ناله سحری رجبیون
ای که مالک حاجات خواهندگانی و از باطن لب فروبستگان خبر داری، از سوی تو برای هر خواهشی، گوشی شنوا و پاسخی آماده است، خدایا به حق وعدههای صادقانهات و نعمتهای فراوانت و رحمت گستردهات، از تو میخواهم که بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستی و حاجات دنیا و آخرتم را برآوری، چه همانا تو بر هر کاری توانایی.🤲🤲
یَا مَنْ یَمْلِكُ حَوائِجَ السَّائِلِینَ، وَیَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِینَ، لِكُلِّ مَسْأَلَةٍ مِنْكَ سَمْعٌ حَاضِرٌ، وَجَوَابٌ عَتِیدٌ. اللّٰهُمَّ وَمَواعِیدُكَ الصَّادِقَةُ، وَأَیادِیكَ الْفَاضِلَةُ، وَرَحْمَتُكَ الْوَاسِعَةُ، فَأَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ تَقْضِىَ حَوائِجِى لِلدُّنْیا وَالْآخِرَةِ، إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَىْءٍ قَدِیرٌ.
آنچه به بهانه « ایام الله دهه فجر» می خوانید سرگذشت حبیب دلها؛ «سردار شهید حاج حبیب لک زایی» است که پیش از این در کتاب «حبیب از زبان حبیب» منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحيم؛ حبیب از زبان حبیب؛ قسمت اول
من [حبیب دلها؛ «سردار شهید حاج حبیب لک زایی»] هفت يا هشت سالگي وارد مدرسه شدم. در آن زمان سنّ ورود به مدرسه مثل الان هفت سالگي بود، اما چون افراد برايشان ميسر نبود که از هفت سالگي به مدرسه بروند، از دوازده، سيزده سالگي وارد مدرسه ميشدند. براي همين بعضي از کساني که همکلاسي من بودند پانزده، شانزده سالشان بود و محاسن داشتند! دختر خانمی هم به مدرسه مي آمد كه به سن تکليف رسيده بود و شايد چهارده ساله بود.
البته اگر هم قانون به اين افراد اجازه ادامه تحصيل نميداد، در شناسنامه تاريخ تولدشان را تغيير ميدادند تا بتوانند به مدرسه بيايند و مدرسه آنها را پذيرش کند. بعد همين بچه ها از ابتدايي به راهنمايي ميرفتند لذا در مقطع راهنمايي هم کساني بودند که حدود بيست و دو سال سن داشتند!
محل زندگي ما (روستاي “اديمي” كه الان شهر شده است و نیمروز نامیده می شود) دبيرستان نداشت. دو دبستان داشت ـ دبستان سپاهي دانش و دبستان اديمي ـ و يک مدرسه راهنمايي. دبستان اديمي و راهنمايي در يک محوطه قرار داشتند، اين طرف دبستان بود و آن طرف راهنمايي. هر پايه ای هم دو يا سه کلاس داشت. هر کلاسي هم ممکن بود تا چهل نفر دانش آموز داشته باشد که همه کلاسها مختلط بود؛ هم در دبستان و هم در راهنمايي.
من سه کلاس اول، دوم و سوم ابتدايي را در “دبستان سپاهي دانش” در خود اديمي خواندم. دبستان سپاهي دانش نزديک منزل ما بود که البته چون زمين هاي اطرافش خالی بود، آن موقع به نظر ميرسيد که دور است اما الان که فکر ميکنم ميبينم که به خانه ما نزديک بود.
سپاهيان دانش افراد تحصيلکرده اي بودند که بايد دو سال سربازي خود را به عنوان معلم خدمت ميكردند. لباس سربازي و لباس فرم آنها تا جايي که خاطرم هست، كلاه لگني و كت و شلوار قهوه اي تيره و کفش بود. بعد از “انقلاب سفيد” يا “انقلاب شاه و ملت” اين جريان رواج پيدا کرد و اسمشان سپاهي دانش بود.
کلاسهاي چهارم، پنجم و ششم را هم در “دبستان اديمي” خواندم؛ همين جايي كه الان آموزش و پرورش اديمي قرار دارد. آن زمان ابتدايي تا کلاس ششم بود. بعد هم وارد راهنمايي شدم. راهنمايي هم تا کلاس 9 داشت؛ يعني کلاس هفتم و هشتم و نهم. اول تا سوم راهنمايي را هم در همين دبستان اديمي خواندم که محل راهنمايي هم بود و کمي از منزل ما دورتر بود.ساعت کار مدرسه هم دو شيفته بود؛ يعني هم صبح و هم بعد از ظهر. از هشت صبح تا يازده، بعد تعطيل ميشد و دوباره از ساعت دو بعد از ظهر تا چهار عصر.
من درسم خوب بود. معلمها هم تعدادشان کم بود. بيشتر معلمها، قرآن بلد نبودند لذا قرآن کلاس خودمان و يک کلاس ديگر را من درس ميدادم. درسهاي ديگرمان هم رياضي، فارسي و علوم بود. در کلاس دوم و سوم تعليمات ديني هم داشتيم و اگر معلم نمي آمد من به بچه ها درس ميدادم. گاهي اوقات هم معلم در دفتر مي نشست و از من ميخواست که درس بدهم.
معلمها هم مرد بودند و هم زن. معلمها معمولاً از شهر مي آمدند و سرويس داشتند. آن موقع جاده خاكي بود که يک ماشين جيپ كوچك سرويس معلمها بود و آنها را از شهر به روستا مي آورد. سه، چهار تا معلم بيشتر نداشتيم که ديپلم داشتند. با اينکه معلمهاي خانم، مقنعه و چادر نمي پوشيدند و حجاب نداشتند اما احساس ميكردم بين آنها هم آدم حسابي پيدا ميشود. عده كمي هم از معلمين خانم بودند که مقنعه و چادر و حجاب داشتند؛ ولي منزوي و گوشه گير بودند. الان فكر ميكنم اينطور نبود که خودشان به اين باور رسيده باشند که حجاب داشته باشند بلکه تحت تأثير خانواده هايشان حجاب داشتند. برخي هم كت و دامن داشتند و برخي هم مسايل اسلامي را رعايت نميكردند.
از ساعت يازده که مدرسه تعطيل ميشد تا ساعت دو، معلمها چون نميتوانستند به شهر برگردند؛ در روستا خانه کرايه ميکردند. گاهي اوقات يک معلم خانم و آقا با هم يك خانه ميگرفتند و كسي هم اين كار را بد نميدانست و چيزي نميگفت. گاهي اوقات با هم واليبال بازي ميكردند. همانطور که گفتم معلمها مسائل شرعي را رعايت نميکردند. کت و دامن و جوراب ميپوشيدند؛ بدون روسري يا مقنعه. آن هم در روستا که همه لباس محلي بلند ميپوشيدند و با اين لباس خواهي نخواهي کاملاً حجاب داشتند.
صبحها من قبل از معلمها مدرسه ميرفتم. زنگ را كه ميزديم و بچه ها به صف ميشدند، قرآن صف صبحگاه را ميخواندم. بعد هم ميرفتيم کلاس. وقتي من ميگفتم زنگ را بزنند يکي از بچه ها با چكش روي يك تكه آهن ميزد؛ اين زنگ آن موقع بود. دعا هم ميخوانديم. آخر دعا يادم هست كه “خدا، شاه و ميهن” داشت. کادر اداري مدرسه هم مدير، معاون (ناظم)، دفتردار و خدمتگذار بودند.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت دوم آنچه به بهانه « ایام الله دهه فجر» می خوانید سرگذشت حبیب دلها؛ «سردار شهید حاج حبیب لک زایی» است که پیش از این در کتاب «حبیب از زبان حبیب» منتشر شده است.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت دوم مدير حالت تشريفاتي داشت و ناظم همه كاره بود. البته مدير و ناظم اصلاً هيچ زحمتي به خودشان نميدادند و کوچکترين تلاشي براي تربيت بچهها نميکردند. فقط چهارم آبان كه روز تاجگذاري شاه بود، سخنراني ميكردند. آن هم تمامش تعريف و تمجيد از پهلوي بود. تعريف و تمجيد از انقلاب سفيد كه فقط اسمش را ميشنيديم و چيزي از آن نميدانستيم؛ غير از اينكه ميفهميديم اسم ديگرش انقلاب شاه و ملت است! هيچ اطلاعات ديگري درباره آن نداشتيم و كسي هم بلد نبود كه لااقل از او بپرسيم.
مدارس آن موقع با الان اصلاً قابل قياس نيست. آن موقع محروميت خيلي زياد بود. آن قدر محروميت بود که قابل مقايسه با حالا نيست. الان اديمي خودش اداره آموزش و پرورش دارد. چندين دبستان، راهنمايي و دبيرستان دارد؛ براي پسران و دختران جدا. تعداد زيادي معلم دارد با مدرک ليسانس و فوق ليسانس. آن زمان اينها نبود. آن موقع در مدارس، بهداشت وجود نداشت؛ نه بهداشت محيط و نه بهداشت فردي. چيزي به نام سرويس بهداشتي، کتابخانه و يا نمازخانه وجود نداشت. حياط مدرسه خاکي و ناهموار بود؛ مدرسه بزرگ بود. داخل مدرسه خار و بوته داشت. آسفالت نبود. پر از خار و خاشاك و ناهمواري بود. باران كه ميآمد همه جا پر از گل ميشد. در يک کلام ميتوانم بگويم که آن زمان چيزي به نام “زيبايي” وجود نداشت.
چون برق نبود، لامپ و پنکه و کولر هم وجود نداشت. بخاري نفتي هم که بود، ممکن بود روشن شود، ممکن هم بود روشن نشود. کلاسها پنجره نداشت، اگر پنجره داشت و شيشه اش ميشکست، کسي شيشه اش را درست نميکرد. ديوارها گلي بود و اگر ميشکست، شکسته ميماند. مثل الان نبود که ديوار مرتب باشد. سرايدار دائم نداشتيم و وقتي مدرسه تعطيل ميشد همه ميرفتند. سطح تحصيل و ميزان آگاهي مثل الان نبود. آن موقع فقر خيلي بيشتر هويدا بود.
تنبيه بدني هم خيلي رايج بود. بچه هايي كه درس نميخواندند حسابي كتك ميخوردند؛ با شلنگ، يا چوب درخت گز و يا خط كش بزرگ.
گچ هم مثل الان قالبي و استاندارد نبود، مثل قلوه سنگ بود. تخته سياه چوبي داشتيم که روي ديوار نصب شده بود. البته خدا را صد هزار مرتبه شكر، تخته پاك كن داشتيم!
در مدرسه سرويس بهداشتي درست كرده بودند اما آفتابه نداشت. به مدير مدرسه پيشنهاد دادم به جاي پولهايي که اينطور خرج ميکنيد ـ منظورم جريان کندن پولي بوته ها و تقديم مجاني آنها به خدمتگذار مدرسه بود ـ چند تا آفتابه بخريد. مدير که فکر کنم يا ديپلم داشت يا سيکل، گفت: “بلند شدي از طويله آمدهاي اينجا و حالا براي ما تكليف تعيين ميكني؟” گفتم: “درست ميگوييد. من آمدهام که اينجا تربيت بشوم؛ لذا چون ميخواهم تربيت بشوم لازم است اين سرويسها راه اندازي بشود، تا ما تميز و مرتب و با طهارت باشيم”. عصباني شد و به من تشر زد كه برو دنبال كارت.
يادم هست که مدير، با هزينه مدرسه، كارگر استخدام كرده بود تا بوته ها و خارهايي که در محوطه خاکي مدرسه بود را جمع آوري كند. بعد كه آن كارگر بوته ها را جمع كرده بود، مدير همه آنها را داده بود به خدمتگذار مدرسه.
من به رييس مدرسه در قالب اعتراض گفتم: “پول دادي به كارگر تا خارها را جمع كند، بعد هم مفتي دادي به خدمتكار مدرسه. خوب از اول به خدمتكار ميگفتي که خارها و بوته ها را براي خودش جمع كند”. آن موقع دوم يا سوم راهنمايي بودم.
کار ديگري که انجام دادم اين بود که سيمان آورده بودند تا زمين واليبال را آماده كنند. ما ميديديم كه كاري انجام نميشود، اما سيمانها كم ميشود. به مدير مدرسه اعتراض كردم و گفتم: “چرا روز به روز سيمانها كم ميشود؟ شما كجا را درست ميکنيد که ما نمي بينيم؟” اين بار هم ناراحت شد و داد زد كه: “به تو چه ربطي دارد؟!”
کار ديگرم اين بود که اسم معلمهايي را كه غايب ميشدند، مينوشتم؛ بعد هم رسماً يک دفتر درست کردم و حضور و غياب معلمين را ثبت ميکردم. البته مدرسه بر حضور و غياب معلمين نظارت داشت، به اين شکل که يك دفتري داشتند که بايد حضور و غياب معلمين در آن ثبت ميشد و خود معلمها آن را امضا ميکردند، اما وقتي يک معلم بعد از يک يا چند روز غيبت ميآمد، آن چند روزي را هم كه نبود امضا ميكرد. من چون به دفتر رفت و آمد داشتم آن دفتر را هم نگاه ميکردم و ميفهميدم که براي خودشان حاضري زده اند. البته گاهي اوقات هم اتفاق ميافتاد که خودم نتوانم به مدرسه بروم، در اين ميان آنها از فرصت استفاده ميکردند و با طعنه ميگفتند: “تو که حضور و غياب ديگران را کنترل ميکني، چرا خودت غيبت کردي؟” من جواب ميدادم: “من كه غايب ميشوم، خودم از درس عقب ميمانم و دودش فقط به چشم خودم ميروم و فقط خودم ضرر ميکنم اما معلمين كه غايب ميشوند دانش آموزان ضرر ميكنند. چرا به معلمها چيزي نميگوييد؟”
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت سوم براي اين حرفم پاسخي نداشتند. مورد ديگر اين بود که زمستان بود. مدرسه راهنمايي هم فقط در اديمي وجود داشت. دانش آموزاني بودند كه از روستاي”لورگ باغ”، روستاي”دوازده سهمي” و ... مي آمدند و مجبور بودند براي رسيدن به مدرسه از درياچه هامون عبور كنند. گاهي اوقات اگر آب زياد بود با توتن [نوعی قایق محلی] مي آمدند و گاهي اوقات هم از جاهاي كم عمق عبور ميكردند و خيس ميشدند. آنها صبح مي آمدند و چون راهشان دور بود، بعد از اتمام كلاسهاي صبح نميرفتند و براي كلاس عصر که چهار تا شش بود، در مدرسه ميماندند و غروب برميگشتند. صبحهاي سرد زمستان اين دانش آموزان پس از اينكه از آب عبور ميكردند، خيس ميشدند و تا وقتي که پياده ميآمدند و به مدرسه ميرسيدند تقريباً يخ ميزدند.
در مدرسه هم بخاري نداشتيم. البته داشتيم، اما مدير و مسئولين مدرسه از نفتها استفاده شخصي ميكردند و لذا كلاس سرد بود. از طرف ديگر شيشه هاي كلاس هم شكسته بود و كسي آنها را درست نميكرد. من چند نکته را اينجا پيگيري کردم و رفتم به مدير گفتم صبحها بخاريها را روشن كنيد كه بچه ها مخصوصاً اين بچه هايي كه از “لورگ باغ” مي آيند، خيلي سردشان است. دوم هم اينکه براي اين پنجره هايي که شيشه هايشان شکسته، شيشه بگذاريد و يا حداقل پلاستيك بزنيد، تا بچه ها سرما نخورند.
موقعيتم هم بين بچه هاي مدرسه خوب بود و بچه ها از من طرفداري ميکردند و هر چه من ميگفتم، ميگفتند درست است و حمايت ميکردند.
بعد متوجه شدم که مدير مدرسه به رئيس آموزش و پرورش شهر زابل گفته شش، هفت نفر از بچه ها ما را اذيت ميکنند و ميگويند گچها خوب نيست، کلاسها خوب نيست و از اين حرفهاي بي ربط. در حالي که ما گفته بوديم براي پنجره ها شيشه بگذارند يا بخاريها را روشن کنند که بچه ها سرما نخورند؛ آن وقت اينها رفته بودند و به رئيس آموزش و پرورش اين حرفها را گفته بودند. رئيس آموزش و پرورش هم به مدرسه آمد و براي ما سخنراني کرد و يک مقداري هم تهديد کرد. ظاهراً رئيس آموزش و پرورش آمده بود که همين موضوع را بررسي کند، چون آنها به رئيس گفته بودند همه دانش آموزان تابع اين چند نفر شلوغ کننده هستند.
رئيس به دانش آموزان گفت: «شما نبايد مدير مدرسه را اذيت کنيد. اين چه حرفهايي است که گفته ايد مثلاً کلاس بايد اين طور باشد، نظافت نميشود، اين گچها به درد نميخورد و بايد براي ما گچ کاغذي بياوريد تا دستهايمان اذيت نشود و ... .» که بچه ها اعتراض کردند و گفتند اين حرفهايي که تو ميگويي دروغ است. بحث سر اين مطالب نيست. چون همه بچه ها با هم حرف ميزدند، همهمه شد و رئيس آموزش و پرورش گفت: «يک نفر به نمايندگي از بقيه حرف بزند تا من بفهمم چه ميگوييد». دانش آموزان هم گفتند فلاني حرف بزند؛ يعني من.
به من گفت بلند شو! من هم بلند شدم. پرسيد قضيه چيست؟ من گفتم ما گفته ايم که بخاريها را روشن کنيد تا اين بچه هايي که از لورگ باغ مي آيند و براي آمدن به مدرسه بايد از آب عبور کنند سرما نخورند. مطلب دومي هم که گفته ايم اين بوده که شما ميتوانيد همين الان نگاه کنيد و ببينيد که همه اين پنجره ها، شيشه هايشان شکسته است، هوا هم سرد است، بخاريها هم روشن نيست، خوب بچه ها از سرما يخ ميزنند؛ ما گفته ايم بخاريها را روشن کنند. توالتها را هم شما برويد و نگاه کنيد، من گفته ام چند تا آفتابه آنجا بگذارند تا بچه ها تميز و با طهارت باشند. البته سرويسها هم چهار پنج تا «کوله» بود نه اينکه سرويس بهداشتي باشد؛ چون همان طور که قبلاً گفتم چيزي به نام زيبايي در مدرسه هاي آن روز وجود نداشت.
رئيس آموزش و پرورش گفت: «باشد! شما بياييد دفتر که بيشتر صحبت کنيم». من هم رفتم دفتر. من که رفتم، پنج، شش نفر از دوستانم را هم صدا زدند که آمدند. من ديدم که رئيس چيزي نگفت و بلند شد و راهش را گرفت و رفت. اما در دفتر يادداشتي نوشته بود که متوجه شدم نوشته: «اين چند نفر را چون اخلال گر هستند به مدرسه راه ندهيد و به همراه وليّشان بفرستيد اداره آموزش و پرورش تا تکليفشان معين شود؛ اگر نامه آوردند به مدرسه راهشان بدهيد اگر هم نامه نياوردند به مدرسه راهشان ندهيد».
يعني با من حرف نزد که هيچ، در دفتر معاون مدرسه هم همين مطالب را نوشت و رفت. به بچه هايي که منتظرم بودند قضيه را گفتم که رئيس با ما حرف نزد و تازه چنين يادداشتي هم نوشته و ما را به اخلال گري متهم کرده است. بچه ها وقتي جريان را فهميدند ميخواستند مدرسه را تعطيل کنند و همه شان همراه ما به اداره آموزش و پرورش بيايند.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت چهارم من نميدانم چطور به ذهنم رسيد، مثل اينکه کسي به من الهام کند و بگويد به بچه ها بگو مدرسه را تعطيل نکنند، من هم مانع تعطيلي مدرسه شدم. بعد که فکر ديدم اگر ما مدرسه را تعطيل ميکرديم، آن وقت کسي در اخلال گري ما شک هم نميکرد و همه ميگفتند اينها واقعاً اخلال گر هستند. لذا به بچه ها گفتم شما مدرسه را تعطيل نکنيد تا ما برويم ببينيم چه ميگويند.
ما هشت نفر رفتيم شهر و چون گفته بود با وليّتان بياييد، خوب من هم بايد به پدرم ميگفتم که همراهم بيايد. به نظرم رسيد که اگر به پدر بگويم ممکن است نيايد. بنابراين به پدرم نگفتم. پدرم آن موقع مسجد حکيم بود و آنجا درس ميخواند. «علي محمدي رئوف» که رفيقم بود و الان هم هست، برادرش سرباز و مشغول آموزش بود. او به من گفت من به برادرم ميگويم بيايد. من هم گفتم حالا که تو به برادرت ميگويي بيايد به برادرت بگو وليّ من هم باشد. قرار بود که ما ساعت يک برويم دفتر رئيس آموزش و پرورش. سه چهار نفر از بچه ها که ميخواستيم با هم ساعت يک برويم آموزش و پرورش، يکي پدرش را آورده بود، يکي پدر بزرگش را و قبل از اينکه ساعت يک بشود رفته بودند دفتر رئيس آموزش و پرورش. آنجا که ميروند رئيس به آنها ميگويد من همشهري شما هستم و با اينها صحبت کرده ام اما اين بچه ها اخلال گري کرده اند لذا من گفته ام که شما بياييد و تعهد بدهيد که دوباره اخلال گري نکنند. آنها هم، تعهد داده بودند. حالا ما يا هشت نفر بوديم يا شش نفر، آنجا سه چهار نفر تعهد دادند و از جمع ما کم شدند. ما هم بي خبر از همه جا که يکي از بچه ها آمد و جريان را براي ما تعريف کرد. او خودش هم تعهد نداده بود و يواشکي از دفتر رئيس آمده بود بيرون. اسمش «عباسعلي لطفيان سرگزي» بود که الان در جهاد کشاورزي زابل مشغول به کار است و من گاهي اوقات در زابل ميبينمش. يکي ديگر از بچه ها «موسي ناتوان» بود که معلم است. يکي همين آقاي علي محمدي رئوف بود که جانباز بازنشسته سپاه است. يکي ديگر از بچه ها ـ اسم کوچکش الان يادم نيست اما فاميلش ـ «پودينه» بود که از اهالي خود اديمي بود.
خلاصه لطفيان سرگزي از دفتر مي آيد بيرون و من را پيدا ميکند و جريان را ميگويد. ما هنوز نرفته بوديم آموزش و پرورش و منتظر بچه ها بوديم. لطفيان به ما گفت فهميديد چه شده است؟ گفتيم نه. گفت ما زودتر و بدون شما رفتيم آموزش و پرورش؛ همين که رفتيم آنجا رئيس به پدرها و پدربزرگهاي ما گفت من همشهري شما هستم اما اين بچه ها اخلال کرده اند، تعهد کتبي بدهيد که دوباره اخلال نکنند و برويد. آنها هم همه تعهد دادند، من هم يواشکي فرار کردم و آمدم بيرون.
با خودم گفتم عجب کاري شد! و احساس کردم که حالا کار ما سخت شده است. چون آنها تعهد داده بودند ما هم که ميرفتيم شکار ميشديم. ما هم که رفتيم ديديم همين حرف را گفت. «رضا محمدي رئوف» برادر علي محمدي رئوف سرباز بود و گفت که اختيار هر دوي اينها با من است و من وليّ هر دوشان هستم. رئيس آموزش و پرورش ميگفت شما تعهد بدهيد و برويد. آقاي رضا محمدي رئوف هم ميگفت شما اول اخلالشان را بگو تا ما در جريان قرار بگيريم و هم اينها را ـ مثلاً ـ تنبيه کنيم و هم تعهد بدهيم و هم مراقب باشيم که دوباره اخلال نکنند. مذاکره ما سه چهار ساعت طول کشيد و در نهايت هم به نتيجه نرسيديم و رفتيم. البته بعضي از معلمها هم از ما حمايت ميکردند.
شب رفتيم خانه يکي از معلمها خوابيديم. من بودم با علي محمدي رئوف و عباسعلي لطفيان سرگزي؛ سه نفر بوديم. فاميل يکي از معلمهايمان آقاي «مير» بود، فاميل يکي هم آقاي «پودينه» بود؛ الان هم هر دوشان هستند و با من هم خيلي رفيق اند. ما شبش را رفتيم خانه آقاي مير خوابيديم. حالا يک چيز جالبي برايت بگويم. آقاي مير اول ما را برد خانه پدر خانمش، چون خانمش تازه بچه دار شده بود و آنجا جا نبود، خانمش را که تازه بچه دار شده بود آورد خانه پدر خودش، ما را هم فرستاد خانه خودشان. خيلي با ما خودماني بود. تعدادي از معلمها هم ميگفتند که ما حمايت ميکنيم و ما را نصيحت هم ميکردند. صبح روز بعد دوباره رفتيم آموزش و پرورش و مذاکره کرديم تا بعد از ظهر شد. اينجا ديگر ما وليّ نداشتيم و خودمان سه نفر بوديم. رئيس اداره دوباره به ما گفت شما متهم به اخلال هستيد و بايد تعهد بدهيد تا به شما نامه بدهم که برويد مدرسه.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت پنجم من گفتم ما اخلال گري نکرديم. پرسيد نکرده ايد؟ گفتيم نه. ناراحت شد و با عصبانيت و تهديدآميز گفت نشانتان ميدهم. از روي صندلي بلند شد و آمد اين طرف ميز و دستش را فرو کرد در جيب کتش و يک راست با گامهايي بلند و سريع رفت به طرف در و کليد انداخت و در اتاق را قفل کرد. ما هم هاج و واج به او نگاه ميکرديم و از خودمان ميپرسيديم يعني ميخواهد چکار کند. برگشت و پشت ميزش نشست و گوشي تلفن را برداشت و شمارهاي را گرفت. از صدايش که گفت: الو شهرباني؟ فهميديم زنگ زده شهرباني. به کسي که گوشي را برداشته بود با خونسردي و البته تا حدودي پيروزمندانه گفت سه تا اخلالگر در دفترم هستند، بياييد اينها را دستبند بزنيد و ببريد. بعد هم خداحافظي کرد و گوشي را گذاشت. دو تا مأمور با دستبند از شهرباني آمدند در اين فرصتي هم که آنها آمدند؛ اين آقا يک گزارش کتبي عليه ما نوشت.
من هم در اين فاصله دو سه تا از آيات قرآن را که حفظ بودم برايش خواندم و گفتم اين کارهايي که ميکني، کارهاي درستي نيست. به نظرم همين آيه «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُم؛ آيا مردم را به نيکى فرمان مىدهيد و خود را فراموش مىکنيد» را خواندم. يکي دو آيه ديگر هم بود که الان يادم نيست کدام آيات بودند که البته با همين قضيه سنخيت داشتند. گفتيم که خودت ميداني که اين حرفهايي که به ما ميگويي دروغ است و خودت به حرفهاي خودت عمل نميکني و اين کار، درست نيست. اين حرفهايي هم که به ما ميگويي تهمت است. شما اگر نماز ميخواني خداوند ميفرمايد «إِنَّالصَّلاةَتَنْهیعَنِالْفَحْشاءِوَالْمُنْكَرِوَلَذِكْرُاللَّهِأَكْبَر؛ نماز از كار زشت و ناپسند باز مىدارد، و قطعاً ياد خدا بالاتر است.» اين طوري دو سه آيه خواندم. نتيجه اش اين شد که بيشتر عصباني شد.
بعد مأمورين شهرباني آمدند. گزارش را داد دست آنها و گفت بله اينها اخلال گري کرده اند و من گفته ام تعهد بدهيد، تعهد هم نميدهند و بر اخلال گريشان تأکيد دارند. لذا اينها را شما ببريد شهرباني.
بچه ها که رفتند بيرون، نفر آخر من بودم، دم در که رسيدم و وقتي که من هم ميخواستم از دفترش بيرون بروم، يک دفعه شنيدم که رئيس به مأمورين شهرباني ميگويد من ميخواهم اينها را بترسانم. من هم اين حرفش را شنيدم. البته به هيچ کس، هيچ حرفي نزدم.
مأمورين به ما گفتند شما را دستبند بزنيم يا خودتان مي آييد؟ من گفتم هر طور که شما دوست داريد، دستبند ميزنيد، بزنيد. نميزنيد، نزنيد. بعد گفتند خيلي خوب، شما را دستبند نميزنيم. شما برويد شهرباني. شهرباني هم نزديک آموزش و پرورش بود، گفتند شما برويد ما هم مي آييم. ما هم با پاي خودمان رفتيم شهرباني.
حدود دو ساعتي که در شهرباني بوديم همين طوري نشسته بوديم و کسي هم چيزي به ما نميگفت و حرفي نميزد. ما در دفتر افسر نگهبان نشسته بوديم که تلفن زنگ خورد. رئيس آموزش و پرورش پشت خط بود. ظاهراً پرسيد که بچه ها هنوز پشيمان نشده اند؟ آنها هم جواب دادند نخير! پشيمان نشدهاند. بعد که فهميد ما پشيمان نشده ايم به افسر نگهبان گفته بود بگو فلاني ميگويد بياييد آموزش و پرورش. ما گفتيم که آموزش و پرورش نميرويم. افسر نگهبان که منتظر بود ما با خوشحالي بلند بشويم و از شهرباني بزنيم بيرون، با تعجب پرسيد چرا نميرويد؟ گفتيم از ما شکايت کرده اند و بايد به اين شکايت رسيدگي شود، ما به آموزش و پرورش کاري نداريم و آموزش و پرورش هم نميرويم.
حدود يک ساعتي که آنجا بوديم ديديم خود رئيس آموزش و پرورش با پيکان سفيد رنگش آمد شهرباني. آمد پيش ما و گفت بياييد برويم. گفتم نه! ما جايي نميرويم. بعد خواهش و تمنا کرد و ما را سوار ماشينش کرد و برد آموزش و پرورش. دوباره گفت ببينيد! ما همشهري هستيم؛ بد است که پايتان به شهرباني باز شود؛ ديديد که من آمدم دنبالتان و از شکايتم صرف نظر کردم، تعهد بدهيد و برويد. ما گفتيم چون کار خلافي نکرده ايم تعهد نميدهيم.
او اصرار داشت که تعهد بگيرد ما هم ميگفتيم تعهد نميدهيم. احتمالاً چون اول گفته بود تا زماني که به اين دانش آموزان نامه ندادهام اينها را به مدرسه راه ندهيد؛ ميخواست به قول معروف کم نياورد. يکي دو ساعت صحبت کرديم و باز جلسه تعطيل شد. شد روز بعد. چهار، پنج روز همين طوري طول کشيد.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ انقلاب اسلامی اجابت بعثت پیامبر (ص) از سوی مردم بود
💬 بستهی #خط_دیدار
🌷 Farsi.Khamenei.ir
من برداشتم اين بود که با هم نقشه کشيده بودند براي اينکه ما را تنبيه کنند و کتک بزنند. بچه هاي ديگر را که دو تا شيلنگ زد، گفت بروند و من و او تنها مانديم. بعد که مرا زد خيلي محکمتر از ديگر بچه ها زد. من هم گفتم اينکه شما ما را ميزني ناحق است. مرا محکمتر از بقيه زد. همين حرف را هم که زدم دوتاي ديگر هم مرا زد که مدتي دستم ورم کرد تا اينکه خوب شد.
البته همه اين بچه ها همان رفقايي نبوديد که تعهد نداده بودند بلکه تعداد ديگري هم بودند اما بچه هاي درس خواني بودند. از طرف ديگر کساني را که از جايشان تکان نخورده بودند و نگفتند که ما هم درس بلديم کسي به آنها کاري نداشت اما ما را به اين بهانه کتک زدند.
ادامه تحصيلاتم هم اينطور بود که دوران دبيرستان را متفرقه خواندم. بعد رفتم دانشگاه پيام نور و ليسانس گرفتم. بعد هم رفتم دانشگاه امام حسين عليه السلام و فوق ليسانس گرفتم. دکتري، دانشگاه آزاد قبول شدم که بايد براي مصاحبه ميرفتم اما نشد که بروم.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت ششم من که بعد از ظهرها برميگشتم روستا، بچه ها را ميديدم، صبح هم بچه ها را که ميرفتند که اول وقت در مدرسه باشند، دوباره ميديدم و جريانات را به آنها ميگفتم. بعد يک کار ديگري کرديم. کليد مدرسه دست خودشان بود و تا هشت صبح در مدرسه را باز نميکردند. بچه ها مي آمدند و پشت در ميماندند. روبه روي مدرسه يک ميدان بود، ما ميرفتيم و آنجا مي نشستيم و بچه ها هم از ساعت شش و نيم، هفت کم کم مي آمدند و تقريباً تمام بچه ها دورمان جمع ميشدند. ما هم تا ساعت هشت با بچه ها صحبت ميکرديم و بچه ها را در جريان ريز قضايا قرار ميداديم، بعد که ساعت هشت ميشد و آنها در مدرسه را باز ميکردند بچه ها ميرفتند مدرسه و سر کلاس، ما هم ميرفتيم شهر، آموزش و پرورش.
در اين بين، خبر به «حاج ملا حسين» که از بزرگان روستا بود رسيده بود. او يک بار من را ديد و گفت شما اصلاً کوتاه نياييد و من هم از شما حمايت ميکنم. يک تعداد ديگري از بزرگان روستا هم به همين شکل من را ديدند و گفتند شما کار خوبي کرده ايد، اينها آدمهاي درستي نيستند؛ لذا ما هم از شما حمايت ميکنيم. به اين ترتيب همه فهميدند و بزرگان روستا هم گفتند ما از شما حمايت ميکنيم. از اينجا هم ما دلگرم شديم.
ما دوباره رفتيم و مذاکره کرديم. گفتند بالاخره همان طور که رفقايتان تعهد داده اند و رفته اند سر کلاس، شما هم تعهد بدهيد و برويد سر کلاستان. ما هم چون نامه نداشتيم مدرسه راه نميدادند. در اين مذاکره گفتيم اگر به ما نامه ميدهي که برويم کلاس، بده! اگر هم نامه نميدهي ما هم ديگر نمي آييم و مدرسه هم نميرويم. بعد که ديد فايده اي ندارد و معلمها هم آمدند و صحبت کردند و فشار آوردند، برايمان نامه نوشت که فلاني و فلاني به اخلال متهم شده بودند اما اخلالگري برايشان ثابت نشد لذا جهت ادامه تحصيل معرفي ميشوند. بعد آن دو دوستم را بيرون از دفترش فرستاد و به من گفت: «تو تا پايان سال اعتراض نکن و چيزي نگو. من سال تحصيلي که تمام شد هم معاون و هم رئيس مدرسه شما را عوض ميکنم». گفتم باشد. با هم رفتيم مدرسه و مشغول تحصيل شديم. ما هم سوم راهنمايي بوديم و سال بعد هم از آنجا ميرفتيم لذا برايم مهم نبود که مدير و معاون را واقعاً عوض ميکند يا نه. اما سر تعهد ندادن مقاومت کرديم. شهرباني هم که ما را فرستاد مقاومت کرديم. فقط يک روز بهانه گيري کردند، همين معاون مدرسه با يکي از معلمها ساخته بود.
معلم مقداري درس داد و بين مطلب زنگ خورد. بعد گفت فردا دوباره اين قسمت را درس ميدهم. روز بعد که آمديم معلم گفت بچه هايي که درس را بلد هستند بيايند بيرون. ما چند نفر که درسمان خوب بود آمديم بيرون و رو به بچه ها و پشت به تخته سياه ايستاديم. معلم شروع کرد به درس پرسيدن. ما ديديم از جايي ميپرسد که جلسه قبل گفته بود اينجا را دوباره درس ميدهم، خوب ما هم آنجا را نخوانده بوديم. ما گفتيم که شما جلسه قبل گفته ايد که اينجا را دوباره درس ميدهم لذا ما هم اين قسمت را نخوانده ايم.
حالا نميدانم که اين کارشان برنامه ريزي شده بود براي تلافي يا جهت ديگري داشت؛ اما ما گفتيم شما گفته ايد اينجا را دوباره درس ميدهيد. ديروز هم درس تمام نشد، ما هم اينجا را ياد نگرفته ايم. جواب داد که نه! من بايد تکليفم را با شما روشن کنم که گفته ايد درس را ياد داريم اما الان ميگوييد بلد نيستيم و درس نخوانده ايم. ما را فرستاد دفتر. دفتر که فرستاد معاون از ما پرسيد شما چرا درس نخوانده ايد؟ ما گفتيم، معلم جلسه قبل گفته من دوباره اين درس را توضيح ميدهم، ما همه کتاب را از اول تا همينجايي که درس داده بلديم اما همين قسمت را تمرين نکرده ايم و نخوانده ايم. گفت به به! شما همه دست به يکي کرده ايد که معلم را خراب کنيد، کساني هم که همراهم بودند دانش آموزان زرنگ کلاس بودند. گفت بله، شما درس نخوانده ايد و حرفتان را هم يکي کرده ايد که معلم درس نداده. بعد ديدم معاون مدرسه يک شيلنگي را که از قبل آماده کرده بود، برداشت و شروع به زدن بچه ها کرد. نفري دو تا شيلنگ ميزد. يکي دست راست، يکي هم دست چپ. ما چون درسمان خوب بود، تا حالا کتک نخورده بوديم. معاون دو تا شيلنگ به من زد که بر اثر شدت ضربه، دستم کبود و سياه شد. من تحمل نکردم و گفتم اين کتکها ناحق بود؛ خدا تقاصم را از شما بگيرد. دوباره گفت دستت را بگير. بعد دو تا شيلنگ ديگر هم با بيرحمي زد. دستهايم تا چند روز متورم بود و اصلاً نميتوانستم با دستم کاري انجام بدهم. شيلنگ را هم خيلي محکم زد، خيلي. حرفي هم که گفتم حسابي عصباني اش کرد و بعد هم دو تا شيلنگ اضافه زد.
پيامبر اسلام (ص):
«يا أيُّهَا النّاسُ هذا الحُسَينُ بنُ عَلِىِّ ... فَوَ الَّذي نَفسِى بِيَدِهِ إِنَّهُ لَفي الجَنَّةِ و مُحِبِّهِ فِي الجَنَّةِ و مُحِبِّي مُحِبِّيهِ في الجَنَّةِ ؛ [ الأمالى، صدوق، ص 355 ]
اى مردم! اين حسين، فرزند على است... سوگند به آن كه جانم در دست اوست، او و دوستدارانش و دوستداران دوستدارانش در بهشتاند».
میلاد امام حسین علیه السلام و روز پاسدار مبارک.💐
هدایت شده از نجف لک زایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کلام نورانی «حضرت امام» رضوانالله علیه
* مناجات «شعبانیه» را خواندید؟
بخوانید آقا ...
هدایت شده از فکرت
✅#پرونده_تا_انتخاب
💠 دومین نشست نخبگانی فکرت درحال برگزاری است:
☑️ مردمسالاری دینی؛ از ایده تا اجرا
در گفتوگو با چند تن از پژوهشگران علوم سیاسی
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت
هدایت شده از فکرت
.
✅#پرونده_تا_انتخاب
💠 دومین نشست نخبگانی فکرت با موضوع مردمسالاری دینی؛ از ایده تا اجرا برگزار شد:
🔹اهم سخنان حجت الاسلام رضا لکزایی در این نشست نخبگانی
✔️آیا ما در قرآن میتوانیم آیه یا آیاتی را بیابیم که از آنها مردم سالاری دینی را استنباط کنیم؟ دو پاسخ وجود دارد پاسخ اول این است که مفاهیمی که تازه متولد شدهاند و خواستگاه آن غرب است مانند امنیت، مشارکت سیاسی و قدرت اینها اساساً ربطی به جامعه مسلمین ندارد و نسبتی هم با قرآن پیدا نمیکنند.
✔️پاسخ دیگر این است که آیه «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي» اشاره دارد به اینکه هر نظریه و مسألهای که به موضوع هدایت ما ربط دارد حتماً باید در قرآن و دین درباره آن مستندی و مدرکی پیدا کرد و الا تمام بودن دین زیر سؤال میرود.
✔️برای مردم سالاری دینی میتوان به این آیات اشاره کرد؛ آیه اول آیه 159 سوره مبارکه آلعمران «وَ شاوِرْهُمْ فِی الْأَمْر» مراد از امر هم هر امری است. آیه دیگر آیه 38 سوره مبارکه شورا است «وَ أَمْرُهُمْ شُوری بَیْنَهُم» که میفرماید در امر مردم و ناس با آنها مشورت کن نه امرالله
✔️آیه سومی هم هست که با آنها وجه افتراق مبنایی ما با نظام لیبرال غرب مشخص میشود آیه 124 سوره مبارکه انعام «اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَه» یعنی خداوند متعال است که میداند رسالت در کجا قرار دهد و مردم نمیدانند.
✔️متأسفانه ما در حل مشکلات اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی اصلاً رویکرد قرآنی نداریم مثلاً قرآن کریم سوره مبارکه نوح آیات 10 تا 12 میفرماید: «ٱستَغفِرُواْ ربکم إِنَّهُۥ كَانَ غَفَّارٗا يُرسِلِ ٱلسَّمَآءَ عَلَيكُم مِّدرَارٗا وَ يُمدِدكُم بِأَموَٰلٖ و بنین و یجعل لَّكُم جَنَّـٰتٖ و یجعلل لَّكُم أَنهَٰرٗا» که با استغفار جمعی و اکثر مردم با همدیگر مشکل نزول باران و مشکلات اقتصادی و مشکلات کمبود جمعیتی حل میشود.
✔️تعریف انسان در قرآن اینگونه است که میفرماید «الرَّحْمَنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسَانَ» در صورتی که بهصورت منطقی باید میفرمود خلق الانسان بعد علّم القرآن؛ میخواهد بگوید انسان کسی است که عقلانیتش مبتنی بر وحی باشد والا انسان نیست.
✔️خود غربیها هم نگاهشان به انسان، نگاه انسانی نیست و انسان را حیوان میدانند؛ راسل از اولین متفکران غربی انسان را با حیوانات مقایسه میکند و میگوید باید مانند خوکها آنها را با زور رهبری کرد یا مانند الاغ با تبلیغات او را به جایی که میخواهیم ببریم یا مانند حیوانات سیرک آنها را با نظام آموزش وپرورش آنگونه تربیت کنیم که میخواهیم و یا مانند گله گوسفندان آنها را از مسیری عبور دهیم.
✔️چکیده نگاه غرب به انسان را میتوان در اندیشه وبر دید که میگوید؛ تحمیل اراده الف بر ب علیرغم مقاومت ب. در حالی که اسلام میگوید دیکتاتور مسلمان نیست.
✔️قدرت در قرآن اینگونه تعریف شدهاست، «إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (سوره مبارکه یس آیه 82)؛ هرچه فاصله بین اراده و اقدام کمتر باشد قدرت بیشتر است.
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت
هدایت شده از فکرت
🔸#ویراستی ا #انتخابات
☑️ حقیقت نگاه متفکران غربی به انسان
✔️«راسل» به عنوان پیشگاه متفکران غرب انسانها را به مثابه حیوانات گوناگونی میداند که با رسانه و آموزش و زور و اغفال باید مدیریت شوند.
✔️ «وبر» هم رسما طرفدار دیکتاتوری بر انسانهاست.
➕ویراستی فکرت را دنبال کنید
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت
هدایت شده از فکرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸#حاشیه_نگاری ا #پرونده_تا_انتخاب
💠 دومین نشست نخبگانی فکرت
☑️ مردمسالاری دینی؛ از ایده تا اجرا
🔻در گفتوگو با چند تن از پژوهشگران علوم سیاسی
👤به میزبانی:
علیرضا محمدلو، پژوهشگر علوم اجتماعی
📍فایل صوتی و گزارش تصویری سخنان نخبگان این نشست به زودی منتشر خواهد شد.
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت