♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ـ
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت2⃣2⃣
دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد😳
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: صمد چه خبر شده؟؟بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی😬
می خندید و می چرخید و می گفت: خدایا شکرت. خدایا شکرت!
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: قدم! امام دارد می آید☺️امام دارد می آید🎉🎊الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید🍀بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: کجا؟!
گفت: می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: پس شام چی؟! من گرسنه ام.
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.
مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: من شام نمی خورم تا بیایی.
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند😁غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: چرا اینجا خوابیدی؟!
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: شام خوردی؟!نشست کنار سفره و گفت: الان می خورم🔆
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: تو بگیر بخواب، خسته ای.
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: پس شامت؟! گفت: خوردم.
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: کجا؟
گفت: با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد😭گفتم: از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام😔شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم، خدیجه گرسنه اش بود.
صمد آمد نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد.
خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: شرمنده تو و مامانی هستم😉قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.
با گریه گفتم: دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...
چشم هایش سرخ شد گفت: فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود💗
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود.
چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند🍬🍬زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: امام آمده🌸
در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم.
ادامه دارد...🖋
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
@javane 🌱
من نمیدونم این چه حکایتیه😅
که بچها مخصوصا پسرا گربه میبینن می دون دنبالش که بترسونن 😂
داشتم میومدم خونه..دیدم تو خیابان یه گربه داره میاد🐈 🐈 🐈
بعد یه پسربچه با دوچرخه میومد🚴
از روی دوچرخه داد میزد 📢
پیشته پیشته 😹
از رو دوچرخه میخواست بیاد بزنتش😆
#طنزانه😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتونه بچه که بودیم میگفتن قاصدک که بیاد
خبرای خوب میاره
امیدوارم این قاصدک
کلی خبر خوب واستون بیاره😄🌱
مگہ نمیگی
[یَـدُاللّـہفَوقَاَیدیھِم♡]؛
پَس دیٖگہ نِگرٰانِ چی هَستی . . ؟!:)🌱
@javane 🌱
مادامى که گیلاس با بند باریکش به درخت متّصل است ؛🍒🌳
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
باد، باعث طراوتش میشود،
آب، باعث رشدش میشود،💦💧
و آفتاب، به او پختگی و کمال میبخشد.🌞
🔸امّا …
به محض پاره شدن آن بند؛
و جدا شدن از درخت،
آب، باعث گندیدگی؛
باد باعث پلاسیدگی؛
و آفتاب باعث پوسیدگی
و ازبین رفتن طراوتش میشود!
💠 #بنده بودن یعنی همین،
یعنی بند به #خدا بودن،
که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در فساد ما مؤثّر خواهند بود.
پول، قدرت، شهرت، زیبایی…. تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود...🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرواز طاووس📸
أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافَّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ ما يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ الرَّحْمنُ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ بَصيرٌ ، سوره ملک(آیه۱۹)
#پیشنهاد_دانلود
#قشنگیجات 😍
Live in such a way that if someone spoke badly of you no one would believe it .
يه جورى زندگى كن كه اگه كسى ازت بد گفت ، هيچكس باور نكنه .
🌱 @javane 🌱
گاهی نه آشنا درد را می فهمد.!!!
نه حتی صمیمی ترین دوست.!!!
گاهی باید تنهایی درد را فهمید.!!!
تنهایی خلوت ڪرد.!!!
تنهایی ، آرام شد.!!!
و تنها #خدا می داند.!!!
چه می گذرد در دلت...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز پنج شنبه
#گیف 🎬
༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای خدااینارو 😍
🐣🐈