لبخند بزن به روزگاری که
از نو شروع شده😉
صبح یادآور زیباییهاست🌸
یادآور زندگی نو،
شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو😇
ردپای خدا در زندگیست💕
#روزتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🥀』
#انتخابات
شهیدهمتگفت: هرموقعدرمناطقجنگیراهرا
گمکردید
نگاهکنیدآتشدشمنکدامسمترامیکوبدهمان
جبههخودیاست!
-الاندشمنحرفشاینکهرایندید!
دارهتویسرمردمآتشرایندیدبرپامیکنه
ومردممابایددستروینقطهضعفدشمنبگزارند
ورایبدهند
بایدخلافدشمنکارکرد(:
سلام اخهاینجوریبیشترحرصمیخورن✌️🏼!
هرکیرأیندهد درآتشدشمنمیسوزد!
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
این انتخابات خیلی مهمه نتیجه انقلابِ🌱
#استورے #چیریکی
#انتخابات #رئیسي
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_بیستونهم/بخش اول
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
میثاق پشت میزش ایستادہ بود و من هم روے صندلے نگاهم را بہ خانم زرین دوختہ بودم ...
زنے تقریبا ۳۰ تا ۳۲ سالہ با اندامے لاغر و پوستے سبزہ ... چشمهایش اما بہ سیاهے شب مانند بود و لبخندے مرموزانہ هم برلب داشت .. چند قدمے جلو آمد و روبہ میثاق پرسید:
- آقاے نعیمے ...حالتون بهترہ ؟ من گفتم یہ مقدار اوضاع آروم شہ خدمتتون برسم ... آخہ خیلے پریشون شدہ بودید.
میثاق ، پروندہ هایے ڪہ در دست داشت را درون قفسہ جاے داد و گفت :
- ممنون خانم ... خوبم ...مشڪلے نیست ...بہ زودے حل میشہ...
- بلہ امیدوارم ..
- بہ هرحال ببخشید اگر سر و صداے ایجاد شدہ مزاحم ڪارِتون شد.
- نہ خواهش میڪنم . من بہ جاهاے شلوغ عادت دارم .
- در هرصورت ممنون بابت احوالپرسیتون.
- خواهش میڪنم ...
نگاهم میان میثاق و خانم زرین میچرخید ... زرین بعد از گفتن جملہ آخرش بہ سمت در حرڪت ڪرد .. چند قدمے ڪہ جلوتر رفت ایستاد و بہ سمت من رو برگرداند و گفت:
- راستے ببخشید آقاے نعیمے اگر میدونستم مراجع دارین مزاحم نمیشدم .
Sapp.ir/roman_mazhabi
با گفتن این جملہ اش ڪفرم درآمد ... با اینڪہ پیشتر ندیدہ بودمش اما حسم نسبت بہ او از ابتدا هم حس خوبے نبود...
میثاق یڪ تاے ابرویش را بالا داد و متعجبانہ گفت:
- خانم زرین... یعنے شما متوجہ نشدید ایشون همسر بندہ هستن؟ خانم شڪیب .
زرین ، دستش را روے دهانش گذاشت و با حالتے مضحڪ گفت:
- اے واااے ... ببخشییید ... من اصلا متوجہ نشدم . خوب هستین شما؟
- ممنونم .
- اے بابا ...ناراحت شدین؟ تقصیر آقاے نعیمے شد بخدا ... اگہ زودتر معرفے میڪردن سوء تفاهم نمیشدااا.
- نہ عزیزم ناراحت نشدم ... فقط نگرانم غذاتون از دهن بیوفتہ ...
این راگفتم و با دست بہ سمت در خروجے اشارہ ڪردم .
زرین ... ڪمے چهرہ اش در هم رفت ولے لحن صحبت ڪردنش را تغییر نداد و گف:
- ببخشیدا من یڪم ڪنجڪاوم ... میتونم اسم ڪوچیڪتونو بدونمم ؟
- ثمرہ ولے همہ ثمر صدام میڪنن ....
- بہ بہ چہ اسممم قشنگے ... پس حتماثمرہ ے عشق آقاے نعیمے شما هستین ... منم مهرنازم .
با تعجب نگاهم را میان میثاق و مهرناز چرخاندم ... از فرط تعجب و عصبانیت دستهایم را مشت ڪردہ بودم و لبم را با دندان میگزیدم ...
بہ زور لب وا ڪردم و گفتم:
- خوشبختم ...
- منم همینطور ...بااجازہ آقاے نعیمے .
این را گفت و بے توجہ بہ من و میثاق از اتاق خارج شد.
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
🌹شهـید حسن طهرانےمقدم:
فــقط انــسـان های ضــعیــف به
اندازه امکاناتشان کار مےڪنند!
#شهید_اقتدار🌹
#مدافعان_حرم
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
.
.
میگفت:
خدانکنهحرفزدنونگاهکردنبهنامحرم،
براتونعادیشھ!
پناهمیبرمبهخدا . .
ازروزی
کهگناهفرهنگوعادتمردمبشھ'🌿
- شهیدحمیدسیاهکالیمرادی #شهیدانهـ
.
.
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
°•.🌿.•°
توی این وانفسایِ جنگ نرم
اونی پیروزه که سنگرش مطمئن و امن باشه!
سنگرِ مطمئن و امنِ خط مقدم
همین هیئت و اشکاییه که واسه اهلبیت میریزی :)
•
#مرد_میدان ✌️🏻
#جنگ_نرم 📲
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_بیستونهم/بخش دوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
بہ محض اینڪہ در اتاق را بست رو ڪردم بہ میثاق و با لحنے سرشار از حرص و ناراحتے گفتم:
-میثاق این خانم نیاز مالے دارہ و اومدہ اینجا ڪار ڪنہ ؟
- یعنے چے ؟
-یعنے فڪ نمیڪنم ایشون خیلے احتیاج مالے داشتہ باشن با این حجم از نشاط و شادابے و رویے ڪہ دارن...مگر اینڪہ بہ غیر از ڪار بخوان از یہ طریق دیگہ یہ شبہ نیازمالیشون و رفع ڪنن ..نہ ؟ بعدشم این خااانم زرینتون از ڪجا میدونہ این قضیہ ثمرهعشق و ؟؟؟ هاان ؟ این از ڪجا حرفاے تو خلوت مارو میدونہ ؟ میثاق یا توضیح میدے این ڪیہ و اینجا چیڪار میڪنہ یاا بخدا میرم یقشو میگیرم میارم خودش بگہ .
میثاق ڪلافہ و عصبے دستے در موهایش میڪشد و با صدایے بلند میگوید:
-من چمیدووونم ... خب اسمتو گفتے اینم این اومدہ تو ذهنش .. من مسئول ذهن اونم هستم؟
-اولا داد نزن سرِ من ...ثانیا تو مسئول ذهن اون نیستے ولے اون مسئول احوالپرسے از تو هست آررہ؟؟
- ثمرجاان ...ثمرجاان آخہ چے میگے تووو؟ مگہ من گفتم بیاد احوالمو بپرسہ؟
-نہ ...معلومہ نمیگے ولے تا چراغ سبزے نشون ندے ڪسے از این غلطا نمیڪنہ ... میثاق یہ ڪلمہ بهم بگو .. تو خانم سرمد و چرا اخراج ڪردے؟؟ هاان؟
- چہ ربطے دارہ؟
- ربطش اینہ ڪہ یہ سال قبل اومدے گفتے میخوام سرمد و اخراج ڪنم چون حد خودشو نمیدونہ ... میخوام سوگند و بیارم جاش ڪہ حرف و حدیثے نباشہ ...اونوقت درست یہ سااال بعد ورداشتے ڪسیو آوردے ڪہ اینجور جلووے زنت رفتار میڪنہ؟ من ناهار و آوردم اینجا دورهم غذابخوریم تا ناراحتے ها رفع بشہ ولے گویا هستن ڪسایے بہ غیر من ڪہ دلخورے جنابعالے و رفع ڪنن.
-ثمر تو چت شدههہ؟ چرا شبیہ زنهاے یہ قرن پیش رفتار میڪنے ؟؟ بابا تو تحصیل ڪردہ اے ...معلمے ... آخہ تو بہ چے شڪ دارے ؟ بہ ڪے شڪدارے ؟ بہ من ؟ بہ منے ڪہ جونَمو ....
Sapp.ir/roman_mazhabi
ولش ڪن .. عشق و نباید اثبات ڪرد ... فڪ میڪردم تو این دوسال برات اثبات شدم ..
جملهے میثاق ڪہ تمام شد مجددا در اتاق زدہ شد ...
میثاق با صدایے آرام رو ڪرد بہ من و گفت:
-تو دفتر جاش نبود ثمرخانم ...
بعد هم بہ سمت در رفت و در را باز ڪرد ... هادے و عماد "بااجازہ ای" گفتند و داخل اتاق شدند .
میثاق فقط سرے تڪان داد و از اتاق خارج شد .
چشم هایم پر از اشڪ شدہ بودند... ڪافے بود یڪ پلڪ بزنم تا اشڪهایم سرازیر شود ... از روے صندلے بلند شدم و روبہ روے هادے و عماد ایستادم.
بغضمرا قورت دادم و با صدایے گرفتہ گفتم:
- میثاق ڪہ اومد بگین رفتم دنبال سوگند ...باهاش صحبت ڪردم ... دلخورہ ازتون ولے.. رفع میشہ .اگہ چیزے گفت ..شما ڪوتاہ بیاین ...
عماد سربہ زیر و پشیمان فقط بہ نشانہ ے تایید سرے تڪان داد... گویا فهمیدہ بود ڪہ باید خشمش را ڪنترل میڪرد و با هادے آنطور برخورد نمیڪرد.
ڪیفم را از روے صندلے برداشتم و تا آمدم ڪہ قدمے بردارم صداے هادے متوقفم ڪرد ..
- بفرمایید ...
سر برگرداندم و دیدم یڪ برگ دستمال ڪاغذے را بہ سمتم گرفتہ ... نگاهے بہ صورتش انداختم... و شاید اولین بار بود ڪہ هادے هم در چشمانم نگاہ ڪرد ... نگاهِ متعجبم را ڪہ دید گفت:
- قصد دخالت نداشتم ... خواستم دارین از اتاق میرین بیرون اشڪتونو پاڪ ڪنید .
این را گفت و سرش را پایین انداخت؛ دستمال را از دستش گرفتم و با قدمهایے محڪم و عصبے از اتاق بیرون رفتم .
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ یک جمله تاریخی از #حاج_قاسم سلیمانی طبق قواعد و اراده الهی برای همه تاریخ :
👌 #قدس امکان ندارد آزاد شود، جز با پرچمداری شیعه!
#القدس_اقرب
پ💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
🔹شاه، از ترس وجود سم در غذایش، برای چشیدن و تست کردن غذا به نزدیکانش ۲۰ میلیون تومان دستمزد میداد !
۲۰ میلیون پنجاه سال پیش !
🔹۲۰ میلیون تومان در آن زمان حقوق یک ماه بیش از ۵۰ هزار کارگر بود !!!
#پهلوی_بدون_روتوش
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗حـال دلتـون قـشنگ
🌸آخرین روزای
💗ماه مبارک رمضان
🌸گـرم مـحبت
💗زنـدگیتون
🌸پـر از عطر و مهربانی