✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈هفدهم
در همین حین صدای زنگ بلند شد
در را باز کرد که قامت مادر منصور جلوی رویش نقش بست
اخم ریزی کرد و گفت:
_سلام خاله
شرمسار به زمین نگاه کرد:
_سلام پسرم
خیلی با خودم کلنجار رفتم ک بیام یا نه روم نمیشد بیام.
گفتم شاید به خاطر نادونی پسرم منو خونه راه ندید و سنگ روی یخ بشم.
کمیل نگاهی به صورت چروک افتاده خاله اش انداخت ک در نگاه نگران مادرانه اش گره خورد
لبانش را به اجبار کش داد و سعی کرد لبخند بزند:
_این چه حرفیه خاله، تو ک تقصیری نداشتی.
منصور سه چهار ساله ک دیگه با شما رفت وامد نداره.
-درسته دیر اومدم ولی،باور کن خیلی شرمندم کمیل جان.
منصور اگه اون کوفت و زهرماری هاشو کنار میزاشت ک الان کنار پدرش بود نه کنار دوستای لات و لوتش.
بغض ش را فرو خورد وچادرش را جلوتر کشید:
-هوا یکم سرده خاله،بیا داخل.
مهم خود منصوره ک اگه گیرش بیارم ...
خاله اش با گریه جلوی در زانو زد و گفت:
_درسته پسرم خطاکاره
درسته سرت کلاه گذاشته ولی منم مادرم
توروخدا ببخشش، تورو به جدت قسم.
مادر کمیل ک دورتر ایستاده بود دیگر نتوانست طاقت بیاورد و سمت او خیز برداشت:
Sapp.ir/roman_mazhabi
_چی از جون پسرم میخوای خواهر.
پسرت حسابی حقشو گذاشت کف دستش.
من جای تو بودم اسم همچین بچه ای رو از شناسنامم خط میزدم تا اینکه براش طلب بخشش کنم.
در را محکم کوبید و با تشر گفت:
_تا وقتی من نخوام کمیل حق نداره کسی رو ببخشه.
یبار از مهربونی پسرم سواستفاده کردید بسه.
کمیل دو زانو روی زمین نشست که مادرش گفت:
_کمیل؟ پسرم خوبی؟
سرش را تکان داد و گفت:
_میخوام تنها باشم.
سینی چایی را برداشت و به استکان دست نخورده کمیل خیره شد.
***
نرگس با شنیدن صدای بهم خوردن در از جایش بلند شد و پرسید:
_خاله رفت؟
-اره.
مامان کو؟
-تو اشپزخونس، از وقتی اومده تو
نیم ساعته با استکانا ور میره.
من که میگم اصلا حواسش اینجا نیست.
صدای زنگ گوشی نرگس بلند شد که سراسیمه قطع کرد.
کمیل متعجب پرسید:
_چرا جواب ندادی؟
دست پاچه گفت:
_هیچکی نبود داداش،من میرم تو اتاقم.
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
🌸🍃🌸
درمڪتبـــــ شھدآ..
بہش گفتم:
چند وقتیہ بہ خاطر
اعتقاداتم مسخࢪم میڪنند...
✨بہم گفت:
براے اونایی کہ اعتقاداتتون
رو مسخره مے ڪنند،
دعا ڪنید خدا بہ عشق
"حسیــــن" دچارشون ڪنه
#شهیداحمدمشلب☘️
#شهیدانه🌸
هُوَالشَهید🌻
🌸 شهید مصطفی صدرزاده:
سخنان مقام معظم رهبری را گوش کنید؛ قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
قسمتی از وصیت نامه #شهیدصدرزاده
#خاطره_شهید 🌹
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.
#شهیدمصطفی_صدرزاده🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈هجدهم
سمت اشپزخانه رفت و رو به مادرش:
_چرا اینقدر کلافه شدی مامان جان،
فکر نمیکردم با اومدن خاله اینقدر بهم بریزی.
غصه ی چیزی رو نخور مادر من،مهم منم که بعد گذشت یه ماه سعی دارم فراموش کنم همه چی رو،هرچند خیلی سخته
مادرش با بغض سمتش برگشت :
_به خاطر یه چیز دیگه بهم ریختم
-چی شده
باز کسی چیزی گفته؟
Sapp.ir/roman_mazhabi
-سمانه.. داره نامزد میکنه!!
انقدر جا خورد ک فکر کرد اشتباه شنیده:
-چی؟
-قراره سوم فروردین با پسرعموش نامزد کنه.
دایی جلال زنگ زد خبر داد.
سعی کرد احساساتش را مخفی نگه دارد، برای همین با بی تفاوتی گفت:
_خوشبخت بشه!
-فقط همین کمیل؟ اون قرار بود زن تو بشه، قرار بود عروس من باشه،حالا میخوان به یکی دیگه بدنش.
-گفتن این حرفا دردی رو دوا نمیکنه مادر، من فراموشش کردم ،فعلا ذهنم فقط سمت پیداکردن منصوره.
کمیل از اشپزخانه خارج شد خواست سمت اتاقش برود ک با ازاده رو به رو شد.
پس او هم حرف های انهارا شنیده
از کنار آزاده گذشت وارد اتاقش شد در را محکم بست و به ان تکیه داد.
احساس میکرد چیزی از وجودش جدا شده.
تحمل این فشار روحی برایش سخت بود.
دعا میکرد که در این کشمکش روحی ایمانش را از دست ندهد.
پشت میزش نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
تمام خاطراتش با سمانه از کودکی تا به ان روز را مرور کرد.
سمانه برایش نقطه ای نامفهوم بود که دیگر معنایی نداشت.همه چیز تمام شده بود.
گاهی وقت ها به ذهنش میرسید از این سرنوشت تلخش به خدا شکایت کند و بگوید، چرا درست یک ماه قبل ازدواجش با دختری ک عاشقش بود باید منصور ان بلا را سرش بیاورد و مجبور شود با آزاده ازدواج کند.؟!
اما بعد خودش را تسلیم حکمت و امر خداوند میکرد و برای حفظ ایمانش دعا.
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
یکشنبه تون
پر از امید و تلاش و موفقیت☕️🌺
امید✨
یعنی بدانی خداوند دوستت دارد
و اگر به تو زمان داده است،
معنیاش این است که
در این فرصت میشود کارهایی کرد🌺
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈هجدهم(بخش دوم)
چندروز گذشت
حال کمیل خراب تر از گذشته به نظر میرسید.
دیگر شب وروزش فقط شده بود کار و به هیچ چیز دیگر اهمیت نمیداد.
از خانه فراری بود چون دیدن آزاده داغ اورا تازه میکرد.
Sapp.ir/roman_mazhabi
تازه بعد از یک ماه داشت همه چیز برایش کم رنگ میشد که با شنیدن خبر ازدواج سمانه دنیایش بهم ریخته بود.
حوریه خانوم که این وضع کمیل را میدید تصمیم گرفت اورا برای سفر مشهد راضی کند، تا حال و هوای قلبش ارام بگیرد.
با انکه خودش حال وروز خوبی برای مسافرت نداشت.
در اتاقش نیمه باز بود.
به داخل اتاق سرک کشید ک با دیدن کمیل پشت میز لبخندی زد:
_اجازه هست؟
-بیا تو عزیزجون.
داخل اتاق رفت و کنار کمیل روی تخت نشست.
به یاد کودکی دست گرم و پر محبت خود را نثار مو های پسرش کرد.
چشمانش را بست و دست مادرش را بوسید.
-الهی بمیرم ولی پسرمو با این حال وروز نبینم!!
-خدا نکنه مادر، من خوبم!
-خوب نیستی عزیزم، من مادرتم میفهمم
سعی نکن ازم قایم کنی.
کمیل گذشته کجا، و کمیل حالا کجا؟؟
باید بریم پابوس اقا امام رضا(ع).
پسرم باید هوای دلتو اونجا سبک کنی از غصه ، اینطوری ارامش میگیری.
فردا میریم سمت مشهد
که به امیدخدا سال تحویلم اونجا باشیم که نذر پدرتو ادا کنیم
باشه؟؟
سرش را پایین انداخت:
_چشم مادر، هرچی شما بگی!
پیشانی پسرش را بوسید و از جایش بلند شد:
_زندگی خیلی بالاپایین داره پسرم،
همیشه اونطور نمیشه ک ما دلمون میخواد،
منم خیلی ناراحتم که به سمانه نرسیدی ولی حالا چه میشه کرد!
بهتره بریم زیارت تا اقا خودش راه درستو نشونمون بده به لطف خدا.
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با بسیـــــجـی
جــماعــت در نیـــفــت 😎
#استوری
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈نوزدهم
چمدان هارا پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقب را محکم کرد.
حوریه خانوم اسفند دود کنان سمت او و نرگس امد و ظرف را دور سرشان چرخاند.
نرگس با خنده گفت:
_با این رانندگی کمیل کل اسفند های دنیارو هم دود کنی بازم سالم نمیرسیم!.
کمیل بااخم گفت:
-ناراحتی پیاده دنبالمون بدو کن.!
مادرش خندید که نرگس با چشم به ازاده اشاره کرد.
ظرف اسفند را روی سر اوهم چرخاند و گفت:
_دخترم لباساتو برداشتی سرما نخوری؟؟
کمیل و نرگس هردو با شنیدن لفظ دخترم چشمانشان از تعجب باز شد.
ازاده سرش را تکان داد و گفت:
_بله،
ممنون ک وسایل مورد نیازمو خریدین!
_خوب دیگه مادر باید راه بیفتیم تا قبل اذان مغرب برسیم مشهد. میخوام نمازمو اونجا اول وقت بخونم.
_ان شاالله پسرم، بریم.
.
.
Sapp.ir/roman_mazhabi
ساعاتی از حرکتشان گذشته بود
نرگس بعد از پرحرفی های همیشگی اش خسته شد و خوابید.
حوریه خانوم هم ک همان اول پلک هایش را روی هم گذاشت.
کمیل چشمانش را مدام میمالید و سعی میکرد با دقت رانندگی کند.
از ایینه جلو رو به ازاده که درسکوت منظره ی بیرون را تماشا میکرد نیم نگاهی انداخت و گفت:
_شما چرا نخوابیدی؟؟
-وقتی داخل ماشین هستم سخت خوابم نمیبره.
-پس مثل منی!
چشمان ازاده حس و حال عجیبی داشتند.
دقیقا نمیدانست چه حسی، ولی هربار که به انها نگاه میکرد احساس خاصی به او دست میداد!
با یاد اوری سمانه نگاهش را ناخوداگاه گرفت و اخم کرد.
بازهم بغض خفته قلبش داشت اورا ازار میداد.
چرا این غم دست از سر او برنمیداشت
اوکه دیگر مجرد نبود که فکر و خیال رسیدن به سمانه به سرش بزند.
دست خودش نبود هفت سال عاشق سمانه بود و پای او ایستاده بود
حق داشت که وقتی زندگی فراموش کردنش را تحمیل کند ،احساس غم از او جدا نشود.
دلش بیتاب زیارت بود تا از شر این غم خلاصی یابد.تنها دیدن گنبد طلایی امام رضا معجزه ی ارامش قلب او بود.
بعد از توقف برای ناهار و کمی استراحت
بی وقفه تا مشهد حرکت کردند تا اینکه نزدیک های غروب وارد دیار عشق شدند.
با اصرار زیاد کمیل تصمیم گرفتند اول به زیارت امام رضا بروند سپس استراحت کنند.
خیابان ها شلوغ بود
زائران دل خسته برای دیدن گنبد حرم از دور له له میزدند.
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤