eitaa logo
ویلای نفرین شده💀
2.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
619 ویدیو
4 فایل
ابتدای رمان ویلای نفرین شده👇 https://eitaa.com/rohe_sara/18093 #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
از شوهرم جدا شده بودم و فقط یه ماشین قراضه قدیمی داشتم 🚗😭 دوتا بچه دارم زندگی داشت برام هرروز سخت و سخت تر میشد، از با مسافرکشی هیچی نصیبم نمیشد و همیشه هشتم گرو نهم بود که تصمیم گرفتم ماشینمو بفروشم🚶‍♀ یه روز داشتم تو اتوبان مسافرمو میرسوندم که یه خانوم بهم زنگ زد و بهم گفت 😳 من ماشینتو دیدم و یاد روزای سخت خودم افتادم،دلم میخواد بهت کمک کنم، یه سری اعداد و ذکر برات میفرستم تا ۷روز ۷مرتبه تکرار کن تا زندگیت از این حال و اوضاع دربیاد 😱 با خودم گفتم دروغه ولی دیگه به ته خط رسیده بودم و شروع کردم تکرار کردن خداشاهده باورم نمیشد روز چهارم بود که دوستم بهم زنگ زد و وام ازدواجشو بهم رایگان داد و من صاحب ۳۵۰ میلیون پول شدم 😍 روز ۷م بود که مادرم بعد از ۳ سااااال ۳۰میلیون طلا برام خرید😳😎 منم دلم میخواد به شما کمک کنم لینک منبع این کد و ذکرها اینجاست میزارم استفاده کنید و خیلی زود خواسته هاتونو اجابت کنین🥰👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/356581800C196e9d5730
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
326.8K
نتیجه کدهای معجزآسا گوش کن😱 پسرشون راهی کربلا شده😍 اختلاف با همسرشون حل شده😊 دخترشون تو آزمون قبول شده🧕 مشتری‌های مغازه‌شون زیاد شدن.. فقط کافیه روزی ۱۰ دقیقه وقت بزاری و ذکرهایی که برات تو این کانال گذاشتم رو بـخـونی خیلی زود به تک‌تک خواسته‌هات میرسی 😉👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/356581800C196e9d5730
کلام نور ای کسانی که ایمان آورده اید، خدا را فراوران یاد کنید 🤍 سوره احزاب ۴۱
یه دختر خاله دارم هر موقع هر مهمونی دعوت میشد بی دلیل بهش کادو میدادن😐 یا  ثبت‌نام میکرد همیشه اسمش در میومد 😐 هم همینطور😏 تا یه روز متوجه شدم رو دستش یه کد نوشته گفتم این چیه؟ گفت کد خوش‌شانسی باورم نمیشد تا خودم امتحانش کردم و واقعی بود🙊 منبعش اینجاست کدهاشم معتبره🥲👇 @.Mojeze_Fekr @.Mojeze_Fekr
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
🔮 اعداد شانس متولدین هر ماه راز جذب کوانتومی لو رفت عدد شانست رو ببین 🤫 👇👇👇 🎲فروردین 🎲 تیر 🎲 مهر 🎲 دی 🎲اردیبهشت🎲مرداد 🎲آبان 🎲بهمن 🎲خرداد 🎲شهریور🎲 آذر 🎲اسفند 👆اعداد جذب ثروت و برکت 😍🤌
از آن‌ها بود که به جزئیات اهمیت می‌داد، از آن‌ها که وقت راه رفتن حواسش بود حتی مورچه‌ها را لگد نکند، از آن‌ها که با ماه و ستاره حرف می‌زد و عاشقِ شعر بود.
بخش چهارم منشی تا من رو دید سریع بلند شد و با لبخند پت و پهنی گفت : سلام خانم. رسیدن بخیر. جدی و البته با یکم لبخند نگاهش کردم و گفتم : سلام خانم عظیمی، ممنون. کسی تماس نگرفت؟ _ نه هنوز. _باشه ممنون. رفتم تو اتاقم. دیگه چک نکردم ببینم طاها اومده یا نه. دلم برای اتاقم تنگ شده بود. کلا انگار مدیریت بهم ساخته بود. هرچی که بود، از نشستن روی اون نیمکت های سفت دانشگاه و شنیدن قصه ی استاد ها بهتر بود. دستی به میزم کشیدم. احساس غرور می کردم. باد کولر گازی که مستقیم رو من تنظیم شده بود، من رو به عالم دیگه ای می برد. سکوت اتاقم رو دوست داشتم. سکوتی که فقط توسط تیک تاک ساعت بزرگ دیواری می شکست.
پارت سورپرایز امشب تقدیم به عزیزان دل من❤️🌸
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
لوازم تحریر و کیوت😍 قیمت های ،تنوع عالی 😱 پاتوق فانتزی بازاس 🌈⚡️ هدیه های جذاب برا روز دختر🙋‍♀ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2130903518C9f66ec9e0d 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 دیگه از لوازم تحریر قدیمی استفاده نکن 😫 دختر دیگه وقتشه دنیا تو رنگی کنی 😋🌈 🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀
اگه ۵ نفر برید قبل شروع پارت میدم😍☝️ تعداد الانو شات گرفتم 😁
یه نفر دیگ فقط😍☝️
♥️ کامل به صندلی تکیه دادم. با یه پام صندلی رو چرخوندم سمت پنجره سرتاسری پشت سرم. شهر زیر پام بود. مشغول تماشای ساختمون ها بودم که در زدن. فکر کردم منشیه. گفتم : بیا تو. صدای باز و بسته شدن در اومد. خواستم تیریپ مدیر های با کلاس در در بیارم. خیلی آروم و نامحسوس، صندلیم رو چرخوندم. چهره ای مصمم و مغرور هم به خودم گرفتم. با دیدن هیراد که درست رو به رو با فاصله پنج قدمی ایستاده بود، عین فنر پریدم هوا. رنگم پرید. این اینجا چی کار می کرد؟! اینقدر شوکه شدم نمی دونستم چی بگم. اونم یه دستش تو جیبش بود، یه دستش هم تو جیب شلوارش. و با چهره ای مصمم تر از من داشت نگاهم می کرد...