eitaa logo
Reza Lakzaei
70 دنبال‌کننده
255 عکس
55 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم احشرنا مع امیرالمؤمنین و شیعته
ناله سحری رجبیون ای که مالک حاجات خواهندگانی و از باطن لب فروبستگان خبر داری، از سوی تو برای هر خواهشی، گوشی شنوا و پاسخی آماده است، خدایا به حق وعده‌های صادقانه‌ات و نعمت‌های فراوانت و رحمت گسترده‌ات، از تو می‌خواهم که بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستی و حاجات دنیا و آخرتم را برآوری، چه همانا تو بر هر کاری توانایی.🤲🤲
یَا مَنْ یَمْلِكُ حَوائِجَ السَّائِلِینَ، وَیَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِینَ، لِكُلِّ مَسْأَلَةٍ مِنْكَ سَمْعٌ حَاضِرٌ، وَجَوَابٌ عَتِیدٌ. اللّٰهُمَّ وَمَواعِیدُكَ الصَّادِقَةُ، وَأَیادِیكَ الْفَاضِلَةُ، وَرَحْمَتُكَ الْوَاسِعَةُ، فَأَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ تَقْضِىَ حَوائِجِى لِلدُّنْیا وَالْآخِرَةِ، إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَىْءٍ قَدِیرٌ.
my_files_mp3_ya man yamleko.mp3
1.09M
یا من یملک حوائج السائلین
آنچه به بهانه « ایام الله دهه فجر» می خوانید سرگذشت حبیب دلها؛ «سردار شهید حاج حبیب لک زایی» است که پیش از این در کتاب «حبیب از زبان حبیب» منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحيم؛ حبیب از زبان حبیب؛ قسمت اول من [حبیب دلها؛ «سردار شهید حاج حبیب لک زایی»] هفت يا هشت سالگي وارد مدرسه شدم. در آن زمان سنّ ورود به مدرسه مثل الان هفت سالگي بود، اما چون افراد برايشان ميسر نبود که از هفت سالگي به مدرسه بروند، از دوازده، سيزده سالگي وارد مدرسه مي‏شدند. براي همين بعضي از کساني که هم‏کلاسي من بودند پانزده، شانزده سالشان بود و محاسن داشتند! دختر خانمی هم به مدرسه مي ‏آمد كه به سن تکليف رسيده بود و شايد چهارده ساله بود. البته اگر هم قانون به اين افراد اجازه ادامه تحصيل نمي‏داد، در شناسنامه تاريخ تولدشان را تغيير مي‏دادند تا بتوانند به مدرسه بيايند و مدرسه آنها را پذيرش کند. بعد همين بچه‏ ها از ابتدايي به راهنمايي مي‏رفتند لذا در مقطع راهنمايي هم کساني بودند که حدود بيست و دو سال سن داشتند! محل زندگي ما (روستاي “اديمي” كه الان شهر شده است و نیمروز نامیده می شود) دبيرستان نداشت. دو دبستان داشت ـ دبستان سپاهي دانش و دبستان اديمي ـ و يک مدرسه راهنمايي. دبستان اديمي و راهنمايي در يک محوطه قرار داشتند، اين طرف دبستان بود و آن طرف راهنمايي. هر پايه ‏ای هم دو يا سه کلاس داشت. هر کلاسي هم ممکن بود تا چهل نفر دانش آموز داشته باشد که همه کلاس‏ها مختلط بود؛ هم در دبستان و هم در راهنمايي. من سه کلاس اول، دوم و سوم ابتدايي را در “دبستان سپاهي دانش” در خود اديمي خواندم. دبستان سپاهي دانش نزديک منزل ما بود که البته چون زمين‏ هاي اطرافش خالی بود، آن موقع به نظر مي‏رسيد که دور است اما الان که فکر مي‏کنم مي‏بينم که به خانه ما نزديک بود. سپاهيان دانش افراد تحصيل‏کرده‏ اي بودند که بايد دو سال سربازي خود را به عنوان معلم خدمت مي‏كردند. لباس سربازي و لباس فرم آنها تا جايي که خاطرم هست، كلاه لگني و كت و شلوار قهوه ‏اي تيره و کفش بود. بعد از “انقلاب سفيد” يا “انقلاب شاه و ملت” اين جريان رواج پيدا کرد و اسمشان سپاهي دانش بود. کلاس‏هاي چهارم، پنجم و ششم را هم در “دبستان اديمي” خواندم؛ همين‏ جايي كه الان آموزش و پرورش اديمي قرار دارد. آن زمان ابتدايي تا کلاس ششم بود. بعد هم وارد راهنمايي شدم. راهنمايي هم تا کلاس 9 داشت؛ يعني کلاس هفتم و هشتم و نهم. اول تا سوم راهنمايي را هم در همين دبستان اديمي خواندم که محل راهنمايي هم بود و کمي از منزل ما دورتر بود.ساعت کار مدرسه هم دو شيفته بود؛ يعني هم صبح و هم بعد از ظهر. از هشت صبح تا يازده، بعد تعطيل مي‏شد و دوباره از ساعت دو بعد از ظهر تا چهار عصر. من درسم خوب بود. معلم‏ها هم تعدادشان کم بود. بيشتر معلم‏ها، قرآن بلد نبودند لذا قرآن کلاس خودمان و يک کلاس ديگر را من درس مي‏دادم. درس‏هاي ديگرمان هم رياضي، فارسي و علوم بود. در کلاس دوم و سوم تعليمات ديني هم داشتيم و اگر معلم نمي‏ آمد من به بچه ‏ها درس مي‏دادم. گاهي اوقات هم معلم در دفتر مي ‏نشست و از من مي‏خواست که درس بدهم. معلم‏ها هم مرد بودند و هم زن. معلم‏ها معمولاً از شهر مي ‏آمدند و سرويس داشتند. آن موقع جاده خاكي بود که يک ماشين جيپ كوچك سرويس معلم‏ها بود و آنها را از شهر به روستا مي‏ آورد. سه، چهار تا معلم بيشتر نداشتيم که ديپلم داشتند. با اينکه معلم‏هاي خانم، مقنعه و چادر نمي ‏پوشيدند و حجاب نداشتند اما احساس مي‏كردم بين آنها هم آدم حسابي پيدا مي‏شود. عده كمي هم از معلمين خانم بودند که مقنعه و چادر و حجاب داشتند؛ ولي منزوي و گوشه‏ گير بودند. الان فكر مي‏كنم اينطور نبود که خودشان به اين باور رسيده باشند که حجاب داشته باشند بلکه تحت تأثير خانواده ‏هايشان حجاب داشتند. برخي هم كت و دامن داشتند و برخي هم مسايل اسلامي را رعايت نمي‏كردند. از ساعت يازده که مدرسه تعطيل مي‏شد تا ساعت دو، معلم‏ها چون نمي‏توانستند به شهر برگردند؛ در روستا خانه کرايه مي‏کردند. گاهي اوقات يک معلم خانم و آقا با هم يك خانه مي‏گرفتند و كسي هم اين كار را بد نمي‏دانست و چيزي نمي‏گفت. گاهي اوقات با هم واليبال بازي مي‏كردند. همانطور که گفتم معلم‏ها مسائل شرعي را رعايت نمي‏کردند. کت و دامن و جوراب مي‏پوشيدند؛ بدون روسري يا مقنعه. آن هم در روستا که همه لباس محلي بلند مي‏پوشيدند و با اين لباس خواهي نخواهي کاملاً حجاب داشتند. صبح‏ها من قبل از معلم‏ها مدرسه مي‏رفتم. زنگ را كه مي‏زديم و بچه‏ ها به صف مي‏شدند، قرآن صف صبح‏گاه را مي‏خواندم. بعد هم مي‏رفتيم کلاس. وقتي من مي‏گفتم زنگ را بزنند يکي از بچه ‏ها با چكش روي يك تكه آهن مي‏زد؛ اين زنگ آن موقع بود. دعا هم مي‏خوانديم. آخر دعا يادم هست كه “خدا، شاه و ميهن” داشت. کادر اداري مدرسه هم مدير، معاون (ناظم)، دفتردار و خدمتگذار بودند.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت دوم آنچه به بهانه « ایام الله دهه فجر» می خوانید سرگذشت حبیب دلها؛ «سردار شهید حاج حبیب لک زایی» است که پیش از این در کتاب «حبیب از زبان حبیب» منتشر شده است.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت دوم مدير حالت تشريفاتي داشت و ناظم همه كاره بود. البته مدير و ناظم اصلاً هيچ زحمتي به خودشان نمي‏دادند و کوچک‏ترين تلاشي براي تربيت بچه‏ها نمي‏کردند. فقط چهارم آبان كه روز تاج‏گذاري شاه بود، سخنراني مي‏كردند. آن هم تمامش تعريف و تمجيد از پهلوي بود. تعريف و تمجيد از انقلاب سفيد كه فقط اسمش را مي‏شنيديم و چيزي از آن نمي‏دانستيم؛ غير از اينكه مي‏فهميديم اسم ديگرش انقلاب شاه و ملت است! هيچ اطلاعات ديگري درباره آن نداشتيم و كسي هم بلد نبود كه لااقل از او بپرسيم. مدارس آن موقع با الان اصلاً قابل قياس نيست. آن موقع محروميت خيلي زياد بود. آن قدر محروميت بود که قابل مقايسه با حالا نيست. الان اديمي خودش اداره آموزش و پرورش دارد. چندين دبستان، راهنمايي و دبيرستان دارد؛ براي پسران و دختران جدا. تعداد زيادي معلم دارد با مدرک ليسانس و فوق ليسانس. آن زمان اينها نبود. آن موقع در مدارس، بهداشت وجود نداشت؛ نه بهداشت محيط و نه بهداشت فردي. چيزي به نام سرويس بهداشتي، کتابخانه و يا نمازخانه وجود نداشت. حياط مدرسه خاکي و ناهموار بود؛ مدرسه بزرگ بود. داخل مدرسه خار و بوته داشت. آسفالت نبود. پر از خار و خاشاك و ناهمواري بود. باران كه مي‏آمد همه جا پر از گل مي‏شد. در يک کلام مي‏توانم بگويم که آن زمان چيزي به نام “زيبايي” وجود نداشت. چون برق نبود، لامپ و پنکه و کولر هم وجود نداشت. بخاري نفتي هم که بود، ممکن بود روشن شود، ممکن هم بود روشن نشود. کلاس‏ها پنجره نداشت، اگر پنجره داشت و شيشه ‏اش مي‏شکست، کسي شيشه ‏اش را درست نمي‏کرد. ديوارها گلي بود و اگر مي‏شکست، شکسته مي‏ماند. مثل الان نبود که ديوار مرتب باشد. سرايدار دائم نداشتيم و وقتي مدرسه تعطيل مي‏شد همه مي‏رفتند. سطح تحصيل و ميزان آگاهي مثل الان نبود. آن موقع فقر خيلي بيشتر هويدا بود. تنبيه بدني هم خيلي رايج بود. بچه ‏هايي كه درس نمي‏خواندند حسابي كتك مي‏خوردند؛ با شلنگ، يا چوب درخت گز و يا خط كش بزرگ. گچ هم مثل الان قالبي و استاندارد نبود، مثل قلوه سنگ بود. تخته سياه چوبي داشتيم که روي ديوار نصب شده بود. البته خدا را صد هزار مرتبه شكر، تخته پاك كن داشتيم! در مدرسه سرويس بهداشتي درست كرده بودند اما آفتابه نداشت. به مدير مدرسه پيشنهاد دادم به جاي پول‏هايي که اينطور خرج مي‏کنيد ـ منظورم جريان کندن پولي بوته ‏ها و تقديم مجاني آنها به خدمتگذار مدرسه بود ـ چند تا آفتابه بخريد. مدير که فکر کنم يا ديپلم داشت يا سيکل، گفت: “بلند شدي از طويله آمده‏اي اينجا و حالا براي ما تكليف تعيين مي‏كني؟” گفتم: “درست مي‏گوييد. من آمده‏ام که اينجا تربيت بشوم؛ لذا چون مي‏خواهم تربيت بشوم لازم است اين سرويس‏ها راه‏ اندازي بشود، تا ما تميز و مرتب و با طهارت باشيم”. عصباني شد و به من تشر زد كه برو دنبال كارت. يادم هست که مدير، با هزينه مدرسه، كارگر استخدام كرده بود تا بوته‏ ها و خارهايي که در محوطه خاکي مدرسه بود را جمع آوري كند. بعد كه آن كارگر بوته‏ ها را جمع كرده بود، مدير همه آنها را داده بود به خدمتگذار مدرسه. من به رييس مدرسه در قالب اعتراض گفتم: “پول دادي به كارگر تا خارها را جمع كند، بعد هم مفتي دادي به خدمتكار مدرسه. خوب از اول به خدمتكار مي‏گفتي که خارها و بوته ‏ها را براي خودش جمع كند”. آن موقع دوم يا سوم راهنمايي بودم. کار ديگري که انجام دادم اين بود که سيمان آورده بودند تا زمين واليبال را آماده كنند. ما مي‏ديديم كه كاري انجام نمي‏شود، اما سيمان‏ها كم مي‏شود. به مدير مدرسه اعتراض كردم و گفتم: “چرا روز به روز سيمان‏ها كم مي‏شود؟ شما كجا را درست مي‏کنيد که ما نمي ‏بينيم؟” اين بار هم ناراحت شد و داد زد كه: “به تو چه ربطي دارد؟!” کار ديگرم اين بود که اسم معلم‏هايي را كه غايب مي‏شدند، مي‏نوشتم؛ بعد هم رسماً يک دفتر درست کردم و حضور و غياب معلمين را ثبت مي‏کردم. البته مدرسه بر حضور و غياب معلمين نظارت داشت، به اين شکل که يك دفتري داشتند که بايد حضور و غياب معلمين در آن ثبت مي‏شد و خود معلم‏ها آن را امضا مي‏کردند، اما وقتي يک معلم بعد از يک يا چند روز غيبت مي‏آمد، آن چند روزي را هم كه نبود امضا مي‏كرد. من چون به دفتر رفت و آمد داشتم آن دفتر را هم نگاه مي‏کردم و مي‏فهميدم که براي خودشان حاضري زده‏ اند. البته گاهي اوقات هم اتفاق مي‏افتاد که خودم نتوانم به مدرسه بروم، در اين ميان آنها از فرصت استفاده مي‏کردند و با طعنه مي‏گفتند: “تو که حضور و غياب ديگران را کنترل مي‏کني، چرا خودت غيبت کردي؟” من جواب مي‏دادم: “من كه غايب مي‏شوم، خودم از درس عقب مي‏مانم و دودش فقط به چشم خودم مي‏روم و فقط خودم ضرر مي‏کنم اما معلمين كه غايب مي‏شوند دانش آموزان ضرر مي‏كنند. چرا به معلم‏ها چيزي نمي‏گوييد؟”
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت سوم براي اين حرفم پاسخي نداشتند. مورد ديگر اين بود که زمستان بود. مدرسه راهنمايي هم فقط در اديمي وجود داشت. دانش ‏آموزاني بودند كه از روستاي”لورگ باغ”، روستاي”دوازده سهمي” و ... مي ‏آمدند و مجبور بودند براي رسيدن به مدرسه از درياچه هامون عبور كنند. گاهي اوقات اگر آب زياد بود با توتن [نوعی قایق محلی] مي ‏آمدند و گاهي اوقات هم از جاهاي كم عمق عبور مي‏كردند و خيس مي‏شدند. آنها صبح مي ‏آمدند و چون راهشان دور بود، بعد از اتمام كلاس‏هاي صبح نمي‏رفتند و براي كلاس عصر که چهار تا شش بود، در مدرسه مي‏ماندند و غروب برمي‏گشتند. صبح‏هاي سرد زمستان اين دانش آموزان پس از اينكه از آب عبور مي‏كردند، خيس مي‏شدند و تا وقتي که پياده مي‏آمدند و به مدرسه مي‏رسيدند تقريباً يخ مي‏زدند. در مدرسه هم بخاري نداشتيم. البته داشتيم، اما مدير و مسئولين مدرسه از نفت‏ها استفاده شخصي مي‏كردند و لذا كلاس سرد بود. از طرف ديگر شيشه‏ هاي كلاس هم شكسته بود و كسي آنها را درست نمي‏كرد. من چند نکته را اينجا پيگيري کردم و رفتم به مدير گفتم صبح‏ها بخاري‏ها را روشن كنيد كه بچه‏ ها مخصوصاً اين بچه‏ هايي كه از “لورگ باغ” مي ‏آيند، خيلي سردشان است. دوم هم اينکه براي اين پنجره ‏هايي که شيشه‏ هايشان شکسته، شيشه بگذاريد و يا حداقل پلاستيك بزنيد، تا بچه‏ ها سرما نخورند. موقعيتم هم بين بچه ‏هاي مدرسه خوب بود و بچه ‏ها از من طرفداري مي‏کردند و هر چه من مي‏گفتم، مي‏گفتند درست است و حمايت مي‏کردند. بعد متوجه شدم که مدير مدرسه به رئيس آموزش و پرورش شهر زابل گفته شش، هفت نفر از بچه ‏ها ما را اذيت مي‏کنند و مي‏گويند گچ‏ها خوب نيست، کلاس‏ها خوب نيست و از اين حرف‏هاي بي ‏ربط. در حالي که ما گفته بوديم براي پنجره ‏ها شيشه بگذارند يا بخاري‏ها را روشن کنند که بچه ‏ها سرما نخورند؛ آن وقت اينها رفته بودند و به رئيس آموزش و پرورش اين حرف‏ها را گفته بودند. رئيس آموزش و پرورش هم به مدرسه آمد و براي ما سخنراني کرد و يک مقداري هم تهديد کرد. ظاهراً رئيس آموزش و پرورش آمده بود که همين موضوع را بررسي کند، چون آنها به رئيس گفته بودند همه دانش آموزان تابع اين چند نفر شلوغ کننده هستند. رئيس به دانش آموزان گفت: «شما نبايد مدير مدرسه را اذيت کنيد. اين چه حرف‏هايي است که گفته ‏ايد مثلاً کلاس بايد اين طور باشد، نظافت نمي‏شود، اين گچ‏ها به درد نمي‏خورد و بايد براي ما گچ کاغذي بياوريد تا دست‏هايمان اذيت نشود و ... .» که بچه ‏ها اعتراض کردند و گفتند اين حرف‏هايي که تو مي‏گويي دروغ است. بحث سر اين مطالب نيست. چون همه بچه ‏ها با هم حرف مي‏زدند، هم‏همه شد و رئيس آموزش و پرورش گفت: «يک نفر به نمايندگي از بقيه حرف بزند تا من بفهمم چه مي‏گوييد». دانش ‏آموزان هم گفتند فلاني حرف بزند؛ يعني من. به من گفت بلند شو! من هم بلند شدم. پرسيد قضيه چيست؟ من گفتم ما گفته ‏ايم که بخاري‏ها را روشن کنيد تا اين بچه ‏هايي که از لورگ باغ مي‏ آيند و براي آمدن به مدرسه بايد از آب عبور کنند سرما نخورند. مطلب دومي هم که گفته‏ ايم اين بوده که شما مي‏توانيد همين الان نگاه کنيد و ببينيد که همه اين پنجره ‏ها، شيشه ‏هايشان شکسته است، هوا هم سرد است، بخاري‏ها هم روشن نيست، خوب بچه ‏ها از سرما يخ مي‏زنند؛ ما گفته ‏ايم بخاري‏ها را روشن کنند. توالت‏ها را هم شما برويد و نگاه کنيد، من گفته ‏ام چند تا آفتابه آنجا بگذارند تا بچه ‏ها تميز و با طهارت باشند. البته سرويس‏ها هم چهار پنج تا «کوله» بود نه اينکه سرويس بهداشتي باشد؛ چون همان طور که قبلاً گفتم چيزي به نام زيبايي در مدرسه‏ هاي آن روز وجود نداشت. رئيس آموزش و پرورش گفت: «باشد! شما بياييد دفتر که بيشتر صحبت کنيم». من هم رفتم دفتر. من که رفتم، پنج، شش نفر از دوستانم را هم صدا زدند که آمدند. من ديدم که رئيس چيزي نگفت و بلند شد و راهش را گرفت و رفت. اما در دفتر يادداشتي نوشته بود که متوجه شدم نوشته: «اين چند نفر را چون اخلال گر هستند به مدرسه راه ندهيد و به همراه وليّشان بفرستيد اداره آموزش و پرورش تا تکليفشان معين شود؛ اگر نامه آوردند به مدرسه راهشان بدهيد اگر هم نامه نياوردند به مدرسه راهشان ندهيد». يعني با من حرف نزد که هيچ، در دفتر معاون مدرسه هم همين مطالب را نوشت و رفت. به بچه ‏هايي که منتظرم بودند قضيه را گفتم که رئيس با ما حرف نزد و تازه چنين يادداشتي هم نوشته و ما را به اخلال‏ گري متهم کرده است. بچه‏ ها وقتي جريان را فهميدند مي‏خواستند مدرسه را تعطيل کنند و همه ‏شان همراه ما به اداره آموزش و پرورش بيايند.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت چهارم من نمي‏دانم چطور به ذهنم رسيد، مثل اينکه کسي به من الهام کند و بگويد به بچه ‏ها بگو مدرسه را تعطيل نکنند، من هم مانع تعطيلي مدرسه شدم. بعد که فکر ديدم اگر ما مدرسه را تعطيل مي‏کرديم، آن وقت کسي در اخلال‏ گري ما شک هم نمي‏کرد و همه مي‏گفتند اينها واقعاً اخلال گر هستند. لذا به بچه‏ ها گفتم شما مدرسه را تعطيل نکنيد تا ما برويم ببينيم چه مي‏گويند. ما هشت نفر رفتيم شهر و چون گفته بود با وليّتان بياييد، خوب من هم بايد به پدرم مي‏گفتم که همراهم بيايد. به نظرم رسيد که اگر به پدر بگويم ممکن است نيايد. بنابراين به پدرم نگفتم. پدرم آن موقع مسجد حکيم بود و آنجا درس مي‏خواند. «علي محمدي رئوف» که رفيقم بود و الان هم هست، برادرش سرباز و مشغول آموزش بود. او به من گفت من به برادرم مي‏گويم بيايد. من هم گفتم حالا که تو به برادرت مي‏گويي بيايد به برادرت بگو وليّ من هم باشد. قرار بود که ما ساعت يک برويم دفتر رئيس آموزش و پرورش. سه چهار نفر از بچه‏ ها که مي‏خواستيم با هم ساعت يک برويم آموزش و پرورش، يکي پدرش را آورده بود، يکي پدر بزرگش را و قبل از اينکه ساعت يک بشود رفته بودند دفتر رئيس آموزش و پرورش. آنجا که مي‏روند رئيس به آنها مي‏گويد من همشهري شما هستم و با اينها صحبت کرده‏ ام اما اين بچه‏ ها اخلال‏ گري کرده ‏اند لذا من گفته‏ ام که شما بياييد و تعهد بدهيد که دوباره اخلال ‏گري نکنند. آنها هم، تعهد داده بودند. حالا ما يا هشت نفر بوديم يا شش نفر، آنجا سه چهار نفر تعهد دادند و از جمع ما کم شدند. ما هم بي خبر از همه جا که يکي از بچه ‏ها آمد و جريان را براي ما تعريف کرد. او خودش هم تعهد نداده بود و يواشکي از دفتر رئيس آمده بود بيرون. اسمش «عباسعلي لطفيان سرگزي» بود که الان در جهاد کشاورزي زابل مشغول به کار است و من گاهي اوقات در زابل مي‏بينمش. يکي ديگر از بچه ‏ها «موسي ناتوان» بود که معلم است. يکي همين آقاي علي محمدي رئوف بود که جانباز بازنشسته سپاه است. يکي ديگر از بچه‏ ها ـ اسم کوچکش الان يادم نيست اما فاميلش ـ «پودينه» بود که از اهالي خود اديمي بود. خلاصه لطفيان سرگزي از دفتر مي ‏آيد بيرون و من را پيدا مي‏کند و جريان را مي‏گويد. ما هنوز نرفته بوديم آموزش و پرورش و منتظر بچه‏ ها بوديم. لطفيان به ما گفت فهميديد چه شده است؟ گفتيم نه. گفت ما زودتر و بدون شما رفتيم آموزش و پرورش؛ همين که رفتيم آنجا رئيس به پدرها و پدربزرگ‏هاي ما گفت من همشهري شما هستم اما اين بچه ‏ها اخلال کرده‏ اند، تعهد کتبي بدهيد که دوباره اخلال نکنند و برويد. آنها هم همه تعهد دادند، من هم يواشکي فرار کردم و آمدم بيرون. با خودم گفتم عجب کاري شد! و احساس کردم که حالا کار ما سخت شده است. چون آنها تعهد داده بودند ما هم که مي‏رفتيم شکار مي‏شديم. ما هم که رفتيم ديديم همين حرف را گفت. «رضا محمدي رئوف» برادر علي محمدي رئوف سرباز بود و گفت که اختيار هر دوي اينها با من است و من وليّ هر دوشان هستم. رئيس آموزش و پرورش مي‏گفت شما تعهد بدهيد و برويد. آقاي رضا محمدي رئوف هم مي‏گفت شما اول اخلالشان را بگو تا ما در جريان قرار بگيريم و هم اينها را ـ مثلاً ـ تنبيه کنيم و هم تعهد بدهيم و هم مراقب باشيم که دوباره اخلال نکنند. مذاکره ما سه چهار ساعت طول کشيد و در نهايت هم به نتيجه نرسيديم و رفتيم. البته بعضي از معلم‏ها هم از ما حمايت مي‏کردند. شب رفتيم خانه يکي از معلم‏ها خوابيديم. من بودم با علي محمدي رئوف و عباسعلي لطفيان سرگزي؛ سه نفر بوديم. فاميل يکي از معلم‏هايمان آقاي «مير» بود، فاميل يکي هم آقاي «پودينه» بود؛ الان هم هر دوشان هستند و با من هم خيلي رفيق‏ اند. ما شبش را رفتيم خانه آقاي مير خوابيديم. حالا يک چيز جالبي برايت بگويم. آقاي مير اول ما را برد خانه پدر خانمش، چون خانمش تازه بچه ‏دار شده بود و آنجا جا نبود، خانمش را که تازه بچه ‏دار شده بود آورد خانه پدر خودش، ما را هم فرستاد خانه خودشان. خيلي با ما خودماني بود. تعدادي از معلم‏ها هم مي‏گفتند که ما حمايت مي‏کنيم و ما را نصيحت هم مي‏کردند. صبح روز بعد دوباره رفتيم آموزش و پرورش و مذاکره کرديم تا بعد از ظهر شد. اينجا ديگر ما وليّ نداشتيم و خودمان سه نفر بوديم. رئيس اداره دوباره به ما گفت شما متهم به اخلال هستيد و بايد تعهد بدهيد تا به شما نامه بدهم که برويد مدرسه.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت پنجم من گفتم ما اخلال گري نکرديم. پرسيد نکرده‏ ايد؟ گفتيم نه. ناراحت شد و با عصبانيت و تهديدآميز گفت نشانتان مي‏دهم. از روي صندلي بلند شد و آمد اين طرف ميز و دستش را فرو کرد در جيب کتش و يک راست با گام‏هايي بلند و سريع رفت به طرف در و کليد انداخت و در اتاق را قفل کرد. ما هم هاج و واج به او نگاه مي‏کرديم و از خودمان مي‏پرسيديم يعني مي‏خواهد چکار کند. برگشت و پشت ميزش نشست و گوشي تلفن را برداشت و شماره‏اي را گرفت. از صدايش که گفت: الو شهرباني؟ فهميديم زنگ زده شهرباني. به کسي که گوشي را برداشته بود با خونسردي و البته تا حدودي پيروزمندانه گفت سه تا اخلال‏گر در دفترم هستند، بياييد اينها را دستبند بزنيد و ببريد. بعد هم خداحافظي کرد و گوشي را گذاشت. دو تا مأمور با دستبند از شهرباني آمدند در اين فرصتي هم که آنها آمدند؛ اين آقا يک گزارش کتبي عليه ما نوشت. من هم در اين فاصله دو سه تا از آيات قرآن را که حفظ بودم برايش خواندم و گفتم اين کارهايي که مي‏کني، کارهاي درستي نيست. به نظرم همين آيه «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُم‏؛ آيا مردم را به نيکى فرمان مى‏دهيد و خود را فراموش مى‏کنيد» را خواندم. يکي دو آيه ديگر هم بود که الان يادم نيست کدام آيات بودند که البته با همين قضيه سنخيت داشتند. گفتيم که خودت مي‏داني که اين حرف‏هايي که به ما مي‏گويي دروغ است و خودت به حرف‏هاي خودت عمل نمي‏کني و اين کار، درست نيست. اين حرف‏هايي هم که به ما مي‏گويي تهمت است. شما اگر نماز مي‏خواني خداوند مي‏فرمايد «إِنَّالصَّلاةَتَنْهیعَنِالْفَحْشاءِوَالْمُنْكَرِوَلَذِكْرُاللَّهِأَكْبَر؛ نماز از كار زشت و ناپسند باز مى‏دارد، و قطعاً ياد خدا بالاتر است‏.» اين طوري دو سه آيه خواندم. نتيجه ‏اش اين شد که بيشتر عصباني شد. بعد مأمورين شهرباني آمدند. گزارش را داد دست آنها و گفت بله اينها اخلال‏ گري کرده ‏اند و من گفته‏ ام تعهد بدهيد، تعهد هم نمي‏دهند و بر اخلال‏ گريشان تأکيد دارند. لذا اينها را شما ببريد شهرباني. بچه ‏ها که رفتند بيرون، نفر آخر من بودم، دم در که رسيدم و وقتي که من هم مي‏خواستم از دفترش بيرون بروم، يک دفعه شنيدم که رئيس به مأمورين شهرباني مي‏گويد من مي‏خواهم اينها را بترسانم. من هم اين حرفش را شنيدم. البته به هيچ کس، هيچ حرفي نزدم. مأمورين به ما گفتند شما را دستبند بزنيم يا خودتان مي ‏آييد؟ من گفتم هر طور که شما دوست داريد، دستبند مي‏زنيد، بزنيد. نمي‏زنيد، نزنيد. بعد گفتند خيلي خوب، شما را دستبند نمي‏زنيم. شما برويد شهرباني. شهرباني هم نزديک آموزش و پرورش بود، گفتند شما برويد ما هم مي ‏آييم. ما هم با پاي خودمان رفتيم شهرباني. حدود دو ساعتي که در شهرباني بوديم همين طوري نشسته بوديم و کسي هم چيزي به ما نمي‏گفت و حرفي نمي‏زد. ما در دفتر افسر نگهبان نشسته بوديم که تلفن زنگ خورد. رئيس آموزش و پرورش پشت خط بود. ظاهراً پرسيد که بچه ‏ها هنوز پشيمان نشده ‏ا‏ند؟ آنها هم جواب دادند نخير! پشيمان نشده‏اند. بعد که فهميد ما پشيمان نشده‏ ايم به افسر نگهبان گفته بود بگو فلاني مي‏گويد بياييد آموزش و پرورش. ما گفتيم که آموزش و پرورش نمي‏رويم. افسر نگهبان که منتظر بود ما با خوشحالي بلند بشويم و از شهرباني بزنيم بيرون، با تعجب پرسيد چرا نمي‏رويد؟ گفتيم از ما شکايت کرده‏ اند و بايد به اين شکايت رسيدگي شود، ما به آموزش و پرورش کاري نداريم و آموزش و پرورش هم نمي‏رويم. حدود يک ساعتي که آنجا بوديم ديديم خود رئيس آموزش و پرورش با پيکان سفيد رنگش آمد شهرباني. آمد پيش ما و گفت بياييد برويم. گفتم نه! ما جايي نمي‏رويم. بعد خواهش و تمنا کرد و ما را سوار ماشينش کرد و برد آموزش و پرورش. دوباره گفت ببينيد! ما همشهري هستيم؛ بد است که پايتان به شهرباني باز شود؛ ديديد که من آمدم دنبالتان و از شکايتم صرف نظر کردم، تعهد بدهيد و برويد. ما گفتيم چون کار خلافي نکرده ‏ايم تعهد نمي‏دهيم. او اصرار داشت که تعهد بگيرد ما هم مي‏گفتيم تعهد نمي‏دهيم. احتمالاً چون اول گفته بود تا زماني که به اين دانش آموزان نامه نداده‏ام اينها را به مدرسه راه ندهيد؛ مي‏خواست به قول معروف کم نياورد. يکي دو ساعت صحبت کرديم و باز جلسه تعطيل شد. شد روز بعد. چهار، پنج روز همين طوري طول کشيد.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ انقلاب اسلامی اجابت بعثت پیامبر (ص) از سوی مردم بود 💬 بسته‌ی 🌷 Farsi.Khamenei.ir
من برداشتم اين بود که با هم نقشه کشيده بودند براي اينکه ما را تنبيه کنند و کتک بزنند. بچه‏ هاي ديگر را که دو تا شيلنگ زد، گفت بروند و من و او تنها مانديم. بعد که مرا زد خيلي محکم‏تر از ديگر بچه‏ ها زد. من هم گفتم اينکه شما ما را مي‏زني ناحق است. مرا محکم‏تر از بقيه زد. همين حرف را هم که زدم دوتاي ديگر هم مرا زد که مدتي دستم ورم کرد تا اينکه خوب شد. البته همه‏ اين بچه‏ ها همان رفقايي نبوديد که تعهد نداده بودند بلکه تعداد ديگري هم بودند اما بچه ‏هاي درس خواني بودند. از طرف ديگر کساني را که از جايشان تکان نخورده بودند و نگفتند که ما هم درس بلديم کسي به آنها کاري نداشت اما ما را به اين بهانه کتک زدند. ادامه تحصيلاتم هم اينطور بود که دوران دبيرستان را متفرقه خواندم. بعد رفتم دانشگاه پيام نور و ليسانس گرفتم. بعد هم رفتم دانشگاه امام حسين عليه السلام و فوق ليسانس گرفتم. دکتري، دانشگاه آزاد قبول شدم که بايد براي مصاحبه مي‏رفتم اما نشد که بروم.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت ششم من که بعد از ظهرها برمي‏گشتم روستا، بچه ‏ها را مي‏ديدم، صبح هم بچه ‏ها را که مي‏رفتند که اول وقت در مدرسه باشند، دوباره مي‏ديدم و جريانات را به آنها مي‏گفتم. بعد يک کار ديگري کرديم. کليد مدرسه دست خودشان بود و تا هشت صبح در مدرسه را باز نمي‏کردند. بچه ‏ها مي‏ آمدند و پشت در مي‏ماندند. روبه ‏روي مدرسه يک ميدان بود، ما مي‏رفتيم و آنجا مي ‏نشستيم و بچه ‏ها هم از ساعت شش و نيم، هفت کم ‏کم مي ‏آمدند و تقريباً تمام بچه ‏ها دورمان جمع مي‏شدند. ما هم تا ساعت هشت با بچه ‏ها صحبت مي‏کرديم و بچه‏ ها را در جريان ريز قضايا قرار مي‏داديم، بعد که ساعت هشت مي‏شد و آنها در مدرسه را باز مي‏کردند بچه ‏ها مي‏رفتند مدرسه و سر کلاس، ما هم مي‏رفتيم شهر، آموزش و پرورش. در اين بين، خبر به «حاج ملا حسين» که از بزرگان روستا بود رسيده بود. او يک بار من را ديد و گفت شما اصلاً کوتاه نياييد و من هم از شما حمايت مي‏کنم. يک تعداد ديگري از بزرگان روستا هم به همين شکل من را ديدند و گفتند شما کار خوبي کرده ‏ايد، اينها آدم‏هاي درستي نيستند؛ لذا ما هم از شما حمايت مي‏کنيم. به اين ترتيب همه فهميدند و بزرگان روستا هم گفتند ما از شما حمايت مي‏کنيم. از اينجا هم ما دلگرم ‏شديم. ما دوباره رفتيم و مذاکره کرديم. گفتند بالاخره همان طور که رفقايتان تعهد داده ‏اند و رفته ‏اند سر کلاس، شما هم تعهد بدهيد و برويد سر کلاستان. ما هم چون نامه نداشتيم مدرسه راه نمي‏دادند. در اين مذاکره گفتيم اگر به ما نامه مي‏دهي که برويم کلاس، بده! اگر هم نامه نمي‏دهي ما هم ديگر نمي‏ آييم و مدرسه هم نمي‏رويم. بعد که ديد فايده‏ اي ندارد و معلم‏ها هم آمدند و صحبت کردند و فشار آوردند، برايمان نامه نوشت که فلاني و فلاني به اخلال متهم شده بودند اما اخلال‏گري برايشان ثابت نشد لذا جهت ادامه تحصيل معرفي مي‏شوند. بعد آن دو دوستم را بيرون از دفترش فرستاد و به من گفت: «تو تا پايان سال اعتراض نکن و چيزي نگو. من سال تحصيلي که تمام شد هم معاون و هم رئيس مدرسه شما را عوض مي‏کنم». گفتم باشد. با هم رفتيم مدرسه و مشغول تحصيل شديم. ما هم سوم راهنمايي بوديم و سال بعد هم از آنجا مي‏رفتيم لذا برايم مهم نبود که مدير و معاون را واقعاً عوض مي‏کند يا نه. اما سر تعهد ندادن مقاومت کرديم. شهرباني هم که ما را فرستاد مقاومت کرديم. فقط يک روز بهانه ‏گيري کردند، همين معاون مدرسه با يکي از معلم‏ها ساخته بود. معلم مقداري درس داد و بين مطلب زنگ خورد. بعد گفت فردا دوباره اين قسمت را درس مي‏دهم. روز بعد که آمديم معلم گفت بچه‏ هايي که درس را بلد هستند بيايند بيرون. ما چند نفر که درسمان خوب بود آمديم بيرون و رو به بچه ‏ها و پشت به تخته سياه ايستاديم. معلم شروع کرد به درس پرسيدن. ما ديديم از جايي مي‏پرسد که جلسه قبل گفته بود اينجا را دوباره درس مي‏دهم، خوب ما هم آنجا را نخوانده بوديم. ما گفتيم که شما جلسه قبل گفته ‏ايد که اينجا را دوباره درس مي‏دهم لذا ما هم اين قسمت را نخوانده ‏ايم. حالا نمي‏دانم که اين کارشان برنامه‏ ريزي شده بود براي تلافي يا جهت ديگري داشت؛ اما ما گفتيم شما گفته‏ ايد اينجا را دوباره درس مي‏دهيد. ديروز هم درس تمام نشد، ما هم اينجا را ياد نگرفته‏ ايم. جواب داد که نه! من بايد تکليفم را با شما روشن کنم که گفته ‏ايد درس را ياد داريم اما الان مي‏گوييد بلد نيستيم و درس نخوانده‏ ايم. ما را فرستاد دفتر. دفتر که فرستاد معاون از ما پرسيد شما چرا درس نخوانده ‏ايد؟ ما گفتيم، معلم جلسه قبل گفته من دوباره اين درس را توضيح مي‏دهم، ما همه کتاب را از اول تا همين‏جايي که درس داده بلديم اما همين قسمت را تمرين نکرده ‏ايم و نخوانده ‏ايم. گفت به به! شما همه دست به يکي کرده‏ ايد که معلم را خراب کنيد، کساني هم که همراهم بودند دانش آموزان زرنگ کلاس بودند. گفت بله، شما درس نخوانده ‏ايد و حرفتان را هم يکي کرده‏ ايد که معلم درس نداده. بعد ديدم معاون مدرسه يک شيلنگي را که از قبل آماده کرده بود، برداشت و شروع به زدن بچه ‏ها کرد. نفري دو تا شيلنگ مي‏زد. يکي دست راست، يکي هم دست چپ. ما چون درسمان خوب بود، تا حالا کتک نخورده بوديم. معاون دو تا شيلنگ به من زد که بر اثر شدت ضربه، دستم کبود و سياه شد. من تحمل نکردم و گفتم اين کتک‏ها ناحق بود؛ خدا تقاصم را از شما بگيرد. دوباره گفت دستت را بگير. بعد دو تا شيلنگ ديگر هم با بي‏رحمي زد. دست‏هايم تا چند روز متورم بود و اصلاً نمي‏توانستم با دستم کاري انجام بدهم. شيلنگ را هم خيلي محکم زد، خيلي. حرفي هم که گفتم حسابي عصباني‏ اش کرد و بعد هم دو تا شيلنگ اضافه زد.
پيامبر اسلام (ص): «يا أيُّهَا النّاسُ هذا الحُسَينُ بنُ عَلِىِّ ... فَوَ الَّذي نَفسِى بِيَدِهِ إِنَّهُ لَفي الجَنَّةِ و مُحِبِّهِ فِي الجَنَّةِ و مُحِبِّي مُحِبِّيهِ في الجَنَّةِ ؛ [ الأمالى، صدوق، ص 355 ] اى مردم! اين حسين، فرزند على است... سوگند به آن كه جانم در دست اوست، او و دوستدارانش و دوستداران دوستدارانش در بهشت‌اند». میلاد امام حسین علیه السلام و روز پاسدار مبارک.💐
هدایت شده از نجف لک زایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کلام نورانی «حضرت امام» رضوان‌الله علیه * مناجات «شعبانیه» را خواندید؟ بخوانید آقا ...
هدایت شده از فکرت
💠 دومین نشست نخبگانی فکرت درحال برگزاری است: ☑️ مردم‌سالاری دینی؛ از ایده تا اجرا در گفت‌وگو با چند تن از پژوهشگران علوم سیاسی 📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛ 📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت
هدایت شده از فکرت
هدایت شده از فکرت
هدایت شده از فکرت
. ✅ 💠 دومین نشست نخبگانی فکرت با موضوع مردم‌سالاری دینی؛ از ایده تا اجرا برگزار شد: 🔹اهم سخنان حجت الاسلام رضا لک‌زایی در این نشست نخبگانی ✔️آیا ما در قرآن می‌توانیم آیه یا آیاتی را بیابیم که از آنها مردم سالاری دینی را استنباط کنیم؟ دو پاسخ وجود دارد پاسخ اول این است که مفاهیمی که تازه متولد شده‌اند و خواستگاه آن غرب است مانند امنیت، مشارکت سیاسی و قدرت اینها اساساً ربطی به جامعه مسلمین ندارد و نسبتی هم با قرآن پیدا نمی‌کنند. ✔️پاسخ دیگر این است که آیه «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي» اشاره دارد به اینکه هر نظریه و مسأله‌ای که به موضوع هدایت ما ربط دارد حتماً باید در قرآن و دین درباره آن مستندی و مدرکی پیدا کرد و الا تمام بودن دین زیر سؤال می‌رود. ✔️برای مردم سالاری دینی می‌توان به این آیات اشاره کرد؛ آیه اول آیه 159 سوره مبارکه آل‌عمران «وَ شاوِرْهُمْ فِی الْأَمْر» مراد از امر هم هر امری است. آیه دیگر آیه 38 سوره مبارکه شورا است «وَ أَمْرُهُمْ شُوری بَیْنَهُم» که می‌فرماید در امر مردم و ناس با آنها مشورت کن نه امرالله ✔️آیه سومی هم هست که با آنها وجه افتراق مبنایی ما با نظام لیبرال غرب مشخص می‌شود آیه 124 سوره مبارکه انعام «اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَه» یعنی خداوند متعال است که می‌داند رسالت در کجا قرار دهد و مردم نمی‌دانند. ✔️متأسفانه ما در حل مشکلات اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی اصلاً رویکرد قرآنی نداریم مثلاً قرآن کریم سوره مبارکه نوح آیات 10 تا 12 می‌فرماید: «ٱستَغفِرُواْ ربکم إِنَّهُۥ كَانَ غَفَّارٗا يُرسِلِ ٱلسَّمَآءَ عَلَيكُم مِّدرَارٗا وَ يُمدِدكُم بِأَموَٰلٖ و بنین و یجعل لَّكُم جَنَّـٰتٖ و یجعلل لَّكُم أَنهَٰرٗا» که با استغفار جمعی و اکثر مردم با همدیگر مشکل نزول باران و مشکلات اقتصادی و مشکلات کمبود جمعیتی حل می‌شود. ✔️تعریف انسان در قرآن این‌گونه است که می‌فرماید «الرَّحْمَنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسَانَ» در صورتی که به‌صورت منطقی باید می‌فرمود خلق الانسان بعد علّم القرآن؛ می‌خواهد بگوید انسان کسی است که عقلانیتش مبتنی بر وحی باشد والا انسان نیست. ✔️خود غربی‌ها هم نگاهشان به انسان، نگاه انسانی نیست و انسان را حیوان می‌دانند؛ راسل از اولین متفکران غربی انسان را با حیوانات مقایسه می‌کند و می‌گوید باید مانند خوک‌ها آنها را با زور رهبری کرد یا مانند الاغ با تبلیغات او را به جایی که می‌خواهیم ببریم یا مانند حیوانات سیرک آنها را با نظام آموزش وپرورش آنگونه تربیت کنیم که می‌خواهیم و یا مانند گله گوسفندان آنها را از مسیری عبور دهیم. ✔️چکیده نگاه غرب به انسان را می‌توان در اندیشه وبر دید که می‌گوید؛ تحمیل اراده الف بر ب علی‌رغم مقاومت ب. در حالی که اسلام می‌گوید دیکتاتور مسلمان نیست. ✔️قدرت در قرآن این‌گونه تعریف شده‌است، «إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (سوره مبارکه یس آیه 82)؛ هرچه فاصله بین اراده و اقدام کمتر باشد قدرت بیشتر است. 📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛ 📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت