مِن حیث لا یحتسب:
آنجا که نمیدانی و امید نداری، نسبت به آنجا که امید داری، امیدوارتر باش...
ملکۀ سباء به سمت سلیمان رفت. او از ترس اینکه حکومتش از دست برود، نزد سلیمان رفت، ولی مسلمان شد؛ سَحرۀ فرعون هم رفتند تا عزت را برای فرعون بیاورند، ولی مؤمن شدند... مِن حیث لایحتسب...
#به_وقت_درس
#خدا_جان
هنوز هم ترجیح میدم نرم پیادهروی. ولی هر روز لباس میپوشم، با پسرک میایم اینجا...
ضرورتش رو از #کتاب "جوان و انتخاب بزرگ" پذیرفتم و جهت نگاه نویسنده به ورزش رو قبول کردم...
"در ورزش دائما به بدن فرمان میدهید و همین کار دریچهای میشود که بتوانید به میلهای بدن نیز فرمان دهید و بر آنها مسلط شوید.
وقتی روح انسان بزرگ شد، تصمیمهای پست و بیهوده نمیگیرد ...ورزش یکی از روشهایی برای حاکم کردن روح بر بدن و رشد روح است..."
May 11
در ادامه، اومدیم زمین چمن فوتبال بازی کنیم...
حقیقتاً والد بودن، سخته...در حالیکه، داری به موضوعی فکر میکنی و ته دلت غمهایی نگفتنی داری، باید شبیه به بچهها بشی، در حال زندگی کنی و واقعاً لذت ببری و شاد باشی و بازی کنی، تا این مرحله رو هم رد کنی!
والد بودن، نعمته...فرصته..فرصتی که خدا جان داده که از زیر هرچیزی که توی زندگی در رفتی، اینجا جبران کنی!! و آدمی باشی که تا حالا نبودی...
بروز خُلقیات عالیه برای انسان.mp3
1.84M
بیارتباط با فضای امروز و بحث ورزش نبود...
بخشی از جلسه ۵۶ درس «مبانی و اصول حکمت عملی»
#به_وقت_درس
#استاد_امینی_نژاد
از این پارک متنفرم... پر از حس بد.. توی این پارک خبر حال بد بابا رو شنیدم... خبر فوت پسر عمهم رو... خبر پذیرفته نشدن توی مصاحبهای رو...توی این پارک تلفنی با همسرم درمورد موضوع عجیبی حرف زدم که تا قبل از اون روز فکرش رو هم نمیکردم و حتی نمیتونستم رودررو باهاش حرف بزنم...توی این پارک بارها بغض کردم ولی گریه نه! و و و...و این غربت...
ولی هنوز هم هفتهای دو بار، بستنی به دست با پسرک میایم اینجا، گاهی هم سهنفری، و عین بچهها ذوق میکنیم و میخندیم و بازی میکنیم و گاهی میریم کتابخونه ته پارک، کتاب میخونیم...
زندگی همینه... هیچ ایدهآلی نیست... فقط باید در لحظه زندگی کرد... و صبوری کرد...
Coda 2021
فیلمی که دوستش داشتم... و از یه جایی به بعد، با گریه میدیدم...
گاهی یه حرف، یه صحنه، ممکنه دست بذاره روی یه نقطه حساس از زندگی و خاطراتت... برای من، اون نقطه حساس، مادرم بود... ارتباطی که خیلی درست و شیک و مادرودختری، شکل نگرفت... آغوشی که احتمالاً از حوالی ۷،۸ سالگی به بعد نداشتمش..چیزی که اسمش رو میذارم "کَرْ ارتباط"... اسمی که از جهتی زیاد بیارتباط با فیلم نیست! ( بعد از دیدن فیلم، متوجه این اصطلاحِ مندرآوردی! میشید)...
کر ارتباط، توی دیکشنری من، یعنی کسی که ناتوان از برقراری ارتباط موثر با دیگرانه... و من فکر میکنم در ارتباط با مادرم تا حدودی کرارتباط بودم ...
و این نقطه حساسی بود که فیلم، غیرمستقیم و توی یک سکانس چند ثانیهای دست گذاشت روش و باعث شد تا آخرش رو با گریه ببینم.
ولی #فیلم خوب و حالخوبکن و تمیزی بود!
بهوقت بیخوابی و دلتنگی و غم، میرم سراغ لیلیومجنون... شیفتهی کلمات جناب نظامیم.. کلمات شفاف و خوشآهنگ...
معمولاً بعد از نماز صبح، اندکی، لیلیومجنونخوانی دارم...که اینبار، سهمم رو این ساعت از شب، برداشتم...
ای خاک من از تو آب گشته
بنگر به من خراب گشته
مگذار که عاجزی غریبم
از رحمت خویش بینصیبم
آن کن ز عنایت خدایی
کاید شب من به روشنایی
"تمام دنیا بهانه است تا ما با خدا ارتباط برقرار کنیم."
جلسه۱۴، بحث "سلوک اجتماعی"
#استاد_یزدان_پناه
#به_وقت_درس
وقتی اینطوری به مسائل و صحنههای مختلف زندگی نگاه کنیم، تکلیف مشخصه...و بعیده بحرانهای روحی ما رو از پا دربیاره...
فلسفیش اینه که، هر حادثه و اتفاق و مشکل، برای اینه که مُتّصف و بعدها، متحد با اسماء الهی بشیم... چیزی که بهخاطرش به این دنیا اومدیم...
توی مشکلات بگردید از دل اسماء جلالی، اسماء جمالی بیابید...
وسط یک کشفوشهود علمی! که داشت بعد از ماهها ربطی توی ذهنم شکل میگرفت، گفت" مامان میشه بیای سیبیل خرسمو که درست کردم با هم بچسبونیم؟"
یاد حرف استاد عزیزی افتادم که میفرمود، الان اینجا، خداست که توی صحنهست... قرار نیست الان اون نتیجه و فکر و علم رو بهت بدن..و بچهی تو یا هر اتفاق دیگهای وسیلهست که مانع رسیدن اون فیض بشه...
چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم و به بیلیاقتی خودم لعنت فرستادم و رفتم که سیبیل بچسبونم....
توی عالم نوجوانی، از لیست چهل مومن توی سجاده بابا، اسامیای که برام آشنا بود رو جدا کردم و برای خودم و نماز شبهای احتمالی! لیستی جدا کردم... بابا گفت، چند تا خونه هم برای پدربزرگها و مادربزرگت بذار، اونا رو هم دعا کن...
اینو توی وسائلم پیدا کردم و الان باید یه خونه برای بابا اضافه کنم...
#به_وقت_دلتنگی
شوریدهترم از آنچه دیدی
مجنونتر از آنکه میشنیدی
با تو خودیِ من از میان رفت
واین راه به بیخودی توان رفت
عشقی که دل اینچنین نوَرزد
در مذهب عشق جو نیرزد
چون عشق تو روی مینماید
گر رویِ تو غایب است، شاید
عشق تو رقیب رازِ من باد
زخم تو جگرنواز من باد
با زخم من ارچه مرهمی نیست
چون تو به سلامتی، غمی نیست
قسم به شبی که این ابیات ، آبی شد بر آتش وجودم....
#نظامی_جان
#لیلی_مجنون