eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
همسرشهید بهشتی : بامن که همسرش بودم، مثل یک پدررفتارمی کرد. ازبس که مهربان بود وخوش اخلاق......... درمدت 29 سال زندگی مشترک، حتی یک بار کاری نکردکه من ازاودل خور شوم..... یک بارنشدسربچه هادادبزند. 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨ شخصی به نام حاج محمد اخروی می‌گوید: بنده مرحوم را نمی‌شناختم، روز تشییع جنازه پیکر پاک و مطهر ایشان دیدم افراد بسیاری برای تشییع جنازه حاضر شده‌اند، من نیز شرکت کردم و با خود گفتم حتما این شخص مهم و مومنی است. پس از چند روز به بهشت رضا رفتم، ولی هر چه گشتم، مقبره او را پیدا نکردم، لذا ناامید و ناراحت به منزل برگشتم شب در خواب، دیدم که با ایشان در خیابان‌های بهشت رضا قدم میزنم و ایشان به من می‌فرمایند، حاجی آمدی و قبرم را پیدا نکردی، ناراحت نشو، حالا خودم آمده ام! در همین لحظه که داشتیم با هم قدم میزدیم و از لابلای قبرها می گذشتیم، مشاهده کردم بعضی از مرده ها سر از قبر بیرون آورده اند بعضی تا گردن، یک نفر تا کمر از قبر بیرون آمده و رو کرد به من گفت :حاجی آیا این عالم را می‌شناسی؟ گفتم :بلی آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی هستند، آن مرده گفت: از موقعی که این عالم را به اینجا آورده‌اند و دفن کردند، عذاب از همه ما برداشته شده است.✨ خاطراتی از آیینه اخلاق ص72 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سخنرانی آیت الله فاطمی نیا همه مااتش زیر خاکستریم✨ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨حجت الاسلام واله: شخصی آمد خدمت شیخ حسنعلی نخودکی گفت :برادرم را در نیشابور مارگزیده است ایشان فرمود :تو در اینجا یک انجیر یا خرما بخور، برادرت در نیشابور خوب می شود، وهمینطور هم شد.✨ اسوه تهذیب نفس ص133 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی آیت الله جاودان خداوند مومن حقیقی را از ظلمت خارج می کند. 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨ یکی از خادمان حرم مطهر امیرالمومنین می گوید: طبق معمول، ساعتی قبل از طلوع فجر برای روشن کردن چراغ های حرم مطهر بدان جارفتم. ناگهان از طرف پایین پای حضرت امیرالمومنین صدای گریه ای بلندو جانکاه و ناله ای سوزناک به گوشم رسید. بسیار در شگفت شدم، خدایا، این صدای کیست؟ این گریه جان سوز از کجاست؟ عادتا این وقت شب، زوار به حرم مشرف نمی شوند و... . در همین اندیشه ها بودم و اهسته اهسته پیش می آمدم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. ناگهان دیدم شیخ انصاری صورتش را بر ضریح مقدس گذاشته و چونان مادر جوان مرده گریه می کند و به زبان دزفولی با سوز و گداز خطاب به امام می گوید: اقای من مولایم ای اباالحسن یا امیرالمومنین، این مسیولئتی که اینک به دوشم آمده، بس خطیر و مهم است. از تو می خواهم که مرا از لغزش و اشتباه و عمل نکردن به وظیفه مصون داری، و در توفان های حوادث ناگوار همواره راهنمایم باشی.✨ سیمای فرزانگان ص122، 121 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨هنگامی که محدث قمی در مشهد اقامت داشت، ماه رمضانی در مسجد گوهر شاد منبر می رفت، مرحوم اخوند مولی عباس تربتی که از علما و ابرار و روحانیون پارسا بود از تربت حیدریه محل اقامت خود به مشهد امده بودتا در ماه مبارک رمضان از منبر حاج شیخ عباس قمی استفاده کند. مولی عباس تربتی با محدث قمی سابقه دوستی داشت و این دو با همدیگر صمیمی بودند. روزی محدث قمی از بالای منبر چشمش به مولی عباس می افتد که در گوشه ای از مجلس پر جمعیت وی نشسته و به سخنان وی گوش می دهد، همان وقت می گوید: ای مردم اقا حاج اخوند تشریف دارند از ایشان استفاده کنید و با ان کثرت جمعیت که برای او امده بودند و مهیای استماع از وی بودند از منبر به زیر می اید و از اخوند می خواهد که تا اخر ماه رمضان به جای ایشان حضور ان جمعیت منبر برود و در ان ماه دیگر خود منبر نرفت.✨ حاج شیخ عباس قمی مرد تقوی وفضیلت ص29، 28 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈نود و سوم ✨ مادر وحید گفت: _اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم.😊 از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم☺️🤗 و گفتم: _خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده. مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت: _منم خوشحال میشم بهم بگی بابا.😊 بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم: _..نه.☺️ همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت: _چرا؟!😐 به پدر وحید گفتم: _من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا.☺️ وحید گفت: _آقاجون چطوره؟😍 همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد. جدی گفت: _هر چی خودت دوست داری بگو. رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم: _از من ناراحت نباشین.😊 بامهربونی گفت: _نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی.😊 از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم. وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت: _تو رانندگی کن.😇 لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم. منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم: _رسیدیم.😌 وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت: _چه زود رسیدیم؟!😅 -نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید.😌😉 خندید.😍😁گفتم: _اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...☺️وحید -جانم -خداحافظ پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت. من سعی میکردم همیشه و با وحید رفتار کنم....😊☝️ بخاطر احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم.😊هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با باهاش صحبت نمیکردم. شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد... وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن... وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست.😊 روی تخت نشسته بودیم... من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن. کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی 👧🏻و رضوان 👶🏻هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.😍☺️به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره.☺️☝️ ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن.😅 من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از و وحید خیلی خوشم میومد. محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت: _از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟😁 وحید لبخند زد و گفت: _آره.☺️ محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت: _اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید.😔 وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. گفتم: _هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.👌 زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید باشه. اون زهرا.... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤قسمت‌هایی رو که دوست دارید لایک کنید❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨 توصیف های عجیب آیت الله مصباح حفظه الله از 💠 ای کاش میشد هر چه را می دانستم بگویم! شما نمی دانید ایشان چه وجود عزیزی است ... 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💔 ‌ مرحوم‌رجبعلۍخیاط ڪھ.. صاحب‌چشم‌برزخۍبودن،نقل‌ڪرده‌اند : . روزے از چھار راه مولوے تااا چھار راهِ گلوبندڪ رفتم‌وبـرگشتم.. فقط "یڪ چھره‌ےِ آدم‌دیـدم!!" . رسول‌خدا‌صلۍ‌اللھ علیہ‌وآلہ : . قیامت،بسیاری‌آدم ها... درچھره‌هایۍمحشورمیشن ڪھ.. سگ و خوڪِ دنیا؛ نزد اونھا "خوش‌چھره‌تـر"هستند! 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨حاج میرزا مسیح بر اثر سوءتفاهمی آقا محمود، عالم بزرگ و نوه وحید بهبهانی را تکفیر کرد. مدتی گذشت تا اینکه حاج میرزا مسیح به قصد زیارت آستانه مقدسه حضرت معصومه به قم مشرف شد و در آن شهر در مسجد امام حسن عسکری نماز جماعت می خواند. از قضا، آقا محمود نیز برای زیارت قبلاً به قم آمده بود هنگامی که متوجه شد میرزا مسیح در مسجد امام اقامه جماعت می‌کند، در نماز حاضر شد و به میرزا اقتدا کرد. پس از نماز نزدیکان آقا محمود با شگفتی تمام از وی سوال کردند:(( میرزا مسیح شما را تکفیر کرده و شما در نماز جماعت ایشان حاضر می شوید)) وی در پاسخ گفت: مسئله ای رخ نداده، چیزی نیست، منافاتی ندارد که امر بر میرزامشتبه شده باشد و مرا کافر بداند، ولی من وی را عادل بدانم و طبق مبانی فقهی هر دو نفر مطابق نظریه خویش عمل کرده‌ایم مثاب و ماجور هستیم)) وقتی ماجرا به اطلاع حاج میرزا مسیح رسید، شگفت زده به دیدار آقا محمود شتافت و جدایی آنها به دوستی تبدیل شد. وی همواره از اخلاق والای آقا محمود در تعجب بود.✨ قصص العلما ص147، 146 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
آسمان دلتون نور بارون چراغ خونتون روشن فرداتون قشنگ‌تر از هر روز آسوده بخوابید که خدا مواظب همه چیز هست شبتون منور به نور الهی .:::|