۱ بهمن
۱ بهمن
۱ بهمن
۱ بهمن
روزهایی که قراره از آقای داوکینز بخونم، خوشحالترینم... یک دانشمند خداناباور عزیز که با اصول ژنتیک و ژنوم، تمام باورهات رو به چالش میکشه...
انگیزه من برای خوندن فلسفه در کنار ژنتیک، ایشون هستن و البته، استاد نازنینی که از طرفداران پروپاقرص آقای داوکینز هستن و همیشه با نظریاتشون، خدای ذهنساخته من رو به چالش میکشونن...و انگیزه میگیرم که برم دنبال خدایِ اصولی!
#از_کتابی_که_میخونم
#نبرد_تن_به_تن
۱ بهمن ۱۴۰۳
۱ بهمن
فرمود:
یک بازاری را دیدهاید که چگونه تا یک سود نابی میآید، آن را میقاپد؟ یعنی ابنالوقت در معامله است.
ما هم باید در حالات روحی و معنوی ابنالوقت باشیم.
#به_وقت_درس
#معنی_ابن_الوقت
۲ بهمن
مِن حیث لا یحتسب:
آنجا که نمیدانی و امید نداری، نسبت به آنجا که امید داری، امیدوارتر باش...
ملکۀ سباء به سمت سلیمان رفت. او از ترس اینکه حکومتش از دست برود، نزد سلیمان رفت، ولی مسلمان شد؛ سَحرۀ فرعون هم رفتند تا عزت را برای فرعون بیاورند، ولی مؤمن شدند... مِن حیث لایحتسب...
#به_وقت_درس
#خدا_جان
۲ بهمن
هنوز هم ترجیح میدم نرم پیادهروی. ولی هر روز لباس میپوشم، با پسرک میایم اینجا...
ضرورتش رو از #کتاب "جوان و انتخاب بزرگ" پذیرفتم و جهت نگاه نویسنده به ورزش رو قبول کردم...
"در ورزش دائما به بدن فرمان میدهید و همین کار دریچهای میشود که بتوانید به میلهای بدن نیز فرمان دهید و بر آنها مسلط شوید.
وقتی روح انسان بزرگ شد، تصمیمهای پست و بیهوده نمیگیرد ...ورزش یکی از روشهایی برای حاکم کردن روح بر بدن و رشد روح است..."
۶ بهمن
۶ بهمن
در ادامه، اومدیم زمین چمن فوتبال بازی کنیم...
حقیقتاً والد بودن، سخته...در حالیکه، داری به موضوعی فکر میکنی و ته دلت غمهایی نگفتنی داری، باید شبیه به بچهها بشی، در حال زندگی کنی و واقعاً لذت ببری و شاد باشی و بازی کنی، تا این مرحله رو هم رد کنی!
والد بودن، نعمته...فرصته..فرصتی که خدا جان داده که از زیر هرچیزی که توی زندگی در رفتی، اینجا جبران کنی!! و آدمی باشی که تا حالا نبودی...
۶ بهمن
بروز خُلقیات عالیه برای انسان.mp3
1.84M
بیارتباط با فضای امروز و بحث ورزش نبود...
بخشی از جلسه ۵۶ درس «مبانی و اصول حکمت عملی»
#به_وقت_درس
#استاد_امینی_نژاد
۶ بهمن
از این پارک متنفرم... پر از حس بد.. توی این پارک خبر حال بد بابا رو شنیدم... خبر فوت پسر عمهم رو... خبر پذیرفته نشدن توی مصاحبهای رو...توی این پارک تلفنی با همسرم درمورد موضوع عجیبی حرف زدم که تا قبل از اون روز فکرش رو هم نمیکردم و حتی نمیتونستم رودررو باهاش حرف بزنم...توی این پارک بارها بغض کردم ولی گریه نه! و و و...و این غربت...
ولی هنوز هم هفتهای دو بار، بستنی به دست با پسرک میایم اینجا، گاهی هم سهنفری، و عین بچهها ذوق میکنیم و میخندیم و بازی میکنیم و گاهی میریم کتابخونه ته پارک، کتاب میخونیم...
زندگی همینه... هیچ ایدهآلی نیست... فقط باید در لحظه زندگی کرد... و صبوری کرد...
۶ بهمن