ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 #قسمت_پنحم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی رفتم حنظل آوردم. جوان یکی از حنظل ها را
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋
قسمت ششم، بخش اول
نویسنده: الهه بهشتی
ترسیده بودم. در دل گفتم چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاد، و هم ازش می ترسم.
در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود.
گفتم:«عجب مردی! چه ابهتی!».
احمد آه کشید و وسط دایره نشست.
نمیتوانستم از مسیری که آنها رفته بودند، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود.
حتی دیگر ترسی از بیابان و حیوانات هم نداشتم.
دلم آرام گرفته بود.
گفتم:« قربان دستش! حالمان جا آمد».
خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم. از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا، قلبم پر از شادی شد.
کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم و گفتم:« خوشحال نیستی؟»
گفت:«شاید آن مرد آدمیزاد نباشد. مثلاً از ملائکه باشد. یا.....چه میدانم».
گفتم:« بعید نیست، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قوی، و آن بوی بسیار خوش.....شانه هایش را دیدی؟ اگر شانه من و تو را کنار هم بگذارند، باز هم از او باریک تر هستیم».
خندیدم و گفتم:«با آن حنظل خوردنمان».
احمد هم خندید. سر حال آمده بود. گفت:« شاید فرستاده رسول الله بود».
گفتم: «چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم».
با شرمندگی از احمد پرسیدم:« احمد تو نماز را کامل بلدی».
بر خلاف انتظارم تعجب نکرد. با محبت لبخند زد و گفت:« آب که نداریم، باید تیمم کنیم».
تیمم کردیم و قامت بستیم. احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم.
اسم الله را آن طور می گفتیم که باید. چون میدانستیم خدا میشنود.
خورشید در حال غروب بود. نورش دیگر آزار دهنده نبود....
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت ششم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی ترسیده بودم. در دل گفتم چطور آدمی است که
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋
قسمت ششم، بخش دوم
نویسنده: الهه بهشتی
تا شب یکسره از آن جوان حرف زدیم.
از جوانی و زیبایی و مهربانی اش.
وقتی حرفهایمان تمام میشد باز از نو شروع میکردیم.
اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم؛
حتی فکی فردا و تشنگی گرسنگی و نگرانی خانوادههای ما نبودیم.
آن شب با آنکه ماه بدر نبود، به راحتی میتوانستیم همدیگر و دور و برمان را ببینیم.
روبهروی احمد نشسته بودم.
ودستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و به آرامی تکان میخورد. حرف می زدیم که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم، چه کار کنیم و چه بپرسیم.
چشمم به پشت سر احمد که افتاد و خشکم زد.
به فاصله ای نه چندان دور، اشباح سیاهی حرکت میکردند چشمهایشان میدرخشید .
از جا پریدم و گفتم:«گرگ».
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد. ترسان گفتم:« چه کار کنیم؟».
احمد گفت:« آرام باش».
نمیتوانستم آرام بمانم. از آن اطمینان و شجاعت خبری نبود. فقط میخواستم از آن دندانهای سفید که به سرعت نزدیک میشدند فرار کنم.
احمد فریاد زدم:« بدو احمد الان میرسند» و خواستم بدوم؛ اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت:« از جایت تکان نخور. مگر یادت رفت آن مرد چه گفت؟»
دست و پا زنان داد زدم:« ولم کن بگذار بروم. الان تکه پاره ما نمی کنند».
احمد شانه هایم را با شدت تکان داد و گفت:« دیوانه کجا می خواهی بروی؟ دور و برت را نگاه کن»
راست می گفت. گرگ ها جلوتر آمد ماده محاصره کرده بودند و با چشم های براق و تر سناک خیره مان بودند .
حتی صدای نفس نفس زدن و خرناسشان را هم می شنیدیم.
لرزه شدیدی به جانم افتاد و بحثی که داشت خفه ام می کرد، به هق هق گریه شدید مبدل شد.
بازوی احمد را چسبیده بودم و فکر می کردم خوب است اول خفه ام کنند تا زودتر بمیرم و هیچ نفهمم.
احمد ساکت بود و فقط می لرزید. بلاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید.صورتم را بر شانه احمد فشردم و فریاد زدم:« نه ...نه ...».
هر لحظه منتظر پنجه ها و دندانهای تیز ای بودم که برگوشت تنم فرو روند؛ اما خبری نشد احمد نفس حبس شدهاش را بیرون داد و با لکنت گفت:« ن....نگاه کن».
چیزی که دیدم باور کردنی نبود.
گرگها حمله میکردند اما پوزه شان از شیار نگذشته، انگار دست نامرئی پسشان می زد.
احمد خوشحال و ناباوری پشت سر هم می گفت:« حالا دیدی! حالا دیدی!».
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
|•☀️
وقت آن است که
خدا را در درجه اول قرار دهی،
از خواب بیدار شوی و یک کلمه دعا کنی.
خدا را به خاطر هدیه زندگی که به تو داده است، ستایش کن.
صبحتون بخیر و شادی
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
🔖 #واحد_امور_فرهنگی
🌐 @reyhanevelayat
002105.mp3
137.3K
#یک_آیه
کافران اهل کتاب، و مشرکان، دوست
نـدارنـد که از سـوی خـداونـد، خیر و
برکتی بر شما نازل گردد؛ در حالی که
خـداونـد، رحمـت خـود را به هر کس
بخواهـد، اختصاص میدهد.
و خداوند، صاحب فضل بزرگ است.
↵ بقره/۱٠۵
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
✨ #واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
#به_وقت_سلام
#به_تو_از_دور_سلام
با تو این #هشت عجب حس عجیبی دارد
❤️ساعت ۸ به یاد #امام_هشتم❤️
صلوات خاصه #امام_رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
🔖 #واحد_امور_فرهنگی
🌐 @reyhanevelayat
#گزارش
#جشن_تکلیف
🦋 لباس زیبای تکلیف الهی بر قامتت ای نوشکفته عبادت مبارک👏🌺
مراسم جشن تکلیف دختر گلمون در محل #سالن_اجتماعات_موسسه
فرهنگی_قرآنی_ریحانه_ولایت🎊🎉
ما هم جشن آغاز بندگی رو بهش تبریک میگیم💐👏
موفقیت و سلامتی شو از خدای مهربون خواستاریم🤲
امیدواریم جزء بنده های خوب خدا و از یاوران امام زمان باشه انشالله🤲
💌#و_یک_خبر_خوب_اینکه
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت آمادگی داره که #جشن_های_تکلیف رو چه به صورت #گروهی و چه به صورت #فردی با اجرای برنامه برگزار کنه☺️❤️
#واحد_امور_قرآنی
#واحد_امور_فرهنگی
#هیأت_نوگلان_منتظر
#واحد_فروشگاه
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه با صدای #علی_فانی موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ #واحد_امور_قرآنی 🌐 @rey
📣📣 قرار شبانه راس ساعت ۲۱.
قرائت «#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه»
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
✨#واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت ششم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی تا شب یکسره از آن جوان حرف زدیم. از جوانی
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋
قسمت هفتم، بخش اول
نویسنده: الهه بهشتی
نشست و مرا هم نشاند. حالم جا آمده بود.
وقتی قیافه بور شده گرگها را دیدیم که چطور با حسرت بوی گوشت ما را به مشام می کشند، کیفمان بیشتر شد. گفتم:«عجب ماجرایی! در یکقدمی گرگ ها باشی و ....».
احمد گفت:« این هم معجزهای دیگر حالا شک ندارم که آن مرد از دنیای دیگر است».
فکری به نظرم رسید گفتم:« نکند روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده؟»
احمد شانه بالا انداخت و گفت:« هرچه بیشتر درباره اش فکر کنیم گیچ تر میشویم. فردا ازش می پرسیم.»
به گرگ ها اشاره کرد و گفت: «نگاه کن،ناامید شده اند».
گرگ ها ناامید آنی پوز بر خاک می مالیدند و میرفتند.
به پشت دراز کشیدم. احمد نیز.
آسمان ستاره باران بود. گفتم:« وقتی فکر می کنم که خدا چه نزدیک است و چطور همه اعمال ما را میبیند آرام می شونم».
گفت:«اگر برای همه اینقدر نزدیک احساس شود هیچ کس گناه نمیکند».
شهابی فرو افتاد. دلم گرفت.
گفتم:«میدانی احمد من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم. هیچ وقت آن طور که باید به یاد خدا نبودم؛ اما او کمکم کرد.....او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد».
احمد گفت:«من هم اگر زور پدر من بود نماز نمی خواندم و نیم خیز شد و ادامه داد:« می آیی نماز بخوانیم؟»
هیچ پیشنهادی نمیتوانست آن قدر خوشحالم کند نماز خواندن زیر آن آسمان پر ستاره با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک بود.
حال و هوای عجیبی داشت بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانهای درنده خوابیدیم.
توی خواب احساس کردم کسی پایم را قلقلک میدهد. «گفتم: مادر نکن هنوز خوابم می آید»...
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت هفتم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی نشست و مرا هم نشاند. حالم جا آمده بود.
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋
قسمت هفتم، بخش دوم
نویسنده: الهه بهشتی
غلتیدم و مادر را دیدم که تشت پر از آبی را در دست گرفته تا روی اجاق بگذارد.
من کنار اجاق خوابیده بودم. مادر تشت را روی سینه ام گذاشت.
تقلا کردم تو خود را نجات بدهم؛ اما نتوانستم.
به التماس افتادم. اما مادر را فشار میداد.
نفسم گرفت. صدایم در نمی آمد.
ناگهان از خواب پریدم و صورت احمد را پیش رویم دیدم و خودش را که روی سینه ام افتاده بود تا بخواهم اعتراض کنم احمد گفت:« هیس!! آرام باش و تکان نخورد عقرب روی پایت است» گیج خواب بودم؛ اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم.
یک پایم از شیار بیرون بود و عقرب بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت.
احمد گفت:« تکان نخور بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد.
اما عقرب به بیرون شیار نیفتاد؛ بلکه به چفیه چسبید و به همراه آن داخل شیار افتاد.
خودمان را کنار کشیدیم عقرب حرکات عجیب میکرد و به دور خود می پیچید انگار درد میکشید سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد.
احمد گفت:« یادت باشد تا آمدن سرور نباید پای مان را از شیار بیرون بگذاریم».
با تعجب پرسیدم:« سرور».
خندید و گفت:« اسم برازنده این نیست؟برای کسی که اینطور ما را از سختی و بلا نجات داد».
خوشم آمد چند بار نام سرور را تکرار کردند واقعا برازنده اش است.
عجیب بود با آن که میدانستیم حرارت آفتاب به شدت دیروز است اصلاً احساس گرما و تشنگی نمی کردیم.
حتی گرسنه مان هم نبود.
اما هرچه زمان می گذشت بی تابی مان بیشتر می شد که کی دوباره آن چشمها و آن صورت را میبینیم.
وقتی خورشید از وسط آسمان به پایین آمد و به افق پیشرفت دلشوره عجیبی به من دست داد.
نمیتوانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره بشوم.
اگر سرور نیاید چه؟ اگر فراموشمان کندچه؟ یا نکند برای دوباره آمد آمدنش باز باید استغاثه کنیم و دعا بخوانیم طاقت نیاوردم و گفتم:« اگر نیاید چه کار کنیم؟......
ادامه دارد......
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyanevelayat
هر روز صبح وقتى از خواب بيدار ميشى،
قبل از اينكه هر كار ديگه اى كنى،
“لبخند بزن “<🤍🌿>
صبح قشنگتون به خیر🍃🌸
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
🔖 #واحد_امور_فرهنگی
🌐 @reyhanevelayat
002106 (1).mp3
106.6K
#یک_آیه
📖🌿 ؛
ــــ ــــــ ــــــــ
هر آیهای رو که از میان برداریم یا
به تـأخیـر بندازیـم؛ بهتـر از اون یا
مانندش رو میاریم. مگه نمیدونی
که خدا به هر کاری تواناست؟
↵ بقره/١٠۶
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
✨ #واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat
#سلامآقـاجـان✋🏻💚•°
حیدرۍوار بیاحیـدرڪرارزمان
جمڪرانمنتظــرمنبرمردانہتوست
پردهبردارازاینمصلحتطولانی
ڪهجہانمعبدومنزلگہشاهانهتوست..
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
🔖 #واحد_امور_فرهنگی
🌐 @reyhanevelayat
#عصرونه
#به_وقت_لبخند
لطفا لبخند بزنید
نحوه دعا کردن من در اوج گرفتاری:
خدایا... تو رو خدا 😩🙄😂😂
ریحانه ولایت☘
دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه با صدای #علی_فانی موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ #واحد_امور_قرآنی 🌐 @rey
📣📣 قرار شبانه راس ساعت ۲۱.
قرائت «#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه»
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
✨#واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat