eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
. . بہ مو میرسہ|👀 پاره نمیشہ، پاره هم بشہ دوباره گره میزنہ بهش نزدیکتر میشے
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه... ☘️با حال خوب برو در خونه خدا... 🌸استاد پناهیان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سوم -اسم؟ جوابی نشنید که با صدای بلندتری گفت:اسم  به خودش آمد و گفت:کمیل معتمدی -نام پدر؟ -محمد حسین معتمدی اطلاعات را تکمیل کرد و به صورت کمیل و دخترجوانی ک همراه او دستگیر شده بود نیم نگاهی انداخت:نسبتی ک ندارین؟ -خیر -تو اتاق چیکار میکردین؟ کمیل خواست چیزی بگوید ک دخترجوان با گریه گفت:جناب سرگرد بخدا من بیگناهم منو دزدیدن و بردن تو اون خونه تو اون اتاق انداختن وقتی چشم باز کردم دیدم این اقا تو اتاقه  اشفته و کلافه گفت:جناب من اصلا تو اون مهمونی زهرماری نبودم بهم زنگ زدن گفتن حال پسرخالم بد شده منم رفتم اونجا بعدشم منو داخل اتاق زندانی کردن ک بعد این خانومو اونجا دیدم بعدم شما اومدید نگاهش روی اتیکت سرگرد چرخید:سرگرد محمداکبری سرگرد اکبری عینکش را از چشمانش برداشت و گفت:شاهدی هم دارید،که شما رو دزدین و به اون اتاق بردن؟ سرش را تکان داد و هق هق کنان جواب داد:داشتم از بیرون میومدم خلوت خلوت بود دستمو رو زنگ در گذاشتم ک دو نفر منو داخل ماشین انداختند بعدم یه دستمال جلوی بینیم گرفتن وقتی چشم باز کردم تو اون اتاق بودم سرگرد برگه های دستش را مرتب کرد و در حین اینکه از کشو برگه ای برمیداشت گفت:گریه نکن دختر شماره همراه پدرتو بنویس تو برگه تا تکلیفت مشخص شه شماهم شماره تماس و آدرس پسرخالتو بنویس خصومتی یا درگیری قبلا بینتون بوده؟ کمیل سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:خیر -رئوفی؟ -بله قربان -ببرشون بازداشگاه کمیل عصبی و طلبکار گفت:من که گناهی نکردم برم بازداشگاه -اینکه شما تقصیری دارید یا نه بعدا ثابت میشه ببرش گوشه ی زندان نشست و کتش را روی پاهایش گذاشت چند تن از زندانیان مشغول درگیری لفظی بودند نگاهش روی دیوار های چرک گرفته و سیاه بازداشگاه چرخید پر بود از نوشته های کج و کوله ای ک هرکسی ک در اینجا توقف داشته ، به یادگار گذاشته بود به انگشترش ک نام امام حسین روی ان هک شده بود خیره شد .... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
┈🍁┈ گاهی‌نگاه‌حرام‌شهادت‌را‌ برای‌کسی‌که‌لیاقت‌شهادت‌دارد سالها‌عقب‌می‌اندازد،چه‌برسد به‌کسی‌که‌هنوز‌لایق‌شهادت بودن‌را‌نشان‌نداده. ﴿﴾  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سوم(بخش دوم) به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست ک با شنیدن صدای خش داری ک با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد سربازی از پشت دریچه گفت:ساکت! اروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی میکرد تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود ک به لطف منصور باز شد کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود چرا منصور اینکار را کرده بود! سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی ک قدم میزدند و بحث میکردند میچرخید گوش هایش از همهمه ی انجا در مرز انفجار بودند با دیدن منصور ک از اتاق سرگرد بیرون امد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند -نامرد منصور یقه اش را صاف کرد و گفت:اروم باش پسرخاله -تو به قران قسم خوردی! همه ی حرفات دروغ بود!؟؟ خنده ی مسخره ای کرد و گفت:کدوم قران؟؟ فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم -خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه...چرا اینکارو کردی؟؟ منصور زیر گوش کمیل گفت:باهم بیحساب شدیم آق سید... کمیل متعجب به او نگاه کرد ک منصور با یک پوزخند ،نگاه پرسشگر اورا بیجواب گذاشت و رفت روی صندلی نشست ک نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد:خوب اقای معتمدی ما از تک تک مهمونا سوال کردیم ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن طبق تحقیقاتی ک انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت ،همراه دوستانش رستوران بوده. کمیل با ناباوری گفت:ولی جناب سرگرد خود دوستش بود ک بمن زنگ زد گفت حال منصور بده من خودم بالای سرش نشستم سرگرد اکبری گفت:من نمیفهمم چرا پسرخاله ای ک با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته برای گیر انداختن شما تواون اتاق نقشه بکشه و همزمان هم اونجا باشه و هم تو رستوران.. شما شاهدی دارید ؟ کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت:شاهد من مهمونای اونجان ک میگید ادعا کردن منصورو ندیدن خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم اورد من میخواستم کمکش کنم ک به زندگیش سروسامون بده منکه باهاش کاری نداشتم خودش اومد ازم کمک خواست خودش بود ک خواست تغییر کنه منم فقط همراهیش کردم -از من چه انتظاری پسرجان بدون هیچ سند و مدرکی باور کنم ک تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتواون اتاق زندونی شدی خوب دلیلش چیه چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟ چندین ادم بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند ک پسرخالتون اون شب رستوران بوده هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند چرا باید همه چی بر علیه شما باشه در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم. اقا سید.. همه پاکی و سربه زیری شما  رو تایید کردن ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بیحساب شدیم چه بود؟؟ .... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
💌 | محبت خدا از این جنس است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
💌 | محبت خدا از این جنس است
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈چهارم در همین میان پیرمرد خمیده ای با هیکل نحیف و صورت گود نشسته وارد اتاق شد و گفت:دختره ی خیره سر باز کدوم خراب شده ای ولو بودی دخترجوان با ترس بلند شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد سرگرد اکبری :اروم باشید اقا..بشینید کنار دخترش نشست و با چشم برای او خط و نشان کشید سرگرد اکبری در حالی ک پرونده را ورق میزد گفت :دخترتون از چه زمانی خونه نیومده؟ -پریشب..گفت میرم تولد دوستم میدونستم مهمونی  های اینجوری میگیرنش سرشو همونجا گوش تا گوش میبردیم سرگرد رو به دختر جوان گفت:شما ک گفتید منو دزدیدن ؟ دخترجوان عصبی گفت:دروغ میگه جناب سروان من کجا گفتم تولد دوستمه اصلا من دوستی ندارم خجالت نمیکشی دروغ میگی؟ مردمعتاد دماغش را بالا کشید و گفت:خفه شو دختره ی چش سفید...فیلمشه جناب سروان بعد مرگ مادرش چش در اورده خانوم کجایی ببینی دخترت ه.ر.ز.ه شده سرگرد گفت:ساکت باش اقا اینجا کلانتری این اقا و دخترتونو ما باهم دستگیر کردیم دخترتون ادعا داره دزدیدنش و بردن  اون مهمونی وطبق ادعاشون این اقا هم هیچ تعرضی بهشون نداشته مرد معتاد نگاهی به سروضع شیک ومرتب کمیل انداخت وکمی فکر کرد دماغش را با صدا بالا کشید و چشمانش را به سختی از هم باز کرد :اتفاقا این پسره رو چندبار با دخترم دیدمش کمیل نتواست طاقت بیاورد و سمت ان مرد خیز برداشت یقه اش را گرفت و گفت:چرا دروغ میگی مرتیکه من تاحالا تو روی هیچ دختری نگاهم نکردم با دیدن هیکل کمیل ک از او چند سر وشانه بالاتر بود خودش را جمع جور کرد ک سرباز انهارا از هم جدا کرد سرگرد اکبری روی میز زد و گفت:چه خبرتونه -جناب سروان من شاهدم دارم سرکوچمون سوپرمارکتی هس اون دخترمو با این اقا دیده و بمن گفته منم دیدمشون احتمالا باهم رفتن مهمونی ک خوش بگذرونن کمیل نفس هایش را عصبی بیرون فرستاد و با صورت برافروخته به دخترجوان گفت:نمیخواید چیزی بگید با تشر کمیل بغضش ترکید و با گریه گفت:بخدا من این اقارو قبلا ندیدم بابا به خاک مامان نمیبخشمت من کی با پای خودم رفتم اون خراب شده از کجا معلوم خودت منو نفروخته باشی به اونا مرد معتاد خنده ی عصبی کرد و گفت:خفه شو دختره ی خیرسر چه بازیگر خوبی شدی سرگرد اکبری رو به یکی از سربازا گفت:فورا برید صاحب سوپرمارکتی رو بیارید اینجا اگه شهادت بده ک این دونفرو باهم دیده راهی جز عقدشون نمیمونه کمیل موهایش را بهم ریخت و گفت:مگه الکیه یکی رو به زور عقد یکی دیگه کنید من کاری ندارم این خانوم چیکارس و چیکار کرده و چرا اونجا بوده جناب سرگرد من تو اون مهمونی کوفتی نبودم من فقط.... -اقای معتمدی! فعلا ک شواهد برعلیه گفته ی شماست شما و این خانوم باهم از اون اتاق دستگیر شدید و طبق ادعای این اقا قبلاهم مراوده داشتید .... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
هنگام‌‌تولددر‌گوشمان‌اذان‌مۍ‌خوانند ولی‌نمازنمۍ‌خوانند؛ هنگام‌مرگ‌برایمان‌فقط‌نمازمۍ‌خوانند.. اذان‌ِهنگام‌تولدبراۍ‌نمازۍ‌است‌که‌ هنگام‌مرگ‌برایمان‌میخوانند🌱.'! وچقدراین‌زندگۍ‌کوتاه‌ست، قدربدانیم‌باهم‌بودن را . .‌