eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
629 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
✅پرسش: من چند وقتيه به شخصي علاقه مندم و همه ملاک هاي مورد نظر من رو داره ولي متاسفانه دوستم نداره چکار کنم؟ 🌺پاسخ: بزرگوار بي ترديد اين تمايل زندگي شما را با چالش و تب و تاب همراه كرده است و فكرتان را مشغول كرده است. واقعيت اين است كه زندگي قوانيني دارد كه اگر آنها را رعايت كنيم شادكام خواهيم بود وگرنه افسرده و رنجور مي شويم. در مسير زندگي ما آرزوها و تمايلات و اي كاش هاي مختلفي ممكن است داشته باشيم ولي امتحان و آزمون زندگي، پرسش هايش را مطابق خواست ما نمي دهد و ما بايد خود را براي امتحان آماده كنيم. «تنظيم» انتظارات با شرايط و امكانات به طور «واقع بينانه» سبب شادكامي ما مي شود. صرف رسيدن به كسي كه علاقه داريم مشكل حل نمي شود اين كار مثل اين است كه پرنده اي را در قفس كنيم به خاطر اين كه ما علاقه به اين كار داريم آيا او هم زندگي در قفس را دوست دارد؟ بابا طاهر مي گويد چه خوش بي مهربوني هر دو سر بي كه يك سر مهربوني درد سر بي ما موارد زيادي داريم كه زن و شوهرهايي كه به اجبار و تحميل به هم رسيده بودند در متن زندگي با هم سرد شده اند و زندگي آنها با مشاجرات و بي حرمتي ها و جدايي همراه شده است. اگر دلشوره و بي قراري زيادي داريد. اين روزها زياد گريه مي كنيد در طول روز وقت زيادي ذهنتان درگير است و نمي تواند به كار و زندگي خود برسيد و منزوي شده ايد و اگر خوابتان دچار مشكل شده است با روان پزشكي مشورت كنيد. در روايتي از پيامبر داريم اگر كسي گرفتار عشقي شود كه شرعا و عقلا وصال مقدور نباشد و آن را مهار كند و شكيبا باشد و عفيف اجر شهيد را دارد. @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و
✍️ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 در مراسم عروسی، در گوشه‌ی سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ معلّم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم دعوتی از طرف داماد هستم. داماد گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سال‌ها قبل، گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه‌ی دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان را بسته بودم. 💠 گاه با تغافل از خطاهای طبیعی یکدیگر، زمینه‌ی رشد و تربیت را در خود و همسرمان ایجاد کنیم. تغافل، عامل مهمی در تکریم همسرتان و محبوبیّت و عزّت شماست. 💠 با مچ‌گیری، زمینه‌ی دروغگویی و مخفی‌کاری را فراهم می‌کنیم و روابط ما در خانه سرد می‌شود. امّا تغافل به‌جا، محیط خانه را به پناه‌گاهی امن برای اهل خانه تبدیل می‌کند. @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏳🏳🏴🏴🏳🏳 🏳🏳🏴🏴🏳🏳 🏴🏴🏳🏳 🏳🏳 🏴آجَرَکَ الله یا صاحِبَ‌الزَمان🏴 🏴برصاحب عصر، تسلیت باید گفت/ کآن دُرّ گرانمایه یتیم است امشب.🏴 🌺قالَ مولانا حَسَن بن عَلَی عَلَیه‌السَلام: ❇️اَکیَسُ الکَیِّسین مَن حاسَب نَفسَهُ وَ عَمِلَ لِما بَعدَ مَوتِه 🌺امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند: ❇️زیرک‌ترین زیرکان کسی است که به حساب نفس خویش بپردازد و و برای پس از مرگ خویش تلاش نماید. 📚وسائل الشیعه جلد۱۶ صفحه۹۸ 🔳شهادت امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد @rkhanjani
-ویژه‌شهادت‌امام‌حسن‌عسڪری(ع) @rkhanjani