eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕ 🌸 😊 عمــــرتون بـلنـد🌸 ایـمانـتون راســخ🌸 لبتون خندون😊 الله نگهدار تون 💖 علی یارتون 💖 همراهتون دعای خیـروالدین👵👴 روزگارتون پـرمـهر💕 دلتـون خوش و نـورانی به نور خدا💖✨💖 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══
🦋 ✾ برای تعامل مناسب در زندگی زناشویی ✬ اجازه بدهید همسرتان با خیال راحت حرف‌هایش را تا انتها بگوید. ✬ از او بخواهید گذشته را رها کند و فقط به آخرین موضوعی که ناراحت‌ش کرده بپردازد. ✬ برای هر مشکلی تا دیر و یا کهنه نشده جلسه‌ای تشکیل دهید ↫ و موضوع را ناتمام باقی نگذارید. ✬ از معذرت‌خواهی نترسید. ✾ اگر با آرامش و بدون قضاوت به تمام حرف‌های او گوش ندهید ✬ نمی‌توانید خودتان یا او را متقاعد کنید. 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✼ اسلام در داخل خانواده ترتیبی داده که اختلاف درون خانواده به خودی خود حل شود. ✼ به مرد دستور داده که یک ملاحظاتی بکند. ✼ به زن هم دستور داده که یک ملاحظاتی بکند. ⇤ مجموع این ملاحظات اگر انجام بگیرد، هیچ خانواده‌ای قاعدتاً متلاشی نخواهد شد و از بین نخواهد رفت. 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈دهم . زهرا اینا رفته بودن سمت بازار... هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔 شهید گمنام سلاام خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون... تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم... انتظار داشتم زهرا باشه... ولی نه😯 یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن... خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه... بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم . تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم -چی شده مریم؟! -ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست -خب بگو شاید بتونم کاری کنم 😕 -اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن -خب؟!😯 -یکیشون تابال یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم -خب حالا حرف حسابش چی بود؟! -نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو 😐 -میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟! -نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا . . Sapp.ir/roman_mazhabi 🔮از زبان سهیل بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم... داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم. ظاهرم...رفیقام... اصلا همه چیم باید عوض بشه....😕 به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم.... از اینکه یه سری جوون هم سن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد... . خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم... بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون... حوصله دور دورهای بی هدف رو نداشتم... لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور... رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ نزنه... . چند هفته دانشگاه نرفتم و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم... یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان... ولی بالاخره دل رو به دریا زدم... بعد چند هفته رفتم دانشگاه...برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله ها بودم که باز اون دختر رو دیدم 😕 ارام و متین داشت از پله ها پایین میومد....با خودم گفتم برم جلو و بگم سو تفاهم شده... .   ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
💖 ❃ وقتی کودک با قابلمه و ملاقه طبل میزنه یا قاشق رو جای گوشی تلفن کنار گوشش میگیره و میگه الو ↫یعنی خلاقیت ❊ برای دیدن خلاقیت کودک منتظر اختراعی عجیب نباشیم! 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈یازدهم . خواستم برم جلو و بگم سو تفاهم شده ولی خجالت میکشیدم...اروم اروم سمت کلاسم رفتم...فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود...انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم...اروم رفتم و آخر کلاس نشستم و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه... بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه مینشستم هم نداشتم😕 یه گوشه از حساط نشستم و مشغول چک کردم گوشیم شدم . . تو حیاط دانشگاه بودم که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم... Sapp.ir/roman_mazhabi . انگار که میان غریبه ها اشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو... سلام...😊 سلام اخوی...بفرمایین؟! اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم...😕 -آهان...بله بله...خوبید شما؟؟☺ -ممنونم... -خب کاری داشتید؟! -نمیدونم چجوری بگم😕من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم😔 -ما که خوب نیستیم حاجی😕...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم. . -باشه باشه حتما... . نزدیک مسجد که شدیم دوتایی استیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن...منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم... . داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن... خواستم الکی ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم سهیل کی رو میخوای گول بزنی؟! خودت رو یا خدارو؟!😕 گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز... دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن... خیلی حس خوبی داشتم...😊 . بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه ها اشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه ها فرم بسیج رو هم پر کردم چند مدت به همین روال گذشت و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم... به مسجد و هیات رفتن...به شوخی ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم... همه چیم عوض شده بود...شوخیام...دوستام...حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن.. یه روز تصمیم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که... راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره... . یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده... خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم... آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم 😕😕 . سلام...😞 سلام..بفرمایین...😐 -ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم..😔   ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
⭐ شب بهانه قشنگی‌ست برای سکوت 🌺 طبیعت هم ساکت است ⭐️ و به صدای خدا گوش می‌دهد 🌺 سکوت کنیم تـا صدای خدا را بشنویم 🌙 شبت معطر به عطر گل و در پناه خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همان صبحِ قشنگی ڪه پس ازهر تڪرار؛ عاقبت این دلِ دیوانه به نامت خورده .. صبحتون به شادی 💙🌸💙
🔆 ❃ بعضی از کارهای خانه خیلی سخت است. ↫ بچّه‌داری از آن کارهای سخت است. ❃ شما هر کاری را در نظر بگیرید که خیلی دشوار باشد، ↫ در مقابلِ بچه داری در واقع آسان است. ❃ بچه داری هنرِ خیلی بزرگی است. 💻 سایت مقام معظم رهبری 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🦋 ✪ کلمه‌ی «ما» بازی را عوض می‌کند. ✬ زوج‌هایی که در زمان صحبت کردن از کلمه‌ی «ما» استفاده می‌کنند، نسبت به آنهایی که از کلمه‌ی «من» استفاده می‌کنند، ↫شادتر و آرام‌تر هستند ↫ و به طور کلی از رابطه‌شان راضی‌ترند. ✪ کلمه "ما" حس صمیمیت را در مغز بیشتر کرده ✬ و باعث می‌شود در نظر همسرمان دوست‌داشتنی‌تر و سخاوتمند‌تر به نظر برسیم. 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈دوازدهم یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده... خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم... آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم 😕😕 . سلام...😞 سلام..بفرمایین...😐 -ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم..😔 -حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت بفرمایید...چیکار دارین؟! -ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم😕 ... نمیخواین حرفی بزنین؟! چرا چرا...میخواستم بگم من.... هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: -ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه... . بریم زهرا... Sapp.ir/roman_mazhabi خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بی فایده هست 😕😕 . . بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن... من همونجا وایسادم و انگار دنیا سرم خراب شد...چند قدم پشت سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم که دوستش گفت؟!مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی حداقل حرفشو بزنه 😕 -زهرا تو اینا رو نمیشناسی😑...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم...اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم 😐 -واقعا؟!؟! -اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن 😑 -اااااا این همونه...میگم چه آشناستا و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد... . با شنیدن این حرفها دلم خیلی شکست😔...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم...به خدا میگفتم خدایا من که یه قدمم رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟!😢 نکنه قراره تا آخر عمر تاوان اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم 😔 مگه نگفتی هرکس توبه کنه خریدارش میشی ؟! . . 🔮از زبان مریم . بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله... . -سلام مریم خانم -سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟! -بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده... -خواستگار چیه 😨؟! -یه جور خوردنیه 😑خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر -ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟! -عصمت خانم اینا رو که میشناسی...همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت... -میلاد؟!؟😯 -خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات...الان اقایی شده برا خودش   ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 🌟 پدرت شاه خراسان 🌸 و خودت گنج مقامي 🌟 پدرت حضرت خورشيد 🌸 و خودت گنج تمامي 🌟 غنچه‌اي نيست که 🌸 عطر نفست را نشناسد 🌟 تو که ذکر صلواتي 🌸 و درودي و سلامي 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙