🌼امامحسنعليھالسلاممیفرمایند :
🌻با مردم بھگونھ اۍ رفٺار ڪن ڪھ دوسٺدارى باٺو آن گونھ رفٺارڪنند💫
📚 أعلام الدّين ، ص 297
#حدیث_روزانہ♥️🍃
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه_و_نه9⃣5⃣
فردای اون شب علی به محمد خبر داد که تصمیم من عوض شده و مامان و بابام با خانوادش تماس گرفتن و عذرخواهی کردن بابت این اتفاق... اون روز حاج آقا چند دفه به مامان اینا گفت میخواد باهام حرف بزنه ولی من خودمو توی اتاق حبس کردم و گفتم نمیتونم باهاشون حرف بزنم.
محمد حالش داغون بود به گفته علی... ولی من که میدونستم اینا همه فیلمه...
الان دو هفته از اون روز داره میگذره و محمد هر روزی زنگ میزنه و التماس میکنه که من باهاش حرف بزنم... الان دو هفته اس حتی غذای درستی هم نمیخورم...
الان دو هفته اس هرکس منو میبینه میگه چرا یهویی سوختی... چقدر لاغر شدی...
الان دو هفته اس صبح میرم دانشگاه تا عصر بعدم گلزارشهدا تا شب فقط برا خواب برمیگردم خونه...
گوشه گیر و منزوی شدم... صورتم بی روح شده... غیر سلام و احوال پرسی باکسی حرف دیگه نمیزنم...
برای وصف حال اون روزا فقط میشه گفت که داغون بودم...😔
بعد مدت ها سیستم رو روشن کردم و رفتم توی ایمیلم💻
از آیدی محمد جواد کلی پیام داشتم... خواستم صفحه مرورگرو ببندم ولی نتونستم و وارد پیام هاش شدم...
*سلام فائزم... حالم خیلی بده... رفتی بدون اینکه بزاری برای آخرین بار ببینمت یا صداتو بشنوم... برام عجیبه با اون همه عشق چجوری تونستی تنهام بزاری... فائزه... من تورو با منطق و احساسم باهم انتخاب کردم... از انتخاب پشیمون نیستم... هیچ وقتم پشیمون نمیشم... تو ایده آل من بودی و هستی... تو اولین و آخرین نفری هستی که پا تو قلبم گذاشتی و تا ابد می مونی... فائزه... آخه چرا... چرا یهو همه چیزو خراب کردی... چرا یهویی رفتی... چرا منو از وجودت محروم کردی... فائزه ای کاش حداقل باهام حرف میزدی... فقط یه بارم که شده... کاش قانعم میکردی عشقت واحی بوده... کاشکی... کاشکی... فائزم... من تا آخر دنیا منتظرت می مونم... هروقت احساس کردی دوسم داری برگرد... من منتظرتم... *
اشکام بی مهابا میریخت و دیگه نمیتونستم چیزی ببینم... مانیتور رو به طرف خودم کشیدم جوری که سیم هاش قطع شد گوشیمو پرت کردم توی دیوار رو به روم و از ته گلوم فریاد کشیدم: لعنتییییی دوست دارممممم. عوضییییی دوست داررررررم. من دوووووست دااااارم. چرا هنوزم سعی داری گولم بزنییییی. چرا این قدر نامردددددی. چرااااااا😭
فریاد میزدم و اشک میریختم.
پاهام دیگه تحمل وزنمو نداشت... روی زمین نشستم و از ته دلم زار زدم.
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 @taranom_ehsas
💙🍂 @roman_mazhabi
💜🍁 کپی فقط با ذکر لینک کانال......
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_شصت0⃣6⃣
یک ماه از اون روز میگذره و تقریبا همه چیز برای همه عادی شده...
بابام هنوزم باهام سرسنگینه... مامانم نگرانه... علی دلگیره... و این وسط فقط فاطمه اس که حالم رو درک میکنه و تکیه گاهی واسه گریه هام...
محمد مثل اون دو هفته بازم هر روز زنگ میزنه و التماس میکنه تا باهام حرف بزنه و مامان هردفه با شرمندگی جوابشو میده...
حال و روز خودمم که..... هی... بگذریم.😔
توی اتاقم پشت به پنجره نشسته بودم و به آهنگ آخرین قدم حامد رو گوش میدادم و نم نم اشک گونه هامو خیس کرده بود...😭
*بیا بجرم عاشقی بکش منو نرو...
نگاه کن این تن نحیف و زار و خسته رو...
تورو به جون خاطرات خوبمون بمون...
تورو به جون خاطرات تلخمون نرو...*
مامان در اتاق رو زد و اومد تو اشکامو پاک کردم و اهنگ رو قطع کردم.
مامان: فائزه جان بابا کارت داره برو پیشش😔
_نمیدونید چیکارم داره☹️
مامان: برو خودش بهت میگه. برو مادر😞
_چشم😣
از اتاق بیرون رفتم و کنار بابا نشستم.
خیلی جدی و محکم گفت: فردا آخرین روز محرمیت تو و محمدجواده. تا امروز فقط حق فکر کردن داشتی. اگه تصمیمت عوض شده بهش خبر بدم و اگرم هنوز سر همون تصمیمی باید همه این مسخره بازیا رو تموم کنی. غذا نخوردن و حال خراب و اشک رو میندازی بیرون. اونم دیگه حق نداره از فردا زنگ بزنه خونه . امشب بهش خبرمیدم. توهم تا شب بیشتر فرصت فکر کردن نداری. متوجه ای؟😒
_بله بابا😔
بابا: حالا برو خوب فکراتو بکن. امروز بشه فردا حتی اگه نظرتم برگرده دیگه با من طرفی.😑
دوباره برگشتم اتاقم و همونجا نشستم... امروز فردا ساعت دوازده شب صیغه محرمیت من و محمد تموم میشه... هه... چرا اصلا این موضوع یادم نبود که هنوز محرمشم... پس بگو... آقای طلبه بخاطر محرمیت این قدر اصرار داشت و هنوز ادعای عشق میکرد... 😢
حرفای بابارو تو ذهنم مرور کردم... نه... محمد منو نمیخواد... حاضر نیستم با خودخواهی من اون بدبخت شه... شب به مامان گفتم تا به بابا بگه من هنوز سر تصمیمم هستم...
شب تا صبح نخوابیدم نماز خوندم... تنها چیزی بود که آرومم میکرد😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 @taranom_ehsas
💙🍂 @roman_mazhabi
💜🍁 کپی فقط با ذکر لینک کانال......
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_شصت_و_یک1⃣6⃣
ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم.
از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم.
وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود.
نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانی فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم😭
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم.
معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد...
حالم رو بدتر میکردن...😞
فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این زاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم...😭
خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قبلم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام...😭
خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش...
یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد...
*فائزه...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 @taranom_ehsas
💙🍂 @roman_mazhabi
💜🍁 کپی فقط با ذکر لینک کانال......
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_شصت_و_دو2⃣6⃣
دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی آسمونی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه خردلی افتاده بود...🚶
مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه از نگاهم قامتشو دنبال کرد تا از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض...😢
بی اراده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم.
دوباره من بود و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت...
دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود...
دوباره من بودم و حس شیرین عشق...
شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز...
یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته خاکستری و یه شلوار کتون آبی و کفش خردلی بود...
به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه صورتی بود...
محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست...😔
توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید....
خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم...😭
محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردم😭
به اطرافم نگاه کردم... خیلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید...
مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم...
از درب دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغزم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد...
سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه...
دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم.
صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 @taranom_ehsas
💙🍂 @roman_mazhabi
💜🍁 کپی فقط با ذکر لینک کانال......
هدایت شده از پست رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرآن
✨💜✨💜✨
قاری: اسلام صبحی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خـاصـطـوریـ🧡
#پـروفـایـلـاعـضـایگرام✨
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#دوسـتـشـهـیـدمـ💟
آ شهید ابراهیم هادی گفتن که:
ایݩ را هرگـز فراموشـ نڪنید
تا خود را نسازیـم و تغییر ندهیم
جامعه ساخته نمی شود..
{خودمونو خوب بسازیم،
جامعهی خوبی میسازیم!👌}
+مگه نه؟
#پـروفایـلـاعـضـایگرام✨
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خـاصـطـوریـ🧡
#پروفایلـاعضایگرام✨
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️