🌷 #شهیدانه
❃ در تفحص شهدا دفترچه يادداشت يک شهيد شانزده ساله، که گناهان هر روزش را مي نوشت پيدا شد.
❃ گناهان يک هفته او اين بود:
✯ شنبه : بدون وضو خوابيدم
✯ يکشنبه : خنده بلند در جمع
✯ دوشنبه : احساس غرور کردم
✯ سه شنبه : نماز شب را سريع خواندم
✯ چهار شنبه : فرمانده در سلام کردن از من پيشي گرفت
✯ پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم
✯ جمعه : تکميل نکردن هزار صلوات و بسنده کردن به هفتصد صلوات
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈بیست و هفتم
.
-فک کنم مزاحمم...ببخشید...فقط میخواستم حالتون رو بپرسم...یا علی...
-و به سمت در اتاق حرکت کردم که گفت:
-آقای محترم...من ازدواج کردم...اگه شوهرم شما رو اینجا ببینه چه فکری در مورد من میکنه؟! اگه حال من براتون مهمه دیگه اینجا نیاید...😐
پاهام خشک شد...
نمیتونستم باور کنم...
یه دیقه انگار در و دیوار سرم خراب شد...😔
برگشتم و نگاش کردم دیدم باز سرش رو برگردوند اون طرف...
نتونستم جلو اشکم رو بگیرم...😢
از در اتاق بیرون اومدم...
دیدم مادرش نشسته و داره باز تسبیح میزنه و گریه میکنه...
رفتم جلو و با بغض گفتم...نگران نباش مادر من مطمئنم حالشون خوب میشه و سریع به سمت پله ها حرکت کردم...
توی راه پله دوستش رو دیدم که داشت بالا میومد و با دیدن من گفت:
-شما؟! اینجا؟!😯
چیزی نگفتم و راهم رو ادامه دادم...
صداش رو بلند تر کرد و گفت:
-مگه قول نداده بودین به من؟!😐
-برگشتم وسرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم...
اشکهام رو دید و چیزی نگفت...😢
سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم...
مثل دیوونه ها شده بودم...به هرچی که رو زمین بود لگد میزدم...
از همه چی عصبانی بودم...
مثل یه انبار باروت که منتظر یه جرقه هست هر آن دلم میخواست داد بکشم...
از خاطرات یکی از شهدا یادم اومدم موقع عصبانیت لاحول ولا قوه الا بالله خیلی اثر داره
این ذکر رو میگفتم و راه میرفتم...
تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد...
فرماندمون بود...
اول بی اعتنا شدم و جواب ندادم ولی دیدم دوباره زنگ میزنه برداشتم
-بله؟!
-سلام سهیل...خوبی؟!
-نه زیاد...😧
-چی شده؟
-هیچی...کارتو بگو محمد😧
-سهیل اسمت رو دارم برا راهیان به عنوان مسئول اردو رد میکنما...
-محمد من هیچ جا نمیام...😐
-لااله الا الله....چرا؟!...
-نمیدونم...فعلا خداحافظ...
sapp.ir/roman_mazhabi
یه ماشین گرفتم و مستقیم رفتم امامزاده صالح...
وارد حیاط که شدم رفتم رو مزار شهدا و زار زار گریه کردم...
مردم همه نگام میکردن...ولی برام مهم نبود...
بلند بلند میگفتم مگه قرار نبود کمکم کنید...😭
چی شد پس؟!
نکنه شما هم فک میکنین همش تظاهره...
نکنه شما هم با دیدنم حالتون بد میشه؟!
ها؟!
چی شدددد؟!😢😢
.
🔮از زبان مریم
بعد از رفتن اون پسره احساس میکردم قلبم بیشتر درد میکنه...
به مامان چیزی نگفتم که بدتر ناراحت نشه...
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم زهرا اومد تو اتاق
.
-سلام مریم گلی -سلام...چه عجب...
-خوبی خانم؟؟همه چی ردیفه...
-اره...اگه شما بزارین...
-چی شده؟!
-تو به این پسره گفتی من اینجام...😐
-کدوم پسره؟!😕
-خودتو نزن به اون راه 😡
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#ماه_مبارك_رمضان
رب شهر رمضان
دلم میگہ حسین جان...❤️
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈نهم
.
وحید :-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂
-یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡
اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم
فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم...دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم 😕
ازش راه خوب بودن رو بپرسم...
راه رفیق شدن با شهدا...
کنار اروند یه گوشه وایساده بود...
اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم...
قلبم داشت تند تند میزد..
حس عجیبی بود...
Sapp.ir/roman_mazhabi
با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تاحالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم..
اروم رفتم کنارش و گفتم:
خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟
یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...
یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم...
چادرش رو رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد 😕
.
دلم شکست ولی حق داره...یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم...سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس ظاهرت هم باید تغییر بدی😔😔
.
اخرین روز سفر شد...تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم...برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچه ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود...
-بچه ها داش سهیلمون متحول شده 😂😂
-شایدم متاهل شده 😀😂😂😂
.
🔮از زبان مریم :
.
روز آخر سفر بود...قرار بود بریم اروند کنار.
وقتی رسیدیم یاد قصه هایی که از اروند شنیده بودم افتادم...
اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت بیرون نیومدن...
اینکه یه کوسه ی اینجا رو بعد سالها شکلر کردن و تو دلش پر از پلاک بود 😢😢
.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔
شهید گمنام سلاام
خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه😯
یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن...
خیلی ترسیدم...
میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕ 🌸 😊
عمــــرتون بـلنـد🌸
ایـمانـتون راســخ🌸
لبتون خندون😊
الله نگهدار تون 💖
علی یارتون 💖
همراهتون دعای خیـروالدین👵👴
روزگارتون پـرمـهر💕
دلتـون خوش و نـورانی به نور خدا💖✨💖
═══♥️ ♥️═══
🦋 #مهارتهای_زیبا
✾ برای تعامل مناسب در زندگی زناشویی
✬ اجازه بدهید همسرتان با خیال راحت حرفهایش را تا انتها بگوید.
✬ از او بخواهید گذشته را رها کند و فقط به آخرین موضوعی که ناراحتش کرده بپردازد.
✬ برای هر مشکلی تا دیر و یا کهنه نشده جلسهای تشکیل دهید
↫ و موضوع را ناتمام باقی نگذارید.
✬ از معذرتخواهی نترسید.
✾ اگر با آرامش و بدون قضاوت به تمام حرفهای او گوش ندهید
✬ نمیتوانید خودتان یا او را متقاعد کنید.
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خانواده_ولایی
✼ اسلام در داخل خانواده ترتیبی داده که اختلاف درون خانواده به خودی خود حل شود.
✼ به مرد دستور داده که یک ملاحظاتی بکند.
✼ به زن هم دستور داده که یک ملاحظاتی بکند.
⇤ مجموع این ملاحظات اگر انجام بگیرد، هیچ خانوادهای قاعدتاً متلاشی نخواهد شد و از بین نخواهد رفت.
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈دهم
.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔
شهید گمنام سلاام
خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه😯
یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن...
خیلی ترسیدم...
میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم
.
تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم
-چی شده مریم؟!
-ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست
-خب بگو شاید بتونم کاری کنم 😕
-اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن -خب؟!😯
-یکیشون تابال یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم
-خب حالا حرف حسابش چی بود؟!
-نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو 😐
-میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟!
-نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا
.
.
Sapp.ir/roman_mazhabi
🔮از زبان سهیل
بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم...
داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم.
ظاهرم...رفیقام... اصلا همه چیم باید عوض بشه....😕
به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم....
از اینکه یه سری جوون هم سن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد...
.
خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم...
بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...
حوصله دور دورهای بی هدف رو نداشتم...
لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور...
رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ نزنه...
.
چند هفته دانشگاه نرفتم و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...
یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان...
ولی بالاخره دل رو به دریا زدم...
بعد چند هفته رفتم دانشگاه...برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله ها بودم که باز اون دختر رو دیدم 😕 ارام و متین داشت از پله ها پایین میومد....با خودم گفتم برم جلو و بگم سو تفاهم شده...
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
💖 #گل_بهشتی
❃ وقتی کودک با قابلمه و ملاقه طبل میزنه یا قاشق رو جای گوشی تلفن کنار گوشش میگیره و میگه الو
↫یعنی خلاقیت
❊ برای دیدن خلاقیت کودک منتظر اختراعی عجیب نباشیم!
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈یازدهم
.
خواستم برم جلو و بگم سو تفاهم شده ولی خجالت میکشیدم...اروم اروم سمت کلاسم رفتم...فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود...انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم...اروم رفتم و آخر کلاس نشستم و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه...
بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه مینشستم هم نداشتم😕
یه گوشه از حساط نشستم و مشغول چک کردم گوشیم شدم
.
.
تو حیاط دانشگاه بودم که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...
Sapp.ir/roman_mazhabi
.
انگار که میان غریبه ها اشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو...
سلام...😊
سلام اخوی...بفرمایین؟!
اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم...😕
-آهان...بله بله...خوبید شما؟؟☺
-ممنونم...
-خب کاری داشتید؟!
-نمیدونم چجوری بگم😕من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم😔
-ما که خوب نیستیم حاجی😕...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم.
.
-باشه باشه حتما...
.
نزدیک مسجد که شدیم دوتایی استیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن...منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم...
.
داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...
خواستم الکی ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم سهیل کی رو میخوای گول بزنی؟!
خودت رو یا خدارو؟!😕
گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...
دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن...
خیلی حس خوبی داشتم...😊
.
بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه ها اشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه ها فرم بسیج رو هم پر کردم
چند مدت به همین روال گذشت و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم...
به مسجد و هیات رفتن...به شوخی ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...
همه چیم عوض شده بود...شوخیام...دوستام...حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن..
یه روز تصمیم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...
راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره...
.
یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...
خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...
آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم 😕😕
.
سلام...😞
سلام..بفرمایین...😐
-ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم..😔
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤