میکنه. ارام گفتم _من و اوردی شمال بهم خوش بگذره؟ نیمه نگاهی به من انداخت و گفت _منظورت چیه؟ _اخه همش داری دعوام میکنی. _یه کار میکنی که دعوات میکنم دیگه. _بخدا من کاری نمیکنم فرهاد، تو یه دفعه نمیدونم چرا اینجوری میشی. _الان من چه جوری شدم؟ _اخمو و عصبانی رویش را از من برگرداندو من ادامه دادم. در صدایم کمی خواهش ریختم و گفتم _به من اخم نکن، من استرس میگیرم، میترسم. فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت _چشم. مرا به الاچیق های کنار دریا برد، برای خودش سفارش قلیان دادو گفت _سردت که نیست؟ _نه خوبه در الاچیق باز شد خانم و اقای جوانی نوزادی در اغوششان بود. سلام کردند مرد جوان رو به فرهاد گفت _ببخشبد ما میخواهیم عکس بندازیم، بچمون سرما میخوره، میشه پنج دقیقه کنار شما بمونه نیشم تا بنا گوشم باز شد فرهاد لبخندی زدو گفت _خواهش میکنم. نوزاد را گوشه ایی خواباند، به محض رفتن انها شروع به نق نق نمود، برخاستم ارام و ناشیانه او را بغل گرفتم، فرهاد با دلواپسی گفت _عسل، بچه مردمه، یه وقت نندازیش. کنارش نشستم گفتم _نه حواسم هست، فرهاد عکس من و با این می اندازی؟ فرهاد گوشی اش را در اوردو گفت _بچه چی هست حالا؟ _نمیدونم ، اما فکر کنم دختر باشه لباس هاش صورتیه فرهاد عکس مان راگرفت وگفت _ بیا نزدیک تر سه تایی بندازیم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_374 ❣زبان_عشق❣ _باید جلوی امیر بایستی باید دست دنیا رو بگیری ببری دادگاه _هیچ جوره باهاش
❣زبان عشق❣ نگاهم رفت سمت خونه ی عمو به پنجره ی خونم نگاه کردم بغض توی گلوم اذیتم میکنه چقدر دلم تنگه ،تا خونه ی عمو راهی نیست ولی برای من خیلی دوره دلم گرفته، دلم برای امیر گرفته، به امیر که فکر می کنم تمام رنگ ها خاکستری می شن دلم میخواست باهاش خوشبخت باشم ولی نبودم حتی یک لحظه اشک روی گونم رو پاک کردم و نفس پردردم رو بیرون دادم خیلی سخته پیش خانوادت باشی ولی تنها باشی یه روز دوست نداشتم جایی که نیست نفس بکشم الان دلم نمیخواد ببینمش. هم ازش متنفرم هم دوسش دارم کاش دیروز تو ماشین یه حرفی میزد شاید دوباره اگر فرصتش پیش بیاد با هام حرف بزنه دیروز حتی نگاهمم نکرد شاید خودم باید فرصتش رو پیش بیارم نکنه پسم بزنه اصلا چرا باید برم جلو خدایا من رو از این سردرگمی نجات بده به اسمون نگاه کردم کاش بارون بیاد برم زیرش و فریاد بزنم چه روز های بدی کاش تموم بشه کاش مثل تمام کابوس هام خواب باشه کاش یه روز بیدار بشم و ... با دیدن امیر که با زیر شلواری و زیرپوش اومد تو حیاط به وجد اومدم .کیسه ی زباله ای که دستش بود رو روی کاپوت ماشین علی گذاشت و با شتاب رفت سمت خونشون این شتاب برای سرما و لباس کمش بود حتی به خونه ی ما نگاهم نکرد شاید توقع من بالا رفته شاید از کم محلی من سرد شده دوباره نگاهم رو به علی دادم الان میخواد پری رو ببره مدرسه _تو از کی بیداری؟ برگشتم و به چهره مهربون مادرم نگاه کردم این روز ها تک و تنها پشت من ایستاده و با تمام مظلومیتش حمایتم می کنه _ از چهار صبح نگاهی به چشم های اشکیم انداخت _ از چهار صبح برای چی بیداری _ بیدار شدم کسی کنارم نبود ترسیدم اومدم توی اتاق شما دیگه خوابم نرفت _چیکار می کنی از اون موقع تا حالا این رو گفت و وارد آشپزخونه شد _بیا چایی بزار به خیال خودش میخواد من رو مشغول کنه تا کمتر غصه بخورم چشمی گفتم و رفتم سمت کتری برداشتمش توش رو پر از اب کردم و روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم مامان گوجه خیار از یخچال در آورده پوستشون رو کند و توبشقاب خورد کرد _برای بابات نیم رو درست میکنی لبخندی زدم و گفتم _ مامان من خوبم با عشق نگاهم کرد و گفت _ دلم برات شور میزنه _نه مامان خوبم دیروز نمیدونم چی شد که اونجوری شدم ببخشید الان حالم خوبم _ میشه یه سوال ازت بپرسم _بپرس _ قول میدی جون مامان راستش رو بگی _ قول میدم _ دیروز امیر چی گفت که انقدر ناراحت شدی دوباره بغض توی گلوم گیر کرد اشک از توی چشم هام جمع شد _ هیچی نگفت _ هیچی نگفت این قدر به هم ریختی مامان فکر می کنه دارم از زیر جواب دادن در میرم اما در واقعا امیر هیچ چی نگفت انتظارم بر این بود که حالا که تنها شدیم حرفی بزنه اما اون هیچی نگفت از پاساژ تا خونه سکوت کرد حرف هم که زد فقط تهدید بود _مامان باور کن امیر هیچی نگفت _چرا رفتی شرکت چرا رفتی شرکت _ اشتباه کردم نباید میرفتم _من دیشب با بابات صحبت کردم... _ سلام صبح بخیر با شنیدن صدای بابا خوشحال شدن اینکه خیلی من را دعوا می‌کنه اما طوری دوستش دارم که اصلا دلم نمی خواد از دستش بدم برگشتم سمتش و با لبخند گفتم _سلام صبح بخیر رنگ محبت رو توی نگاهش دیدم پیشونیم رو بوسید و گفت _ خوبی _ممنون _تخم مرغ من کو پشت این لحن شوخی بود که سر شار از ترحمه _الان براتون درست می کنم بلند شدم ماهی‌تابه رو برداشتم گاز رو روشن کردم سمت کابینت رفتم روغن رو برداشتم و درش رو باز کردم روغن را توی ماهیتابه ریختم به فکر فرو رفتم... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_250 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ بچه را وسط گرفتم و عکس انداختیم. فرهاد با خنده گفت _الان میفرستمش واسه شهرام. عکس را ارسال کرد، در الاچیق باز شد مادر بچه گفت _بیدار شد؟ با اشتیاق گفتم _به محض رفتن شما بیدار شد من بغلش کردم. _خیلی ممنون عزیزم، ایشالا قسمت خودتون بشه. لبخندی زدم وگفتم _مرسی. بچه را برداشت و رفت کنار فرهاد نشستم حضور چند دقیقه ایی این کودک پاک و معصوم روحم را شاد کرد. صدای اهنگ پیام فرهاد امدو گفت _شهرام تعجب کرده. با خنده صفحه را نگاه کردم، شهرام تایپ کرد. _هوس بچه به سرت نزنه ها. دوباره نوشت _فعلاشما دو تا خودتون بچه هستید. از حرف شهرام خنده م گرفت _فرهاد نوشت _به کوری چشم حسود میخواهیم دوقلو بیاریم. شهرام ایموجی خنده فرستادو نوشت _تو خودت واسه من اندازه یه چهار قلو ازار و اذیت داری. ببین دیگه دو قلوهات چین؟ فرهاد هم ایموجی خنده فرستاد نگاهم روی گوشی فرهاد بود . شهرام نوشت _فقط قبل از اقدام به بچه دار شدن ازمایش ژنتیک یادت.... فرهاد دستپاچه شد و سریع از برنامه خارج شد معترضانه گفتم _چرا نزاشتی بخونم؟. بدنبال سکوت او گفتم _ازمایش ژنتیک چیه فرهاد؟ _شهرامه دیگه، باید همه چیز اصولی باشه، حالا ماکه فعلا بچه نمیخواهیم. هرموقع دلت بچه خواست ازمایش هم میدیم. _نه فرهاد ازمایش ژنتیک مال کسانیه که یا تو خانوادشون معلول دارن، یا ازدواجشون فامیلیه. فرهاد لبش را گزید و گفت _نمیدونم _اون پیام شهرام را بیار بخونیم ببینیم چی نوشته با کلافگی گفت _ول کن دیگه. دوتا چای بریز بخوریم گرم شیم. دوعدد چای ریختم و در فکر پیام شهرام ماندم ، سپس گفتم _مگه نگفتی زن و شوهر نباید چیز یواشکی واسه هم داشته باشن. نفس صداداری کشیدو من ادامه دادم _پس چرا تو گوشی من و زیر و رو میکنی اما نمیزاری من پیام شهرام را بخونم. _شهرام یه حرف خصوصی میخواد به من بزنه، دوست نداره تو بدونی. من الان صفحه شهرام را پاک میکنم، گوشیمو میدم دست تو هرچقدر دوست داری دستت باشه ، خوبه؟ من گفتم چیز خصوصی مال هم ندارن نگفتم رازی که دیگران دارن هم باید فاش بشه.. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_251 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ حس کنجکاوی در من بیداد میکرد شام را خوردیم و به خانه رفتیم روی تخت دراز کشیدیم. فرهاد که خوابش رفت، گوشی ام را برداشتم و در جستجو گر گوگل ازمایش ژنتیک را تایپ کردم مشغول خواندن بودم که به یکباره گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم. فرهاد صفحه گوشی را نگاه کردو گفت _چیکار داری میکنی؟ نفس نفس زدم و گفتم ترسیدم فرهاد. گوشی ام را دستم دادو با خنده گفت _بگیر بخواب دیگه، هنوز تو فکر ازمایش ژنتیکی؟ برگردیم تهران میریم ازمایش میدیم که خیالت راحت بشه. گوشی را روی عسلی نهادم، دراز کشیدم دست فرهاد رو موهایم نوازش وار حرکت کردو گفت _بعضی وقتها ندونستن باعث میشه راحت تر زندگی کنی، بعضی چیزهارو ادم بدونه غقط اعصابش بهم میریزه. سپس دسته ایی از موهایم را در دستش گرفت بوسید و گفت _بگیر بخواب عزیزم ، صبح زود بیدارت میکنم ها بعد نق نزنی بگی خوابم میاد. چشمانم را بستم. صبح ساعت هشت فرهاد بیدارم کرد خوابم می امدو دوست داشتم بخوابم. زودتر از من بیدار شده بود و صبحانه را اماده کرده بود. بوی نان تازه در فضای خانه پیچیده بود. دست و صورتم را شستم و سر میز نشستم ، برای خودش کله پاچه و برای من کره و مربا گرفته بود. سرمیز نشست و گفت _چرا کله پاچه دوست نداری؟ _از اینکه چی و دارم میخورم بدم میاد. فرهاد خندیدو گفت _خوب تاحالا امتحان کردی؟ سرم را عقب کشیدم وگفتم _نه دوست ندارم امتحان کنم. _حالا یه لقمه بخور ، اگه بد بود برو دهنتو بشور. _نه ترجیح میدم اول صبح حال خودمو بهم نزنم، بخور نوش جونت. فرهاد برایم چای ریخت و گفت صبح که رفتم صبحانه بگیرم برای خودم کلاه و دو جفت دستکش خریدم بعد از صبحانه می ریم برف بازی نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم _کجا؟ _تو حیاط ویلا پر از برفه. صبحانه ام را سریع خوردم و اماده شدم منتظر فرهاد بودم. چایش را خورد گفتم _بلند شو دیگه _بزار یه سیگار بکشم. میریم. نمیدانم در چهره م چه چیزی را دید که سیگارش را کنار گذاشت و گفت ولش کن برخاست کت و کلاه و دستکشش را پوشید و به حیاط رفتیم گوشه ایی نشستم و سرگرم درست کردن گلوله های برفی شدم. او هم از فرصت استفاده کردو سیگار میکشید ، از نقشه ایی که برای فرهاد کشیده بودم، تمام وجودم پر از شورو شعف بود. سیگارش که تمام شد.گفت _خوب الان میخوام یه عالمه برف بهت بزنم. نگاهی به حجم زیاد گلوله های برفی من انداخت وباخنده گفت _وای، این اخر نامردیه. خندیدم واولین گلوله را بسمتش پرتاب کردم گلوله را با دستش رد کردو زیر بمباران گلوله های من قرار گرفت صدای خنده هایمان در حیاط خانه پیچیده بود. گلوله هایم که تمام شد نگاهی به فرهاد انداختم تمام وجودش برفی شده بود نزدیک امدو گفت _حالا نوبت منه. عقب رفتم وگفتم _فاصله رو تو بازی بهم نزن. همونجا باید وایسی ابروهایش را بالا دادو گفت _نخیر ، فاصله بی فاصله باجیغ و خنده عقب رفتم وگفتم _فرهاد جر زنی نکن دیگه قدم های فرهاد سریع شدو گفت _جر زنی نبود تا من داشتم سیگار میکشیدم و حواسم نبود اونهمه گلوله درست کردی؟ دوان دوان به سمت مخالف حرکت کردم حجم برف تا زانوانم بودو زیاد سرعت نداشتم فرهاد از بازوانم گرفت و سپس در یک لحظه مرا از روی زمین بلند کردو گفت _الان میندازمت تو برفها ملتمسانه گفتم _موهام کثیف میشه فرهاد فرهاد درحالی که مرا روی برفها انداخت گفت _خوب میشوریشون روی برفها افتادم و میخندیدم سعی در فرار مجدد داشتم که یک بغل پر از لرف را روی سرم ریخت جیغ میکشیدم و میخندیدم مخفیانه در مشتم یک گلوله برف درست کردم. فرهاد که نزدیکم امد گلوله را به صورتش زدم. خندیدو بابهت گفت _توخیلی پررویی یه لحظه دلم برات سوخت. اماحقته مرا که نشسته بودم در برف ها هل داد و دوباره روی صورتم را پر از برف کرد نشستم صورتم را پاک کردم لرز به اندامم نشسته بود. دستم را گرفت برخاستم فرهاد گفت _ اگه سردته بریم تو _نه میخوام ادم برفی درست کنم. _صورتت از سرما سرخ شده بریم تو یکم گرم شیم دوباره می اییم. پایم را به زمین کوبیدم وگفتم _نه دیگه موهایم را تکاند و گفت _چه عجله ایی داری؟ برمی گردیم دیگه. وارد خانه شدیم و کنار شومینه نشستیم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_252 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ برخاست و با دولیوان چای گرم نزدیک امد با لبخند رو به من گفت _لپات قرمز شده. سپس صورتم را بوسیدو گفت _خیلی دوستت دارم. سرم را پایین انداختم. نمیدانم چرا تا این جمله را میگفت صحنه های دعوا و کتک خوردنم جلوی چشمانم ظاهر میشد. لبخندی زدو گفت _خوب بی معرفت الان تو باید بگی منم دوستت دارم.نه اینکه زمین و نگاه کنی. خندیدم وگفتم _خوب منم دوستت دارم. _چرا با زورو زحمت این حرف و میزنی؟ لبخندی زدم و گفتم _نه بابا، چه زور و زحمتی خوب منم دوستت دارم دیگه. معلوم نیست؟ خندیدو گفت _نه خدا شاهده معلوم نیست. خندیدم و به چشمانش خیره ماندم.فرهاد ادامه داد _برف بازیه خیلی حال داد. _الان بریم ادم برفی درست کنیم؟ _بعد از نهار بریم. لبخندم جمع شدو گفتم _تنهایی برم؟ سیگارش را روشن کردو گفت _بگذار اینو بکشم میریم. _چرا اینقدر سیگار میکشی؟ در پی سکوت فرهاد ادامه دادم _بوش به این بدیه چطوری میکشی، لااقل قلیون بوش خوبه. لبخند روی لبانش نقش بست و گفت _دوست داری قلیون بکشی؟ لبخندم جمع شدو گفتم _نه _اگر دوست داری برات اماده میکنم ها _نه دوست ندارم. _پس چرا با مرجان میکشیدی؟ چهره م مضطرب شدو گفتم _بیشتر مرجان میکشید من گلویم میسوزه سرفه میکنم. شاید دو سه بار شلنگ و میداد دست من. منم زود بهش میدادم. فرهاد به چشمانم خیره ماند کمی مضطرب شدم و گفتم _بخدا راست میگم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_253 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ به حمام رفتم موهایم را سشوار کشیدم و بافتم. بلیز و شلوار گرمی پوشیدم و نزد فرهاد رفتم. مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب نهار بود. دستکش هایم را پوشیدم و سرگرم درست کردن ادم برفی شدم. ادم برفی ام که اماده شد گوشی ام را اوردم و با او عکس گرفتم. سپس گفتم _فرهاد _جانم _میای با ادم برفی عکس بگیریم؟ منقل را رها کردو نزدیک من امد و عکس گرفتیم، دستم را گرفت و گفت _دستکشت کو؟ _داخله _خوب سردت میشه، پاشو بیا کنار زغال. کنار منقل ایستادم، محبت های فرهاد ارامش را به قلبم باز گردانده بود . هرچند یاد اوری خاطرات تلخ رهایم نمیکرد. صبح روز بعد زمانیکه از خواب بیدارشدم، فرهاد کنارم نبود نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده صبح بود. گوشی ام را برداشتم شماره فرهاد را گرفتم وگفتم _الو _سلام ، بیدارشدی؟ _کجایی فرهاد ؟ _الان میام، سرخیابونم. _باشه خداحافظ دست و صورتم را شستم فرهاد وارد خانه شدو گفت به استقبالش رفتم، خندیدو گفت _اینقدر خوابیدی صورتت پف کرده. تنبل دیگه ظهر شده. _کجا بودی؟ _دستت چپتو بیار جلو اطاعت کردم حلقه م را در دستم انداخت و گفت _دیگه درش نیاری ها. نگاهی به حلقه م انداختم وگفتم _رفتی خونه عمه کتی؟ _آره رفتم حلقتو اوردم. _خوب منم میبردی. اخم های فرهاد در هم رفت و به تندی گفت _چند بار بهت بگم من دوست ندارم تو پاتو به اون روستای لعنتیت بزاری. دستم را از دستش کشیدم و سرم را پایین انداختم، لحنش فریاد شدو گفت _واقعا نمیفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟ چند بار بهت گفتم نباید اونجا بری؟ بدنبال سکوت من دستش را زیر چانه م گذاشت سرم را باخشم بالا اوردو گفت _منو نگاه کن. به چشمانش خیره ماندم وگفتم _حالا چرا عصبانی میشی؟ _چرا اینقدر این جمله احمقانه منو ببر اونجارو تکرار میکنی؟ _منظورم این بود که منم بیام یه دوری بزنم. _چند بار تاحالا بهت گفتم من از اونجا بدم میاد؟ _زیاد گفتی _پس چرا مدام تکرارش میکنی؟ نفهمی؟ سکوت کردم. فرها از کنارم گذشت و ادامه داد _این اخرین باریه که با زبون بهت تذکر دادم. اسم اون خراب شده رو به دهنت نیار ،دفعه بعد که تکرارکنی چنان میزنمت که اویزه گوشت بمونه. روی کاناپه لمیدو گفت _تو اخلاقت همینه، هر چیزیو که من خواستم حالیت کنم قبلش یه با مفصل زدمت بعد حالی شدی. حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرد. بغض به گلویم چنگ انداخت چشمانم غرق اشک شد، ادامه داد _گریه کنی خودت میدونی ها به اتاق خواب رفتم موهایم را جمع کردم و از انجا خارج شدم نشسته بودو سیگار میکشید. تحکمی گفت _چایی داریم؟ _الان درست میکنم. _بله دیگه تالنگ ظهر خواب بودی چای کجا بود؟ زیر کتری را روشن کردم، و از پنجره اشپزخانه ادم برفی ام را نگاه میکردم، یاد اوری خاطره خوش دیروز اشک را روی گونه ام غلطاند. با صدای فرهاد در نزدیکی خودم، سریع اشکهایم را پاک کردم. _داری چیکار میکنی؟ _بیرون و نگاه میکنم. _بیرون و نگاه میکنی و گریه میکنی؟ الان بهت نگفتم گریه نکن. _خوب گریه کردن که دست خودم نیست وقتی ناراحت میشم گریه م میگیره. _با گریه ت رو اعصاب من راه میری _خوب برو اونور بشین من و نبینی، منم گریه م تموم شد میام. _الان واسه چی ناراحتی؟ برخاستم وگفتم _من میدونم تو داری دنبال بهانه میگردی من و بزنی خوب بیا بزن بزار تموم شه. از شانه ام مرا هل دادو گفت _خفه شو اعصاب من و بهم میریزی من که یه حرکتی میکنم بعد همونو میزنی تو سرم. _داری ارامشمونو خراب میکنی فرهاد. _اگه دلت ارامش میخواد قبل از حرف زدنت یکم فکر کن بعد ضرتو بزن _الان من بگم غلط کردم تو دست از سرم برمیداری. _الان اگه تو مسافرت نبودیم، میدونستم چیکارت کنم که زبون درازی یادت بره.حیف که نمیخوام سفرو خراب کنم. _من حرف نمیزنم میگی چرا لال مونی میگیری، حرف میزنم میگی داری زبون درازی میکنی، الان تکلیف من چیه ؟ من چیکار کنم؟ _تو فعلا خفه شو ، یذره دیگه ادامه بدی میزنم لهت میکنم ها. _باشه من ساکت میشم فقط بعدش نگی چرا لالمونی گرفتی ها. به سراغ کتری رفتم و چای را دم کردم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_254 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ روی کاناپه لمید یک لیوان چای مقابلش نهادم و به اشپزخانه باز گشتم.نگاهی به حلقه م انداختم و روی صندلی نهار خوری نشستم. مدتی که گذشت گفت _پاشو لباسهاتو بپوش بریم نهار بخوریم. گفته اش را اطاعت کردم، سوار ماشین شدیم و در سکوت به یک رستوران رفتیم بعد از صرف نهار مرا به بازارچه محلی بردو گفت _دوست داری بریم یکم خرید کنیم؟ با دلخوری گفتم _نه دستش را زیر چانه مم گذاشت وگفت _قهری با من؟ به چشمانش نگاه کردم وگفتم _نه _پس پیاده شو بریم خرید کنیم. از ماشین پیاده شدیم دستم را گرفت و هم گام شدیم. از سفر بازگشتیم، بدخلقی های فرهاد گاهی ناراحتم کرد اما سفرخوبی بود. خیلی خوش گذشت. صبح روز شنبه بود . منتظر زهره بودم. ساعت از نه گذشته بودو او هنوز نیامده بود.با فرهاد تماس گرفتم. تماس با پیام در جلسه هستم قطع شد. اعظم خانم گفت _چرا زهره خانم نیامد؟ _نمیدونم، منتظرشم _خوب بهش زنگ بزن. _خاموشه _اشکال نداره، ایشالا که میاد. برخاستم و خودم به تنهایی سرگرم شدم، یک ساعت گذشت صدای زنگ تلفن خانه توجه مرا به خود جلب کرد، به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم فرهاد با تندی گفت _ چرا گوشی بی صاحبتو جواب نمیدی؟ با لحن فرهاد جا خوردم و گفتم _ تو اطاق نقاشی م بودم گوشیم تو پذیرایی جا مونده بود. تن صدایش بالا رفت و گفت _چند بار باید بهت بگم که گوشی تو از خودت جدا نکن؟ _ حالا چیزی نشده که، من خونم به تلفن خونه زنگ میزدی. _ وسط جلسه به اون مهمی به من زنگ زدی، نتونستم جواب بدم هرچی بهت اس ام اس میدم چیکارم داشتی ؟جواب نمیدی اعصابمو بهم ریختی، اصلا نفهمیدم جلسه م چه طوری گذشت، چی گفتم، چی شنیدم، مدام استرس تو رو داشتم، هجده تا پیام دادم جواب ندادی، مگه بهت نگفتم هر جایی که میری اون بی صاحاب مونده رو با خودت ببر؟ سکوت کردم، پاسخی نداشتم. فرهاد ادامه داد _ حالا چیکارم داشتی؟ آرام گفتم _هیچی معلم نقاشی نیومده بود، هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد. میخواستم تو زنگ بزنی آموزشگاه بگی چرا نیومده؟ _ همین ؟اعصاب من و از صبح تا حالا به خاطر یه موضوع مسخره ریختی به هم؟ نیومده شاید مریضه.کاری نداری تو مخی؟ آرام گفتم _ نه ارتباط مان قطع شد به سراغ گوشی ام رفتم . چند تماس بی پاسخ از شماره‌ای ناشناس داشتم چشمانم گرد شد. کسی شماره من را نداشت، لحظه ای تنم لرزید. وای یه دردسر جدید .پیامهای فرهاد را باز کردم . گوشی م را با کلافگی روی مبل انداختم. می اندیشیدم به اینکه الان درست ترین کار چیست؟ آیا به فرهاد شماره ناشناس را بگویم یانه . خداحافظی اعظم خانم نوید نزدیک شدن لحظه ورود فرهاد به خانه را به من داد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_255 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ شماره را دوباره نگاه کردم، دوست داشتم زنگ بزنم ببینم کیست؟ نکند زهره با خط دیگری با من تماس گرفته. به هر حال این بار مسیر راست گفتن با فرهاد را انتخاب می کنم. صدای ورود ماشین به داخل خانه توجه م را جلب کرد لبم را گزیدم. الان فرهاد هم عصبی از پاسخ ندادن گوشی م بود ،و هم این شماره ناشناس. فکری کردم و گفتم _ به من چه؟ شماره منو که کسی نداره. لابد اشتباه گرفته. وارد خانه شد به استقبالش رفتم اخم کرده بود با دیدن من اخمش شدید شدو بلند گفت _ چرا گوشیتو جواب ندادی ؟ با فریادش تکان خوردم و ناخواسته کمی به عقب رفتم. فرهاد کیف اش را زمین پرت کرد و نزدیک ام آمد یقه بلیزم را در مشتش گرفت جیغی کشیدم و ناخواسته دستم را جلوی صورتم گرفتم. تکانی به من دادو گفت _چرا هر چیزی را باید هزار بار بهت بگم اخر هم با کتک حالیت شه؟ مرا هل داد محکم به دیوار خوردم سبابه ام را گزیدم و گفتم _ببخشید _خفه شو صدا ازت نیاد، هیچی نمیخوام بگی فقط دهنتو ببند، لالمونی بگیر. از من فاصله گرفت کتش را در اوردو به سمت اشپزخانه رفت، دست و صورتش را شست از نگاه خیره و چپ چپش میترسیدم. خدا خدا میکردم به سمت گوشیم نرود. سرمیز نشست و گفت _بیا غذارو بکش کوفت کنیم. به سراغ قابلمه رفتم صدای تند و بلند نفس هایش مرا میترساند غذارا سرمیز نهادم پس از صرف نهار دلم را به دریا زدم وگفتم _راستی فرهاد به چشمانش نگاه کردم از اخمش ترسیدم و حرفم را خوردم فرهاد ادمه داد _چی شده؟ _یه جوری نگاه میکنی ادم از ترس لال میشه _تو و ترس؟تو اگه ترس حالیت بود رفتارتو مراقبت میکردی، حالا بگو ببینم ،چی میخواستی بگی؟ نفسی کشیدم قلبم از ترس تیر کشیدو گفتم _یه شماره ناشناس بهم چند بار زنگ زده. _کی بود؟ _نمیدونم _جواب ندادی دیگه درسته؟ _اره جواب ندادم، اخه بعدا متوجه شدم. تو که زنگ زدی خونه گفتی چرا جواب ندادی؟ رفتم سراغ گوشیم دیدم زنگ زده _برو گوشیتو بیار برخاستم و گوشی ام را به دستش دادم، شماره را گرفت صدا را روی پخش زداقایی گفت _الو _سلام شما با این خط تماس گرفتید؟ _بله ، اول شما زنگ زدی من زنگ زدم ببینم چیکار داشتی. فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _این خط خوتونه؟ خانمم با شماره خانم الیاسی معلم نقاشیش تماس گرفته. _بله ، ایشون خانمم هستد. _گویا امروز کلاس تشریف نیاوردند. خانمم بخاطر اون تماس گرفته. _متاسفانه امروز مادرشون فوت شده، فک کنم تا چند روز نتونه بیاد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_256 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد تلفن را قطع کردوحرفی نزد. برخاست و روی کاناپه ها لمید، نفس راحتی کشیدم خدارو شکر بخیر گذشت. یک لیوان چای برایش بردم و کنارش نشستم. سپس ارام گفتم _حالا من چیکار کنم؟ _چیو؟ _کلاس نقاشیمو _باید صبر کنی دیگه مادرش مرده، خودش که نمرده. چند روز دیگه میاد. _اگر دیگه نیاد چی؟ _اولا میاد ، میدونی چقدر پول میگیره. دوما هم نیاد به جهنم یکی دیگه برات میگیرم. هردو ساکت شدیم فرهاد گفت. _عسل حلقه ت چرا تو دستت نیست؟ لبم را گزیدم و برخاستم به اتاق نقاشی م رفتم و حلقه م را از کنار پالت رنگم برداشتم. و در دستم کردم. به سمت او باز گشتم. سر تاسفی برایبم تکان دادو گفت _مگه نگفتم درش نیار؟ _من با انگشتر نمیتونم هیچ کاری کنم. _هیچ کاری نکن. خونه که خدمتکار داره، نقاشی ام اگر میبینی با حلقه نمیتونی انجام نده. سرم را پایین انداختم و گفتم _حالا مثلا چی میشه که من حلقمو در بیارم نقاشی که کشیدم دوباره بندازم دستم؟ یا اصلا نندازم دستم، من که از خونه بیرون نمیرم. _حلقه چه ربطی به از خونه بیرون رفتن داره؟ _اینجا منم و تو ، اعظم خانم و زهره هم میدونن من زن توأم، حلقه نداشته باشم چی میشه؟ _با من بحث نکن، باید عادت کنی حلقه تو دستت باشه. سکوت کردم.صدای زنگ ایفن بلند شد، فرهاد برخاست در را به روی مرجان و ریتا گشود. از پنجره مرجان را دیدم گوشی ریتا را از دستش گرفت و سپس سیلی ایی به صورت او زد متعجب شدمو هینی کشیدم، فرهاد گفت _چیشده؟ _مرجان زد تو صورت ریتا _به روشون نیار انگار نه انگار که دیدی. وارد خانه شدند چشمان ریتا اشک آلود بود. سلام و احوالپرسی کردیم. مرجان نشست و رو به ریتا گفت _همونی که من بهت گفتم را میگی، فهمیدی؟ ریتا سر مثبت تکان داد. فرهاد گفت _چیشده؟ مرجان لب گشودوگفت _گوشیشو گم کرده. _کجا؟ _نمیدونیم. _واسه این داری گریه میکنی؟ خودم برات یه گوشی میخرم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_257 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت _با شهرام داشتیم میرفتیم یه جا کار داشتیم .اتفاقی تو مسیر ریتا رو دیدیم، تو سرویس مدرسه ش داشت با تلفن صحبت میکرد. شهرام زنگ زدبهش گفت با کی حرف میزدی ؟ این خنگ بیشعور هم گفت با مامان، نمیدونست من کنار شهرام نشستم. فرهاد اخمی کردو گفت _تو گوشیتو برده بودی مدرسه؟ تینا سرش را پایین انداخت ، مرجان ادامه داد _ شهرام از همین هم عصبانیه _حالا با کی حرف میزدی؟ پاسخ فرهاد را مرجان سریع داد _با تینا دوستش. _خوب چرا راستشو نگفتی؟ ریتا ارام و زیر لب گفت _بابا از تینا بدش میاد. _بابات یه چیزی میدونه که از تینا بدش میاد ، چرا حرف باباتو گوش ندادی؟ مرجان نفسی کشیدو گفت _الان شهرام داره میاد اینجا گوشی ریتا رو ازش بگیره، خانم گوشیشو تو راه گم کرده. چشمان فرهاد گردشد و متعجب گفت _گم کرده؟ _بله _چطور بعد این جریان گوشی یکباره گم شد؟ _از دستش افتاده لابد _یه خورده مشکوکه ها، ریتا جان یکم فکر کن عمو یه دروغ بهتر بگو مرجان رویش را برگرداند ریتا گفت _راست میگم عمو بخدا، بیا کیفمو بگرد، وسایلامو ببین. صدای زنگ ایفن بلند شد مرجان رو به فرهاد ملتمسانه گفت _تروخدا برو ارومش کن، میخواد بچمو بزنه. فرهاد شاسی ایفن را زد و به حیاط رفت مرجان سراسیمه برخاست از داخل یقه اش دست کردو از زیر لباسش گوشی ریتا را در اوردو با خواهش رو به من گفت _عسل تورو ارواح خاک پدرو مادرت اینو قایمش کن . من متحیر مانده بودم. مرجان دوان دوان سمت اتاق خواب رفت و گفت _بیا سریع وارد اتاق خواب شدم مرجان گوشی را زیر عسلی فرستادو گفت _ببخشید عسل جان، نترس گوشیش سایلنته، صدا ازش در نمیاد. _مرجان اگر فرهاد بفهمه چی؟ _نمیفهمه. _خودت اخلاقشو میدونی دیگه مرجان مکثی کردو گفت _خواستم برم میبرمش، عسل یه وقت به فرهاد نگی ها، همون لحظه میزاره کف دست شهرام. صدای داد شهرام در خانه پیچید _ریتا گوشیت کو؟ صدای هق هق گریه ریتا امد من و مرجان از اتاق خارج شدیم، فرهاد مشکوک به ما نگاه میکرد. شهرام نزدیک ریتا رفت مرجان سد راهش شد و گفت _بچمو ولش کن، گوشیشو گم کرده، فدای سرش. _مرجان، تو پیشونی من چیزی نوشته که دروغ به این بزرگی رو به من میگی؟ _دروغ نیست. فرهاد نزدیک رفت بازوی شهرام را گرفت و گفت _بیا بگیر بشین. روی کاناپه ها نشست ورو به فرهاد گفت _گوشیشو با خودش برده مدرسه، تو سرویس نشسته نیشش تا بنا گوشش باز داره با تلفن حرف میزنه من رفتم پشت خطش میگه دارم با مامانم حرف میزنم، حالا مرجان کجاست کنار من نشسته. رو به ریتا گفت _باکی حرف میزدی؟ ریتا مکثی کردو گفت _با تینا نگاه شهرام سرشار از تهدید شدو گفت _برم گوشی تینا رو از مادرش بگیرم، ببینم شماره تو تو اون ساعت تو گوشیش هست یانه؟ ترس در نگاه ریتا نشست و به مرجان نگاه کرد، شهرام ادامه داد _مگه ریتا همکلاسیت نیست؟ شما دو نفر تازه از مدرسه تعطیل شدید اونم گوشیشو اورده بود مدرسه؟ همه ساکت بودند شهرام ادامه داد _ریتا داری دروغ میگی ها، من میفهمم. ریتا سرش را پایین انداخت و گفت _من دروغ نمیگم. _اونبار بهت گفتم یه باره دیگه دست از پا خطا کنی باید قید مدرسه رفتن و بزنی و بی سواد بمونی، من سرحرفم هستم ها، نمیزارم درس بخونی. چون تو داری با ابرو و حیثیت من و مادرت بازی میکنی. همه ساکت شدند . از زبان فرهاد کنار شهرام نشستم ارام و زیر لبی به من گفت _با این بیشرف نمیدونم چیکار کنم. عقلم به جایی قد نمیده، هرکاری بلد بودم باهاش کردم، از همه دری وارد شدم نشد که نشد. _به مرجان بگو مراقبش باشه. _مرجان داره مخفی کاری میکنه. _اره معلومه، گوشیش گم نشده، دست مرجانه. _میدونم، ولی نمیتونم ثابت کنم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_258 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ اهی کشیدم و گفتم _یه زهر چشم اساسی ازش بگیر _فایده نداره، ریتا خیلی سرتقه _بدش دست من درستش میکنم. شهرام پوزخندی زدو گفت _تو فکر کردی ریتا هم مثل عسله؟ بخدا عسل خیلی خوبه تو قدرشو نداری. من با ریتا نمیدونم چیکار کنم. _مرجان نباید مخفی کاری کنه. _متاسفانه مرجان هم حرف گوش نمیده، خیلی خوب شد که گوشیش گم شده مثلا، دیگه گوشی بی گوشی ، خط اتاقشم جمع میکنم، اینترنت خونه رو هم تعطیل میکنم. سپس رو به ریتا گفت _از حالا به بعد هرجایی خواستی بری، فقط بامن میری با مامانت هم حق نداری جایی بری. کلاسهات کلا تعطیل شد، صبح ها میبرم میگذارمت مدرسه، ظهر هم میام دنبالت ، تو لیاقت هیچ چیز رو نداری، یکم بیشتر به اینکارهات ادامه بدهی مدرسه هم تعطیل میشه. ریتا ارام ارام گریه میکرد. مرجان گفت _چرا بامن حق نداره جایی بره؟ شهرام رو به مرجان گفت _چون تو مخفی کاری ،نگو که نیستی. _من چه مخفی کاری کردم _گوشی ریتا چی شد مرجان؟ _گمش کرده، فدای یه تار موهاش _گم نکرده مرجان، با بچه که طرف نیستی. عسل به اشپزخانه رفت و من هم بدنبالش راهی شدم. مشغول اشپزی شد، کنار گوشش گفتم _مرجان تو اتاق خواب چیکارت داشت؟ همچنان که سرگرم اشپزی اش بود گفت _لباس زیرش باز شده بود، خواست براش ببندم. کمی به عسل خیره ماندم وگفتم _خداکنه راست بگی، چون اگر خلافش بهم ثابت بشه و بفهمم دروغ گفتی خودت میدونی چی میشه، یادت نرفته که من همون فرهادم ها. رنگش کمی سرخ شدو سکوت کرد، فرهاد ادامه داد _یه بار دیگه فرصت داری راستشو بگی. سکوت کرد با پایم به ساق پایش ضربه ایی زدم وگفتم _لال مونی نگیر چهره اش درد ناک شدو گفت _راستشو گفتم. مصمم گفتم _خیلی خوب، تو که دوست نداری به خاطر ریتایی که اینهمه اذیتت کرده و مرجانی که باعث شد اونهمه کتک خوردی، یه بار دیگه هم کتک بخوری و کلاس نقاشیت کنسل شه. به زمین خیره ماندو گفت _میزاری غذامو درست کنم؟الان شب میشه، تو خونه مهمون هست و اینها شام میخوان... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_259 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ اشپزخانه را ترک کردم ، چند دقیقه بعد مرجان به کمک عسل به اشپزخانه رفت پچ پچ میکردند، از عسل کلافه و عصبی بودم، خدا خدا میکردم که راستش را بگوید، اصلا دوست نداشتم زندگی ارامم بهم ریخته شود. مهمانانمان رفتند، کنارش دراز کشیدم عسل چشمانش را بست دستی به موهایش کشیدم وگفتم _خوابیدی؟ باهمان چشمان بسته گفت _دارم میخوابم. کمی به او خیره ماندم، بیشترمواقع کنارم مانند یک مجسمه، سردو بی روح بود. البته شاید علت سردی الانش بخاطر لگدی که به پایش زدم بود. لعنت به من. بازهم ناراحتش کردم، جواب ندادن گوشی اش هم مسئله مهمی نبود که بخواهم در بدو ورودم بخانه ناراحتش کنم. صورتش را بوسیدم، چشمانش را گشود نگاهی به من انداخت در ابی چشمانش غرق شدم وگفتم _دوستت دارم. لبخندی زدو گفت _منم دوستت دارم. عذاب وجدان داشتم، عسل هم با کلامش بدتر اتش جانم را شعله ور کردو گفت _تو که اینهمه خوبی و به من محبت میکنی، چی میشه یه خورده هم اخلاقتو خوب کنی؟ لبخندی زدم وگفتم _خوب عصبی م میکنی _اگر اخلاقتو خوب کنی که عصبانی نمیشی. پیشانی اش را بوسیدم وگفتم _چشم. باصدای اهنگ غریبی از خواب بیدار شدم، عسل مضطرب و بالب گزیده به من خیره بود. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم _ساعت شش و نیم صبحه برخاستم و هاج واج گفتم _عسل نه گوشی منه نه گوشی تو صدای چیه؟ از تخت پایین امدم و بدنبال صدا میگشتم. عسل روی تخت نشست. چهره مضطربش نشان این بود که چیزی هست که او مخفی میکند. تن صدایم را بالا بردم وگفتم _صدای چیه؟ توجهم به سمت عسلی کنار عسل جذب شد عسلی را کنار زدم چشمانم گرد شد و متعجب گفتم _این گوشیه کیه عسل؟ نگاهم را که دید سریع گفت _ریتا... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_259 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ چپ چپ به عسل خیره ماندم و گفتم _گوشی ریتا اره؟ به چهره مضطربش خیره ماندم و سکوت کردم. باخودم گفتم اخه زبون نفهم من با تو چیکار کنم؟ دیگه چقدر بزنمت؟داره مثل سگ به خودش میلرزه . خوبه اینهمه میترسی و اینهمه پررویی. دستم را به سمتش دراز کردم جیغ کشید و خودش را جمع کرد، سعی کردم خشم را در صدایم کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم _پاشو حاضر شو. هاج و واج به من خیره بود. صدایم را بلند کردم و گفتم _کری؟ سریع به سراغ کمد لباسهایش رفت مانتو شلوار و روسری اش را پوشید. خودم هم حاضر شدم از کتفش گرفتم و او را از اتاق بیرون انداختم. تعادلش را از دست داد و محکم به میز کنار در خورد صدای شکستن گلدان روی میز بلند شد، صاف ایستادو با بغض گفت _کجا میبری منو؟ پاسخی به سوالش ندادم سوار ماشین شدیم و با سرعت به خانه شهرام رفتم. عسل با لب گزیده به من خیره بود. از ماشین پیاده شدم. کمی منتظر ماندم عسل همچنان نشسته بود ، دور ماشین چرخیدم، در سمت عسل را باز کردم و از بازویش گرفتم و پیاده اش کردم ، زنگ در را زدم، در باز شد، وارد حیاط شدیم شهرام به ایوان امدو هاج و واج گفت _خیر باشه نزدیک شهرام شدیم عسل ارام سلام کرد، به شهرام دست دادم وگفتم _مرجان خونه س؟ _اره چطورمگه؟ وارد خانه شدیم، مرجان و ریتا سر میز صبحانه نشسته بودند، مرجان با دیدن ما برخاست. دست در جیبم کردم. گوشی ریتا را در اوردم و روبه شهرام گفتم _بفرمایید ، اینم گوشی ریتا شهرام متعجب گوشی را گرفت و گفت _این دست تو چیکار میکنه؟ _از خانمت سوال کن. دیروز منو فرستاده دنبال نخود سیاه، برو شهرام را اروم کن، من اومدم داخل خونه دیدم با عسل از اتاق خواب در اومدند. به عسل میگم مرجان چیکارت داشت، میگه به کار زنونه داشت، صبح ساعت شش و نیم صبح آلارم گوشی ریتا ، از زیر عسلی منو از خواب بیدار کرده. همه ساکت بودند، رو به مرجان گفتم _نصف برخوردهای ناشایستی که من با عسل کردم مقصرش تو بودی، سپردم دستت ببریش خرید ، سر از سفره خانه در اوردید، سپردم ببری فروشگاه، بردی اینور و ور ، سپردم دستت رفتم چین، عسل و انداختی تو ماشینت همه جا بردی اخرهم سر از شمال در اوردید، تصمیم گرفتم دیگه عسل و دست تو نسپارم که با ارامش زندگی کنم، اگر شما اجازه بدی مرجان خانم من دارم با عسل زندگی میکنم. شهرام با لب گزیده شده مشغول وارسی گوشی ریتا بود. ریتاهم پشت مادرش پناه گرفته بود... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_260 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ اشاره ایی به عسل کردم و گفتم _ازت خواهش میکنم، دست از سر این بردار، بزار ما زندگی کنیم. شهرام دست مرا گرفتو به حیاط برد. سپس گفت _گوشی ریتارو نگاه کردی؟ _نه شهرام لبش را گزیدو گفت _ بدبختی های منو میبینی ؟ بچه م پا کج میزاره مادر احمقش به جای اینکه بامن همکاری کنه بچه رو درست کنیم، با ریتا همکاری میکنه که منو گول بزنن. اسم این حرکتشم میزاره دلم میسوزه تو بچمو میزنی ، الان به نظر تو من با ریتا چیکار کنم؟ فکری کردم وگفتم _من اگر جای تو بودم، اینقدر میزدمش صدای سگ بده. شهرام نفس صدا داری کشید و گفت _یعنی یه بار نشد من از تو نظر بخوام و تو یه حرف منطقی بزنی، میگن هر سری یه عقلی داره من موندم چرا سرتو عقل نداره. هردو ساکت شدیم شهرام ادامه داد _زدن اگر تاثیر داشت الان اوضاع من این نبود ، مگه اونسری نزدمش؟ چی شد؟ تو اینهمه عسل رو کتک زدی چی عایدت شده ؟ با کلافگی گفتم _نمیدونم، من که از دست عسل دارم روانی میشم، ادم به این نفهمی به عمرم ندیده بودم. _تو هنوز یکسال نشده با عسل زندگی میکنی ، من و چی میگی که هفده ساله دارم با مرجان زندگی میکنم، عسل خیلی خوبه، لااقل یه حرف شنوی ازت داره. مرجان به هیچ صراطی مستقیم نیست. یه چیز بهش بگم ده تا میزاره روش جوابمو میده. _عسل حرف شنوی داره؟ اگه حرف شنوی داشت من الان اینجا نبودم. _قصد بدی نداشته، میخواسته به مرجان کمک کنه. _فقط خدارو شکر که تا گفتم گوشیه کیه گفت مال ریتا، فکرم هزار راه رفت، بخدا اگر جواب نداده بود میکشتمش. شهرام پوزخندی زدو گفت _تو دیوانه ایی _خودت و بزار جای من، عسل نه فامیل داره و نه دوست، یه گوشی غریبه زیر عسلی کنار تخت ، خودت بودی چه فکری میکردی؟ شهرام ابرویی بابا دادو گفت _داره سکته میکنه از ترس _حقشه. دلت براش نسوزه. در را باز کردم وگفتم بیا بریم. عسل با احتیاط از کنارم گذشت و سوار ماشین شدیم، جلوی خانه متوقف شدم اعظم خانم پشت در بود. در را باز کردم و انهارا داخل فرستادم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_261 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از زبان عسل گوشه ایی نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، اعظم خانم یک لیوان برایم شیر اوردو گفت _چی شده عروسک خانم؟ سر تاسفی تکان دادم و گفتم _چیزی نیست. _رنگ و روی پریده و حال خرابت میگه ترسیدی بغضم ترکیدو گفتم _حالم خیلی بده _چرا؟ به اغوش اعظم خانم رفتم و ماجرا را گفتم. اعظم خانم ارام و با تومأنینه گفت _شوهر به این خوبی خدا بهت داده چرا اینقدر اذیتش میکنی؟ اشکهایم را پاک کردم وگفتم _میترسم اعظم خانم. _از شوهرت؟ _اره ، ظهر بیاد خونه به خاطر دروغی که گفتم دعوام میکنه. _ایشالا که تا ظهر اروم میشه _نمیشه، اخلاقشو میدونم. _اگه اخلاقشو میدونی چرا این کار و کردی؟ _دلم واسه جاریم سوخت. اون خیلی به من کمک کرده دوست داشتم منم کمکش کنم. _همینو به اقا فرهاد بگو _شما فرهاد و نمیشناسی ، هیچ توضیحی رو قبول نمیکنه، هرچی بگم بدتر عصبانی میشه، حرفم نزنم باز عصبانی میشه. _اشکال نداره یه خورده دعوات میکنه بعد اروم میشه دیگه اشکهایم را پاک کردم وگفتم _یه خورده دعوام میکنه؟ شما فکر میکنی اون به یکم دادو بیداد راضی میشه؟ چشمان اعظم خانم گرد شدو گفت _پس چی؟ نکنه دست به زن داره. سرمثبت تکان دادم وگفتم _چیکار کنم؟ _خوب تو که میدونی اقا فرهاد اینطوریه چرا عصبانیش میکنی؟ سرم را پایین انداختم، اعظم خانم ادامه داد _میخوای باهاش حرف بزنم؟ ابروهایم را بالا دادم وگفتم _نه، بدتر میشه، میگه چرا دهن لقی کردی به اعظم خانم گفتی. اعظم خانم ساکت شد، اشکهایم را پاک کردم و گفتم _دارم سکته میکنم. _بخدا توکل کن. یکم ذکر بگو، یه چیزی نظر کن. سپس به اشپزخانه رفت بدنبالش راهی شدم و گفتم _میدونی اعظم خانم ، وقتی عصبانی میشه و منو میزنه من هیچ پناهگاهی ندارم. _الهی برات بمیرم مادر اینطوری نگو دلم میگیره. _خدا تو این دنیا یه نفرو واسه من نزاشته بمونه، من میگم اینهمه ادم تو این کره خاکی زندگی میکنند اگه یکیشون خاله یا عمو و دایی من بود چی میشد؟ چرا من باید اینقدر بی کس و کار باشم لااقل یه خواهری یه برادری چیزی داشتم چی میشد؟ اعظم خانم لبخندی زدو گفت _فک کن من مادرتم. لبخند زدم وگفتم _مرسی _الان بلند شو دست و روتو بشور یکم به خودت برس ، اون موهای قشنگتو شونه بزن، گوشیتو بردار زنگ بزن به شوهرت ازش عذر خواهی کن. برخاستم و دست و رویم را شستم پیراهن صورتی بلندم را پوشیدم و موهایم را دو تکه کردم وبافتم، صدای فرهاد تنم را لرزاند. با اعظم خانم صحبت میکرد. نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده بود... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_262 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ اعظم خانم گفت _نمیدونم چشه،از صبحتاحالاغمبرک زده یه گوشه تا نیم ساعت پیش داشت گریه میکرد. فرهاد با صدای گرفته گفت _چرا تنهاش گذاشتید؟ خانم من سابقه خودکشی داره، یه بار دیگه هم گفتم من نه غذا میخوام نه نظافت خونه رو ،در درجه اول حواستون باشه خانمم تنها نمونه. یه وقت بلایی سر خودش میاره. _تا همین الان اینجا بود. پیش پای شما...... فرهاد حرف اورا بریدو گفت _الان کجاست؟ _تو اتاق خواب. _برخاستم. می خواستم از اتاق خواب خارج شوم تا جلوی چشم اعظم خانم باشم ، همینکه در را باز کردم فرهاد پشت در بود. نگاهمان در هم گره خورد از جلوی در کنار رفتم و به دیوار اتاق خواب تکیه دادم فرهاد وارد اتاق شدو در را بست، مقابل من ایستاد نگاهم روی دکمه های لباسش بود. دستش را زیر چانه م گذاشت و سرم را بالا اورد نگاهم به چشمان مشکی اش گره خوردو ته دلم خالی شد. با صدایی گرفته و مملو از ناراحتی گفت _چرا دروغ گفتی؟ لبم را گزیدمو سکوت کردم فرهاد سری تکان دادو گفت _جواب نمیدی نه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم _مرجان قسمم داد.گفت به کسی نگو فرهاد از مقابلم گذشت لب تخت نشست و سرش را لای دستانش گرفت. خیره به فرهاد مانده بودم، یک قدم نزدیکش رفتم و ارام گفتم _ببخشید. نگاهی چپ چپ به چشمان من انداخت و حرفی نزد، سپس روی تخت دراز کشید وساعد دستش را روی چشمانش گذاشت. از اتاق بیرون رفتم، نگاه نگران اعظم خانم را دیدم وارد اشپزخانه شدم، اعظم خانم خیره به من گفت _چقدر ناراحت بود. سر تاسفی تکان دادم وگفتم _تقصیر خودمه، شما که بری حسابمو رسیده. _حالا فکر کن اون یه سیلی هم بهت بزنه، از صبح تاحالا داری گریه میکنی و غم باد گرفتی که چی دختر استرس واسه سلامتیت سمّه پوزخندی زدم وگفتم _یه سیلی؟ یه بار اینقدر منو با کمربند زد که من بیهوش شدم، جاریم اومد منو برد بیمارستان. چشمان اعظم خانم گرد شد و گفت _واقعا؟ با صدای بلند فرهاد قلبم از تپش ایستاد. _اون غلطی که کرده بودی رو هم تعریف کن، فقط قسمت کتک خوردنتو نگو که دل اعظم خانم برات بسوزه و فکر کنه من خیلی ظالم و ستمگرم. لبم را گزیدم، نزدیکم شدو گفت _گند کاری پشت گند کاری ، مدام دارم خودمو کنترل میکنم و با خودم تکرار میکنم ایرادی نداره. اما نمیزاری، تو خودت تنت میخاره. از بازوی دست چپم گرفت مرا به دنبال خود کشید و به اتاق خواب برد. کمی به من خیره ماند، اخم هایش را در هم کشید سپس انگشت خطابه اش را به سمت من گرفت و گفت _دفعه اخرت باشه واسه غریبه ها از زندگیت حرف میزنی فهمیدی؟ سر تایید تکان دادم و فرهاد ادامه داد _ تو چه شناختی از این زن داری که نشستی حرفهای زندگیتو واسش میزنی؟ اخه احمق بیشعور، تو خانم این خونه ایی و اون خدمتکارته، ادم میشینه واسه خدمتکارش خاطره کتک خوردنشو تعریف میکنه؟ از مقابلم رد شدو روی تخت دراز کشید. کنار در روی زمین نشستم. فرهاد سرش را بلند کردو گفت _پاشو بیا برخاستم و نزدیکش رفتم دستم را گرفت لب تخت نشستم . با گلهای سفید پایین پیراهنم بازی میکردم. فرهاد ارام گفت _عسل جان، یه ذره حواستو به زندگیت جمع کن. سرم را بالا اوردم و به چشمان فرهاد نگاه کردم بغض به گلویم چنگ انداخت و دوباره سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد _من موندم تو چه فکری پیش خودت کردی که بخاطر ریتا به من دروغ گفتی؟ مگه ریتا کم تورو اذیت کرده؟ اشک روی گونه ام غلطید و گفتم _فرهاد، میگم قسمم داد. فرهاد نشست اشک مرا با مهربانی پاک کردو گفت _میشه منم قسمت بدم که از من مخفی کاری نکنی و دروغ نگی؟ سرم را پایین انداختم فرهاد ادامه داد _چه قسمی داد؟ _به روح پدر و مادرم سپس فکری به ذهنم خطور کردو گفتم _به جون تو. لبخند روی لبان فرهاد نقش بست وپس از کمی سکوت گفت _ریتا پاشو کج میزاره، مرجان هم بخاطر اینکه شهرام بهش نگه تو مقصر این کارهای ریتا هستی و ریتا رو دعواش نکنه، گوشی ریتا رو قایم کرده بود. تو نباید دخالت میکردی؟ بدنبال سکوت من دست نوازش روی موهایم کشید و گفت _دیگه تکرار نکن باشه همانطور که سرم پایین بود به فرهاد نگاه کردم، متعجب از رفتارش و شرمنده از کار خودم ارام گفتم _چشم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁