eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شعر خوانی🖤🥀 بسیار زيبا در شهادت سلام الله علیها در حضور رهبر معظم انقلاب 🏴 ...😭😭😭 دلتون شکست التماس دعا🤲 ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🖤🥀 ✅اغلب دعواها و قهرا بيخودى پيش ميان... ✍يعنی دو طرف بی حوصله ان، خسته ان بعضی وقتا جاى بعضی از حرفا نيست بعضی وقتا بعضى شوخيا بيش از حد فاصله ميندازه بين آدما... مهم اينه بعد اين اتفاقات يكی بياد حرف بزنه.. يكي پا پيش بذاره تا اون يكی رو بخندونه دوباره.. مهم دونستن نیت قلبی آدماست مهم اينه بدونيم هيچكدوم بد نيستيم، دشمن هم نيستيم هر چند با هم متفاوتیم. مهم اینه بدونیم نباید دوستی هامون رو، سر كوچيك ترين مسائل از دست بديم... ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🖤🥀 در زندگی اهل مشورت با آقایون باشید هیچ گاه سرخود کاری انجام ندهید بدون هماهنگی با همسر تصمیمی نگیرید و بدون اطلاع قولی ندهید. و در هنگام مشورت به نکاتی توجه کنید: مشورت باید در فضای آرامبخش و بدون تنش باشد. در هنگام مشورت همسر گرسنه خسته و خواب آلود نباشد. بدو ورود مرد به خانه نباشد. و همیشه سعی کنید به نظرش احترام بگذارید حتی اگر بر خلاف میل شما باشد. اوایل شروع کمی مشکل بنظر میرسد چون مرد همسرش را امتحان میکند حالا که مشورت کرد و نظر دادم آیا قبول میکند. اگر از امتحان سرفراز درآمدید بدانید مِن بعد نظر همسرتان نظر شماست. ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🥀🕊🌷💐🌷🕊🥀 🖤🥀 ما خشم فرو خورده هر طوفانيم آماده دفع خار از اين ميدانيم تنها به اشارتی ز رهبر کافيست تا ريشه هر چه فتنه را خشکانيم 💐 💐 سلامتی و تعجیل در فرج و سلامتی نائب بر حقش 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود.😭 هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم👀 و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون.😣 شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم. ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟😊 ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.☺️ ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒 سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. 😣💔حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم.☺️😂 اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت: ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳 بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم.🤗😭 ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.😨 میان هق هقم گفتم: ــ ظهر اعزام میشه. خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭 ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده‌ت کنه و بهت بگه که میره.😔 صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم: ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😁 سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم. "لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"😞😭 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سخنان زیبای در مورد انقلاب👌👌 ❌خواهشم از مردم اینه 👈انقلاب اسلامی رو به حساب این آدمای دزد نزارید 🔰شناسنامه انقلاب گلزارهای شهداست❗️ ♻️ اصلی را از اسلام آمریکایی خورده‌ایم 🌐 خدا نگذره از کسانیکه با اعتماد و اعتقاد مردم بازی کردن .. ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🖤🥀 🌷لاله امروز گمانم همه جا روییده 🌷یا که از چشم صبا مُشک خُتن باریده 🌹بارش نم نم باران و نسیم سحری 🌹باز هم عطر حرم در همه جا پیچیده 💚السلامُ علیکَ ایها الامامُ الرئوف... ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🖤🥀 🌱 🌸داستان ماندگارے آنانےست ✨ڪہ دانستند دنیا جاےماندن نیست …🍂 ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀🖤 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا💚 ضامن‌آهوی‌صحراشدنت‌جای‌خودش اینکه‌درروزجزاضامن‌مایی‌عشق‌است...! ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀 حتما و حتما این کلیپ را ببینید👌 و نشر دهید👌👌👌 ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم. ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.😔 دستم را بوسید و گفت: ــ ای شیطون... از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!!😍 می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی. تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید.😢😞 دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت: ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😊 بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم. ــ تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا😭 پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. 😭مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم... نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند. غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست. هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت: ــ سنگینه خوشگلم.خودم بر می دارم. به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم.😭 ــ مهدیه.. 😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.😢 سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم. ــ قولت که یادت نرفته؟☺️ برایم احترام نظامی گذاشت و گفت: ــ امر امر شماست قربان...😍✋ گونه اش را بوسیدم و گفتم: ــ آزاد... و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح. 💚اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...💚 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🖤🥀 🕊🍃 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 📛 هر گناهی توبه دارد مگر بد اخلاقی، 🍁زیرا آدم بداخلاق از هر گناهی که درآید (توبه کند) به گناهی دیگر مےافتد. 📚 بحارالانوار ج 77 ص 48 ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙