eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 خدایا‌ مرا‌ به خاطر‌ گناهانی‌ ڪه در طــول‌ روز‌ بــا‌ هزاران‌ قدرت عقل تــوجیهشان‌ میڪنم‌ ببــخش!!! 🌷
حالم حسابے بهم ریختہ بود...باخودم فڪر میڪردم اگر یڪ درصد ؛ حتے یڪ درصد ..میثاق یا سوگند خبردار شوند ...چہ فاجعہ اے بہ پا میشود ...مگر ڪسے میتواند دیگر این روابطِ زخمے را مداوا ڪند؟ همہ این ترس ها و نگرانے ها بہ ڪنار ...چقدر قلبم براے هادے فشردہ شدہ بود... چطور اینهمہ سال من حتے لحظہ اے بویے از این علاقہ نبردم...چطور هادے توانست از این میدان این چنین خودش را ڪنار بڪشد طورے ڪہ گویے هرگز در آن نبودہ ... حسابے در خودم غرق بودم ڪہ با صداے زنگ در بہ خودم آمدم... خالہ مهین را دیدم ڪہ چادرش را سر ڪرد و بہ سمت در حیاط رفت ... من بدون پلڪ زدن نگاهم را بہ زمین دوختہ بودم و حالم را نمیفهمیدم ... ڪم ڪم صداے پچ پچ از سمت حیاط بہ گوشم رسید ... عمو حمید از جایش بلند شد و با قدمهاے آرام بہ سمت حیاط رفت... بہ سختے از جایم بلند شدم ..بہ سمت پنجرہ اے ڪہ روبہ حیاط بود رفتم و ڪمے پردہ را ڪنار زدم... با دیدن صحنہ ‌ے روبہ رویم در جایم خشڪم زد... هادے وسط حیاط ایستادہ بود و با صورتے درهم و رگهاے متورم درحال بحث باخالہ مهین بود... چند لحظہ بعد عمو هم بہ جمعشان اضافہ شد... درست نمیشنیدم چہ میگفتند ولے علے الظاهر خالہ ؛ بہ هادے شرح ماوقع را گفتہ بود و اورا بهم‌ریختہ بود. نمیدانستم چطور باید با او رو در رو شوم ... حس میڪردم این رازِ افشا شدہ بارے است روے قلب و ذهنم ... ڪہ اگر بہ غیر از ما ۴ نفر ڪسے مطلع شود ...خدا عالم است چہ اتفاقے میافتد... Sapp.ir/roman_mazhabi خم شدم و ڪیفم را برداشتم ...میخواستم هرچہ زودتر فضا را ترڪ ڪنم ... داشتم بہ سمت در میرفتم ڪہ خالہ مهین و عمو حمید واردخانہ شدند... شرمندہ نگاهم ڪردند و سڪوت ڪردند... خالہ با نگاهش بہ من فهماند ڪہ هادے در حیاط منتظرم است ... سرم را پایین انداختم و با قدمهایے سست ڪفشهایم را پوشیدم و بہ سمت حیاط رفتم ... هادے ...گوشه‌ے حیاط روے یڪ تخت چوبے نشستہ بودو سرش را پایین انداختہ بود...آستین هاے پیرهنش را ڪمے تا ڪردہ بود و دستانش را مشت ... معلوم بود حسابے پریشان و دلخور است... لنگان لنگان ..جلو رفتم ... گلویے صاف ڪردم و با صدایے ڪہ گویے از قعرچاہ مے آمد گفتم: - سلام ... هادے طورے ڪہ گویے یڪہ خوردہ باشد با هول و ولا سرش را بلند ڪرد... نیم نگاهے بہ صورتم انداخت و جواب سلامم را داد... با فاصلہ ، گوشہ ے تخت چوبے نشستم و منتظر شدم تا هادے صحبتش را شروع ڪند .... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.laher_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
ســـــ🌸ــــلام دوشنبه خرداد ماهتون بخیر🌸 روزتـون پـر از بـرکت دلاتون بی کینه و غم تنتون سـالم و روزتـون قشنگــــــ🌸 🌸🍃🌸
✈️ روزی ۴۰ تا پرواز میره ترکیه! ❓ولی نیمه شعبان رو تعطیل میکنن و مراسمات مذهبی رمضان هم ممنوع 🔺البته طبیعیه چون رای دولت از همین قشری که میره ترکیه تامین میشه مگه دیوانه‌س مراسمات مذهبی رو مجاز اعلام کنه تا مردم واسه نابودیش دعا کنن؟
💕•⃢🌸 ‌‌‌‌ ازاین‌رفاقت‌ها؛ تاخودِآسمون :)🌱' میدونی رفیقـ💕 منظور من از رفاقت ، به هم رسیدن نیست !!... باهم🤞🏻 به خدا رسیدنه :)🙃 🌿 🌸
🍃🌸🍃 طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت: شونه هاتو دیدی؟ گفت: مگه چی شده؟ گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه! ☘️
/ بخش اول { خیالِ خال تو با خود بہ خاڪ خواهم برد...} هادے ؛ سرش را ڪمے بالاتر گرفت ... گلویے صاف ڪرد و دستے درموهایش ڪشید ... نگاهم را بہ موزاییڪ هاے حیاط دوختہ بودم ...هوا نہ سرد بود نہ گرم اما دستانم با تڪہ اے یخ مونمیزد.. چند لحظہ اے بینمان سڪوت حڪم فرما بود تا اینڪہ هادے لب باز ڪرد: - میگن زمان همہ چیز و حل میڪنہ ... اما من معتقدم با گذر زمان آدم مشڪلاتش حل نمیشہ ...فقط بهشون عادت میڪنہ ... نبودن آدماے مهم زندگیت برات عادے میشہ ... نرسیدن بہ آرزوهات ... ناڪامے... زمان حلال مسائل نیست ... صرفا یہ محلول عادے سازہ... عشق ..‌.فے نفسہ باید آدمها رو بزرگ ڪنہ ... باید بتونہ از یہ موجود ناآرومِ بے قرار ...یہ ڪوہ صبورِ بے بدیل بسازہ ... عشق باید بتونہ حصار هارو بشڪنہ ...باید روحِ بزرگ آدم و از قفس تنگ تن رها ڪنہ ... عشقے ڪہ ناخالصے دارہ دردناڪہ ...عشقے ڪہ ناخالصے دارہ انحصار طلبت میڪنہ ..‌. داشتن اون آدم میشہ ڪل هدفت از زندگے ...بے توجہ بہ اینڪہ یہ تصادف یا یہ بیمارے ڪم اهمیت حتے ..میتونہ موجودیتِ اون آدمو ازت بگیرہ... آدمے ڪہ خالصانہ عاشق باشہ غصه‌ے نرسیدن و نمیخورہ ‌‌‌..چون عشق دنیایے هرچقدرم ڪہ بزرگ باشہ در مقابل خواست و ارادہ خدا هیچہ .‌‌..هیچ... آدم عاشق باید بخشیدن و یادبگیرہ..‌ من یادگرفتم ... نہ خودخواستہ بلڪہ توسط یڪ توفیق اجباری‌‌‌‌... میثاق ۲ سال ازمن ڪوچیڪترہ .. اولین بارڪہ دیدمش تو حیاط دانشگاہ تهران بود؛ من ترم ۴ بودم و اون ترم ۲... یہ پسر ۱۸ _۱۹ سالہ بود ڪہ پشت لبش تازہ داشت سبز میشد... برعڪس الان ، با یہ پسرے رو بہ رو شدم...تنها و ساڪت و ڪم حرف ... با ڪسے اخت نشدہ بود ... انگار نمیتونس خوب با آدما ارتباط برقرار ڪنہ ... برعڪسِ من .. نصف دانشڪده‌‌ با من رفیق بودن ... با ڪسایے رفاقت داشتم ڪہ تو دل ماہ رمضون جلوم قلپ قلپ آب یخ میخوردن ... رفتم جلو و ڪنارش نشستم ... انقدر بہ حرف گرفتمش تا از اون حال گرفتہ دربیاد... ڪم ڪم هادے و میثاق شدن رفیق صمیمے همدیگہ... نمیگم من حال و اوضاعشو عوض ڪردم...خدا ڪمڪش ڪرد... من اولین بار با ڪسے رو بہ رو شدم ڪہ از عالم و آدم ترس داشت... بہ هیچڪس نمیتونس اعتماد ڪنہ... یہ دنیا بود براش و یہ فهیمہ خانم ... ڪم ڪم باهم بزرگ شدیم ...من ۲ سال زودتر درسم تموم شد و رفتم سربازے... تو این مدتم همش باهم درارتباط بودیم...عقایدمون یڪم باهم متفاوت بود ولے باهم ڪہ بودیم غم عالم برامون هیچ بود... میثاق چون پدرش فوت شدہ بودو عهدہ دار مراقبت از مادرش بود از سربازے معاف شد؛ با لیسانس مدیریت بازرگانے راہ افتادیم دورہ دنبال ڪار... طبیعیہ ؛همون اول ؛ڪار مرتبط با رشتمونو پیدا نڪردیم...تو خیابون انقلاب مشغول ڪار تو یہ ڪتابفروشے شدیم ... صاحب ڪتابفروشے مردے بود از جنس مرداے خدا... آقاحافظ... آقا حافظ پیرمرد دنیا دیدہ اے ڪہ ڪل عمرشو میون ڪتاب و دیوان و رمان و امثالهم سپرے ڪردہ بود... از هر ڪلمہ حرفش میشد یہ ڪتاب جدا نوشت... از اون مسلموناے خالصہ روشن ذهن ..‌نہ روشنفڪرِ قلابے. Sapp.ir/roman_mazhabi آقا حافظ عاشق منش و رفتار میثاق بود؛ خودش هیچڪس و تو این دنیا نداشت ... زن و بچہ هاش تو موشڪ بارون هاے تهران شهید شدہ بودن.‌‌..راجب میثاق میگفت این بچہ خودساختہ و محڪمہ... میثاقم مریدش شدہ بود طوریڪہ مدیریت بازرگانے و بہ ڪل فراموش ڪرد و عاشق ڪار وسط ڪتاب و ڪاغذ شد...یہ مدت ڪہ گذشت ..آقاحافظ شدیدا مریض شد ...میثاق حسابے بهم ریختہ بود و منم ڪل تهرانو زیر و رو ڪردم تا بتونیم براش یہ ڪارے ڪنیم ... اما نشد ...حالش روز بہ روز بدتر میشد ... تو اون مدت ؛ ادارہ ڪتابفروشے دست میثاق بود ...همونطورے ڪہ آقاحافظ حدس میزد میثاق از عهدہ ے ڪار عالے براومدہ بود ... براے همین تصمیم گرفت تا بہ یہ شرط اون ڪتابفروشے رو بہ اسم میثاق بزنہ ... شرطے ڪہ تا امروز هیچڪس جز من و آقاحافظ و میثاق ازش خبر ندارہ... از میثاق خواست تا ۳۰ درصد از عواید ڪارش رو بہ یہ خیریہ اے بدہ... تا هم براے آقاحافظ و هم براے خود میثاق باقیات صالحات بمونہ و این رزق پربرڪت بشہ... میثاقم با ڪمال میل پذیرفت... چند وقت بعد آقا حافظ از دنیا رفت ... میثاق خیلے بهم ریخت ولے چون قول دادہ بود اون ڪسب و ڪار رو زمین نمونہ خودشو جمع و جور ڪرد و با ڪمڪ همدیگہ ڪار و جلو بردیم تا از یہ ڪتابفروشے رسیدیم بہ انتشاراتے حافظ... البتہ ناگفتہ نمونہ ڪہ عمادم از اواسط ڪار بهمون اضافہ شد و حساابے ڪمڪ حالمون بود. ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🌸🌿 در لـشگـر 27 محمـد رسـول الله ' ص 'بـرادری بـــود کـــه عـادت داشـت شهـدا را ببـوســد ! وقـتی خـودش شهیـد شـد بچـہ هــا تصمیم گرفتنـد بہ تلافـیِ آن همـہ محبـت ، پیشـانی او را غـرقِ بـوسـہ کننـد . پارچـہ‌را کـہ کنـــار زدنـد ، جنـازه ی بـی سـر او دل همـــه شان را آتـش زد 💔🔥 شهیـــد ' حـــاج محمد ابراهیـــم همــت
🔸‏کیمیا علیزاده ١٠ بر صفر مقابل حریف کروات شکست خورد تا به بدترین نحو ممکن از رقابت‌های قهرمانی اروپا حذف شود 🔺از حذف شدنش خوشحال نیستیم، اما بدانیم "شکست" سرنوشت محتوم همه آن‌هایی است که به وطن پشت کنند! کاش خانم علیزاده فریب نمی‌خورد! "محمد اکبرزاده"
/بخش دوم همہ چیز خوب بود ... باب میل ... وفق مراد ... . نویسندہ هاے خوب براے چاپ ڪتاباشون میومدن سراغ ما ... هرروز بهتر و پیشرفتہ تر از روز قبل... تااینڪہ بہ خودم اومدم و گفتم دیگہ وقتشہ ڪہ حرف دلتو بزنے و زندگے جدیدتو شروع ڪنے... شغل ڪہ داشتم ... پدر و مادر خوبم بالا سرم بودن ... خودمم تا حد توانم خدا و پیغمبرم رو میشناختم و...الحمدللہ میشناسم ... دیدم ڪہ حالا ...میتونم دخترِ پاڪ و نجیبِ‌عمو جابر و خوشبخت ڪنم ...دخترے ڪہ تازہ دانشگاہ فرهنگیان قبول شدہ بود و تصمیم داشت معلم‌بشہ... هیچڪس از راز دلم خبر نداشت ...جز خودم و خدا... مامان مهین حسابے مشتاق بود ڪہ میثاق و ببینہ ...میخواست ازش تشڪر ڪنہ و بهش بابت پیشرفتش تبریڪ بگہ... Sapp.ir/roman_mazhabi باورم نمیشد میثاقے ڪہ اونروز تو حیاط دانشگاہ دیدم حالا مدیر مجموعہ اے بود ڪہ داشت با قدرت و سرعت پیشرفت میڪرد... از طرفے شرط آقا حافظ هم هرگز ترڪ نشدہ بود... مامان مهین یہ مهمونے ترتیب داد و از میثاق و فهیمہ خانم و ....خالہ مرضے و دوتا دخترهاش دعوت ڪرد تا ناهار خونہ ما باشن... باخودم قرار گذاشتہ بودم بعد از اون مهمونے همہ چیز و بہ مامان بگم و بہ قول معروف براے خودم آستین و بالا بزنم ... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور شعر: حضرت حافظ اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤