۱۸ تیر ۱۳۹۷
سلام
وقتتون بخیر
این رمان هم داره به پایان میرسه و فردا قسمت اخرش رو میزاریم...
هنوز انتخاب نکردیم چه رمانی رو از فردا شروع کنیم!😊
اگر پیشنهادی دارید حتما اطلاع بدید
دوستانی که خودشون هم رمان دارن و میتونن ارسال کنن برامون ممنون میشم اطلاع بدن😊
Sapp.ir/taranom_ehsas
۱۸ تیر ۱۳۹۷
سلام دوستان
به کمک دو نفر از اعضای خوب کانال رمان بعدی رو انتخاب کردیم و از امروز قراره رمان زیبای طعم سیب به قلم بانو مریم سرخهای رو در کانال قرار بدیم و پس از اتمامش رمان زیبای دیگه به نام بنده نفس تا شهدا رو در کانال قرار میدیم😊
دوستانتون رو به کانال دعوت کنید😊👇
http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
۱۹ تیر ۱۳۹۷
۱۹ تیر ۱۳۹۷
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۵۷ مامان_مبارکه زندگی برگشتت. از جایم بلند شدم مادرم ر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۵۸
نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد...
سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.
اوهم به لبخند من جواب داد و گفت:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟دیشب خوب خوابیدی؟
-آره خوبم.توخوبی؟؟
-خداروشکر.
مادرمحمدرضا_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟
محمدرضا_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا...
همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت:
-بفرمایین خانوم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم.
با میوه و شیرنی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم.
نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد.
-فاطمه؟؟؟
-جان؟؟
-یه دقیقه بیا.
به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم.
چیزی دستش بود.
-این چیه؟؟؟
-منو ببخش بخاطر تموم رفتار هایی که این مدت داشتم.
-این چه حرفیه عزیزم.
جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت:
-این یه هدیه ی ناقابله.
-این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟
-زحمت نیست عزیزم. دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن.
جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... (فاطمه و محمد)
پایان❤️
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
۱۹ تیر ۱۳۹۷
۱۹ تیر ۱۳۹۷
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱
کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!!
دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!!
تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم :
-کیه؟؟
یه صدای آشنا از پشت در گفت:
-نذری آوردم.
رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم.
دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم:
-سلام علی آقا...شمایین...
سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت:
-بله حال شما؟؟
گفتم:
-الحمدلله...نذری بابت؟؟
-سال پدربزرگم هست...
-آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد...
-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت:
- بفرمایین.
از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم:
-متشکرم.
-نوش جان.
سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت:
-کی بود مادر؟؟؟
شونه هامو انداختم بالاو گفتم:
-هیچی نذری آورده بودن.
عینکشو جابه جاکردو گفت:
-پسر مهناز خانم بود؟؟
سرموانداختم پایین گفتم:
-بله پسر مهناز خانم...
مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت:
-حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم...
رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب...
مادر بزرگ داد زد:
-زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه...
جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم:
-مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟
-آره مادرجون قشنگه؟؟؟
-آره خیلی قشنگه.
-اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته!
یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش...
-خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده.
باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم:
-مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت.
-آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته.
دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
۱۹ تیر ۱۳۹۷
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲
تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم:
-مامان جون تلوزیون خراب شده!!!
مادربزرگ با خونسردی گفت:
-چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!!
دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم.
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
-آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود...
مادر بزرگ برگشت سمتم گفت:
-کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته!
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!!
مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت:
-باشه مادر برو!ولی...
-ولی چی مادر جون؟؟
-داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم.
چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم:
-نه مادر جون واقعا دیرم شده!!!
-از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم.
آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون.
از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم.
سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود.
پیاده رفتم تا رسیدم.
داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم.
با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!!
ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم.
از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!!
حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده!
تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم...
توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم.
موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت:
-به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی.
قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!!
اومدن طرفم و یکیشون گفت:
-منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت!
حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود!
انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم...
یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید...
دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.
پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن...
پوشیم پهش زمین شد...
غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
۱۹ تیر ۱۳۹۷
۱۹ تیر ۱۳۹۷
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران 💠 #قسمت_اول #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق بہ سمت اتوبوساے ڪ
ریپلای به قسمت اول رمان زیبای #یک_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید😊👆💕
نویسنده👈 #باران_صابری✨
۱۹ تیر ۱۳۹۷
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
قسمت اول: از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی ب
ریپلای به قسمت اول رمان زیبای↓
#فنجانی_چای_با_خدا😊👆💕
نویسنده👈#زهرا_اسعد_بلند_دوست✨
۱۹ تیر ۱۳۹۷
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_اول دوباره روسریمو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بو
ریپلای به قسمت اول رمان زیبای↓
#از_جهنم_تا_بهشت😊👆💕
نویسنده👈 #ح_سادات_کاظمی✨
۱۹ تیر ۱۳۹۷