🇮🇷﷽🇵🇸
📝 #معرفی_شهید | ملاقات با خدا با دهان روزه
🍃🌹🍃
🔹شهید شوری در سومین سال خدمت وی زیر پرچم مقدس جمهوری اسلامی پس از جانفشانیهای متعدد در ماموریتها، ساعاتی بعد از اذان در حالی که هنوز روزهدار بود در ماموریت درگیری با اشرار پس از تعقیب و ورود به ساختمان در منطقه سراج شیراز در اثر اصابت گلوله به درجهی رفیع شهادت رسید.
🌺 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با #صلوات
#معرفی_شهید | #شهید_مدافع_وطن
https://eitaa.com/reyhaneh_beheshti313
Quran-page-211.mp3
2.85M
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 صفحه دویست و یازده قرآن کریم، سوره مبارکه يونس
با صدای آقای شهریار پرهیزگار بشنوید
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفتاد و سوم
▫️از شرم آنچه به خاطر من بر سر زندگیمان آمده بود، نگاهم به زیر افتاد و پشیمان از این ازدواج و با کلماتی پریشان عذرخواهی کردم: «همه این دردسرها به خاطر منه، ای کاش قبلش همه چی رو بهت گفته بودم. نمیدونستم اینجوری میشه. فکر میکردم دیگه از عامر جدا شدم و بدبختیهام تموم شده اما انگار این سختیها همیشه با منه و حالا تو هم شریک بدبختیهای من شدی.»
▪️روی صندلی کامل به سمتم چرخیده بود، نگاهش دور صورتم پرسه میزد و تا این حرفها را از من شنید، حالش بدتر شد.
▫️دستان لرزان از ترسم را با هر دو دستش گرفت و هرچند حال خودش بدتر از من بود، میخواست باری از دوش دلم بردارد که تمام عشق و احساسش در لحنش درخشید: «هر اتفاقی بیفته، من از اینکه تو رو انتخاب کردم پشیمون نمیشم. تو باید منو ببخشی که اینها به خاطر رسیدن به من، دارن تو رو اذیت میکنن. تو باید منو حلال کنی که به جای اینکه زندگی آرومی برات بسازم، باعث شدم اینهمه اضطراب تحمل کنی.»
▪️اما من قول و قراری با حضرت اباالفضل (علیهالسلام) بسته بودم و با آرامشی که کنار ضریح حضرت در دلم ماندگار شده بود، خاطرش را تخت کردم: «همون روزی که از آمریکا برگشتم، وقتی رفتم حرم حضرت عباس (علیهالسلام)، آبروم رو به حضرت سپردم. گفتم من میترسم عامر یه روزی اون عکس رو پخش کنه، خودتون مراقب آبروی من باشید.»
▫️تا نام حضرت را شنید، در تاریکی شب و فضای کمنور ماشین، صورتش از شادی مثل ماه درخشید و به رویم خندید: «خب پس دیگه نگران چی هستی؟ وقتی سپردی به حضرت عباس (علیهالسلام) دیگه خیالت راحت باشه!»
▪️سپس استارت زد و با حال خوشی که پیدا کرده بود، همچنان خوشزبانی میکرد: «حالا بگو دوست داری کجا بریم حال و هوات عوض بشه؟»
▫️میدیدم میخواهد نگرانیهایش را پشت این خندهها پنهان کند تا دل من کمتر بلرزد و فکر خودش به قدری درگیر بود که حتی برای جا زدن دنده، چند لحظه مکث کرد و اصلاً تمرکز نداشت.
▪️در انتظار پاسخم چشم در چشمم خندید و دوباره سؤال کرد: «میخوای بریم یه جا شام بخوریم؟» اما هر چه او آرامش داشت من نمیتوانستم اینهمه وحشت را فراموش کنم که به جای پاسخ، پرسیدم: «اگه عکس الان دست اونا باشه، چی؟»
▫️پنجره را پایین کشیده بود تا شاید خنکای این شب بهاری حالش را عوض کند و جواب دلشورهام را به شیرینی داد: «نگران نباش عزیزدلم! مگه با یه عکس فتوشاپی چیکار میتونن بکنن؟»
▪️سپس سرش را کمی از پنجره بیرون گرفت، نگاهی به آسمان کرد و سر به سر حال خرابم گذاشت: «به نظرت امشب ایران حمله میکنه؟»
▫️طوری به آسمان پرستاره فلوجه نگاه میکرد که فهمیدم میخواهد نگاه نگرانش را در تاریکی شب گم کند و همزمان صدای ترمز شدید ماشین، قلبم را از جا کَند.
▪️به قدری سریع اتفاق افتاد که خیال کردم تصادف کردیم و تازه میدیدم ماشین سواری سفیدی مقابلمان پیچیده و مهدی در لحظات آخر محکم روی ترمز زده بود تا تصادف نکنیم.
▫️ به نظرم شیشههای ماشین دودی بود، نور قرمز چراغهای عقبش در تاریکی شب چشمم را میزد و کسی از ماشین پیاده نمیشد که با ناراحتی اعتراض کردم: «چرا انقدر بد پیچید؟»
▪️نفس مهدی در سینه حبس شده بود؛ فقط به روبرو خیره مانده و به گمانم فهمید چه خبر شده که بلافاصله پنجره را بالا کشید و درها را از داخل قفل کرد.
▫️مات و متحیر نگاهش میکردم و او به سرعت دست به کمرش برد، اسلحهای را از زیر لباسش بیرون کشید و تا خواستم حرفی بزنم، چهار نفر از ماشین مقابل پیاده شدند و به سمت ما حمله کردند.
▪️هر چهار نفر صورتهایشان را با نقاب پوشانده و مسلح بودند، قلبم از ترس به قفسۀ سینهام میکوبید و فقط فریاد مهدی در فضای بستۀ ماشین را میشنیدم: «سرت رو بیار پایین. بخواب رو صندلی!»
▫️قدرت هر عکسالعملی را از دست داده بودم؛ صدای تیراندازی گوشم را کَر کرده و همزمان دیدم شیشۀ سمت مهدی متلاشی شد؛ خون روی صندلی خاکستری ماشین پاشید و جیغ من در گلو شکست.
▪️نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده و فقط میدیدم دو نفر روبروی ماشین و رو به ما مسلح ایستاده و دو نفر مهدی را از ماشین بیرون میکشند. پیراهنش غرق خون شده بود، من وحشتزده جیغ میزدم و نگاهم به مهدی بود که گلوله شانهاش را شکافته و هنوز چشمانش با دلشوره دنبال من بود.
▫️یکی با اسلحه شیشه کنارم را خُرد کرد، مهدی فریاد میزد تا رهایم کنند و آنها هر دو نفرمان را میخواستند که از پنجره شکسته، دست انداخت و در را باز کرد، چادر و لباسم را با هم چنگ زد و با یک حرکت، من را از ماشین بیرون کشید.
▪️چشمانم دنبال مهدی میدوید و میترسیدم با این جراحت و خونریزی از دستم برود که با هر ضجه نامش را صدا میزدم و انگار در این خیابان و در این تاریکی هیچکس نبود تا به فریاد ما برسد...
📖 ادامه دارد...
#علي_ولي_الله💚🍃
پسرم گفت علے و پدرم گفت #علے
مادرم یڪسره از پشت سرم گفت #علے
مانده بودم چہ ڪسے را بہ نجف سجده ڪنم
ڪہ خداوند خود از سمت حرم گفت #علے
#صلےاللهعلیڪ_یاامیرالمومنین🌷
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی💚
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝خیبر خیبر یا صهیون ...
🎥بمناسبت 13 آبان روز ملی مبارزه با استکبار جهانی و روز دانش آموز و همچنین همزمان با پیروزیهای گروههای مقاومت فلسطین در مقابل صهیونیست جنایتکار و حامیانش مداحی حماسی حاج #مهدی_رسولی را با حال خوب گوش دهید.
📎 #روز_دانش_آموز
📎 #ایران_صدا
📲مرجع رسمی نغمه های ماندگار
🆔 @Nava_iranseda 👈
#تلنگر
💠✨ از بزرگی پرسیدند فلسفه حرام بودن نگاه به نامحرم چیست؟
گفت :
👀 میبینی،میخواهی،به وصالش نمیرسی،دچار افسردگی میشوی!
👀 میبینی،شیفته میشوی،عیب هارا نمیبینی،ازدواج میکنی،طلاق میدهی!
👀 میبینی ،دائم به او فکر میکنی،از یاد خــدا غافل میشوی،از عبادت لذت نمیبری!
👀 میبینی،باهمسرت مقایسه میکنی،ناراحت میشوی،بداخلاقی میکنی!
👀 میبینی،لذت میبری،به این لذت عادت میکنی، چشم چران میشوی،درنظر دیگران خوار میگردی!
👀 میبینی،لذت میبری،حب خدا دردلت کم میشود،ایمانت ضعیف میشود!
👀 میبینی،عاشق میشوی،از راه حلال نمیرسی،دچار گناه میشوی!