eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
635 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️سياه پوشيده بود به جنگل آمد..استواربودم وتنومند من را انتخاب كرد دستي به تنه ام كشيد تبرش را درآورد و زد...زد... محكم و محكم تر. به خود ميباليدم .ديگر نميخواستم درخت باشم آينده خوبي در انتظارم بود سوزش تبرهايش بيشتر ميشد كه ناگهان چشمش به درخت ديگري افتاد او تنومندتر بود مرا رهاكرد با زخم هايم...اورابرد ومن كه نه ديگر درخت بودم نه تخته سياه مدرسه اي نه عصاي پيرمردي خشك شدم... بازي با احساسات مثل داستان تبر و درخت ميمونه 💫 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر اراده کنی که خودت را حفظ بکنی؛ پروردگار هم هنگام ارتکاب گناهان؛ برای تو ایجاد مانع می کند. ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 توآسمون شهرری، نور هل اتی ایی 🌺مسافر شهرنبی پور مجتبی ایی 🌺 ولادت حضرت عبدالعظیم علیه السلام را با تقدیم پنج صلوات محضر ایشان تبریک عرض می نماییم 🌺🌺اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹🌹 🌸 @rkhanjani
- به سلامتی! کجا بودی؟ - کربلا 😇 - وای! زیارت قبول! شما که خیلی خوش به حالته. بالاخره شهرری زندگی می‌کنی؛ راحت می‌تونی تند و تند ثواب زیارت کربلا ببری. کافیه بری زیارت حضرت عبدالعظیم. - آره، تو زیارت نامه‌شون اومده، اما گفته امید است ثواب زیارت رو داشته باشه، اما کربلا نمی‌شه که...😕 . 👈اما فقط امید نیست، وقتی مولایمان امام هادی -علیه‌السلام- به یکی از اصحابش فرمود: اما انك لو زرت قبر عبدالعظيم لكنت كمن زار قبر الحسين -عليه السّلام- حتی امام نمی‌گوید ثواب زیارت را دارد، می‌فرماید مثل زائرِ حسین است. باورکردنش سخت است، خیلی سخت... اما شاید چون حضرت حق می‌دانسته دل شیعیان ایران، برای حرم دردانه‌اش خیلی تنگ می‌شود، حرم او را در قلب ایران گذاشته است. محمدباقر موسوي خوانساری، روضات الجنات، ج ۴، ص ۲۱۱. 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_سوم ﷽ ایلیا: پیش خودم گفتم: الانه که امربه معروفم کنه😒اون وقت منم بهش میگم که حور
حورا : بازهم نتوانستم بگویم. درِ خانه را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم. نشستم کنار شمعدانی هایی که پدرم تازه در باغچه کوچکمان کاشته بود. کاش میتوانستم حرفم را به کسی بگویم. این راز بیش از اندازه داشت روی دلم سنگینی میکرد. انگار مادرم صدای در را شنیده بود که تقریبا داد زد:حوراااا لب هایم را روی هم فشردم و بلند شدم. از پله های ایوان بالا رفتم و توری را کنار کشیدم. مادرم وسط سالن روی مبل نشسته بود و دور و برش چند  لباس نو، افتاده بود. سلام کردم و  پرسیدم : _اینا چیه؟ 🤔 +بیا اینجا.... اینو ببین😀 _خب؟ +چندتا لباس برای تو انتخاب کردم ببین از کدوم خوشت میاد... 😉 _واسه چی؟ چه خبره مگه؟ 😶 +چرا اینقدر منو حرص میدی دختر!؟ 😬 تازه فهمیدم چه خبر شده. شانه ای بالا انداختم و راهم را کشیدم که بروم. مادرم صدابلند کرد: امشب  ماهرخ اینا میان چه بخوای چه نخوای. منهم همانطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم:منکه با دوستام قرار دارم بریم سینما یک آن صدای دویدن مادرم را شنیدم. با ترس چرخیدم سمت راهرو. پایین پله ها دست به کمر ایستاد و با اخم های درهم گفت: امشب تو مهمونی میای با آرش هم حرف میزنی تمام. پایم را روی پله کوبیدم و گفتم: منکه گفتم نظرم منفیه. 😤 مادرم ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی خب، خودت بهش بگو. 🤨 این را گفت و رفت. کوله ام را از روی دوشم انداختم پایین  و با ناراحتی رفتم داخل اتاق. در را بهم کوبیدم  و دندان هایم را  روی هم فشردم. باید راهی پیدا میکردم تا مثل بارهای قبل از اینجور مهمانی های مسخره فرار کنم. دفعه پیش به کمک پدرم قرار مهمانی را بهم زدم اما حالا مادرم حساب همه چیز را کرده بود. چون پدرم صبح برای خرید مواد اول کارگاهش به شهرستان رفته بود و حتی بخاطر اینکه نمی تواند در جشن خداحافظی خانواده صمیمی ترین دوست مادرم، باشد. معذرت هم خواسته بود. اول به سرم زد خواهر کوچکم را با خودم همدست کنم و به بهانه دل درد او یا چنین چیزی برنامه امشب را خراب کنم اما نمیشد روی ملینا حساب کرد عادتش بود یکدفعه لج میکرد و میزد زیر همه چیز و اوضاع را  بدتر میکرد. اگر خودم هم میگفتم دارم حتی میمیرم مادرم باور نمیکرد. اصلا گذاشته بود آخر سر بگوید که نتوانم نقشه ای بکشم. 😐 لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم. مادرم در زد و وارد شد. آهسته گفتم: _نمیخورم😒 +خوردنی نیست😑 سرم را بلند کردم. دو شال مارکدار در دستانش بود.  شال سبز روشنی که حاشیه نقره ای داشت  را بالا گرفت و باخوشحالی گفت: +اینو بپوش همرنگ چشماته😍 _حتما کلی پولشو دادی😶 +وای نگو که پس انداز دو ماهم رفت کلا🙁 _خب چرا جلو اونا باید ادای پولدارا رو دربیاریم؟ خونه و ماشینمونو که دیدن... به اندازه گوشه حیاط خونشون هم نمیشه😒 +تو این چیزا رو نمی فهمی بی تجربه ای. ☝️ این را گفت و شروع کرد شال ها را روی سرم امتحان کردن. با ناراحتی گفتم: _دوسش ندارم☹️ +خب یه شال دیگه برات میگیرم😇 _شالو نمیگم، منظورم به آرشه😐 +عشق واقعی اونیه که بعد از ازدواج درکش کنی عزیزم😘 _نه با کسی که ازش متنفری🙄 جوابی نداد. شاید فکر میکرد دارم خودم را لوس میکنم یا بهانه میگیرم و نمی فهمم. اما من بزرگ شدم. بیست سالگی سنی نیست که درست وسطش  باشی و هیچی نفهمی! شال سبز را کنارم گذاشت و رفت. آهی کشیدم ولی یک آن فکری به سرم زد. 😏 به قلم؛ سین. کاف. غفاری 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله..
فان مع العسر یسرا ۵ ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
عوامل دل گرم کننده ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
اینکه در آینده‌ به کجا میرسیم، خیلی به رویاها و اهدافی که الان داریم و در ذهن پرورش میدیم بستگی ‌نداره! آینده به عادتها و کارهایی که در روز انجام میدیم بستگی داره اینکه چقدر وقت تلف میکنیم، تو بیکاری چیکار می‌کنیم، با چه کسایی وقت میگذرونیم و با کیا دوستیم آینده‌‌ی ما رو شکل میده 🔗 مجید میرزایی | حواس پرت ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani