eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻 ﷽ 🌻 از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم: - در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت: - این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم:  - اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.... . از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت: - ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... . ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم. محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد. انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم. دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.» باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم: - فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم. انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که «فرزانه جان» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم می زد با تمتم قدرتم می کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صدای فرزانه که می گفت: «مهناز خانم حالتون بهتره؟!» احساس تلخ و کشنده ی حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلاً هیچ حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه بعد از سال ها پرده هایی از روی چهره ی واقعی ام کنار می رفت و خودم را بهتر می شناختم. این من بودم که این طور از حس وجود رقیب درهم شکسته بودم؟! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟! من دیگر چه حقی نسبت به محمد دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟! ای خدا، من ناسپاسی کرده و با حماقت زندگی ام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته بودم. دیگر کافی است. خدایا مرا ببخش. اشک ناخواسته توی چشم هایم حلقه زد. ثریا با مهربانی گفت: «مهناز جان، گوش کن. اگه این شربت رو بخوری و یه کمی استراحت کنی بهتر می شی، عرق نعنا و نباته.» بعد با محبتی خواهرانه برای نشستن کمکم کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذی را از ثریا که بالا سرم ایستاده بود بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. ای خدا چه رنجی از نگاه این چشم ها به جانم می ریخت. این بار محمد پشت پرده ی اشک گم شد و فقط صدایش را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود یا غصه دار؟! گفت: «امیر، من رفتم دنبال مرتضی.» ادامه دارد... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
. 🌻 ﷽ 🌻 شربت را خوردم و به توصیه ی ثریا که می گفت:« اگر یک ساعت بخوابی حالت خوب خوب می شه.» چشمانم را بستم و با بسته شدن در اتاق، در تنهایی و سکوت ماندم. چشم هایم می سوخت و اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری بود. بعد از سال ها می دیدم اشک نه قطره قطره، که سیل وار صورتم را خیس می کند. غلت زدم و سرم را توی بالش فرو کردم تا صدای ترکیدن بغضی که داشت خفه ام می کرد، صدای هق هق درماندگی ام بیرون نرود. مدام این فکر، مثل ماری که قلبم را نیش بزند، توی مغزم دوران می کرد: « محمد زن گرفته، محمد ازدواج کرده!...» قلبم می سوخت و آتش می گرفت و سیل اشک های بی اختیارم حتی ذره ای از تلخی این آتش نمی کاست. از فشار ناخن هایم به کف دست هایم که برای خفه کردن صدایم مشتشان کرده بودم حس می کردم دست هایم آتش گرفته و می سوزد. شقیقه هایم از فشار دردی که مثل پتک به سرم کوبیده می شد داشت منفجر می شد. توی تاریکی اتاق و لا به لای گریه ی بی امانم انگار ناگهان زمان به عقب برگشت و من مثل کسی که نامه ی عملش را جلویش گرفته باشند به گذشته پرتاب شدم، به ده سال پیش، به زمانی که شانزده ساله بودم. چدر خوشبخت بودم و درست به انداز خوشبختی ام یا شاید به علت خوشبختی، احمق بودم.... . ادامه دارد..... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇. ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما اختیار یه کتری رو هم توی این خونه ندریم؟!» مادرم با ناراحتی گفت: «اختیار دارین همه ی این خونه اختیارش با شماست.» خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت: «ننه، آدم که پیر می شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتری که جایش عوض می شه ها، می ترسم دست ناپاک جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی چسبه، اگر نه...»  صدای زنگ در حرفشان را نیمه تمام گذاشت. من که آن سال به زور مادرم و خانم جون و به عشق همراهی زری رفته بودم کلاس خیاطی، داشتم با سجاف یقه ی لباسی که از بعد از ظهر وقتم را گرفته بود کلنجار می رفتم.  از صدای مادرم که می گفت: «هول نشین خانم جون، نامحرم نیست، محترم خانم هستن» فهمیدم مادر زری آمده. خانم جون با صدای بلند گفت: «به به، چه عجب، بابا همه وقتی مادرشوهر می شن این قدر سایه شون سنگین می شه؟!» محتر خانم با خنده گفت: «نه به خدا خانم جون، کم سعادتیه و مریضی و گرفتاری.» خانم جون جواب داد: «خدا نکنه، گرفتاری و مریضی باشه، ما خواهون خوشی شماییم، خوش باشین به ما هم سر نزدین عیبی نداره.» و خلاصه صحبت به احوال پرسی های معمولی کشیده شد. من همچنان دستپاچه سعی داشتم هر طوری هست سجاف یقه را به زور کوک هم شده برگردانم توی لباس و به بهانه ی جادکمه زدن سراغ زری بروم که یکدفعه با شنیدن صدای محترم خانم که گفت: «راستش خانم جون اگر اجازه بدین برای امر خیر خدمت رسیدم» خشکم زد، ضربان قلبم آن قدر تند شد که به سختی می توانستم حرف هایشان را بشنوم. احساس می کردم الان صدای قلبم را توی حیاط همه می شنوند. بیش تر از سر و صدای توپ بازی بی موقع علی برادر کوچکم که مثل خروس بی محل تو حیاط سر و صدا راه انداخته بود حرصم گرفته بود. صورتم داغ شده بود و نمی فهمیدم از خوشحالی است یا خجالت و شاید هم هر دو. هزارجور فکر و سوال یکدفعه به مغزم هجوم آورده بود و من گیج توی دریای سوال ها غوطه می خوردم. یعنی محترم خانم می خواهد از من خواستگاری کند؟! برای کی؟! شاید پسر خواهرش! شاید از طرف کس دیگر و شاید... . یک دفعه از فکر این که شاید هم برای پسر خودش... . دلم هری ریخت. فکر این که عروس خانواده ی زری باشم و دیگر از بهترین دوستم جدا نشوم، فکر این که عروس خانواده کاشانی بشوم و محترم خانم که این قدر دوستش داشتم مادر شوهرم بشود و.... . ولی همین که یاد خود محمد افتادم، یاد چهره ی جدی و سختگیری هایش و این که زری توی برادرهایش فقط از او خیلی حساب می برد ترس برم داشت. در خانواده ی زری همه برای من آشنا بودند، غیر از محمد. حاج آقا و محترم خانم آن قدر مهربان و صمیمی بودند که توی خانه شان اصلا احساس غریبی و مهمان بودن نداشتم. فاطمه خانم خواهر بزرگ زری و شوهرش آقا رضا، برادر بزرگش آقا مهدی و حتی عروس تازه شان الهه و برادر کوچکش مرتضی که تقریبا هم سن و سال خود ما، یعنی یک سال و نیم از من زری بزرگتر بود، همه به چشم من مثل برادر و خواهر های خودم بودند. فقط محمد بود که هر وقت می دیدمش دستپاچه می شدم. آن هم از بس زری می گفت: «محمد بدش می آد آدم حرف های بی خودی بزند یا بی خودی و زیاد بخنده، می گه دختر، باید خانم باشه و متین نه سر به هوا و جلف، باید رفتارش طوری باشه که همه مجبور بشن بهش احترام بگذارن و... .» توی این فکرها بودم که با صدای «چشم حتماً، من امشب به حاج آقا می گم» و تشکر و خداحافظی محترم خانم به خودم آمدم. می خواستم بپرم بیرون و از مادر بپرسم موضوع چیه؟ ولی رویم نمی شد. می دانستم در آن صورت خانم جون می گوید: «وا خدا مرگم بده، چشم ها رفته مغز سر. دختر که این قدر پررو نمی شه تو باید الان هزار رنگ بشی....» ادامه دارد... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
. 🌻 ﷽ 🌻 این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آورده بودم. وقتی که یکی از هم جلسه ای های مادرم از من برای برادرش خواستگاری کرد و مادرم برای خانم جون ماجرا را تعریف می کرد با کنجکاوی پرسیده بودم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش های خانم جون حسابی پشیمانم کرد و فهمیدم این جور وقت ها باید خجالت بکشم و به روی خودم نیاورم. این بود که حالا هم که دیگر نه حواسم جمع بود که کارم را اداه بدهم، نه کنجکاوی امانم می داد که صبر کنم، داشتم دیوانه می شدم. گوش هایم را تیز کردم بلکه از حرف های مادر و خانم جون چیزی دستگیرم شود. از لا به لای حرف های آهسته شان چند بار اسم محمد به گوشم خورد و شکم تبدیل به یقین شد. پس درست بود. از خوشحالی نمی دانستم باید چه کار کنم. کاش زری عقلش برسد و بیاید اینجا! .لی نه حتی با زری هم رویم نمی شد در این مورد بی رودربایستی حرف بزنم. صدای پای خانم جون که آهسته آهسته روی کاشی ها کشیده می شد و اینکه می گفت: «مار، حالا یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.» دوباره مرا به خود آود. فوری سرم را زیر انداختم که یعنی دارم خیاطی می کنم. خانم جون گفت: «ننه جانماز منو ندیدی؟» می دانستم می خواهد سر از احوال من درآورد، چون جانماز خانم جون همیشه توی اتاق خودش بود. گفتم: «نه خانم جون» و چون سنگینی نگاه دقیق خانم جون را حس می کردم و برای فرار از آن فوری گفتم: «می خواین جانمازتون رو بیارم؟!» - آره ننه، پیر شی ایشاالله. دیدم که با چه دقتی نگاهم می کند، همیشه همین طور بود. هر بار که صحبت از خواستگار می شد، خانم جون انگار بار اول باشد که مرا ببیند، با دقت براندازم می کرد، مثل اینکه سعی می کرد از دید خواستگارها نگاه کند و همیشه هم مهر علاقه اش بر نظر انتقادی اش می چربید و به این نتیجه می رسید که: «قربون قدت برم مادر، دخترم مثل یک تیکه جواهر می مونه.» جانماز را که پهن کردم، خانم جون گفت: «دستت درد نکنه، ایشاالله سفید بخت بشی مادر. یکباره قرآن و مفاتیح منم بیار، خودتم پاشو وضویت رو بگیر، نماز اول وقت با نماز مومن ها می ره بالا.» و من خندان ادامه دادم: «بله می دونم از وقت که بگذره بر می گرده و می خوره توی سر آدم» بلند شدم و خانم جون با لبخند گفت: «الله اکبر». رفتم بیرون، سر حوض تا وضو بگیرم. چقدر آب زلال و خنک بود. چشمم به عکس خودم توی آب افتاد. موهایم از دو طرف صورتم روی شانه هایم ریخته بود. صورتم توی آب، چه روشن بود! یکدفعه دلم خواست خودم را توی آینه ببینم، امشب انگار تازه دلم می خواست بدانم چه شکلی هستم. دستم را از توی آب در آوردم و به طرف اتاق مادرم که یک آییه ی قدی داشت، دویدم. توی آینه با دقت خودم را نگاه می کردم، مثل کسی که می خواهد دیگری را بر انداز کند، قدم نسبتاً بلند بود و موهایم پرپشت و مشکی و صاف که تا زیر شانه هایم میرسید، رنگ پوستم، به قول خانوم جون، سفید مهتابی با چشمانی که رنگ چشم های آقا جون بود، عسلی روشن. فقط مژه های من بلند تر و برگشته تر بود. غیر از رنگ چشم هایم، بقیه ی چهره ام، گونه های برجسته، ابروهایم، شکل لب ها و بینی ام همه شبیه مادرم بود. چنان به دقت نگاه می کردم که انگار اولین بار بود همه ی این ها را می دیدم، نگاه کردم و با خودم گفتم: «راستی من خیلی شبیه مادرم هستم.» یک دامن دورچین مشکی با بلوز یقه هفت قرمز تنم بود، چرخی جلوی آینه زدم و ناگهان یاد حرف معلم خیاطی ام افتادم که گفته بود «گودی کمر خیلی برای زن مهم است و به لباس ترکیب می دهد.» فوری دستم را روی کمرم گذاشتم. پف دامن و گشادی بلوز که زیر دستم گرفته شد خیالم راحت شد، نه، گودی کمر هم داشتم.آن قدر غرق قیافه ی خودم شده بودم که نفهمیدم مادرم کی وارد اتاق شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی گفت: «مهناز داری چه کار می کنی؟!» مثل کسی که موقع دزدی مچش را گرفته باشند پریدم هوا. دستپاچه و هول از اینکه نکند مادرم فکرم را خوانده باشد گفتم: «هیچی، هیچی، می خواستم ببینم، موهایم چقدر بلند شده. از اون دفعه که شما قیچی کردین نمی دونم چرا بلند نمی شه؟!» ادامه دارد..... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 ‌.
| 💔| [😭✋🏻] راوی میگه، دیدم یه دختری داره رو این خارای صحرا میدَوِه ؛ با اسب سمتش رفتم بگم بیا نترس..؛ دیدم این دختر تا صدای پایِ اسب رو شنید تند تر دوید... رسیدم بهش ، دیدم این دو تا دستای کوچولوشو گذاشت رو گوشاش..، گفت مسلمونی؟! تاحالا قرآن خوندی؟! فَأَمَّا الْیَتیمَ فَلا تَقْهَرْ... نزنیــآ..نزنـی آقا.. من بابا ندارم.. 💔
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
📚 👈 خواجه نصیر الدین و سگ هواشناس مشهور است که شبی خواجه نصیر طوسی در بیابانی مهمان آسیابانی شد موقع خواب آسیابان رختخواب خواجه را در اندرون آسیاب پهن کرد، خواجه فرمود: رختخواب مرا در بیرون و پشت بام آسیاب بینداز. آسیابان گفت: امشب هوا بارانی است و صلاح نیست بیرون بخوابید خواجه به آسمان نگاه کرد و روی قاعده هواشناسی هر چه فکر کرد دید هیچگونه علائمی برای آمدن باران نیست گوش به حرف آسیابان نداد و دستور داد رختخوابش را بالای بام گستردند و موقع خواب رفت بالای پشت بام خوابید. اتفاقاً پس از ساعتی هوا باریدن گرفت خواجه پس از خیس شدن ناچار از جا حرکت کرده به درون آسیاب پناه آورد و فهمید که علم و حسابش خطا بوده و حرف آسیابان درست درآمد. با تعجب سوال کرد شما از کجا فهمیدی که امشب باران می بارد و حال آنکه هیچ گونه ابری و علامتی در آسمان نبود؟ آسیابان گفت: من سگی دارم هر وقت ببنیم سر شب به درون آسیاب رفته و می خوابد می دانم که آن شب باران می بارد و چون امشب هم دیدم موقع غروب سگ وارد آسیاب شد دانستم که باران می بارد. 📗 ، ج1 ✍ سید نعمت الله حسینی
📚 👈 عاشورا عاشورا عاشورا در شرح احوال مرحوم شیخ مرتضی انصاری آورده اند که: از جمله عادات او خواندن زیارت عاشورا بوده که در هر روز دو بار، صبح و عصر آن را می خواند و بر آن بسیار مواظبت می نمود، بعد از وفاتش کسی او را در خواب دید و از احوالش پرسید در جواب سه مرتبه فرمود: عاشورا عاشورا عاشورا. 📗 ، ج2 ✍ سید نعمت الله حسینی @Dastanhaykotah
📚 👈 نماز اول وقت هنگامی که علی علیه السلام در جنگ صفین سرگرم نبرد با لشگریان معاویه بود در میان دو صف کارزار، حضرت با نگاه به آسمان مراقب حرکت وضعیت خورشید بود (تا در یابد چه وقت خورشید به وسط آسمان می رسد تا نماز ظهر خود را بخواند). ابن عباس به حضرت عرض کرد: یا امیرالمؤمنین این چه کاری است که می کنید؟ حضرت فرمود: منتظر زوال هستم تا نماز بخوانیم. ابن عباس عرض کرد: آیا حالا وقت نماز است با وجود اینکه سرگرم پیکار هستیم؟ علی علیه السلام فرمود: جنگ ما با ایشان بر سر چیست؟ تنها به خاطر نماز است که با آنها نبرد می کنیم... 📗 ، ج 2، ص 43 ✍ شیخ عباس قمی.
مادر خندید و گفت: «اگه بیکاری یک کمی آب بریز توی هاون، بکوب. مادرجون حالا مو یکخورده بلندتر، یکخورده کوتاه تر، عمر آدم نیست که دیگه برنگرده! نترس، بلند می شه.» همان موقع صدای بسته شدن در حیاط آمد و صدای آقاجون که مثل همیشه تا وارد خانه می شد، همون پشت در، مادرم را صدا می زد که: «حاج خانوم کجایی؟!» و صدای خندان و همیشه سرحال امیر، برادر بزرگم که با صدای بلند سر به سر خانم جون می گذاشت و می خندید. امیر دانشجوی رشته ی حسابداری و در عین حال کمک پدرم بود و با اینکه چهار سال از من بزرگتر بود، رابطه مان، به قول مادرم، مثل بچه های شیر به شیر بود. امیر اگر در خانه بود کارش این بود که سر به سر من و خانم جون بگذارد. مواقعی هم که بیرون بود با محمد بود. یکدفعه یاد این نکته ی مهم افتادم، امیر و محمد دوست های جان در یک قالب بودند. یعنی امیر خبر داشت که محمد از من خواستگاری می کند؟! اصلاً از کجا معلوم محمد مرا خواسته باشد؟ شاید محترم خانم و حاج آقا خودشان این تصمیم را گرفته باشند! بی اختیار کسل شدم.  نمی دانم چرا، ولی دوست داشتم محمد خودش مرا خواسته باشد، دوستم داشته باشد و انتخابم کرده باشد. راستی، چرا اصلاً به این فکر نیفتاده بودم؟ کاش زودتر بزرگ تر ها حرف بزنند و همه چیز معلوم شود، ولی به هر حال فعلاً چاره ای نبود باید صبر می کردم.آقا جون در حالی که لباس راحتی پوشیده بود و داشت آستین های پیراهنش را بالا می زد، از اتاق بیرون آمد. چقدر صورت خسته و مهربانش را دوست داشتم. - سلام آقا جون - سلام خانوم، چطوری بابا؟! باز دلم خواست به قول امیر خودم را لوس کنم. با اینکه می دانستم آقا جون همیشه اول نماز می خواند، گفتم: - آقاجون چایی بیارم؟! - نه باباجون اول نماز، بعد شام. به مادرت بگو سور و سات شام را حاضر کنه که مردیم از گشنگی. از وقتی یادم می آید همیشه همین طور بوده. تابستان ها آقاجون توی حیاط نماز می خواند و صدای الله اکبرش با بوی یاس ها و عطر شام مادر مخلوط می شد. امیر طبق معمول، لب حوض داشت به جای دست و صورت شستن، تقریباً حمام می کرد و سرش را تا گردن توی آب فرو کرده بود. داشتم فکر می کردم از پشت هولش بدهم توی حوض که سرش را بیرون آورد. با خنده سلام کردم. گفت: «سلام، به چی می خندی؟! بپر برو یک پارچ آب یخ بیار که جیگرم داره می سوزه، بدو». هم او می دانست، هم من که مادر الان یا شربت سکنجبین یا آبلیمو آماده کرده. با این همه گفتم: «نمی دونم چطوریه جیگرت همین که پایت به خونه می رسه و چشمت به من می افته آتیش می گیره!» امیر در حالی که دست های خیسش را به طرفم تکان می داد گفت: «بدو این قدر حرف نزن فسقلی.» شب های تابستان، توی حیاط روی دو تا تخت چوبی بزرگ که بین باغچه و حوض بود غذا می خوردیم. بوی یاس ها و گلدان های محبوبی آقا جون، با بوی نم خاک که از آبپاشی حیاط بلند می شد، دوست داشتنی ترین بوی دنیا بود. وقتی هرم گرما می خوابید توی آن حیاط باصفا چقدر دور هم نشستن شیرین بود. قل قل سماور خانم جون که به قول امیر همیشه جوش بود و عطر چای تازه دم با آن استکان های کوچک کمر باریک که خانم جون معتقد بود «فقط توی آن ها چایی مزه دارد»، سفره ی قلمکار مادر و بوی پلوی زعفران زده و تنگ دوغ که اگر نعنا نداشت، اخم خانم جون توی هم می رفت و... . یادش بخیر انگار تمام دنیا آرام بود و خوشبخت، مخصوصاً که علی از ترس آقا جون دیگر ورجه وورجه نمی کرد و یک گوشه آرام می گرفت. چه خانواده ی خوشبختی بودیم، کاش در همان سال ها زمان متوقف شده بود. آدم وقتی کوچک و جوان است دلش می خواهد بدود و به آینده برسد، از بس عجله دارد درست نمی بیند که دور و برش چه خبر است و افسوس، قدر لحظه ای را که می گذراند، نمی داند. وقتی پشیمان می شود و بر میگردد و به پشت سر نگاه می کند که دیگر حسرت خوردن فایده ندارد. آن وقت تازه به این نتیجه می رسد، آنچه برایش می دویده هیچ بوده، قربان همان گذشته و بچگی ها! بعد از شام به بهانه ی تمام کردن کار خیاطی از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. امیر هم بلند شد، ولی خانم جون گفت: «ننه، امیر تو بمون باهات کار داریم» و در عوض به علی گفت: «مادر تو خواب نداری؟! از صبح کلّه سحر که پاشدی تا الان ماشاالله داری به زمین پا می زنی، برو قربونت برم، برو یکخورده تنت رو بگذار زمین. اگه بوی خاک گرفت با من!» این تکه کلام خانم جون بود که از بچگی، وقتی می خواست ما را از سر باز کند یا از دست سر و صدا و شیطانی های ما خسته می شد، می گفت. علی با دلخوری بلند شد و راه افتاد. و من که خوشحال و هیجان زده بودم، چون حس می کردم مادر و خانم جون می خواهند حرف بزنند، بی صبرانه گوش تیز کردم. مادر با صدایی آرام گفت: - عباس آقا، امروز دم غروب محترم خانم آمده بود اینجا. آقا جون با خونسردی گفت خیره انشالله ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
این همان رمان زندگیه منه فقط اینکه اسم اصلیش دالان بهشته🌹 - خیر که هست، آخه این دفعه آمدنش با همیشه فرق داشت. خانم جون با صدایی آهسته گفت: - آره مادر، چشمت روشن.آمده بود خواستگاری مهناز برای محمدشون. امیر چنان بلند گفت: «چی؟! برای محمد؟!» که آقا جون جا خورد و گفت: «آقا، یواش تر چه خبره؟!» مثل گربه چهار دست و پا به پنجره نزدیک شدم و از گوشه ی پرده حیاط را نگاه کردم. امیر که معلوم بود کاملاً جا خورده، دوباره گفت: « یعنی خودش گفته یا محترم خانم و حاج آقا این حرفو زدن؟!» توی دلم گفتم آفرین که عقلت رسید بپرسی. خانم جون گفت: « والله این طور که محترم خانم گفت، محمد خودش خواسته، یعنی حاج آقا از ترس اینکه محمدش هم مثل مهدی، سر خود کسی رو پیدا کنه، بهش گفته می خوان براش زن بگیرن و بهتره تا زوده دست بالا کنن. محمد هم اول زیر بار نرفته و گفته حالا نمی خواد زن بگیره، وقتی موقعش شد خودش می گه. حاج آقا هم شک کرده و آن قدر پاپی شده تا بالاخره به زور از زیر زبونش کشیدن که مهناز رو می خواد.» ضربان قلبم چند برابر شد و از شوق ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم. با خود گفتم « پس محمد دوستم دارد » یاد چهره اش افتادم. معصومیتی خاص توی صورتش بود که بیشتر از زیبایی چهره اش آدم را می گرفت و آقاجون همیشه می گفت: «خدا برای پدر و مادرش نگهش داره، اصلاً گِل این بچه گیراست» محمد فقط چهار سال از من بزرگ تر بود. تازه بیست سالش داشت تمام می شد، ولی شاید به خاطر رفتار موقرش بود که سن و سالش بیشتر به نظر می آمد. دانشجوی سال دوم رشته الکترونیک بود. در درس هایش خیلی جدی و موفق بود.به امیر هم برای قبول شدن توی کنکور خیلی کمک کرد و حتی به خود من و زری، مخصوصاً من که همیشه توی ریاضی خِنگ بودم، با چه حوصله ای درس می داد و بیشتر وقت ها هم من از ترس اینکه فکر نکند کودنم، به دروغ می گفتم، یاد گرفتم و آن وقت که نمره هایم کم می شد هی به زری التماس می کردم که راستش را به محمد نگوید. نمی دانم؟! شاید خودم هم نمی دانستم دوستش دارم. یعنی شاید، اصلاً تا آن روز نمی دانستم دوست داشتن یعنی چی؟! خیلی فرق است بین چیزی که انسان گمان می کند که می فهمد، با چیزی که واقعاً می فهمد و درک می کند. صورت محمد با اون موهای پرپشت و مشکی که کمی جعد داشت و چشم های سیاه و محبوبش که همراه ریش و سبیل به او چهره ای مردانه می داد، با آن قد بلند و چهار شانه جلوی نظرم بود که باز با صدای امیر که می گفت «بی معرفت، چرا به خود من نگفت» به خودم آمدم. خانم جون گفت: - خوب مادر رویش نشده، به تو بگه، چی؟! تو اگه خواهر اونو می خواستی رویت می شد بهش بگی؟! امیر یکدفعه قرمز شد و سرش را انداخت پایین. مادر و آقاجون با تعجب به هم نگاه کردند و مادر با لحنی نیمه شوخی و کنجکاوی فراوان گفت: - امیر چرا قرمز شدی؟! نکنه تو هم، بله؟! امیر سرش را بلندکرد و با شرم گفت: «حالا که فعلاً نوبت فسقلی هاست» و از جا بلند شد. خانم جون گفت: «اِ، بشین ننه، کجا؟! اصلاً حرف اصلی فراموش شد. بالاخره آقا شما چی می گی؟!» آقاجون که برای مادرش احترام زیادی قائل بود گفت: «والله اختیار و اجازه که دست شماست. بعد از آن هم، به نظر من پسره از هرجهت بچه ی خوبیه، خانواده اش هم که دیده و شناخته ان. من خودم بارها به ملیحه(مادرم را می گفت)گفتم، خوش به حال هرکس که عروس این خانواده، خصوصاً زن محمد بشه» خانم جان خوشحال گفت: - بارک الله، منم از سر شب این قدر خوشحالم که نگو. مادر، آدم مگه از خدا چی می خواد؟! پسره هم جمال داره هم کمال. خانواده دار هم که هست، دیده و شناخته هم که هستن. از همه مهم تر اینه که استخوان دارن. آقاجون گفت: - این ها همه درست، من فقط ناراحت سن و سالِ کمِ مهنازم. خانم جون گفت: - مادر خدا عمرت بده، من هنوز دوازده سالم نشده بود که رفتم خونه ی بخت، سن مهناز که بودم دو تا شکم هم زاییده بودم، حالا خدا نخواست بمونن، حرفی جداست. - خانم جون زمانه فرق کرده، الانه آدم این قدر چیزها می بینه و می شنوه، چشم ترس می شه. با این همه من از پسره خاطر جمعم، بیشتر از سنش می فهمه. از بابت مهناز می ترسم، هم یکی یکدونه بوده هم تا حالا سرش توی درس و کتاب. هنوز فکر نمی کنم عقلش به زندگی برسه. مادرم گفت: - نمی خوان که حالا ببرنش، محترم خانم می گفت: کار خداپسندانه است هم دو تا جوون از گناه دور می شن، هم محمد گفته تا خودش درسش رو تموم نکنه مهنازم درسش رو بخونه، بعداً برن سر زندگیشون. - یعنی چی؟! یعنی فقط اسم بگذارن و نامزد باشن؟! خانم جون فوری گفت: «نه مادر، مردم هزارجور حرف در می آرن. این ها راه دور نیستن که سالی یکدفعه همدیگه رو ببینن. دو تا در اون طرف ترن... . همین جوری روزی دو سه دفعه مهناز می ره اونجا، دو سه دفعه زری می آد، ولی وقتی اسم بگذارن هزار تا حرف توش در می آد. باید محرم بشن، منتها شرط می کنیم که... .» یکدفعه ساکت شد. ادامه
مثل این که ملاحظه ی حضور امیر رو کرد. امیر هم که خودش متوجه شده بود گفت: «من رفتم بخوابم.» خانم جون گفت: «وایسا مادر، اصلاً می خواستم اینو ازت بپرسم که تو این قدر یار غاری با این محمد آقا، اخلاقش که با هم هستین چه جوریه؟! آقا هست؟! سر به زیره؟!» امیر خندید و گفت: - خاطرتون جمع، از اینم که شما می بینین آقا تره، من این قدر که از محمد مطمئنم از خودم نیستم. مادرم با ناراحتی گفت: «وا، دیگه چی؟! مگه خودت چته؟!» امیر خندان گفت: «هیچی بابا مثال زدم. دیگه امر و فرمایشی نیست، زحمت رو کم کنم؟!» امیر که دور می شد همان طور که همه از پشت سر با مهربانی نگاهش می کردند، خانم جون با شیطنتی خاص گفت: «آقا، چشم شما روشن، مثل اینکه پسرت هم برای خودش آبی گِل گرفته و شما خبر نداری!» آقاجون هم خندید و گفت: «ای بابا، فقط خدا می دونه تو کلّه این ها چه خبره.....» مادر گفت: - ماشا الله، این قدر حرف توی حرف می آد حواس آدم پرت می شه. آقا بالاخره شما چی می گی؟!» آقاجون گفت: «اول به خودش بگین، من که حرفی ندارم. بیان، حرف بزنن، تا خدا چی بخواد.» ولی از چهره اش معلوم بود که خوشحال است. مادر و خانم جون هر دو با هم گفتن: «ایشاالله که خیر می خواد.» و مادر ادامه داد: «ما به خودش حرفی نزدیم، گفتیم اول به شما بگیم، اگه اجازه دادین از خودش بپرسیم. مبادا شما بگین نه. اونم بی خود فکر بیفته توی سرش، بالاخره چشم تو رو هستیم، همدیگه رو می بینن درست نیست.» آقاجون گفت: «نه من که حرفی ندارم، توی این دوره و زمونه آدم به کی می تونه ندیده و نشناخته دختر بده؟!» خانم جون فوری گفت: «آره مادر، حرف منم همینه. در ضمن جلوی امیر نخواستم بگم، بایست اگه قرار شد عقد کنن شرط کنیم که، این امانت باشه تا ایشاالله برن خونه ی خودشون» آقاجون در حالی که سرش را زیر می انداخت چیزی نگفت و من هم که از این حرف آخر سر در نیاورده بودم از جا پریدم، چون خانم جون گفت: «من پاشم برم ببینم خودش چی می گه؟!»  فوری نشستم سر جایم و سرم را باز به همان سجاف کذایی گرم کردم. خانم جون آرام آرام نزدیک می شد و من خدا خدا می کردم که رنگ و رویم خبر از حال درونم ندهد. وقتی خانم جون دم در، روی صندلی نشست و گفت: «خانم، خیاطی تموم نشد؟! مادر، لباس عروسیت چند روز طول می کشه، تموم بشه؟!» با خنده و سر به زیر انداخته گفتم: «اِ خانم جون» خانم جون گفت: «حالا اونو بگذار کنار حواستو جمع کن ببین چی می گم» «گوشم به شماست» نمی خواستم نگاهش کنم. من که می دانستم چه می خواهد بگوید، فقط نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم. تعجب کنم؟ خوشحال شم یا خجالت بکشم؟ و از همه بدتر می ترسیدم حالت صورتم نشان دهد که می دانم. خانم جون گفت: - وقتی از عصر تا حالا تموم نشده، تو این یکخورده وقت هم نمی شه. سرتو بلند کن گوش بده ببین چی می گم، عروس خانم! احساس کردم دوباره صورتم گُر گرفتم و داغ شد. خدا را شکر خانم جون پای شرم گذاشت و متوجه نشد از خوشحالی و شوق سرخ شده ام و گفت: - وا خدا مرگم بده ببین شده مثل پول قرمز، مادر تو دیگه واسه خودت خانم شدی. دیر یا زود باید خانم یک خونه بشی. عروس شدن این قدر خجالت نداره، مادرت سن تو که بود چند وقت بود خونه داری می کرد. بعد همان طور که توی چشم های من نگاه می کرد ادامه داد: - مادر جون محترم خانم دم غروبی که آمده بود این جا، تورو برای محمدش خواستگاری کرد. تو چی می گی؟! ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم. این بار دیگر واقعاً خجالت کشیدم، چون می ترسیدم خانم جون از نگاهم پی به شوق درونی ام ببرد. ولی خانم جون گفت: «مادر این که نشد، تو چرا هی رنگ و وارنگ می شی؟! منم و تو، کار حلال و شرعی و عرفی هم هست، خدایی نکرده دزدی و هیزی نیست که خجالت بکشی، یک کلام بگو آره یا نه؟!» با موذیگری باز خودم را لوس کردم و بعد از چند لحظه مکث آرام گفتم: «من نمی دونم هرچی شما و آقاجونم بگین.» خودم از خودم حرصم گرفت، آخه موذی اگه جرف هایشان را نشنیده بودی، باز هم این قدر محکم می گفتی «هرچی شما بگین؟!» خانم جون گفت: «مارو بگذار کنار. ما حتماً راضی بودیم که از تو سوال می کنیم. خودت چی می گی؟ محمد رو قبول داری؟» سرم را بلند کردم ولی نتوانستم حرفی بزنم و دوباره سرم را پایین انداختم، در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم. خانم جون آهی کشید و با خنده گفت: «سکوت علامت رضاست، ولی این قندی که توی دل تو آب می کنن...» نگذاشتم حرفش تمام شود و خودم را انداختم توی بغل خانم جون و با صدایی که سعی می کردم رنجیده باشد گفتم: ادامه دارد..... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 ‌.