#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
چند روزی از تصمیم مهرزاد می گذشت.
مادر وپسر باهم سرسنگین بودند و مریم خانم به هر دری میزد پسرش راضی به نرفتن نمیشد.
یک روز در خانه حوصله اش سر رفته بود. بیشتر عصبی شده بود. تلوزیون را روشن کرد. در حال غرزدن بود ناگهان مستندی که از شبکه مستند پخش می شد توجه اش را جلب کرد.
مستند در مورد 3 دختر سوریه ای بود که هر سه از یک داعشی باردار بودندو سنشان زیر 15 سال بود. ازروزهایی که اسیر این داعشی بودند، تعریف میکردندو
مو به تن مریم خانم راست می شد. هی با خودش حرف میزد .
_اسم اینا رو نمیشه انسان گذاشت از حیوان پست ترن.
آخرای مستند بود که آقا رضا وارد خانه شد. مریم خانم اصلا متوجه آمدن همسرش نشد.
_چیه چرا رنگت پریده؟
_بیا ببین این ظالما چی به سر زن و دخترا بی دفاع آوردن بی شرفا.
_درمورد چی حرف میزنی؟
_داعشی های بیشرف.
از آن روز مریم خانم اخلاقش تغییر کرده بود. دلش می خواست بیشتر پسرش را ببیند چون دیگر به او حق می داد به دفاع از مظلومان و حرم حضرت زینب به سوریه برود.
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_چهل
مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید.
همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد.
مارال گفت: مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟!
مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم.
مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟!
مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم.
حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد.
همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند.
مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و
گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که..
_که چی ؟!
_مهرزاد بره سوریه.
مهرزاد از خوشحالی نمیتوانست حرفی بزند
انگار در خواب بود.
تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟!
از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت.
_سلام داداش خوبی؟!
_الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟!
_ممنون من که عالیم.
–خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟!
مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه.
_جدی میگی مهرزاد؟!
_بله، همین الان مادرم گفت.
_خب خداروشکر.
دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه.
_اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود.
_لطف داری داداش.
_خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی.
_ فردا میام پیشت داداش.
مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید.
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
در راه برگشت مریم خانم هی گریه می کرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت.
_ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه.
مریم خانم با جیغ جیغ گفت: خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟
چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟
_ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می ندازی؟
_ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمی شد.
_ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟
مونا با التماس گفت: مامان، بابا بسه تروخدا.
_ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق می کنه.
مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم.
_یعنی.. چی؟؟
_ خودت خوب می دونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی ترسم.
مونا با تعجب پرسید: بابا چی می گی؟ چه خبره معلوم هست؟؟
_ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست.
مارال با جیغ گفت: چی!؟
مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: رضاااا؟!
_ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمی کنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن.
من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد.
قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر می کنه مادرش این خانمه.
مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند.
_ تا مهرزاد بود مادرتون هر چی می گفت می گفتم چشم چون می دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم.
تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه
آقا رضا این ها را با داد می گفت و صدایی از مریم خانمو دخترا در نمی آمد.
همین طور داشت داد می زد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند.
عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام می دادند.
فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود.
وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند.
مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه می کرد. حورا می دانست این حال و روز او برای چیست.
اما او که... نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود.
حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن چوب خدا صدا نداره...
آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل بخشید، شب هم امیر مهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.
او خیلی خوشبخت بود.. با امیر مهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.
شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود.
"آری
خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده.
خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری..
خوشبختی کیفیت تفکر است.
حالت روحیست.
خوشبختی..
وابسته به جهان درون توست …!
پس خوشبخت باش"
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
مهرزاد در اتوبوسی که مقصدش حرم بی بی زینب بود نشسته بود و با نوحه ای که پخش می شد گریه می کرد.
او هنوز هم سرنوشتش را نمی دانست اما آرزوی شهادت داشت. دوست داشت او هم به جمع شهدان مدافع حرم اضافه شود. دوست داشت جنازه اش در خاک سوریه، در جوار حضرت زینب دفن شود.
چقدر خوشحال بود که حضرت زینب او را طلبیده است.
به چفیه دور گردنش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. آرامش خاصی را پیدا کرد. این چفیه حس خوبی به او می داد. او سرباز بود.. سرباز مدافعی حضرت زینب.
الان می فهمید که چرا همه به حال او غبطه می خوردند و دوست داشتند جای او باشند. واقعا خوشحال بود. لبخند خدا را حس می کرد.
چفیه را بر چشماش گذاشت و هق زد.
"حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام
منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این
دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه
چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه
من باید برم ، آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام
یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم
یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم
برای قربونی ، اسماعیل رو میدم با عشق
خودم با بچه هام ،فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم
ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم
بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام
اینا که از جنون ، یه کلمه نفهمیدن
شبیه شامیا ، به گریه هام می خندیدن
کنایه می زنن ، دلمو می سوزونو
می خوان با حرفاشون ، خالی کنن دل منو
قسم به اون بدن ، که چیدنش روی حصیر
منم شبیه اون ، عقیله ای که شد اسیر
به غیر زیبایی ، نمی بینم تو این مسیر
حسین(ع) آقام آقام
حسین(ع) آقام آقام آقام
ای سایه سرم ، تا که تو رفتی همسرم
همش بهونه ی ، تو رو می گیره دخترم
به جای لالایی ، روضه براش می خونمو
دم بابا باباش ، داره می گیره جونمو
گناه دخترم ، چی بوده که بابا ندید
گلم بابا می خواد ، جواب ناله شو بدید
فقط رقیه جون ، صدای بچه مو شنید
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام"
فقط بزارین آخر رمانم یه چیزی بگم.
فهمیدیم
امنیت کشور مدیون امثال شماست
نه مدعیان سازش و مذاکره.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم و موفقیت مدافعان امنیت صلواتی تقدیم کنیم
«اللهم صل علی محمد و آل محمد »
پــ🌸ـایــ🌺ـان
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
سلام
دوستان از فردا با رمان جدید و خواندنی از من تا فاطمه
نویسنده :نهال سلطانی در خدمتتون هستیم
نبودنت
نقشهى #خانه را عوض کرده است
و هرچه مىگردم
آن گوشهى #دیوانهى اتاق را پیدا نمىکنم
احساس مىکنم
کسى که نیست ،
کسى که #هست را
از پا درمىآورد.
#شهید_حسن_رجاییفر🌷
#شبتـــــون_آرام_بایاد_شھـــــدا 🌹
دوستان عزیز سلام
به پاس همراهی شما عزیزان از امروز بغیر از بعد از ظهر ها، صبح ها نیز 1 الی 2 قسمت از رمان در کانال قرار خواهد گرفت
🍃🌺رمـــان #از_من_تا_فاطمه..🌺🍃
قسمت #یکم
#هوالعشق
#جان_به_لب_رسیده؛
از ازمایشگاه که بیرون امدم
لرزی به تمام وجودم وارد شد٬ لرزی توأم با شادی و ترس..
آرام آرام به سمت خانه قدم برمیداشتم و ذکر میگفتم ٬این روزها تنها ذکر ٬ قوت دل لرزان فاطمه بود.
به در خانه رسیدم ٬کلید را درون قفل چرخاندم و صورت سرشار از نگرانی مهدیس روبه رویم نقش بست.
مهدیس دختر ۱۶ساله ی طبقه بالایمان که بسیار مهربان و دوست صمیمی رقیه است.
صورتش به رنگ گچ شده و چشمانش به سرخی میزند در دلم غوغایی میشود که جسمم را تسخیر میکند.
-سلام عه خوبید فاطمه جون ؟
-سلام گل دختر تو خوبی؟
-ممنون.ام من برم خیلی عجله دارم فعلا..
و من حتی فرصت نکردم بگویم خدانگهدارت.
خرید هارا کشان کشان بالا میبردم که در راه رو مامان ملیحه (مادرهمسرم)را دیدم.
-عه سلام مامان جون خوبید ؟چرا توراه رو ؟چیزی شده؟
-سلام مادر تو خوبی کجا بودی دلم هزار راه رفت.ام چیزه بیا بریم تو .
-باشه٬بفرمایید داخل...
بازهم همان پریشانی اما اینبار در چهره مادر نمایان شده بود..
چادرم را از سر دراوردم و روی کاناپه انداختم ٬سریعا شومینه را روشن کردم
امروز بیست و سوم بهمن ماه سال ۱۳۹۴است .
سرمایی سوزناک از لبه پنجره ها سرباز میکند و بوی برف داخل خانه می ٱید.دست های قرمز شده از سرمایم را جلوی شومینه میگیرم و انگشتانم گز گز میکند.
رو به مامان ملیحه که برمیگردانم دورخود میچرخد و یک آن نگاه نگرانش در نگاه یخ زده ام گم میشود.
-فاطمه جان آخه تو این سرما چرا رفتی خرید ؟میزاشتی بابا حسین(پدر همسرم)میرفت.
-مادرجون نگران نباشید من خوب خووبم .
دست هایش را به نرمی نوازش کردم و روی چشم هایم گذاشتم تمام بدنم از حس مادرانه اش پر شد.
اما او سریع دستانش راکشید و جلوی دهانش گرفت و هق هق گریه سرداد.شانه هایش به شدت میلرزید روی زمین زانو زد ٬نگران کنارش نشستم وگفتم:
-مامانی اخه چرا گریه میکنید قربونتو...
حرف از دهانم خارج نشده بود که در همان جا ماسید.
صدای جیغ زینب از طبقه پایین آمد.مامان ملیحه نگران به من نگاه کرد اما من چادر مشکیم را برداشتم و پله هارا دوتا یکی کردم و به طبقه پایین رسیدم٬در چهارچوب در ایستادم صحنه پیش رویم لحظه ای مانند پتک بر سرم زد
زینب در آغوش خانجون غش کرده بود و همه یاحسین میگفتند و میگریستند .
هیچ کس حضور مرا احساس نکرد انگار من تنها فقط تماشا میکردم ٬مامان ملیحه بازوهایم را میفشرد و من تنها نگاه میکردم .
زنگ در به صدا درآمد نمیدانم چرا داوطلبانه به سمت در دویدم ٬انگار آن در کلید همه این سوال های بی پاسخ ذهنم بود.اما٬در را که باز کردم دنیا بر سرم آوار شد
دومرد با ٱور کت نظامی روبه رویم ایستادند و مرد ریش سفید حرفی زد که مهر تایید برتمام این روایات بود...
-سلام علیکم خواهر٬اینجا منزل 🌷شهید نیایشه؟
افتادن من بر زمین مصادف شد با جیغ مامان ملیحه که میگفت اقا نگوووو.
تمام دنیا دور سرم میچرخید
نفسم بالا نمیامد صورتم به کبودی میزد و دستان ضعیفم را به دور گردن میپیچیدم تا شاید راهی باز شود برای این نفس جامانده.
مامان ملیحه فقط گریه میکرد و یاحسین میگفت قلبم تیر کشید و تصویر علی من جلویم نقش بست و فکر نبودنش مرا وادار به صدا کردن اسمش کرد و سیاهی مطلق.
-علیییییی....
🍃🌺ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
@nahalnevesht
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
#بیقراری_های_یک_جامانده✋
#اصلااا_اونی_نمیشه_که_الان_در_ذهنتون_هست😅
#تو_ارزوی_بلند_منی_و_دست_های_من_کوتاه
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
#امام_صادق علیه السلام:
🏴حنّکوا اولادکم بتربة الحسین علیه السلام فانها امان...
.🏴کام فرزندان خود را با تربت امام حسین علیه السلام بردارید که (برای هرگونه آفت) امان ومصونیت خواهد بود...
📚 #وسائل_الشیعه / ج۱۰ / ص۴۱۰
.🏴امان و مصونیت، گاهی امان و مصونیت فکری و اعتقادیست. یعنی کسی که از ابتدا وجودش با حضرت سیدالشهداء علیه السلام گره بخورد، در آینده اگر خودش هم تلاش کند، راحتتر در راه حق استوار خواهد ماند.
🍃🌺رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #دوم
#هوالعشق
#فاطمه_بی_علی
چشم باز کردم
٬اما چه چشم بازکردنی.در اتاقمان بودم اتاقی که بوی علی را میداد.تا جا داشتم ریه هایم را از عطرش پر کردم.بغض به ولویم چنگ انداخت چشم هایم میسوخت.
علی کجا بود؟ساعت چند است؟به ساعت دیواری که عکس منو علی بک گراندش بود نگاه کردم.
تصویر زیبایش جلوی چشمانم نقش بست.علی باچشم های عسلی روشنش که به رنگ خورشید بود به لنز دوربین خیره شده بود و میخندید ریش های قهوه ایش جلوی نور افتاب به بوری میزد .
چشم های من میدرخشید و ازته دل لبخند به لب داشتم٬
یادم است آن روز شیرین را که هردویمان از بس خندیده بودیم اشک از چشممان میآمد.
درباغ ننه گلرو بودیم همه فامیل جمع بودند وبرای ازدواج ما جشن گرفته بودند.
علی میگفت :
-نگا نگا حاج خانوم مارو .خانومم اینطور میخندی به فکر قلب ضعیف ماهم باشا یهو دیدی پس افتادم موندم رو دستتا.
-عه علیییییی!!
-جان علی!
-اینطور نگو دیگه ان شاءلله همیشه سایت رو سرم باشه.
وتنها یک لبخند معنی دار حواله قلب پر تپشم کرد که آن روز معنیش را نفهمیدم...
ساعت ۲/۴۵دقیقه ظهر بود و علی هنوز نیامده بود .
مانند دیوانه ها سرمی که به دستم وصل بود را بیرون کشیدم و خون از آن جاری شد.چادرم را سرکردم به قصد رفتن به خانه باباحسین.
در اتاق را که باز کردم یک جمعیت سیاه پوش را دیدم که با دیدن من بغضشان تبدیل به شیون شد.
زینب به سر و صورت خود میزد٬ مامان ملیحه به سمت من می آمد و من به سمت اتاق ها دویدم ٬در هارا یکی یکی باز میکردم و نام علی را دیوانه وار فریاد میزدم .
جمع از صدای من منفجر شد زینب غش کرد و مامان ملیحه روی زمین افتاد خانم ها دورشان جمع سده بودند و من تنها میلرزیدم حتی اشک هم نمیریختم.
سریع به طبقه پایین دویدم باباحسین جلوی در باچتد مرد صحبت میکرد جلو رفتم و پرسیدم
-باباجون سلام ٬اینجا چه خبره؟علی کجاست؟اخه دیر کرده نگرانش شدم زود از سرکار میوم..
و حرفم نیمه ماند که باباحسین چادرم را چنگ زد و مهدیس را صدا زد از او خواست مرا به بالا ببرد.
بالا رفتم جلوی زینب امدم اخر او خیلی راستگو بود.از او پرسیدم
-زینب علی کجاست؟داداشت کجاست؟چرا همه اینطور باهام برخورد میکنن چیزی شده؟
-زینب فقط نگاهم میکرد گفت
-گوشتو بیار جلو
سرم را به او نزدیک کردم و دست هایم را ستون بدنم قرار دادم و میلرزیدم و میلرزیدم..
-فاطمه٬بی علی شدی خواهرکم٬علیت رفت پیش بی بی
تمام بدنم یخ بست نه نه باورم نمیشد علی من نه ٬خداااا نههههه....
دست هایم به صورتم شلاق میزد
چادرم از سرم افتاده بود به فرش چنگ میزدم و علی را فریاد میکشیدم ٬خانم ها میخواستند مرا کنترل کنند اما مگر قلبم ارام میگرفت٬
_علیییی کجایی علییی اینا چی میگن علی ؟شوخیه نه؟از همون شوخیای بی مزه؟اررررررههههه اما خیلی بی مزست حالم داره بهم میخوره بیا منو ببر کجایی علی کجایی فاطمت داره مینیره کجایی تازه داماد ٬چطوری عروستو تنها گذاشتی؟ چطوررررررر؟
سرم گیج رفت و در اغوش کسی افتادم ..
با آب پاشیدن کسی چشم های سوزانم را باز کردم٬با سختی بلند شدم همه را کنار زدم به سمت در بسته رفتم هرچه دستگیره را میفشردم باز نمیشد قفل بود از ترس من که از پله هانیفتم.به در میکوبیدم مادر و زینب به سمتن امده بودند دست هایم را میخواستند مهار کنند که با بالا اوردن دستم محکم به صورتم برخورد کرد و لحظه ای نفسم رفت به در میزدم با سر به در میکوبیدم از سرم خون میامد من علیم را میخواستم به من میدادند ارام میشدم ٬تمام خانه به لرزه افتاده بود صدای بوم بوم در در کل ساختمان میپیچید٬
آنقدر از سرم خون امد که مامان ملیحه جیغ کشید
و صدای یاحسین نوازش گوشم شد....
🍃🌺ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
@nahalnevesht
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
#چشم_دل_وا_😭
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...