∞♥∞
#پای_درس_دل 🍃
🌹آیت الله شـوشـــتری:
#مناجاتخـمسعــشر را بخوانید.
اگر دل انسان از سنگ هم باشد در
مــقابلش طاقـــــت نمـےآورد.
📚خرمـن معــرفت ص ۱۸۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر ندانسته اند که خدا میبیند ؟
#استورۍ
#قسمت_هفتادم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{از من اڪنون طمع صبرودل وهوش مدار/ڪان تحمل ڪہ تو دیدے همہ برباد آمد}
روے تخت دراز ڪشیدم و موهایم را ازمیان ڪِش رها ڪردم..
روز سخت و طاقت فرسایے را پشت سر گذاشتہ بودم...
از وقتے ڪہ ساڪن خانهے مامان فهیم شدم ،مامان اتاق خودش را با سوگند یڪے ڪرد و اتاق سوگند را دراختیار من گذاشت...
بیشتر اوقات سعے میڪردم جلوے چشمش نباشم تا ڪمتر غصہ امرا بخورد...
روزهاے عجیبے را پشت سر میگذاشتیم و باید هواے یڪ دیگر دا میداشتیم...
از سوگند، دلگیر بودم و زیاد باهم صحبت نمیڪردیم..او منرا بہ چشم رقیبے میدید ڪہ عشقش را بہ سینہ خاڪ سپردہ و من او را بہ چشم ڪسیڪہ براے خودخواهے هایش باعث بروز یڪ فاجعہ شدہ...
برق را خاموش ڪردم و چشمهایم را روے هم گذاشتم... پازل خاطراتم هنوز چند تڪهے خالے داشت...
🌱🌱🌱🌱
از بیمارستان دو روزے بود ڪہ مرخص شدہ بودم ... خبرِ اعتراف میثاق ؛ تازہ بہ گوش خالہ مهین و عمو رسیدہ بود.
آنقدر حالم خراب بود ڪہ حاضر نباشم حتے یڪبار دیگر میثاق را ببینم ...
ولے براے فهمیدنِ اینڪہ چطور میثاقِ من دستش را بہ خون هادے آلودہ ڪردہ باید او را میدیدم ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
مامان، سوگند، خالہ مهین و عموحمید ، همہ در شوڪ بزرگے فرو رفتہ بودند ...
هیچڪس با دیگرے نہ حرف میزد نہ سوال مپرسید نہ توضیحے برایش قابل قبول بود...
بهت و حیرت سایهے شوم خود را بر سر خانوادهے شڪیب و عطریان پهن ڪردہ بود...
میثاق درخواست ملاقات با مرا دادہ بود و من هم بعد از ڪلے تعلل و تشڪیڪ ، پذیرفتم ...
🌱🌱🌱🌱
براے منے ڪہ همیشہ میثاق را با بهترین لباس ها... و عطرهاو آن جدیت همیشگے اش میشناختم ... قابل باور نبود ڪہ حالا او را اینطور آشفتہ و درحال فروپاشے ببینم ...
میثاقے ڪہ سالها براے رشد فرهنگ و ڪتابخوانے بہ صدها و هزاران نویسندهے مشهور و تازہ ڪار ڪمڪ ڪردہ بود و اعتبار انتشاراتے اش در ڪل تهران زبانزد بود ، حالا با اتهامے ڪہ نامش بدنم را میلرزاند ..در اتاق ملاقات زندان با من روبہ رو شدہ بود.
روندِ فروپاشے آدمها چقدر گاهے ناباورانہ و سریع رخ میدهد....
نگاهم را بہ چشمهاے شرمسارش دوختم ... قطرہ اے اشڪ بے صدا از چشمهایم ؛ مهمان گونہ ام شد...
سڪوت سرد و تلخے میانمان برقرار بود ... هیچ یڪ حتے توان لب باز ڪردم را نداشتیم...
معرڪهے آن روزِ مدرسہ... از دست رفتن جنینے ڪہ حتے یڪبار هم تپش قلبش را حس نڪردم ... اتهام قتل و آیندهے شومے ڪہ در انتظارمان بود ..باعث شد تا هر دو لحظاتے را فقط با نگاہ ڪردن بہ یڪدیگر بگذرانیم ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر: حافظ
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
جانبہدیداࢪتو..
یڪروزفـداخۅاهمڪرد☁️🎻^°•
#حضࢪتماھ🌱
#مقاممعظمدلبری
#شهیدابراهیمهادی🌸
عزتی ابدی و ماندنی
🍃 شهید ابراهیم هادی یکی از این مردان پاکیزه شناخته شده چون از نامحرم دوری کرد و پاکدامنی پیشه کرد
🍃 و خدا هم خوب پاداشی بهش داد هر چه گمنام تر کار کرد و از گناه دوری کرد خدا هم به وقتش ، آن را برای مردم آشکارتر و پر رنگتر کرد ، و عزتی ابدی و ماندنی ، در دنیا و آخرت نصیبش کرد .
#قسمت_هفتادویڪم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
چند دقیقه که گذشت ،تصمیم گرفتم سڪوت را بشڪنم و حرفهاے دلم را بر زبان جارے ڪنم ...
نگاهم را قفل صورت میثاق ڪردم و گفتم:
-منو نگا ڪن... چیشدہ؟ چہ اتفاقاییہ ڪہ دارہ میوفتہ؟ بعد ۵ سال میثاق؟؟؟ بعد ۵ ساال؟؟؟ چے دارے میگے تو اصلا ؟ اینجا چیڪار میڪنے؟ من گیجم گنگم ... اصلا ... اصلا نمیفهمم چے دارہ میشہ.. نمیدونم خوابم ..بیدارم ؟ اگہ خوابم ڪہ چہ ڪاابوس طولانے دارم میبینم ... اگہ بیدارم ڪہ .... واے بہ روزگارم ...
اشڪهایم دیگر بے امان فرود مے آمدند و نفسم بہ سختے بیرون مے آمد، میثاق ، آب دهانش را قورت داد و هوایے بلعید و لب باز ڪرد..:
- بیدارے ثمر... بیدارے... قربونت برم .. گریہ نڪن... میدونم ...میدونم ڪہ چہ ظلمے بہ تو و بچم ڪردم ... میدونم ڪہ دیگہ هییچ آبِ پاڪے نمیتونہ میثاق و طیب و طاهر ڪنہ... من تا خرخرہ تو لجن فرو رفتم... تاخرخرہ..
۵ سال سعے ڪردم با ، باج دادن بہ یہ آدمِ بدبختِ بیگناہ ... اونو قاتل جا بزنم ولے... ولے دیگہ بریدم ..نتونستم... آرہ.. من هادے و ڪشتم...
من نمیخواستم ... نمیخواستم بمیرہ... من فقط هُلش دادم ... تو دعوا آدما صدبار همدیگرو هل میدن ولے... فقط یہ بار یڪے میمیرہ... من نمیخواستم قاتل باشم ولے شدم... سرِ تو ... سر عشق تو... ثمر گریہ ڪہ میڪنے میخوام بمیرم .. تروخدا...
Sapp.ir/roman_mazhabi
میان حرفش پریدم ، دستهایم را جلوے دهانم گرفتم و گفتم:
-هیسسس! ادامہ ندہ... ادامههہ ندہ... بہ عشق و عاشق جماعت توهین نڪن... تو جز جنون و دیوانگے و انحصار طلبے هیچییے از عشق حالیت نیست.
پسس آبروے این ڪلمہ رو نبر... خب؟
من ۵ ساالہ دارم گریہ میڪنم ... الان دیدے اشڪامو؟ من بچہ ے توو وجودمو بخاطر تو از دست دادم الان دیدییے اشڪامو؟؟؟
من ذرہ ذرہ آب شدددم ... تو جلوو چشمم ۵ سال تموم رفتے و اومدے ... الان دیدے اشڪامو؟
دیرہ آقاے نعیمے... دیرہ... متهمے... متهم بہ قتل ... بہ قتللللل ... میفهمیے؟؟؟
-میفهمم ... میدونم ڪارم تمومہ ... ثمر من دوست دارم ؛من فقط برا از دست ندادن تو دروغ گفتم... بخدا دوست دارم...
تو ثمرهے عمر منے ... من فقط میترسیدم ... از نبودن تو میترررسیدم... از نداشتن تو...
آرہ من انحصار طلبم .. من مجنونم .. من دیوونم ...
ولے من تو دنیا فقط ترو داشتم لعنتے... فقط تورو..
نہ پدرے نہ مادرے نہ هیچڪس دیگہ اے ڪہ حامیم باشہ... پشتم باشہ... من درس خوندہ بودم ... مدیر بودم... صدتا آدم زیر دستم سالها نون بردن سر سفرشون...
من فقط یہ نقطہ ضعف داشتم ... اونم تو بودے...
میدونستم اگر یڪبار تو عمرم خطایے ڪنم ڪہ بے بازگشت باشہ ... قطعا سرتوعہ... تو ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_هفتادودوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
با هر ڪلمہ اے ڪہ میثاق میگفت ... انگار لشگرے در دلم پا میڪوفتند...
حالم را نمیفهمیدم... شورے اشڪها را حس میڪردم ولے نمیتوانستم جلویشان را بگیرم...
دستهاے لرزانم را روے میز جلوبردم ... انگشتهایم را قفل انگشتهاے میثاق ڪردم و لڪنت وار گفتم:
- چ...چیشد.. ڪہ... دعواتون.. شد؟
میثاق دستانِ درهم قفل شدهمان را بالا برد و بوسہ بر انگشتانم زد...
قطرہ اشڪش روے دستم افتاد و ادامہ داد:
-چند روز بعد از تعطیلات عید ڪہ ڪارو شروع ڪردیم...براے تڪمیل ڪردن ڪاراے وام ،رفتہ بودم بانڪ ..
گویا تو اون فاصلهاے ڪہ من دفتر نبودم مهرناز زرین میاد ڪہ چڪ تصویهشو از هادے بگیرہ...
وقتے میرسہ دفتر ...میبینہ خانم سالارے تو دفتر نیست و فقط سروصداے هادے و سوگندہ ڪہ ڪل راهرو رو برداشتہ...
حرفهاشونو میشنوہ...
سوگند داد و بیداد راہ انداختہ بود و بہ هادے میگفت تو دلت یہ جا گیرہ ڪہ بہ من توجہ نمیڪنے.. تهدیدش میڪرد ڪہ اگہ اسم اون دختر و نگہ آبروش و میبرہ...
هادے ام ظاهرا خیلے مقاومت میڪنہ ولے... درنهایت
اسم تو رو میگہ....
مهرناز ڪہ اینا رو میشنوہ سریع از دفتر میاد بیرون...
چند وقت بعد بہ من زنگ میزنہ و اولش سعے میڪنہ ناشناس بمونہ ولے ... من از صداش شناختمش...
ماجرا رو براے من تعریف میڪنہ...
منم ڪہ خونم بہ جوش اومدہ بود و داشتم از عصبانیت سڪتہ میڪردم ...فقط براے روشن شدن حقیقت ...یہ ساعتے ڪہ هیچڪس تو دفتر نبود جز من و هادے ...میرم سراغش...
شرو میڪنم بہ دادو هوار ڪشیدن و ازش میخوام این حرفو اگہ راستہ تایید ڪنہ اگرهم نہ... با یہ دلیل قانع ڪنندہ ردش ڪنہ.
هادے اما... با رنگ پریدہ و استرس... فقط سڪوت میڪنہ.. منم... ڪہ حسابے عصبے و اشفتہ بودم... فقط هلش دادم و بهش گفتم گم شہ از دفتر و زندگے ما برہ بیرون...
همین ڪہ هلش دادم ..پاش بہ پایہ صندلے گیر ڪردو افتا زمین ... سرش خورد بہ گوشہ میزش...
وقتے افتاد زمین... چشاش باز موندہ بود و خون از پشت سرش روون شدہ بود...
Sapp.ir/roman_mazhabi
از ترس داشتمسڪتہ میڪردم... هرچے صداش ڪردم..
جوابے نداد...
نبضش و گرفتم و .....
فهمیدم تموم ڪردہ.
تو اون لحظہ فقط تونستم هرچے رد و اثر از خودم هست و پاڪ ڪنم.
بعدم وسایلمو گرفتم و از دفتر زدم بیرون....
همین ڪہ تو ماشینم نشستم تا سریع خودمو از محیط دور ڪنم...
سینا نجفے و دیدم... نویسندہ اے ڪہ مدتها با هادے ڪل ڪل داشت و حسابے ازش ڪفرے بود...
تنها چیزے ڪہ بہ ذهنم رسید این بودڪہ این ماجرا رو طورے جلوہ بدم ڪہ همہ چے بیوفتہ گردن اون...
وقتے پلیس بعداز ڪلے بازجویے و رفت و آمد ، بجز سینا نجفے بہ هیچڪس نرسید...
فقط براے آروم شدن دل خودم .. گفتم بهش پول میدم تا بتونہ دیہ رو بدہ.. از اونورم سعے میڪنم رضایت خالتو بگیرم...
همہ ماجرا همین بود...
اما الان میدونم ڪہ تو آتیشِ فتنهے زرین ... بالاخرہ هممون سوختیم...
حق باتو بود .. من نباید از اول اونو وارد محیط ڪارم میڪردم..
اون لحظہ انقدر عصبے بودم ڪہ فڪر نڪردم شاید حتے زرین دارہ دروغ میگہ...
فقط میخواستم ببینم واقعااا رفیقِ چندین سالہ ام ڪہ سالها ظاهر متدینے داشتہ...
چشمش پیِ عشق و زندگیِ من بودہ؟؟ من بد ڪردم... حالام دارم چوبشو میخورم...
ولے ڪاش... ڪاش تو رم با خودم نابود نمیڪردم ...
شرمندتم ثمر... همین!
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_هفتادوسوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
نگاهِ متحیرم را بہ میثاق دوختہ بودم...
باورم نمیشددد...
دوست داشتم همان لحظہ درِ آهنے اتاق را باز ڪنند و ڪارگردانے "ڪات" بدهد...
ڪات بدهد تمامِ این فلسفهبافے هاے دهشتناڪ را....
ڪاش ... ڪاش میشد...
بہ سختے لب باز ڪردم و رو بہ میثاق گفتم:
-من ... من یڪ ماہ قبل از عید اون سال... فهمیدم.
هادے چشمش پے من نبود میثاق... تو خودتم اینو خوب میدونے...
هادے فقط نمیتونست وقتے یڪ بار تو گذشتش عشق و تجربہ ڪردہ ... حالا با یہ دختر دیگہ اداے عاشقا رو دربیارہ.
وقتے تو و من باهم ازدواج ڪردیم... هادے براے همیشہ ریشهے دوست داشتن منو برید..
اون تو تموم سالهایے ڪہ من مجرد بودم و جلو چشمش بودم طورے رفتار نڪرد ڪہ من حسے ازش دریافت ڪنم...
اونوقت تو چطور تونستے بهش چنین تهمتے بزنے؟
تو چطور عاشقے هستے ڪہ هنوز تو ابتدایے ترین درسهاے عاشقیت لنگ میزنے؟
تو منو بہ چشم مال میدیدے... نہ یہ انسان...
و فڪر میڪردے هادے مالتو میخواد ازت بدزدہ.
متنفرم ڪہ انقدر تو عشق حقیرے...
امیدوارم اول خدا بعد هادے و خانوادش از سر تقصیراتت بگذرن...
این را گفتم و با چشمهایے اشڪبار ... و دیدہ اے تار ... اتاق را ترڪ ڪردم ... نگاہ ممتد میثاق را پشت سرم حس میڪردم ولے حتے لحظہ اے گام هاے استوارم براے دور شدن از آن فضاے مریض ، سست نشد ...
🌱🌱
میثاق مدتے بعد ، خانہ ، ماشین و انتشاراتے را بہ نام من زد .. اما من تا الان ڪہ قریبِ ۸ ماہ گذشتہ ، حتے لحظہ اے از آن اموال استفادہ نڪردم ...
وقتے فهمیدم میثاق مدتهاے طویلے ، قولش بہ آقاحافظ را زیر پا گذاشتہ ..
همهے آن دارایے ها را بہ پول تبدیل ڪردم و بہ جبران تمام آن سالها ، بہ همان خیریہ بخشیدم ...
دادگاهِ آخر ، با حضور همهما برگزار شد ...
میثاق در آن دادگاہ محڪوم بہ قصاص شد ...
خالہ مهین و عمو حمید تمام مدت دادگاہ حتے لحظہ اے بہ چشمهایم نگاہ هم نڪردند...
میثاق ، نہ ترسید نہ از حال رفت نہ داد و فریاد ڪرد ... حرفهایش را زد و از جایگاہ متهم پایین آمد ... آرامشے ڪہ در نگاهش بود ... از جنس مرگ بود...
راہ رفتنش هم بوے مرگ میداد...
همہ چیز را ڪنار گذاشتہ بود و از همهے تعلقاتش بریدہ بود...
حتے از من ...
دیگر نمیترسید ..
مهرداد نوریان هم نتوانست با تعریف ڪردن ماجراے مینو ، حڪم دادگاہ را برگرداند...
🌟
نگاهم را از گنبد طلایے میگیرم و بہ ڪبوتر هاے سپیدرنگ چشم میدوزم ...
جمعیت ڪم ڪم دارد زیاد میشود ...
هوا هنوز تاریڪ است و قریب یڪ ساعتے تا اذان صبح ماندہ...
امروز ... آفتاب نتابیدہ ... حڪم اجرا میشود...
دو روز است در حرم بست نشستہ ام ...
نہ گریہ میڪنم نہ التماس ...
آقاے مهربانم
میدانم ڪہ این حڪم ، حڪم خداست ... میدانم ڪہ میثاق باید مجازات شود ...
میدانم ڪہ در قصاص حیات است ... ولے .. ...
تو میدانے ڪہ میثاق ، دست پروردهے زنے رنج دیدہ است ..
زنے ڪہ از قفسِ آهنینِ خائنین گریخت و با خون دل فرزندش را بزرگ ڪرد...
تورا بہ عزیزدردانهے دلت قسم میدهم ...
دل خالہ مهینم را آرام ڪن ... و بہ او قدرت بخشش و گذشت بدہ ...
من میثاق را براے خودم نمیخواهم ...
ولے میدانم اگر هادے هم میتوانست لب باز ڪند و حرف بزند..
میثاق را میبخشید ...
عقربہ هاے ساعت انگار ڪہ با من سر جنگ داشتہ باشند..
بہ سرعت جلو میروند...
تپش قلبم بیشتر و بیشتر میشود ...
دستهایم را مشت میڪنم و روے قلبم میگذارم ...
چادرم را روے صورتم میڪشم تا نگاهم بہ ساعت نیوفتد ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
صداے نقارہ ها بلند میشود و بادے خنڪ چادرم را تڪان میدهد..
قلبم با هر آواے نقارہ ... محڪم تر ڪوفتہ میشود ...
انگار صداے قدمهاے میثاق را ڪہ بہ سمت چارپایه میرود را میشنوم...
لرزش تنم بیشتر میشود .... صداے میثاق در سرم میپچد ... صداے تیڪ تیڪ ساعت گوشم را خرااش میدهد..
اگر "اللہ اڪبر" اذان را بشنوم ...
یعنے ڪار تمام شدہ...
دستم را روے گوشهایم میگذارم و " یا امام رضا" را ترجیع بند ڪلامم میڪنم ...
چند لحظہ بعد ... دستے را روے شانہ ام احساس میڪنم ...
چادرم را از روے صورتم عقب میڪشم و سرم را برمیگردانم ...
یڪ خانمِ نسبتا مُسنے را میبینم ڪہ با لبخندے مهربانانہ بہ چشمهایم نگاہ میڪند...
گوشهے چادرش را باد تڪان میدهد و چشمهاے سبزرنگش با دیدنم میدرخشد... لحظہ اے میگذرد و نگاهِ متعجب و حال خرابم را ڪہ میبیند میپرسد:
- ثمر خانم شمایے ؟؟
نگرانے ام صد چندان میشود... با صدایے لرزان میگویم:
- بَ....بلہ؟؟
-خوبے عزیزم؟ میتونے با من بیاے یہ لحظہ؟
-بِ ... بخشید ..ڪُ ...ڪُجا بیام؟
- پاشو بهت میگم... پاشو...
دستم را میگیرد و با ڪمڪ او از جایم بلند میشوم... ڪفشهایم را از ڪنارم برمیدارم و بہ پا میڪنم ...
اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor
نویسنده:الهه رحیم پور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام
#قسمت_هفتادوچهارم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
چند قدمے جلوتر میرویم ڪہ سر برمیگرداند و میگوید:
-فڪر ڪنم حاجتت براوردہ شدہ عزیزدلم...میتونے برگردے شهرت ...
متعجب چشمهایم را بہ صورتش میدوزم ...
لب باز میڪنم و میگویم:
-حاجتم..؟؟ شما... از ڪجا میدونے من ڪے ام؟ حاجتم چیہ؟
- من نمیشناسم شما رو ... من بخاطر شفاے پسرم ... اومدم مشهد ... چند روزہ میام حرم شما رو میبینم ... دیشب ڪہ بعد از ڪلے دعا خوندن و اشڪ ریختن تو همین حیاط حرم خوابم برد ... یہ آقایے و خواب دیدم ... یہ آقاے جَوونے رو...
اومد و نشونے شما رو بهم داد.. گفت دم اذون صبح بیام اینجا و بهتون بگم " عاشق باید بخشیدن و یادبگیرہ ... اونهام یاد گرفتن.."
من نمیدونم جملہ اش یعنے چے... ولے وقتے اومدماینجا و شما رو دیدم ... تنم لرزید ...
باید این پیغام و میرسوندم ڪہ رسوندم ... فڪر ڪنم امام رضا گرہ ڪارتو باز ڪردہ ...
شما ڪہ براش عزیزے ...براے من و پسرمم دعا ڪن ...
جملہ اش ڪہ تمام میشود بوسہ اے بر گونہ ام میڪارد و میرود ... دهانم از حیرت باز میماند... در همین حین ڪہ نگاهمرا بہ رفتن زن میدوزم ... صداے موبایلم را میشنوم ... یڪدفعہ تمام وجودم تهے میشود..
فورا گوشے را از ڪیف درمے آورم و انگشتم را روے صفحہ میڪشم..
صداے گریااان مامان مرضے از پشت تلفن بہ گوشم میرسد ڪہ با هق هق و فریاد میگوید:
[-بخشششید ... مهین میثاقووو بخشیددد ثمرر.. بخشیید... ]
«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا ڪُتِبَ عَلَیْڪُمُ الْقِصاصُ فِے الْقَتْلى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثى بِالْأُنْثى فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخیهِ شَیْءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوف...»؛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اى ڪسانى ڪہ ایمان آوردهاید، دربارہ ڪشتگان بر شما قصاص مقرر شد. آزاد در برابر آزاد، بندہ در برابر بندہ و زن در برابر زن. پس هر ڪس ڪہ از جانب برادر خود عفو گردد باید ڪہ با خشنودى از پى اداى خونبها رود و آنرا بہ وجهى نیڪو بدو پردازد.(بقرہ .۷۸)
بہ پایان آمد این دفتر ... حڪایت همچنان باقیست..
[ببخشیم تا بخشیدہ شویم.... ]🌸❤
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#پیوست❤
#باغ_بے_برگے🍃
آسمانش را گرفتہ تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناڪش
باغ بیبرگے، روز و شب تنهاست،
با سڪوت پاڪ غمناڪش
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولاے عریانیست
ور جز اینش جامهاے باید،
بافتہ بس شعلہ ے زر تارِ پودش باد
گو بروید، یا نروید،
هرچہ در هرجا ڪہ خواهد، یا نمیخواهد
باغبان و رهگذارے نیست
باغ نومیدان،
چشم در راہ بهارے نیست
گر زچشمش پرتو گرمے نمیتابد،
ور بہ رویش برگ لبخندے نمے روید،
باغ بیبرگے ڪہ میگوید ڪہ زیبا نیست؟
داستان از میوههاے سر بہ گردونساے اینڪ خفتہ در تابوت
پست خاڪ مے گوید
باغ بیبرگے
خندہ اش خونیست اشڪ آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاہ فصلها، پاییز.
"مهدے اخوان ثالث"
۲ اسفندماه ۱۳۹۹
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤