#عفو_و_گذشت_عجیب_اقا_محمود_
✨حاج میرزا مسیح بر اثر سوءتفاهمی آقا محمود، عالم بزرگ و نوه وحید بهبهانی را تکفیر کرد.
مدتی گذشت تا اینکه حاج میرزا مسیح به قصد زیارت آستانه مقدسه حضرت معصومه به قم مشرف شد و در آن شهر در مسجد امام حسن عسکری نماز جماعت می خواند.
از قضا، آقا محمود نیز برای زیارت قبلاً به قم آمده بود هنگامی که متوجه شد میرزا مسیح در مسجد امام اقامه جماعت میکند، در نماز حاضر شد و به میرزا اقتدا کرد. پس از نماز نزدیکان آقا محمود با شگفتی تمام از وی سوال کردند:(( میرزا مسیح شما را تکفیر کرده و شما در نماز جماعت ایشان حاضر می شوید)) وی در پاسخ گفت: مسئله ای رخ نداده، چیزی نیست، منافاتی ندارد که امر بر میرزامشتبه شده باشد و مرا کافر بداند، ولی من وی را عادل بدانم و طبق مبانی فقهی هر دو نفر مطابق نظریه خویش عمل کردهایم مثاب و ماجور هستیم))
وقتی ماجرا به اطلاع حاج میرزا مسیح رسید، شگفت زده به دیدار آقا محمود شتافت و جدایی آنها به دوستی تبدیل شد. وی همواره از اخلاق والای آقا محمود در تعجب بود.✨
قصص العلما ص147، 146
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که اول صبح برات🌺🍃
صبح بخیر بفرسته یعنی
تا چشماش باز شده
یاد تو افتاده🌺🍃
صبحتون به شیرینی
اولین پیامهای صبح بخیری که
براتون فرستادن🌺🍃
بفرمایید صبحانه😋🍳
سلام_امام_زمانم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شـب تـار بـر مـلا خـواهـد شـد
در راه، عـزیـزی ست که با آمدنش
هر قطب نما، قبله نما خواهد شـد
#السلامعلیڪیابقیةاللهفیارضه
اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
سلام_امام_زمانم 💚
هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہے توییم
از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام
🌸 اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌸
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
«
شیخ رجبعلی خیاط(ره) در روایتی
درباره تحـتتأثیـــر قرار گرفتــن از
عــاشــق شدن یڪ جوان میگوید:
در نیمهشبی سردزمستانی در حالی
ڪه بــرف بشدت میبارید و تمــام
ڪوچه و خیــابانها را سفید پوش
ڪرده بود از ابتدای کوچه دیدم که
در انتهــای کوچه کسی سر به دیوار
گذاشته و روی سرش بـرف نشستـہ
است! باخود گفتــم شــاید معتــادی
دورهگرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تڪانی دادم! بلافاصله نگاهم
ڪرد و گفــت چه میڪنی! گفتــم:
جـــوان مثه اینڪه متوجه نیستی!
برف،برف! روی سرت برف نشسته!
ظاهــراً مدتهاست ڪه اینجــایی!
مریــض میشــوی! خــدای ناڪرده
میمیـــری! اینجـــا چه میڪنــی؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده
بود! با ســرش اشـــارهای به روبرو
ڪرد! دیدم او زل زده به پنجـره ی
خــانهای! فهمیـدم عــاشــق شــده!
نشستم و با تمــام وجود گـریستم!
جوان تعجب ڪرد! کنـارم نشست!
گفت تو را چه شده ای پیـرمرد! آیا
تو هم عـاشـق شـدی؟! گفتم قبلاز
اینڪـہ تو را ببینم فڪر میڪردم
عاشقم! [عاشق مهدی فاطمـہ] ولی
اڪنــون ڪـہ تو را دیدم [چگــونه
برای رسیدن به عشقـت از خود بی
خــود شدی] فهمیــدم من عـاشــق
نیستـم و ادعـایـی بیش نبـوده!
مگــر عــاشــق میتــواند لحظـہای
به یاد معشـــوقش نباشد....
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت اللهی که بخاطر نگاه نکردن به نامحرم قدش خمیده شد.
#ایت_الله_میرزا_جواد_اقا_تهرانی_
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#تقوای_حیرت_انگیز_میر_داماد_
#میر_داماد_و_دختر_شاه_عباس_
✨ شب هنگام محمد باقر میرداماد طلبه جوان در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق شد و در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
دختر پرسید :شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد مأموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید، چرا شب به ما اطلاع ندادی؟
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.
شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطایی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید، چگونه توانستی در برابر نفست مقاومت نمایی؟ محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و... علت را پرسید، طلبه گفت :چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان مرا بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیزگاری میرداماد خوشش آمد و دستور داد که دخترش را به عقد میرداماد درآورند. ✨
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#پاک_سازی__نیت_مولی_عبدالله_شوشتری
✨روزی اخوند مولی عبدالله شوشتری به دیدار شیخ بهایی رفت. ساعتی نزد شیخ بود تا انکه بانگ اذان فراز آمد. شیخ بهایی به مولی عبدالله گفت :((همین جا نماز بخوانید تا ما هم به شما اقتدا کنیم و به فیض جماعت برسیم)) وی تاملی کرد و نپذیرفت نماز را در خانه شیخ بخواندبلکه برخاست وبه خانه خویش رفت. از او پرسیدند :چگونه خواهش شیخ را اجابت نکردید و نماز را در خانه ی شیخ نخواندید با این که به خواندن نماز در اول وقت اهتمام دارید؟در پاسخ فرمود:(( قدری در حال خود تامل کردم، دیدم که چنان نیستم که اگر شیخ پشت سر من نماز بخواند فرقی نکند، بلکه در حالم تغیر پیدا می شود. از این رو اجابت نکردم.✨
بیدار گران اقالیم سبعه ص214
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و چهارم ✨
_... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کوره تا #پخته بشه، #محکم بشه...😊😎
وحید گفت:
_زندگی با من خیلی هم سخت نیست ها.😅
لبخند زدم و گفتم:
_هست آقا..😊خیلی سخته...همه تو زندگیشون سختی دارن.سختی زندگی بعضیها بداخلاقی همسرشونه،👉بعضیها بیماری،👉بعضیها بی پولی...👉هرکی یه سختی ای داره تو زندگیش.☺️
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_سختی زندگی ما هم اینه که همسرامون خیلی خونه نیستن.👉😊برای زنی که شوهرشو خیلی دوست نداره یا درحد معمولی دوست داره این سختی خیلی سخت نیست ولی برای امثال من و مریم که عاشق همسرامون هستیم خیلی سخته،خیلی.😌☺️
محمد به مریم نگاه کرد...
منم به وحید نگاه کردم.با ناراحتی نگاهم میکرد.شام آوردن.
بعد از شام محمد گفت:
_زهرا..به نظرت بهترین ویژگی وحید چیه؟😎
بالبخند گفتم:
_صداش،وقتی مداحی میکنه.☺️😍
وحید لبخند زد.محمد با شیطنت گفت:
_و بدترینش؟😉
به محمد گفتم:
_میخوای امشب دعوا راه بندازی ها.😃
محمد لبخند زد.😁گفتم:
_هر صفت خوبی ممکنه معایبی هم داشته باشه.مثلا همین مهربونی و دوست بودن با بچه ها.اصلا نذاشتن امشب ما دو کلمه با هم حرف بزنیم.😅
همه خندیدن.😀😁😃
بالبخند به وحید نگاه کردم و گفتم:
_یا مثلا خوش تیپی.😉
وحید خندید.محمد گفت:
_الان تیپش خوب شده.اگه قبلامیدیدیش که اصلا باهاش ازدواج نمیکردی.😜😆
من و وحید با هم خندیدیم.😂😁محمد یه کم مکث کرد و گفت:
_زهرا تو باعث شدی لباس پوشیدن وحید تغییر کنه؟!!!😟
بالبخند به وحید گفتم:
_محمد رو که میشناسی.امشب بی زهرا میشی.😫😁
وحید به محمد نگاه کرد و گفت:
_هیچ کس حق نداره به خانوم من کمتر از گل بگه.😠😁
محمد با اخم به من نگاه کرد و گفت:
_چجوری بهش گفتی؟😳
وحید بالبخند گفت:
_سه دست لباس شیک به من هدیه داد.😍
محمد به وحید نگاه کرد بعد به من نگاه کرد و گفت:
_راست میگه؟!!😳😠
به وحید گفتم:
_اینجوری میگی فکر میکنه کادو کردم بهت دادم.😫😁
محمد منتظر جواب من بود.بهش گفتم:
_بردمش یه لباس فروشی.سه دست لباس مختلف براش انتخاب کردم.😌دادم بپوشه که ببینه با لباس های دیگه هم میشه خوش تیپ بود..مامان هم
بود.🙈
محمد خیلی جدی نگاهم میکرد.وحید اومد جلوی نگاه محمد و بالبخند بهش گفت:
_چیه؟حرفی داری؟😌😎
محمد گفت:
_الان نه.بعدا به خودش میگم.😒
وحیدگفت:
_حرفی داری جلو من بگو😉
محمد گفت:
_این یه مسأله خواهر برادریه،شما دخالت نکن.😒
وحید لبخند زد و گفت:
_داداش! حالا ما غریبه شدیم.😁
محمد هم لبخند زد و گفت:
_به حساب شما هم بعدا میرسم،داداش.😄
وحید:
_اگه چیزی به زهرا بگی با من طرفی.😠👊😁
محمد:
_مأموریت طولانی میفرستیم؟😜
وحید:
_نخیر.اونکه جایزه ست برات.مرخصی طولانی میفرستمت.😌
من با تعجب گفتم:
_مگه مرخصی یا مأموریت رفتن محمد دست شماست؟😳😧
وحید و محمد مثل کسانی که رازی رو فاش کرده باشن به هم نگاه کردن...😨
به مریم نگاه کردم با تکان سر گفت
_ آره.
با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم:
_یعنی وحید رئیسته؟😳😧
محمد بالبخند گفت:
_متاسفانه.😁
به وحید نگاه کردم.خودشو با رضوان مشغول کرده بود.ترجیح میدادم قبلا خودش بهم میگفت.
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_عزیزم،دوست داری بری سفر؟😌
مریم لبخندی زد و گفت:
_آره،خیلی دلم میخواد.🙁
به وحید و محمد نگاه کردم.با لبخند به هم نگاه میکردن.به مریم گفتم:
_از کی دوست داری بری؟😎
یه کم فکر کرد...
گفت؛...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤قسمتهایی رو که دوست دارید لایک کنید❤
#عبادات_عجیب_شهید_ثالث
✨ در احوال مولی محمد تقی برغانی که در محراب عبادت هنگام سحر در حالی که مشغول خواندن مناجات خمس عشره در سجده بود به دست فرقه بابیه به شهادت رسید، نوشته اند:
عبادت ان چنان بود که از نصف شب تا طلوع صبح صادق به مسجد خود می رفت و به مناجات و ادعیه و تضرع و زاری و تهجد اشتغال داشت و مناجات خمس عشره را از حفظ می خواند و بر این روش و شیوه پسندیده استمرار داشت تا همان شب که شربت شهادت نوشید، مکرر در فصل زمستان دیده می شد که در پشت بام مسجد خود، در حالی که برف به شدت می بارید، در نیمه شب پو ستینی بر دوش و عمامه ای بر سر داشت و مشغول تضرع و مناجات بود و ایستاده دست هارا به سوی اسمان بلند کرده بود تا این که برف، سراسر قامت مبارکش را از سر تا پا سفید پوش می کرد. ✨
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#تکریم_عالمان_راستین
از استاد الکل آیت الله #وحید_بهبهانی پرسیدند:
✨ چگونه به این مقام علمی و عزت وشرف و مقبولیت رسیده ای؟ اقا در جواب نوشت :
من ابدا خود را چیزی نمی دانم و در ردیف علمای موجود به شما نمی آورم. انچه ممکن است مرا به این مقام رسانده باشد این که هیچ گاه از تعظیم و بزرگداشت علما و نام انان را به نیکی بردن خودداری ننمودم، و هیچ وقت اشتغال به تحصیل را تا ان جاکه مقدورم بود ترک نکردم، و همیشه ان را بر تمام کارها مقدم می داشتم.✨
وحید بهبهانی ص136
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙