🍃🌸🍃
⛔️ نكوهش درخواست از #غير_خدا ⛔️
در حديثى قدسى كه امام صادق(عليه السلام) از برخى از كتابهاى پيامبران پيشين نقل كردهاند، به تفصيل به اين حقيقت، پرداخته شده است و ما براى فرجام نيك بحثمان، به نقل و ترجمه اين حديث قدسى مىپردازيم:
🌟انَّ اللهَ تَبَارَكَ وَتَعَالَى يَقُولُ:
وَعِزَّتِي وَجَلاَلِي وَمَجْدِي وَارْتِفَاعِي عَلَى عَرْشِي لاََقْطِّعَنَّ أَمَلَ كُلِّ مُؤَمِّل ]مِنَ النَّاس ]غَيْرِي بِالْيَأْسِ وَلاََكْسُوَنَّهُ ثَوْبَ الْمَذَلَّةِ عِنْدَ النَّاسِ وَلاَُنَحِّيَنَّهُ مِنْ قُرْبِي وَلاَُبَعِّدَنَّهُ مِنْ فَضْلِي. أَيُؤَمِّلُ غَيْرِي فِي الشَّدَائِدِ وَالشَّدَائِدُ بِيَدِي؟ وَيَرْجُو غَيْرِي وَيَقْرَعُ بِالْفِكْرِ بَابَ غَيْرِي؟ وَبِيَدِي مَفَاتِيحُ الاَْبْوَابِ وَهِيَ مُغْلَقَةٌ وَبَابِي مَفْتُوحٌ لِمَنْ دَعَانِي؛
🌟خداوند تبارك و تعالى مىفرمايد:
به عزت، جلال، بزرگوارى و رفعت و سيطرهام بر عرشم سوگند كه آرزو و اميد هر كس را كه به غير من اميد بست، قطع [و بدل] به نااميدى مىگردانم و در نزد مردم لباس خوارى و ذلت بر او مىپوشانم و او را از تقرب به خويش مىرانم و از فضل خود دور مىكنم. چهسان او در سختىها و گرفتارىها به غير من اميدوار و آرزومند است، در حالى كه سختىها و گرفتارىها در دست و اختيار من است و با فكر و انديشه خود درِ خانه جز مرا مىكوبد با اين كه كليدهاى همه درهاى بسته نزد من است و درِ خانه من به روى كسى كه مرا بخواند باز است...
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌸🍃
#توبه
💠✨ شیطان به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم.
حضرت یحیی فرمود: من میل به نصیحت تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند.
شیطان گفت: مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند:
💠✨ ۱- عده ای مانند شما معصومند، از آنها مأیوسم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.
۲- دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.
💠✨۳- دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می برم؛ زیرا فریب می خورند؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر نزدیک است که موفق شویم؛ اما آنها به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند... ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم...
📚کشکول ممتاز، ص 426
🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم🥀
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
امیرالمؤمنین علیه السلام:
خدایا! بر خوش گمانی ام(به تو)،
نا امیدی را مسلط نمی گردانم
و اميدم را از زیباییِ بزرگواری
و بخشش تو، قطع نمی کنم
إلهي لم اُسَلِّطْ على حُسنِ ظَنِّي قُنوطَ الإياسِ ، و لا انقَطَعَ رَجائي مِن جَميلِ كَرَمِكَ
📚فرازهایی از دعای امیرالمؤمنین در مناجات شعبانيه
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
امام حسين عليه السلام
أنَا قَتيلُ العَبرَةِ ، لا يَذكُرُني مُؤمِنٌ إلّا بَكى .
من کشته اشکم. هیچ مؤمنی مرا یاد نمی کند مگر آنکه گریه می کند.
📚بحار الانوار، ج 44، ص .279
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد
امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟ اصلا چرا حرفی نزد؟
مهرزاد به او چه گفته بود؟
_رضا؟؟؟ رضا چیشد؟
_هان؟
_ چی گفت؟
_فکر کنم خیلی حالش خرابه. اصلا نزاشت خداحافظی کنم.
_ چرا نگفتی میایم دیدنت؟؟ای بابا از دست تو.
_ مهدی آقا گفتم که نذاشت خداحافظی کنم. تقی گوشی رو قطع کرد. از دستت خیلی شکاره. اصلا می خوای بری اونجا که چی بشه؟ صبر کن حالش که خوب شد میاد دانشگاه، میبینیش دیگه.
_من.. من فقط.. میخوام بدونم حالش چطوره...همین.
_ مهدی جان درک میکنم نگرانی اما چاره چیه؟ باید صبر کنی.
_ نه رضا نمی خوام ببینمش فقط از هدی خانم سوال کن حالش خوبه یا نه همین و بس.
امیر رضا سری تکان داد و گفت: باشه میپرسم. حالا انقدر دپرس نباش دل به کار بده.
_ ساعت۴ کلاس دارم باید برم.
_ ای بابا همش که دانشگاهی من فقط مغازه رو میچرخونم.
امیر مهدی با بی حوصلگی گفت:غر نزن رضا دیشب تا ساعت۲ دم مغازه بودم. خدافظ.
سوار ماشینش شد و تا دانشگاه فقط به فکر حورا و جواب استخاره بود.
اگر به او نگوید که دوستش دارد پس چگونه از او خاستگاری کند؟
پس چگونه او را مال خود کند؟
فکر از دست دادن حورا مانند خوره به جانش افتاده بود و امانش را بریده بود.
فکر اینکه روزی مال مهرزاد شود عذابش می داد.
درسته مهرزاد پسر خوب و مومنی نبود اما می دانست تا چه اندازه حورا را دوست دارد.
کلاس آن روزش به سختی گذشت و موقع خروج از کلاس به کسی خورد و همه وسایل طرف ریخت.
امیر مهدی چشم باز کرد که دختری را دید که با اخم به او خیره شده بود.
_ داری راه میری یه نگاهم به جلوت بنداز عمو. مگه سر میبری؟ یکم احتیاط کن.
دختر مانتویی و پر فیس و افاده ای بود که حسابی از دست امیر مهدی عصبانی شده بود.
اما امیر مهدی مثل شکه زده ها ایستاده بود و به دختر نگاه نمی کرد.
_الو با توام میشنوی چی می گم یا کر و لالی؟
_ بله ببخشید.
_ ببخشید تمام؟؟ جبران حواس پرتیت ببخشید نیست.
امیر مهدی نگاهی گذرا به چهره پر از آرایش دختر انداخت و گفت: خانم محترم وسایلت ریخته طلب باباتو که نداری.
_ چه زبون درازی هم می کنه خچبه والا بجای خجالت و شرمندگی زبون میریزه واسه من.
امیر مهدی با عصبانیت دستانش را مشت کرد و گفت:خانم احترامتو نگه دار مگه با رفیقت داری حرف میزنی؟ فکر می کنی کی هستی؟ من از این اخم و تخما و شعارای الکیت نمیترسم برو کنار اعصاب ندارم.
امیر مهدی برای اولین بار عصبانی با یک دختر حرف زده بود. دختر انگار ترسیده بود اما دم نزد و خم شد تا وسایلش را جمع کند.
امیر مهدی هم سریع رد شد و رفت بیرون.
در بین راه هدی را دید که دوان دوان به سمت ایستگاه می رفت. اولین فکری که به ذهنش رسید، پرسیدن حال حورا از هدی بود. او هم به دنبال هدی دوید و صدایش زد.
هدی ایستاد و با دیدن امیر مهدی سلام کوچکی کرد.
_ سلام ببخشین مزاحمتون شدم. یه عرضی داشتم خدمتتون نمیخوام وقتتون رو بگیرم.
_ بفرمایید امرتون.
_راستش می خواستم از حورا خانم خبر بگیرم اما شمارتون رو نداشتم. میشه بگین حالشون چطوره؟!
_ خوبه دکتر گفته سک ماه باید پاش تو گچ باشه فعلا تو خونه درس میخونه. این یک ماهم مرخصی گرفته تا حالش خوب بشه.
امیر مهدی با خیالی راحت هوفی کشید و گفت: ممنونم خیلی لطف کردین.
هدی خواست بگوید که حورا سخت منتظر تماس توست اما می دانست حورا از گفتنش پشیمانش می کند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس.
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_یکم
بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند.
آن روز زودتر از همیشه حرکت میکند. وارد دانشگاه که میشود بی اختیار با چشم به دنبال امیر مهدی می گردد.
اما میان آن همه آدم که پیدا نمی شود.
باز هم چشم می چرخاند اما او را نمی بیند.
اما نمیداند امیر مهدی کمی آن طرف تر بین درختان ایستاده و او را می نگرد.
جلو نمی رود، سلام نمی کند، حالش را نمی پرسد... فقط نگاه میکند.
چقدر از دور زیبا تر است. چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
دوست داشت جلو برود اما آن استخاره جلویش را می گرفت.
حورا به طرف کلاسش حرکت میکند کمی جلوتر هدی را میبیند.
سلام و احوال پرسی مفصلی می کنند و به طرف کلاس راهی میشوند.
بعد از اتمام کلاس حورا منتظر امیر مهدی میماند. اما او نمی آید.. انگار قصد آمدن ندارد.
هنوز هم تصویر آن دعوای کذایی جلوی چشمش رژه می رود.
کاش مهرزاد آن برخورد را نمی کرد. حورا حتم داشت نیامدن امیر مهدی هم به همان دلیل است.
هدی وقتی حال پریشونه حورا را میبیند با خودش زمزه میکند:آیا درسته که به حورا بگم اون روز امیر مهدی نگرانت بود؟
آیا از پریشونیش کم می کنه؟
اما حرفی نزد و حورا را تا خانه راهی کرد.
مهزادهم که حالا حالش بهتربودو میتونست راه برود، به فکرحورا افتاد. باید می رفت.. می رفت و حرفی ک نصفه مانده بود را می زد.
نباید بیشتر از این طولش می داد.
به سمت دانشگاه حورا راه افتاد.اماتارسید دیدکه حورا سوار اتوبوس شد و او هرچه صدایش زد حورا نشنید و اتوبوس حرکت کرد.
سپس سریع سوارماشینش شده وباسرعت به سمت خانه حرکت کرد.
مهرزادعجله داشت ک زودتر به خونه برسد.خیابان ها حسابی شلوغ بود...با کلی سرعت و سبقت بالاخره به خانه رسید.
وارد خانه شد و سلام بلندی گفت ک متوجه شود کسی خانه هست یا نه؟!
اماصدایی نشنید.امابازهم بایدمطمئن میشدکه مادرش درخانه نباشد.
وقتی دید خبری ازمریم خانوم و بچه ها دراتاق واشپزخونه نیست، خیالش راحت شد.
روشنی اتاق حورا گواهی میداد ک او در اتاقش است.
پس با خودش گفت: تو میتونی مهرزاد حورا حق اینوداره ک از رازهای زندگی خودش باخبربشه..
باید حرف نیمه تمامش راتمام میکرد.چون همین حرف باعث تغییرمسیر زندگی و تصمیمات حورا می شد
پس خودش و دلش را قرص و محکم کرد و تقه ای به در وارد کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_دوم
حورا که فکرمیکردبازمارال است ک به سراغش رفته گفت:بفرمایین
آخر درآن خانه تنهایی کسی جزمارال خبری اززنده بودن و نبودن حورا نمی گرفت.
بادیدن مهرزاد حورا حسابی جاخورد.
سریع خودش راجمع و جورکرد و چادرنمازش که همیشه بالای میزش بود را سرش کرد.
مهرزادهم بادیدن حورا سریع به عقب برگشت و عذرخواهی کرد.
_ بفرمایین.
_ حورا تروخدا این بچه بازیا رو بزار کنار.
_ بچه بازی چیه کاری دارین بگین!
_این رسمی حرف زدنا و دوریا و مخفی کردنا اصلا به نفع تو نیست.
_ نفع خودمو فقط خودم میفهمم. لطفا تنهام بزارین.
_ بابت اون تصادف... من.. معذرت میخوام.
اصلا نفهمیدم که... کنترل ماشین از دستم.. خارج شد.
_ مهم نیست یادآوریش نکنین.
_ پس بزار حرفمو بزنم تا نگفته نمیرم.
_ اما اون روز بخاطر همین حرف داشتین من و خودتون رو به کشتن می دادین.
_ متاسفم.. اشتباه کردم اصلا غلط کردم خوبه؟
_ با عذرخواهی چیزی حل نمیشه.
_ خب چیکار کنم تو بگو. بخدا این موضوع خیلی حیاتیه. ربطی به علاقه منم نداره که انقدر از شنیدنش اکراه داری.
این موضوع یک قضیه شخصیه درباره تو.
_ خب میشنوم.
مهرزاد تا خواست سخنی بگوید مریم خانم از راه رسید و حورا در اتاقش را بست. نمی خواست زن دایی اش او را با مهرزاد ببیند.
حوصله جار و جنجال نداشت.
این چه رازی بود که هروقت مهرزاد قصد سخن کرده بود مانعی بر سر حرفش ایجاد می شد.
کاش زودتر حرفش را بگوید و حورا را از دوگانگی و سردرگمی در بیاورد.
شب موقع رفتن مارال از اتاقش، دفتر یادداشتش را برداشت و قلم به دست گرفت.
"بعضی ها خیال می کنند
دوست داشتن ساده است
خیال می کنند
باید همه چیز خوب باشد
تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند
اما من می گویم
دوست داشتن درست از زمانی شروع می شود
که بی حوصله می شود
که بهانه می گیرد
که یادش می رود بگوید
دلتنگ است
یادش می رود
با شیطنت بگوید
دوستت دارم ...
اگر در روزهایِ ابری و طوفانی
دوستش داشتی
شاهکار کرده ای!
ما عادت کرده ایم همه چیز را
حاضر و آماده بخواهیم
همه چیز آنطور که می خواهیم پیش برود
و ادعا هم داریم که
دوست داریم
که عاشقیم
و این درست ترین
اشتباهِ ممکن است.."
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
✨﷽✨
🌼از خدا چه بخواهیم*!!
✍ مرحوم محمدتقی مجلسی، پدر بزرگوار علامه محمدباقر مجلسی نقل می کند: شبی از شبها، پس از فراغ از نماز شب و تهجد، حالتی برایم ایجاد شد که فهمیدم در این هنگام هر حاجت و درخواستی از خداوند نمایم اجابت خواهد نمود. فکر کردم چه درخواستی از امور دنیا و آخرت از درگاه خداوند متعال نمایم که ناگاه با صدای گریه محمدباقر در گهوارهاش مواجه شدم و بیدرنگ گفتم: پروردگارا! بهحق محمد و آل محمد، این کودک را مروّج دینت و ناشر احکام پیامبر بزرگت قرار ده و او را به توفیقاتی بیپایان موفق گردان.
به برکت دعای نیمهشب پدر و تلاش و استمرار، علامه محمدباقر مجلسی، خدمات ارزشمندی را به جهان اسلام عرضه نمود. علاوه بر درس و تربیت شاگردان بزرگ و صدور فتوا و مسئولیتهای مهم مرجعیت و مسافرتهای مکرّر برای جمع آوری آثار اهل بیت(ع) یکی از تألیفات او بحارالانوار است که حدود ۱۱۰جلد میباشد.۱
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند ۲
📚۱. با اقتباس و ویراست از کتاب نماز خوبان
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
امیرالمؤمنین علیه السلام:
اگر یکی از شما ثروتمند شد، هرگز کبر و غرورش را نیفزاید و از خاندانش فاصله نگیرد
لا يَزدادَنَّ أحَدُكُم كِبرا وعِظَما فی نَفسِهِ ونَأيا عَن عَشيرَتِهِ، إن كانَ موسِرا فِی المالِ
📚الكافی جلد2 صفحه154
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨﷽✨
🌼چهار چیز در چهار چیز
✍پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) فرمودند : خداوند چهار چیز را در چهار چیز قرار داده است :
🔻 اول ، برکت علم را در تعظیم استاد قرار داده است. شاگرد باید استادش را تعظیم کند و به او احترام بگذارد. ...من هرشب برای آشیخ مرتضی زاهد (ره) یک سوره قرآن می خوانم. اینها در برکت علم تاثیر دارد.
🔻دوم : بقای ایمان در تعظیم خداست. اگر خدا را بزرگ بشماری ایمانت باقی می ماند. خواندن نماز در اول وقت تعظیم الله است.
🔻سوم: اگر کسی می خواهد در دنیا شاد باشد و دست به هر چه می زند طلا بشود می بایست به پدر و مادرش نیکی کند.
🔻چهارم : اگر می خواهی که از آتش دوزخ رهایی یابی ، مردم را از خود نرنجان و آنها را اذیت نکن.
📚از فرمایشات آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌸﷽🌸
شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من از #لحظه_مرگ بسيار ميترسم
چــه کنــم؟
امام صادق(ع) فرمودند⇩
#زيـارت_عاشـورا را زيـاد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا #شفـاعت_حسين علیـهالسلام
را هنگام ورود به قبر روزى من کن...
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨﷽✨
🌼نماز را محترم بشمار
✍یکی از گناهان، استخفاف نماز یعنی سبک شمردن نماز است. یعنی چه؟ یعنی وقت و فرصت دارد، میتواند نماز خوبی با آرامش بخواند ولی نمیخواند.
نماز ظهر و عصر را تا نزدیک غروب نمیخواند، نزدیک غروب که شد یک وضوی سریعی میگیرد و بعد با عجله یک نمازی میخواند و فوراً مهرش را میگذارد آن طرف؛ نمازی که نه مقدمه دارد نه مؤخره، نه آرامش دارد و نه حضور قلب. طوری عمل میکند که خوب دیگر این هم یک کاری است و باید نمازمان را هم بخوانیم. این، خفیف شمردن نماز است.
اینجور نماز خواندن خیلی فرق دارد با آن نمازی که انسان به استقبالش میرود؛ اول ظهر که میشود با آرامش کامل میرود وضو میگیرد،وضوی با آدابی، بعد میآید در مصلّای خود اذان و اقامه میگوید و با خیال راحت و فراغ خاطر نماز میخواند. «السّلام علیکم» را که گفت فوراً در نمیرود، مدتی بعد از نمازْ با آرامش قلب تعقیب میخواند و ذکر خدا میگوید. این علامتاین است که نماز در این خانه احترام دارد.
💥نمیگویم نماز بخوانید:
بالاتر از نماز خواندن، محترم بشمارید. اولًا برای خودتان در خانه یک مصلّایی انتخاب کنید (مستحب هم هست) یعنی در خانه نقطهای را انتخاب کنید که جای نمازتان باشد، مثل یک محراب برای خودتان درست کنید. اگر میتوانید (همان طوری که پیغمبر اکرم یک مصلّی و جای نماز داشت) یک اتاق را به عنوان مصلّی انتخاب کنید. اگر اتاق زیادی ندارید، در اتاق خودتان یک نقطه را برای نماز خواندن مشخص کنید. یک جانماز پاک هم داشته باشید. در محل نماز کهمیایستید، جانماز پاکیزهای بگذارید، مسواکداشته باشید، تسبیحی برای ذکر گفتن داشته باشید. وقتی که وضو میگیرید، اینقدر با عجله و شتاب نباشد
📚 مجموعهآثاراستادشهیدمطهری، ج۲۳، ص: ۵۱۱
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙