eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی سینما نیست. مثل تئاتر زنده است، کات نداره، اگه خرابش کردی، نباید بقیشو ببازی، فقط میتونی بقیشو بهتر بازی کنی.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی و ششم امروز بازار بودیم و کلی خرید کردیم نزدیک چهار پنج روزی از رفتن کمیل میگذشت ظرف سبزه رو روی سفره هفت سینی ک چیده بودیم گذاشتیم حس وحال خوبی برای اومدن بهار داشتم یکبار دیگه به ساعت نگاه کردم یک شب بود یک و ساعت و نیم تا اومدن عید مونده بود تو خونه چرخ زدم فقط منو وعمه خانوم بیدار مونده بودیم بقیه زود خوابیده بودند ک صبح میریم حرم کسل نباشن ولی من از شدت انتظار خوابم نمیبرد Sapp.ir/roman_mazhabi کنار نرگس نشستم و به صفحه ی گوشیش خیره شدم چشمام یکم گرم شده بودند و میخواستن بسته بشن ولی دلم نمیخاست بخوابم پلکهامو بستم و زیر لب شروع به شمردن ثانیه ها کردم کم کم چشام سنگین شدند و دیگه نفهمیدم چیشد چرخی زدم و با خودم گفتم چقدر خواب صبح میچسبه به ادم صدای همهمه ای از بیرون شنیدم که پلک هامو اروم باز کردم -اوووو عیدی ما رو پیچوندی ها با شنیدن کلمه ی عیدی از خواب پریدم و شکه شده به اطرافم نگاه کردم کسی تو اتاق نبود به ساعت روی دیوار نگاه کردم ک دیدم پنج صبحه ندا اومد داخل و با خنده رو بمن گفت:پاشو تنبل خان باید بریم حرم با ناباوری گفتم:عیدشد؟ سمتم اومد وباهام روبوسی کرد:اره عزیزم عیدت مبارک دلمون نیومد بیدارت کنیم یعنی میخواستیما ولی کمیل نذاشت با گیجی گفتم:کمیل؟ -اره زنگ زده بود میخواست باهات حرف بزنه ولی وقتی فهمید خواب رفتی گفت بیدارت نکنیم بغ کرده بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد باورم نمیشه شوخی میکنی ؟؟؟؟ -نه بابا شوخی چیه دستمو کشید و منو برد بیرون :برو یه ابی به صورتت بزن بیا پیش ما مشتی اب سرد به صورتم پاشیدم و دستامو رو گونه هام گذاشتم به صورتم تو ایینه خیره شدم هنوز هم گیج و منگ بودم رفتم پذیرایی که بقیه با دیدن من گفتن:به به ازاده خانوم یکی یکی باهاشون روبوسی کردم و خشک و خالی تبریکی گفتم حالم گرفته بود چقدر با خودم گفتم سال تحویل خواب نرم بیدار باشم اخرشم خوابم برد من به کمیل قول داده بودم نخوابم میخواستم صداشو بشنوم در میون اون شلوغی نرگس سقلمه ای بهم زد و گفت:چیه زیاد خوشحال نیستی -کمیل زنگ زد من خواب بودم. ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلبه ای ڪه در آن مهربانی هست و ساکنینش می خندند بهتر از کاخی ست که مردمانش دلتنگ هستند کلبه زندگیتان 💕گرم به عشق و محبت💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی و ششم(بخش دوم) -اوو راست میگی حیف شد دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی ناراحت نباش دیوونه باز زنگ میزنه -اون موقع فرق داشت بهش نگاه کردم ک گفت:نگاش کن چقدر بغض کرده زد زیر خنده و گوشیشو سمتم گرفت:بیا گفتم:چیکار کنم؟ -بخورش...بهش زنگ بزن دیگه -من ؟ -وا ازاده!!! پس کی تو دیگه...مگه نمیخوای باهاش حرف بزنی گوشیشو مردد گرفتم قلبم تند تند میزد نرگس:برو اتاق باهاش حرف بزن تنبل خانوم عید اول خواب موندی عیدای بعدی باید جبران کنی رفتم داخل اتاق دستام میلرزیدند رو اسمش زدم تا تماس برقرار شه -دستگاه مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد هرچی زنگ زدم خاموش بود با حرص گوشی رو قطع کردم -چیشد؟ موبایلشو تو دستش گذاشتم :خاموش بود -عیب نداره عزیزم بریم حرم شاید شارژ گوشیش تموم شده لبخندی زدم و گفتم:باشه ...... با گریه به گنبد طلایی حرم اقا امام رضا خیره شدم چقدر این مرد نورانی رو دوست دا م ارزویی ک کردم تقریبا برابرده شده همونطور ک قدم میزدم و اشک میریختم برای خوشبختی همه دعا میکردم اطرافمون خیلی شلوغ بود بالاخره عید بود و شور و شوق خاصی برقرار شده بود پسر بچه ای سمتمون دوید وجعبه ی شیرینی تعارف کرد ازش تشکر کردم و گفتم میل ندارم توخونه با نرگس و نجمع کلی شیرینی خورده بودم و دیگه جا نداشتم بعد از زیارت ضریح از دور داخل صحن نشستیم تا نماز و دعا بخونیم علاوه بر نماز صبح دو رکعت نماز عشق برای خدای مهربونم خوندم و بازهم دعا کردم هوای سنگین دلم سبک شده بود نفس عمیقی کشیدم که نرگس اشکاشو پاک کرد و گوشیشو سمتم گرفت:بیا کمیله دیوونه کرده منو از بس زنگ زده گوشی رو گرفتم که با اشاره گفت:میرم یه لیوان اب بخورم میام گمونم میخواست ما راحت باشیم -سلام -سلام بر ازاده خانوم خوبی صداشو که شنیدم قلبم پر از حس ارامش شد Sapp.ir/roman_mazhabi -ممنون شما خوبید -اره به لطف شما هرچی زنگ میزدم نرگس برنمیداشت یبارم گفت ازاده داره نماز میخونه خندیدم و گفتم:حتما حواسش نبوده حرم شلوغه -قبول باشه خانومی برای منم دعا کن اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد برای همین قلبم یه جوری میشد -عیدت مبارک باشه خانوم خوابالو باخجالت گفتم:عید شماهم مبارک باشه اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد میخواستم بیدار بمونه ببخشید دیگه -اشکال نداره فدای سرت مهم اینکه صداتو شنیدم الان سکوت کردیم مدتی گذشت که گفت:ازاده -بله -میخواستم بگم خیلی... صداش بین شلوغی گم شد -صداتون نمیاد -الوووو اونقدر ضعیف بود که دیگه نشنیدم چی گفت فقط شنیدم که چندبار صدام زد تماس قطع شد نرگس اومد سمتم ک گوشی رو دادم بهش -باهاش حرف زدی -اره ولی نمیدونم چرا اخرش صدا قطع و وصل شد -خوب الان خطا مشغوله و شلوغه ممکنه به خاطر همین باشه شونه ای بالا انداختم که محمد و ندا ونجمه سمتمون اومدند بعد از اینکه یک دل سیر زیارت کردیم برگشتیم خونه حوریه خانوم دلش میخواست زودتر برگردیم چون واسه عمه خانوم مهمون میومد وجود ما معذبشون میکرد منم ک از خدام بود فقط نرگس راضی نبود که اونم حدس میزدم برای چی باشه زنگ زد به کمیل و قرار شد شب حرکت کنه ک تا فردا بعد از ظهر برسه اینجا ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
شاه باشی یا گدا ؛ از دست ساقی فلک باید این ته جُرعۂ جام اجل نوشید و رفت گر کنیز پادشاهی یا زن بقال کوی در تغار صبر باید کشک خود سابید و رفت سنگ باشی یا گهر ؛ از تختۂ تابوت‌ها در سیه چال لَحِد خواهی بِسَر غلتید و رفت حلقۂ طاعت بگوش آویز و در آتش نرو! اهرمن بود آنکه فرمان خدا نشنید و رفت زین جهان تا آن جهان ظلمات پُر پیچ و خمی‌ست باید از اختر شناسان راه خود پرسید و رفت شهریار از ذوق رفتن در وداع آخری دوستان با وعده گاه بوستان بوسید و رفت
: برای خداوند فرقی ندارد که تو برایش نماز بخوانی یا نه برایش روزه بگیری یا نه فرقی ندارد چقدر برای عزیزانش ضجه زده باشی اما اینها برای من و تو فرق می کند و این فرق زمانی شروع شد که من و تو بر سر خدایمان جدل کردیم من گفتم من با ایمان ترم و تو گفتی من و فراموش کردیم که خدای هر دویمان یکی‌ست خداوند عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی و هفتم -ازاده...ازاده از اشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:جانم -بیا اینجا ببین کمیل یه فیلم از خودش فرستاده با گفتن این حرف سمت نرگس رفتم و کنارش نشستم گوشی محمدو گرفت و سمت من اورد با دیدن چهره ی کمیل دلم ریخت -سلام خیلی خوشحالم که امسال عید هم خدا بهم فرصت داد ک باهاتون باشم هرچند نتونستم کنارتون باشم لحظه ی تحویل سال، ولی به یادتون بودم سر خاک کسی نشسته بود یکم سکوت کرد ودوربینشو سمت نوشته های قبر برد:اومدم سر خاک اقاجون از طرف همتون تبریک گفتم اشک های نرگس سرازیر شد ک دستشو گرفتم -مواظب خودتون باشید عیدو هم به همتون مخصوصا مادر عزیزم ک خانومانه بزرگمون کرد و به خاطر ما ازدواج نکرد تبریک میگم و دستشو میبوسم حوریه خانوم چشماش پر اشک شد که عمه خانوم گفت:نور به قبرت بباره داداش محمد زیر چشمی به نرگس ک داشت گریه میکرد نگاه کرد احساس کردم حالش گرفته شد جو سنگینی بینمون حاکم شد ندا خندید و سعی کرد جو رو عوض کنه:حالا عیده مطمئنم داییم دلش میخواد شما خوشحال به یادش باشید تا روح اونم شاد شه دست نرگسو گرفتم و سمت سرویس بردمش تا صورتشو بشوره -دلم برای پدرم تنگ شده ازاده خودشو تو بغلم انداخت -عزیزم اروم باش...به قول ندا اگه تو اینطوری گریه کنی پدرت مطمئنم روحش ناراحت و رنجیده میشه اشکاشو پاک کرد و گفت:میخوام براش یکم قران بخونم -باشه باهم میخونیم یاد پدر خودم افتادم و اهی کشیدم اونطور که من فهمیده بودم پدر ندا و نجمه خیلی وقت پیش از مادرشون طلاق گرفته بود و اونام تنها زندگی میکردند و هرازگاهی به پدرشون سرمیزدند ..... قران خیلی ارامش بخش بود جلدشو بوسیدم روی میز گذاشتم خواستم از اتاق برم بیرون که صدای زنگ ایفون بلند شد برای عمه خانوم مهمون اومده بود ترجیح دادم تو اتاق بمونم برای همین کنار نرگس نشستم که اونم قرآنشو تموم کرد و سجادشو جمع کرد -ساعت پنج شیش کمیل میرسه مشهد فکر کنم شب حرکت کنیم به ساعت نگاه کردم چهار بود هشت روزی بود که ندیده بودمش ولی برای من هشت سال گذشت به خودم و لباسام تو ایینه نگاه کردم نرگس از پشت بغلم کرد و گفت:بابا خشگلی اینقدر تو ایینه غرق نشو سکوت کردم که گفت: دل تنگ یاری خندیدم و نگامو به زمین دوختم -راستی ازاده بهش نگاه کردم که گفت:چرا به ابروهات تاحالا دست نزدی ناسلامتی عروسیا به ابروهام دست کشیدم و گفتم:اخه یاد نداشتم -بمنم میگفتی -روم نمیشد همتون از وجود من ناراحت بودید اونوقت میومدم پیشتون از ابروهام میگفتم خندید و گفت:اون موقع شاید ناراحت بودیم ولی الان من یکی که به وجودت عادت کردم و دوست دارم باشی مثل یه خواهر لبخند زدم که به ابروهام خیره شد و زیر لب گفت:یه ساعت دیگه کمیل میرسه میگم یه جوری ابروهاتو بردارم که غافل گیر بشه -نه ولش کن با حرص گفت:چی چی ولش کن ما باید کلی مهمونی بریم میخوای بقیه دست بندازنت که عروس ابروهاشو بر نداشته -اخه اینجا؟ -تو کاریت نباشه سراغ کیفش رفت و مشغول گشتن دنبال چیزی شد روی صندلی منتظر نشستم و مشغول بازی کردن با گوشه ی شالم شدم اگه کمیل بدش بیاد چی.... ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
دلِ آدمهایی رو که دوست دارید ، زودتر قرص و محکم کنید از بابتِ دوست داشتنِتون .. فردا ، معروفه به دیر شدن ! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
حجاب مانندِ اولین خاڪریز جبهہ استـ ڪہ دشمن براے تصرف سرزمین حتما باید اول¹ آن را بگیرد...
ای گل تو زجمعیت گلزار چه دیدی؟ جز سرزنش و بد سری خار چه دیدی؟