عظمت زندگی در علم نیست،
در عمل است.
+پـس پاشو، بشینی کاری نکنی باختیااااا😇
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اومــــدم اعــتــــراف کنــــم...❤️🩹
لاتَخَف وَ لاتَحزَن
قسمت چهل و چهارم||حقیقت|| _خاله جون بیا بشین تا برات بگم، چه خبرعه من برات میگم دست از سر پسر من بر
قسمت چهل و پنجم || من ||
تا پامو از اتاق گذاشتم بیرون، بابام خیلی جدی بهم گفت مگه نگفتم توی اتاقت بمون برای چی اومدی بیرون، گفتم بابا اخه، نزاشت حرفم بزنم گفت برو اتاقت ترانه الان اصلا حوصله صحبت باهات ندارم، زندگی نزاشتی برامون ارامش زندگیمون ارامش مادرتو بهم زدی یه نگاه به خودت بنداز تو همون دختر شاد پر نشاط که قبلا بودی هستی؟! خسته نشدی از کارات از این همه ادا، اگه قصدت جلب توجه بوده باشه ما فهمیدیم تمومش کن خستم کردید خانوادمون فقط تو نیستی که، مادرت روی شماها حساسه درکش کن بزار کنار این کاراتو....
فقط اشک ریختم باحرفاش پس کی میخواستن منو ببینن فقط به فکرخودشونن پس من چی، کسی ندارم درکم کنه منم یه نفس عمیق کشیدم گفتم بابا بزار منم حرفمو بزنم منم حق دارم حرف بزنم شکایت کنم ازشما از کارتون گلایه دارم مگه من چه کاری کردم ارامش شما بهم زدم؟ اگه نماز خوندن، روزه، چادر، پوشش من ارامش شما بهم میزنه ولی برای من ارامش داره برای من قشنگه زندگی منو قشنگ کرده من کار بدی نکردم یه دوست خوب پیدا کردم راست میگی من قبلا پر نشاط تر بودم چون دوستم زنده بود چون دوستی داشتم درکم کنه، بغلم کنه، اشکامو پاک کنه، وقتی از خونه خستم وقتی از مامان شاکیم اون یادم بندازه که احترام به پدر و مادر واجبه، نباید کم تر از گل بهشون بگی، راست میگی بابا ارامش زندگی بهم خورده چون مامان خانم خودخواهه همش خودشو اطرافیانش میبینه، اونا مهمن نه دخترش حتی انقدر خودخواهه که ابرو دختر مردم داخل مدرسه برده، نگو باعث بانیش منم که اینا بهانس شماها فقط خودتون میبینید منو ول کنید رهام کنید بزارید زندگی مو کنم سر به سرم نزارید.
بعد این حرفا از خونه زدم بیرون، رفتم پارک محلمون نشستم روی صندلی خیره شدم به بازی بچه ها فاطمه عاشق بچه ها بود یادمه شبهای محرم هئیت همیشه مسئول بچه ها میشد براشون نقاشی میکشید، بازی میکرد به حرفاشون با شوق و ذوق گوش میداد، بچهها عاشقش بودن اصلا بخاطر اون هرشب میومدن هئیت اخ چه روزای قشنگی بود.
راستی فاطمه محرم داره میاد بدون تو چقدر سخته همون هییت، همون مسجد، همون بچه ها ولی تو نیستی قرار جای خالی تو قلبمو بسوزونه، نمیدونستم یه روز نبودن تو رو با مرگت تجربه کنم زود بود برات خیلی زود بود خیلی، ولی خوبه محرم نزدیکه امام حسین سبکم میکنه، فقط نمیدونم چطور باید از پس مامانم بربیام که شبها بیام مسجد، توبودی بهانه ای بود، خداکنه امام حسین کمکم کنه من نیام هییت اونم محرم دق میکنم...
پاشدم رفتم سمت خونه، جایی ندارم برم فرار کنم برمممم یه جایی که مامانم نباشه حداقل من نباشم تا اذیت نشه.
وارد خونه که شدم دیدم مهمون داریم چه مهمونی....
#داستان
#صبـحتـون_بخیـر 🌿🦢
-🌱- در جیب هایت یک مشت امید بریز، از چوب
لباسی چند رویا بردار، روی گلدان زندگیت آبی
بپاش کفش همت بپوش باقی درست خواهد شد
خورشید هست، امید هست و خدا هست!^^