eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✨آیت الله سید احمد خوانساری از اول سن نوجوانی تا آخر عمر 51 رکعت نماز خواندند. امام امت برای ایشان نامه نوشتند که من از شما برای عاقبت بخیری خود التماس دعا دارم.✨ برگرفته از کتاب اسوه تهذیب نفس ص47 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
آیت الله زند کرمانی راجع به تولید داخلی و خودکفایی مملکت فرمودند: یک مهندس آلمانی در ایران در شرکتی مأموریت داشت، پولی داد به زیر دست خود و گفت: ((یک چاقو برایم بخر)) وقتی آورد مهندس نگاهی به آن کرد و گفت :((نمی خواهم و بهتر از این را می خواهم)) تا اینکه دو سه بار این مسئله تکرار شد. دفعه چهارم از کارگرش پرسید: من از کجا هستم؟ گفت :((از آلمان)) گفت :((من چاقوی آلمانی می خواهم)). فطرت بیدار زمان ص149 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈نود و پنجم ✨ یه کم فکر کرد و گفت: _سه شنبه.😅 گفتم: _دوست داری چند روزه بری؟😊 -یه هفته.☺️🙈 به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم: _از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی بده.😎☝️ وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت.📲گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت: _سلام آقای افتخاری. محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم. وحید گفت: _آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ. تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...😧 به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم: _چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.😁 محمد جدی به من نگاه کرد و گفت: _سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.😧 به وحید نگاه کردم.گفت: _خودت گفتی دیگه.😉 جدی نگاهش کردم و گفتم: _واقعا الان زنگ زدی؟😐 بالبخند گفت: _آره.😊 گفتم: _گوشیتو بده.😳 نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم: _پارتی بازی کردی؟!!!😳😐 -خودت گفتی خب!!😍😉 -هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!😑 خندید و گفت: _یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!😁 موندم چی بهش بگم.گفتم: _واقعا پارتی بازی کردی؟😕 -نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.😎☝️ خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت: _تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟😄 مریم گفت: _بیشتر از یک ساله.😅 وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم: _عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.😌😜 همه خندیدیم.😁😂😃😄 محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت: _اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟😬😁 وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت: _تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.😌😍 محمد گفت: _ببینیم و تعریف کنیم.😁 به محمد گفتم: _طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.😎 وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت: _خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.😐😕 وحید گفت: _محمد تو امشب چته؟!!🙁 محمد باناراحتی گفت: _نگرانم.😥نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.😒😥 بعد بلند شد... کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم: _من میرم.😊 یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم: _یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟😊😍 گفت: _الان بزرگ شدی😔 -ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.😊 -برادر بودن سخته.😔 -مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید.. ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.😊✋ -تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.😔 -میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟☺️ سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت: _سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.😒 -مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟😊 -همراه.😍👌 من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم: _فالگوش ایستادی؟!!☺️😅 وحید لبخندی زد و گفت: _فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟😁 بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم: _همراه یعنی چی؟😊 -یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.😍😊 -وحید😊 -جانم؟😍 -خیلی دوست دارم..خیلی.😍 لبخند زد.گفت: _بریم،محمد منتظره.☺️ چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت: _بیا دیگه.😎 بالبخند رفتم کنارش و گفتم: _حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟😉 خندید😁 و همراه هم رفتیم. بعد از عقد وحید گفت:...🤔 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤قسمت‌هایی رو که دوست دارید لایک کنید❤
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آبرومه شدم گداي حضرت معصومه 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨ یکی از خاطراتی که آیت الله محمد باقر زند کرمانی از زمان اقامت خود در آبادان می گفتند، این بود که مهندس انگلیسی عرق می خورد و به رفیقش می گفت:(( برویم شکار آدم)) آنگاه سوار جیپ می شدند و در خیابان رانندگی می کردند و تا یک نفر را زیر نمی‌گرفتند به منزل باز نمی گشتند. ایشان گفتند :من خودم دیدم یک نفر را زیر گرفتند و رفتند. پاسبان که آنجا ایستاده بود وقتی دید راننده یک نفر انگلیسی می باشد، رویش را برگرداند و متعرض آنها نشد. ✨ فطرت بیدار زمان ج1ص127 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷روز سرشار از انرژی کائنات🌷 ✅جملات تاکیدی(تکرار کنیم) کامیابی تقدیر الهی من است؛ عشقِ الهی در من جاریست. و من هم اکنون در روندِ تحقق خواسته‌هایم قدم برمی‌دارم. خدایا سپاسگزارم🙏🏻 🌓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب دل انگیز از خدای مهربان براتون یک حس قشنگ یک شادی بی دلیل یک نفس عطر خدا یک بغل یاد دوست یک دنیا ارزوهای خوب و ارامش خواستارم شبتون سرشار از آرامش🌹 ┄┄┄ 🍁💛🍂 ┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی فهم نفهمیدن‌هاست آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت ، با ماست در نبندیم به نور در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من ‌، وزن رضایتمندی‌ست بفرمایید صبحانه😋🍳
🔺مرحوم آیت‌الله سعادت‌پرور(پهلوانی) که از بزرگان وشاگردان علامه طباطبایی است مسئله پذیرش انقلاب را اصل برای با خودش می‌دانست و اگر کسی مخالفت داشت او را به‌عنوان شاگرد نمی‌پذیرفتند. ▫️آیت‌الله محمدباقر تحریری در مصاحبه با «رجانیوز» ____ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨برای مراسم شهید بهشتی رفته بودم بافق. اصرار کردند که برم اونجا سخنرانی. گفتم چقدر اصرار میکنین! گفتن :ما یک خاطره جالب از شهید بهشتی داریم. یه روزی آومده بودن توی این مسجد. مسجد پر از مردم حزب‌اللهی بود. منافقین هم که فهمیده بودن، ایشون می آن با مینی‌بوس، خودشون رو رسونده بودند به مسجد، امانتونسته بودن بیان تو. سخنرانی که تموم شد..... از ایشونذخواستیم تا از در پشت برن بیرون که شعارهای منافقان، ایشون رو اذیت نکنه! ولی ایشون کاملاً جدی گفتن: نه اینها این همه راه برای همین آمده‌اند که علیه من شعار بدهند، بگذارید چند ((مرگ بر بهشتی)) هم در حضور من بگویند. هم حسینی بود هم بهشتی ص77، 76 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨ آیت الله بهاء الدینی فرمودند: ازنظراخلاق هم ایشان بی نظیر بودند.... مساله استاد و شاگرد اصلا برای امام موضوعیت نداشت. ایشان نمی گفت: اینها شاگردان من هستند، نباید با آنها بنشینم، نه این حرف ها نبود. گاهی ریاست جلسه هم به دست شاگردان می افتاد. ✨ سلوک معنوی ص155 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨از قول مرحوم نخودکی نقل شده است، نخستین روزی که برای زیارت و درک حضور مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری به محل سکونت ایشان در مدرسه ی بخارایی ها رفتم، اتفاقاً روز جمعه بود و کسی را در صحن و سرای مدرسه نیافتم که جویای اتاق آن مرد بزرگ شوم، ناگهان از داخل یکی از حجرات دربسته، صدایی شنیدم که مرا با نام نزد خود می‌خواند، به سوی اتاق رفتم، مردی در را به روی من گشود و فرمود: بیا کشمیری منم.✨ نشان از بی نشان‌ها ج1 ص17 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙