✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۱۶
پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم.
نگاهم کرد نگاهش کردم.
گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد...
نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم:
-چرا.......نمیری؟
سرش را پایین انداخت و رفت...
یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم...
چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بی رحم شود...
گریه ام گرفت ولی نگذاشتم این حاله ی اشک از چشم هایم بیرون آید...
با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم و زیر لب زمزمه کردم...
-یه روزی بود که دلت برای من تنگ میشد...بهم میگفتی بالاخره عروسی میکنیم و همیشه کنار همیم...اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم...هیچوقت حرف از تصادف نزدی...هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی...
از بیمارستان بیرون رفتیم.
نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم:
-این چهره رو شاید بازم ببینی...
کمی مکث کردم و دوباره گفتم:
-تحملش کن...
بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم.
پدر_فاطمه زهرا؟؟
-بله؟
-خیلی ناراحتی؟
-برای چی؟
-برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت...
با بغض گفتم:
-بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه...میمونه؟
پدر دستم را گرفت و گفت:
-نه عزیزم...
ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی بمن زده است...زندگی من خراب شده💔
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۱۷
یک هفته بعد:
-مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا...
-دختر بسه توی این یک هفته یک سره اونجا بودی...
-مامان...
-اون پسر مریضه بزار به حال خودش باشه...
-مامان!!!!!!!
مثل همیشه بغض همراه گلوی من بود...
-مامان اون همسر منه...
-همسر تو بود.ولی الان دیگه تورو نمیشناسه. تلاش تو برای یاد آوری گذشته بی فایدست...
-اون منو نمیشناسه...
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-ولی من که میشناسمش...
سکوتی بین منو مادر حاکم شد زیرلب زمزمه کردم:
-زود برمیگردم...خداحافظ...
از خانه خارج شدم...
تمام این یک هفته سعی کردم نظر محمدرضا را جلب کنم ولی خیلی شکستم... رفتار های محمدرضابا من غیر قابل انتظار بود...
او نمیخواست قبول کند که منی در زندگی اش بوده...
ولی من هر روز قوی تر میشدم شاید هم شکسته تر...اما نا امید نمیشدم...
من دلم زندگیمو میخواد...
ما باهم شاد بودیم...
داشتیم زندگی میکردیم...
من دلم زندگیمو میخواد...
همین...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۱۷ یک هفته بعد: -مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا..
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۱۸
قدم هایم را یکی پس از دیگری با ترس برداشتم...
یک طبقه ی دیگر مانده بود که صدای باز شدن در به گوشم خورد...
نفسم را با شماره بیرون دادم و قدم های آخر را برداشتم...
پشت در مادر محمدرضا بود...
تاچشم به من خورد گفت:
-سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان ...خوبی؟
-تورو که دیدم خوب تر شدم.
-عزیزم... قربون شما.
-خوش اومدی...
-ممنون.
دست دادیم و روبوسی کردیم.
فضای خانه سوتو کور بود...
با نگرانی گفتم:
-چقدر ساکت...مثل اینکه محمدرضا خوابه؟
با ناراحتی گفت:
-نه خواب نیست...
-پس...
-یهو بلند شد گفت میخوام برم بیرون.
با چشم های گرد شده گفتم:
-چی؟؟؟؟!!!!
-هرکاری کردم که مانعش بشم نشد...
-مامان اخه اون که چیزی یادش نیست... راهیو بلد نیست کسیو نمیشناسشه گم میشه...اصلا....اصلا نکنه فرار کرده؟!
-نه نه نگران نباش...برمیگرده. کجارو داره که بخواد بره؟
خیالم کمی راحت شدو گفتم:
-درسته...ولی خیلی نگرانشم من میرم دنبالش.
-آخه کجا میخوای بری دنبالش... بمون همین جا الان میاد دیگه. خیلی وقته رفته!!!!
-کی رفته؟
-حدود چهار ساعت پیش...
-چی؟؟؟؟!!!! مامان جان من میرم دنبالش بعد باهم برمیگردم خونه شم منتظر ما بمونین. گوشیشو همراهش برده؟
-نه گوشیش خونست...
-وای خدای من... من میرم فعلا.
بانگرانی گفت:
-باشه عزیزم مواظبخودت باش.
بدون معطلی از پله ها پایین رفت و وقتی به انتها رسیدم در را باز کردم و سمت خیابان دویدم...
-آخه کجا رفتی...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۱۹
از خیابان اصلی گذشتم. سر اتوبان ایستادم و اینور اونورم را نگاه کردم...
بغض گلویم را میفشرد...
صدای سرعت ماشین ها که از بغلم رد میشدند به گوشهایم کوبانده می شد...
صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم:
-محمدرضا...
دو مرتبه تکرار کردم:
-محمدرضاااااا...
به یکباره نگاهم به آن طرف اتوبان گره خورد...
یک آدمک مشکی وسط اتوبان!!!!
-محمدرضا؟؟؟؟؟محمدرضا تویی؟؟؟؟
به ته اتوبان. نگاهی انداختم ماشین ها دور بودند ولی هر لحظه ممکن بود اون آدم بره روی هوا...
از اتوبان اول به سرعت گذشتم طوری که نزدیک بود ماشین زیرم کند:
-خانم حواست کجاست...چه وضع رد شدنه!!
بی توجه به سمت اون سایه رفتم.
بلند گفتم:
-آقا...آقاااا... الان ماشین میزنه بهتون از وسط اتوبان برید کنار... آقا با شمام... آقا ماشینا دارن نزدیک میشن...
یک قدم به جلو و یک قدم به عقب بر میداشتم... ماشین ها بیش از اندازه نزدیک شده بودند...
اینبار جیغ زدم:
-آقااااااااا....
اون سایه برگشت...
به یکباره فریاد زدم:
-محمدرضااااااااااا...
صدای بوق بلند و کشیده ی ماشین ها گوشم را کر میکرد...
در ثانیه ای خودم را وسط اتوبان پرت کردم و با آخرین توانم محمدرضا را هل دادم...
محمدرضا به آن طرف اتوبان پرت شد...ولی من وسط اتوبان ماندم با ماشینی که ثانیه ای بعد من را میکشت...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۲۰
به یکباره دستی را روی دستانم حس کردم با فشار شدیدی من را به آن طرف اتوبان کشید...
طوری که حس کردم به یکباره گردنم از جا کنده شد...
هم زمان با من ماشین با سرعت شدیدی از بغلم رد شد...
تمام فضای اتوبان پر شده بود از صدای بوق های کشیده...
محمدرضا فریاد زد؛
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟
فقط نگاهش کردم...
اینبار با صدای بلند تر فریاد زد:
-باتوام میگم تو اینجا چیکار میکنی...جواب بده...چرا دست از سرم برنمیداری...
زدم زیر گریه و با فریاد گفتم:
-سر من داد نزن!!!!
-سرت داد میزنم....داد میزنم...چی از جون من میخوای؟؟؟؟؟
با گریه کنم:
-زندگیمو...
-زندگیتو برو جای دیگه پیدا کن...
-زندگی من همینجاست... تویی...تویی که بهم گفتی. خوشبختم میکنی تویی که بهم قول دادی کنارم باشی...تویی که عشق خودتو نمیشناسی...
-سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
-خدایااااااااااا...
-تو اگه قولتو فراموش کردی...من یادم نمیره بهت قول دادم تنهات نزارم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۲۰ به یکباره دستی را روی دستانم حس کردم با فشار شدیدی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۲۱
-من یادم نمیره که بهت قول دادم تنهات نزارم...
محمدرضا_بس کن هر قولی دادی فراموش کن...برو...برو بزار زندگی کنم...برو از زندگی من بیـــــــــــــرون!!!!!
-من برم؟؟؟؟؟؟؟برم که تو زندگی کنی؟؟؟؟؟؟پس زندگی من چـــــــــــــی؟؟؟
فریاد زد:
-زندگی تو بمن چـــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟
نفسم را با شماره بیرون دادم...گریه امانم را بریده بود...
آرام و زیر لب گفتم:
-چون تو زندگی منی...
ساکت ماند...
از روی زمین بلند شدم.نگاهی به محمدرضا انداختم و از اتوبان رد شدم صدایی پشت سرم بلند شد.
-وایسا...میگم وایسا...صبر کن...
صدا نزدیک تر شد...
محمدرضا کنار من ایستاده بود...
بغضم را قورت دادم. از اتوبان گذشتیم...
بدون اینکه هیچ حرفی بینمان ردو بدل بشود.
سر خیابان که رسیدیم محمدرضا سکوت را شکست و گفت:
-منو ببخش...که سرت داد زدم...
اشک هایم را پاک کردم و با اخم همراه بغض گفتم:
-مهم نیست...اصلا مهم نیست... راحت باش...
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد...
-منم...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-منم همونطور که میخوای...از زندگیت میرم بیرون...
سرش را بالا گرفت و بهت زده نگاهم کرد خواست حرفی بزند که حرفش را قطع کردم:
-ببین... زندگی من که خراب شده...ولی خب راست میگی...نباید زندگی تورو خراب کنم...برای همیشه آسوده خاطر باش. فراموش کن که اینهمه مدت مزاحمت میشدم...همونطور که....فراموش کردی من کیم...
اشک در چشم های هر دومان نقش بسته بود...
لب باز کردم و آخرین کلمه را گفتم:
-خداحافظ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۲۲
قدم هایم را به سمت مخالف محمدرضا برداشتم...
اما انگار شبیه یک آهن ربا من را میکشید ولی من سعی داشتم فرار کنم...
چشم هایم از زور گریه می سوخت...
-خدا جون...دلم خیلی گرفته...نمیتونم ببینم که باید ازش دور باشم برای همیشه💔
خدایا...کمکم کن غیر تو کسیو ندارم...
کنار خیابان ایستادم.
بعد از مدتی سوار تاکسی شدم...
در بین راه به محمدرضا فکر میکردم.کاش حداقل منتظر میموندم تا بره خونه...بهتره به مامانش زنگ بزنم...
تلفنم را از جیبم بیرون آوردم شماره مادر محمدرضا را گرفتم:
بوق دوم خورد و صدای مادرش بلند شد:
-الو فاطمه...
-سلام مامان.محمد اومد خونه؟
-سلام نه...پس کجایی...نگرانم...
-نیومده خونه؟؟؟؟؟؟؟؟
همان لحظه صدای آیفون بلند شد...
-فک کنم اومد یه لحظه وایسا...
-چی شد؟؟؟
-خودشه...پس...پس تو کجایی...
-من یکم کار داشتم باید میرفتم خونه.مواظب محمدرضا باش.کاری نداری؟
-آخه اینطوری بی خبر رفتی.
-بعدا مزاحم میشم.
-مزاحم نیستی.اینجا خونته.
-چشم.
-برو عزیزم مزاحمت نشم.خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن را قطع کردم...اشک هایم خشک شده بود...
بین راه چشمم به یک تالار خورد عروسی بود...
روبه راننده گفتم:
-آقا من همی جا پیاده میشم...
-اینجا وسط خیابون خانم!!!
با تحکم گفتم:
-پیاده میشم.
-بفرمایین...
کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
به تالار خیره شدم به مردم خیره شدم...همه خوشحال بودن...
قدم اول را با ترس برداشتم...
قدم دوم.
قدم سوم.
و قدم های بعدی به سمت تالار...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۲۳
عروس و داماد قدم های آخرشان را به سمت بیرون تالار بر میداشتند...
همه خوشحال بودن...
کنار ایستادم به عروس نگاه میکردم...
خودم را به یاد آوردم وقتی کنار محمدرضا قدم برمیداشتم.
یک لحظه حس کردم خودم در مراسم خودم حضور دارم و از قبل میدانم قرار است تصادفی اتفاق بیفتد دلم میخواست به خودم هشدار دهم. به محمدرضا هشدار دهم.
+آروم تر رانندگی کن...با این ماشین نرو...ماشین ترمز میبره...
با چشم هایی اشک آلود سمت یکی از ماشین ها رفتم:
-خانم...
-بله؟؟؟
-بگید آروم رانندگی کنن...
-چی؟؟؟
-ماشینشون ترمز میبره.
صدای همسرش بلند شد.
-سمیه بیا اینور.چی میگه؟؟؟؟
-نمیدونم دیوونست...
من_دیوونه نیستم..اون فراموشی میگیره...
اون خانم و همسرش ازم دور شدن...
سمت یه خانم دیگه رفتم...
-خانم؟
-بفرمایین.
-بهشون بگین توی اون خیابون نپیچن...
-شما؟؟؟
-منم یه عروسم...
اون خانم هم ازم دور شد...
بغضم گرفت...
ترجیح دادم خودم رو قاطی نکنم...
کنار ایستادم به عروس و داماد نگاه می کردم...
زیر لب زمزمه کردم:
من تو شب بودنم نابود شدم...
-خداکنه هیچوقت عشقت فراموشی نگیره...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۲۳ عروس و داماد قدم های آخرشان را به سمت بیرون تالار ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۲۴
عروس و داماد سوار ماشین شدن...
همه در مردمک چشم من کوچک و کوچک تر میشدن...
تا جایی که دیگر نه صدایی شنیدم و نه تصویری دیدم...
یک گوشه نشستم و بلند بلند گریه میکردم...
با خودم میگفتم:
-دلم میخواد برگردم به شب عروسیم و هیچوقت توی اون ماشین نشینم دلم میخواد هیچوقت سرعت بالا نباشه...
کاش یکی بود بهمون میگفت...
صدای گوشیم بلند شد...
قسمت سبز رنگ را به طرف قرمز کشیدم صدایی از پشت تلفن بلند شد:
-فاطمه زهرا؟؟؟
-سلام مامان.
-سلام!!!دختر تو کجایی؟؟؟؟
از جایم بلند شدم.
-تو راهم دارم میام.
-دقیقا کجایی...
جلوی تالارم.
-تالار؟؟؟؟تالار عروسیت؟
با گریه گفتم:
-نه عروسی یکی دیگه...
-دختر تو داری با خودت چیکار میکنی .
-هیچی اومدم بهشون بگم مواظب خودشون باشن...
مادرم بغض کرد و گفت:
-بیا خونه باهم صحبت میکنیم...زود بیا خونه نگرانتم...
-باشه...
تلفن را قطع کردم دوباره سوار تاکسی شدم و به خانه برگشتم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi