eitaa logo
🎀دختــــــرخــــــونــده🎀
9.5هزار دنبال‌کننده
26 عکس
11 ویدیو
0 فایل
روایتِ سرگذشتِ گلاب پُر از عـــشقِ✨ بمـون، بخــون؛ قـول میدم عاشقـش میــشی🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀دختــــــرخــــــونــده🎀
#دخترخونده #پارت_دویست_نودوسه مژگان دستشوبه سمتم دراز کرد ... _ به خدا اون شب من عشق رو تو نگاه شوه
پدرام با ناله گفت : چشم چشم ... عمو جان دیدی من معتاد نیستم ... _ اره دیدم ...باید بفهمم اونا مال کیه خودت میگی یا باز ببندمت ؟‌ پدرام تو سر خودش زد و گفت ؛ میگم مال کیه ... داریوش نگاهش کرد و پدرام اسم دو نفر رو اورد و ادامه داد ... _ قرار شد من براشون جابجا کنم تا یه ماشین بهم بدن ... _ خاک تو سرت کنن مگه تو بی پولی کشیدی ...مگه ماشین نداری ...خونه نداری ؟ _ عمو علط کردم دیگه ولم کن ... _ یه هفته همینجا میبندمت تا بفهمی اخرین بارت باشه از این کارا میکنی ... _ نه عمو بخدا یه بار دیگه منو ببتدی اینجا میمیرم ... داریوش سرشو تکون داد و گفت : خانم شما دیگه برو حقوقتم میدم امیر بیاره برات الان دسته چک ندارم ... پدرام دستهاشو بالا برد ... _ خدایا شکرت این زندانی تموم شد ... _ تموم نشده هنوز از خونه بیرون نمیری تا بهت اجازه ندادم .. _ چشم ... _ پدرام تو از صدتا بچه بدتری یکم بزرگ شو ... _ بازم چشم عمو ... یه نفس راحت کشید ... داریوش حواسش به من بود که چطور اخم کرده بودم ... مژگان جلو اومد و فقط خداحافظی کرد ... نمیدونم چرا اما خوبی هاشو هیج وقت نمیتونستم فراموش کنم ... مژگان تو نداری دستمو گرفته بود ...ده روز مثل فرشته هوامو داشت ... هنوز تو اتاق بود و بیرون نرفته بود که گفتم‌: هر وقت خواستی بیا پیشمون ...ماهان بزرگ شده ... مژگان با لبخند نگاهم کرد و گفت : تو خیلی قلی پاکی داری لیلی دلیل اینکه خدا همچین شوهری بهت داده هم قلب بزرگته ... راست گفتن همه نون دلشون رو میخورن ... دلت به اندازه بختت بزرگه ... _ یه روز بیا از صبح پیمان هم اونجا بازی کنه ...شام مرغ شکم پر درست میکنم ... با بغض یادش اومد ...شب عید دوتایی مرغ شکم پر خوردیم و چقدر گریه کرده بودیم ... 🍀 ↬ @roman_khon ˘◡˘
🎀دختــــــرخــــــونــده🎀
#دخترخونده #پارت_دویست_نودوچهار پدرام با ناله گفت : چشم چشم ... عمو جان دیدی من معتاد نیستم ... _ ا
مژگان که رفت داریوش یکساعت برای پدرام خط و نشون کشید و بالاخره راضی شد به برگشتن ... پدرام تا جلوی درب بدرقه امون کرد ... جلو درب بودیم که گفت : راستی عمو فرصت ندادی راست میگن پسر داری ؟ داریدش فوتی کرد ... _ فرصت کردی بیا ببینش ... _ پس مبارک باشه خیلی خوشحال شدم ... لبخندی زدم و گفتم : پسرم بهترین هدیه خدا بوده ... _ خداروشکر ... دیر وقت بود و سوار بر ماشین به سمت خونه راه افتادیم ... داریوش قیافه گرفته بود و از رفتار بد من دلخور بود ... موزیک رو زیاد کردم که کلا خاموش کرد ... به سمتش کامل جرخیدم ... _ قهری ؟‌ _ ... _ پس بازم بجه شدی ؟‌ _ ... خودمو جلو کشیدم لپشو بوسیدم و با شیطنت دستمو داخل پیراهنش بردم‌... _ قهر نکن دلم میترکه ... لبخندی زد و گفت : ازت توقع نداشتم اینطور عجولانه باهام بحث الکی کنی ... تو جطور خودتو با بقیه مقایسه میکنی ... به خودت نگاه کن حتما یجیزی داشتی که من سنگدل بی احساس عاشقت شدم ... از حدفش قند تو دلم اب شد ... محکمتر فشردمش ... _ نکن دختر پشت فرمونم ... _ اخه نمیتونم‌...مگه میشه جلو روم باشی و بتونم خودمو کنترل کنم ... نیم نگاه معنا داری بهم انداخت و گفت : چند ساعت پیش تو حموم دیدم چقدر رفتارت بد بود ... _به روم نیار دیگه ... _ اخه خیلی پرو هستی ... پس پدرام به من کشیده و الگو برداری کرده ... _ شوخی کردم ... سرمو به بازوش تکیه دادم و با حالت بچه گونه گفتم : من عاشق همین داریوش بد اخلاق خودم شدم ... _ همین زبونته که من حریفش نمیشم ... 🍀 ↬ @roman_khon ˘◡˘
🎀دختــــــرخــــــونــده🎀
#دخترخونده #پارت_دویست_نودوپنج مژگان که رفت داریوش یکساعت برای پدرام خط و نشون کشید و بالاخره راضی
خیلی دیر وقت بود که رسیدیم خونه ...همه خواب بودن ... به ماهان سری زدم و براب خواب رفتم اتاق... داریوش روی تخت بیهوش خواب بود ...کنارش نشستم‌...دستی تو موهاش کشیدم و اروم نزدیک گوشش گفتم : خوابیدی ؟‌ جوابی نداد و دوباره گفتم : نخواب دیگه ...ولی خیلی خسته بود ... سرمو به بازوش تکیه دادم و خوابیدم ... با نوازش های دستش چشم هامو باز کردم ... لبخندی زد و گفت : بلند شو صبح شده ... چشم هامو کامل باز کردم ... صدای موج دریا میومد ... داریوش تو کمد دنبال لباس بود و گفت : هوا عالیه نمیخوای بیای بریم کنار دریا ... _ دلم میخواد بخوابم باز ... داریوش جلو اومد خم شد سر ماهان رو بوسید ... _ دیروز از بس راه رفته خسته است ... _ خداروشکر که کلیه اش خوب شد ...نمیدونی چه استرسی داشتم ... _ دکتر گفته بود یکساله که بشه خوب میشه ... به بیرون پنجره نگاهی انداختم ... تولد یکسالگیش بود ... انگار همین دیروز بود که بدنیا اومده بود ... تیر ماه گرم و افتاب سوزانش ...تو شمال که گرمتر بود و شرجی تر ... اولین باری بود که مسافرت میرفنم شمال ... داریوش برای خرید زمین اومده بود و ما رو هم اورده بود ... پسرم راه میرفت و چندتا کلمه صحبت میکرد ... فقط خدا میدونست چقدر برامون شیرین بود ... سالها سختی کشیده بودم و حالا خوشبخت بودم ... تو هر خونه ای دعوا بود اما ما جدی نمیگرفتیمشون و زود فراموش میکردیم ... داریوش موهامو از روی شونه ام کنار زد ... اروم‌گردنمو بوسید و گفت : هوا دم ظهر خیلی گرم میشه یه سر میرم دفتر خونه سندهامو بگیرم و بیام بریم ... _ زود برگرد ... _ باشه ...به پدرام زنگ‌زدم هنوز خواب بود گفتم یسر بره به خونه بزنه ... 🍀 ↬ @roman_khon ˘◡˘
🎀دختــــــرخــــــونــده🎀
#دخترخونده #پارت_دویست_نودوششم خیلی دیر وقت بود که رسیدیم خونه ...همه خواب بودن ... به ماهان سری زد
پدرام و یه دختری تو شرف ازدواج بودن ... باورم نمیشد داریوش حتی برای ازدواج اونم نظر میداد ... یوقتها خیلی سخت گیر میشد ....اما وقتی نگاهش میکردم ...تمام اونا فراموشم میشد ... با ماهان وقت گذروندن خیلی خوب بود ...داریوش به جبران همه چیز بزرگترین تولد یکسالگی رو براش گرفت ... یه جشن باشکوه ... پسرم تنها چیزی بود که نمیشد ازش دل کند ... گاهی که فکر میکنم حق با مژگان بود ...من داشتم در حق ماهان ستم میکردم نه خوبی ... رفاه و ریخت و پاشی که خونه داریوش داشت هیچ وقت کنار من نداشت ... داریوش یجوری بهش وابسته شده بود که هیچ کس تصورشم نمیکرد ... خسته از تولد ماهان برگشتیم خونه ... مادرم و بچه ها رفتن خوابیدن و اکرم خانم ماهان رو برد تو اتاقش کنار خودش ... داریوش کتشو در میاورد ... بدو بدو از پست سرش بغل گرفتمش ... سرمو به پشتش چسبوندم ... دستهامو نوازش کرد ... _ اخ که این دستهای تو چقدر ارومم میکنه ...خسته هم که باشم تو خستگی مو تموم میکنی ... بین دستم به سمتم چرخید انصافا هر دو یکم تپل شده بودیم ... داریوش دستهاشو تو گودی کمرم گذاشت و محکم منو به خودش چسبوند ‌.. _ امشب خیلی خوشگلتر شده بودی ... ابرومو بالا دادم ... _ هنر دست شهرزاد بود بازم گل کاشت ‌... _ شهرزاد کاری نمیکنه ...این چشم ها خودشون جادو دارن ... کفش هام پاشنه دار بود ... دستهامو کنار صورتش گزاشتم و اروم جلو رفتم ...با همون شور و شوق لبهاشو بوسیدم ... اتیشی که وجودمو میسوزند ... محکم تنمو چنگ‌ زد ... _ بازم شیطون شدیا ... دکمه های پیراهنشو باز کردم‌ و با خنده گفتم :شیطنت فقط کنار تو مزه میده ... امشب قشنگترین شب برای من بود ... 🍀 ↬ @roman_khon ˘◡˘
پـارت قشنگم ..💚🍉~
⪻ گر درون، تیره نباشد همه دنیاست بهشت.🍃⪼
🎀دختــــــرخــــــونــده🎀
#دخترخونده #پارت_دویست_نودوهفتم پدرام و یه دختری تو شرف ازدواج بودن ... باورم نمیشد داریوش حتی برای
امشب قشنگترین شب برای من بود ... تو نبودی اما من حست میکردم ..‌پاره تنم شبیه تو اومد تو اغوشم و هزاربار خدارو شکر کردم ... لبخندی زد و زیپ پیراهنمو پایین کشید... گرمای دستش دیوونم میکرد ... روی تخت دراز کشیدم و دستهامو براش باز کردم ... با لبخند جلو اومد و ... روزهای قشنگمون جلو میرفت ...تا چشم روی هم گذاشتیم پسرم قد کشید و کلاس اول رفت ... سال نود و هفت بود ...زندگیم چیزی کم نداشت ...همه چیز به همون قشنگی بود که میشد تو خواب دید ... بچگی خودم خیلی تلخ گذشته بود اما حالا برای پسرم همه کار میکردم ... دوباره همون حالات رو داشتم ...حس میکردم باردارم ....بازم ناخواسته بود ... یه ترسی دوباره تو تنم نشسته بود و نمیدونستم داریوش میخواد و خوشحال میشه یا ناراحت ....برگه ازمایش رو مچاله کردم و تو کیفم گزاشتم انصافا اونطور شور و شوق نداشتم ... نگاهی به ویترین سیسمونی فروشی انداختم ...چقدر چیزهای قشنگ‌داشت ... خودم ماشین داشتم و چندسال بودگواهینامه گرفته بودم ... رفتم جلو مدرسه ماهان دنبالش ‌..سرویسش هم اونجا منتظرش بود ... ماهان بدو بدو سوار ماشین شد ‌... _ سلام مامی مرسی که اومدی دنبالم ... _ سلام به روی ماهت قشنگم ...خسته نباشی _ تشکر ...تشکر ...بابایی جونم کجاست ؟‌ _ رفته پیش پدرام امروز باید خونه رو تحویل میداد ..‌زن پدرام دختر خیلی خوبی بود و شده بورن بهترین دوستهای ما ...مدام پیش ما بودن و داریوش همه جوره هواشون رو داشت ... تنها چیزی که همیشه شادم میکرد خوشبختی مادرم بود ...دیگه برای خودش خونه جدا داشت و زندگی خوب ...رحیم اومده بود تهران و داریوش بعد سربازیش به دوستش گفته بود تو شرکت لاستیک سازی مشغول بود ... همه چیز خوب جلو میرفت ... مادرم بزرگم میگفت اونی که خدا بخواد خوبه و خدا برای من که خوب خواست همه کنار من خوب شدن ...ولی با دایی و زنش هیچ رابطه ای ندارم و نمیخوامم داشته باشم ... 🍀 ↬ @roman_khon ˘◡˘