eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به ارواح مطهر شهدای گمنام 😭😭 شهیدان بر شهادت خنده کردند شهیدان راه حق را زنده کردند به روی لب چنین می گفت لاله شهیدان لاله را شرمنده کردند 🖤🥀 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 🌸صبح را با شکر گذاری، 💫با یک لبخند، 🌸و آرامش خیال، 💫و قلبی سرشار از قدر دانی 🌸از خدای رحمان شروع می‌کنیم.. 💫خدای عزیز و مهربان، 🌸تو را بخاطر همه نعمتهای 💫بیکرانت شکر میکنیم.. الهی به امید تو 🌸🙏 ﷽ سـ⛄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 امروز پنجشنبه ‍ سلام😊✋🍃 براتون روزےپراز نشاط🌷🍃 شادےوخوشبختے آرزو میکنم🙏 امیدوارم آخرهفته روباشادے وآرامش🌷🍃 درکنارخانواده ودوستانتون سپرے كنيد🌷🍃 🌼 🌷🍃 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
: دوست داریم که از آنجا صدایی بیاید... صدایی آشنا؛ صدایی از حلقوم یکی از شماها... صدایی که به انتظارها پایان دهد... پ.ن: همه از خان طومان برگشتند... تو نمی‌خوای بیایی آقا رحیم؟!... 🌷 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می رفت و دور بازوی بریده اش را چنگ می زد😣 و لبش را می گزید. هر چه مُسکن خورده بود بی فایده بود. توی آن گیرودار به من هم امر می کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم😔 بی توجه به حکم جدی اش بلند شدم و لباس پوشیدم و به صالح کمک کردم لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم. هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم. اتومبیل را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان رساندم. توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول مُسکن قوی تزریق کردند شاید دردش آرام شود😔 وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه و صالح را تنها . وقتی پیراهنش را درآورد و جای خالی بازوی بریده اش و زخم های تازه ی بازویش به قلب رنجور و فشرده ام دهان کجی کرد، تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد و دستم را به لبه ی تخت صالح گرفتم.😣 صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند. ــ من که گفتم برو بیرون خانومی😔 ــ نه چیزی نیست صالح جان کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش😢 زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده اش چیزی شبیه به خونآبه می آمد. دلم ریش می شد وقتی آن صحنه را می دیدم...😭 "" بی صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم. چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت اما... نمی دانست بایک دست چگونه باید وضو بگیرد😔😭 سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم. هنوز دوساعت نشده بود که خوابش برده بود. قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. صبحانه را آماده کردم. سعی داشتم در سکوت، خانه رامرتب و تمیز کنم. سلما هم نبود. صحنه ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم می آمد تنم می لرزید. نفهمیدم چه شد که استکان چایی از دستم افتاد و هزار تکه شد😖 صالح سراسیمه از اتاق بیرون آمد و نفس زنان گفت: ــ چی شده؟😨 ــ الهی بمیرم بیدارت کردم؟؟!!😒 ــ اصلا تو چرا از جات بلند شدی؟ می خوای منو سکته بدی؟😡 باز هم صدایش را بلند کرده بود. ــ چیزی نیست صالح جان. برو استراحت کن الان جمعش می کنم. دستم را گرفت و با احتیاط مرا از روی خُرده شیشه ها عبور داد و راهی اتاقم کرد. حرکاتش را با حالتی عصبی انجام می داد. "فایده ای نداره... باید بهش بگم😭" ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
💚🌹 نه اختصاص به خود دارد نه مال و نه ویژه برادران و فرزندانش می‌باشد همه‌ی اینها اگر رضایت بدهند قرآن راضی نخواهد بود چون حرمت زن و به عنوان مطرح است حقی است الهی عصمت زن "حق الله" است زن به عنوان امین حق الله از نظر قرآن مطرح است زن باید این مسئله را درک کند که او تنها مربوط به خود او نیست تا بگوید من از حق خودم صرف نظر کردم حجاب زن مربوط به نیست تا مرد بگوید من راضیم حجاب زن مال خانواده نیست تا اعضای رضایت دهند حجاب زن حقی الهی است. 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💚🌹 ✨وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ‌ ✨وَسَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَكَفَى بِهِ ✨بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِيرًا ﴿۵۸﴾ ✨و بر آن زنده كه نمى‏ ميرد توكل كن ✨و به ستايش او تسبيح گوى و همين ✨بس كه او به گناهان بندگانش آگاه است (۵۸) 📚سوره مبارکه الفرقان ✍آیه ۵۸ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌹💚 ای آنکه در این لحظه درآغوش خدایی تو پرتو نورانی بزم شهدایی ای جوهرۀ ناب وجودت صدف یار سردار! بفرما که چنین خوب چرایی؟! برگشته‌ای آرام اَلا نفس زکیّه! هم راضیه هم مرضیه مهمان رضایی  هر قطعه‌ای از پیکر پاک تو که می‌سوخت می‌شد به ره مادر سادات فدایی مرجان ══ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 امشب هوای کربلا دارد دل من حال و هوایی آشنا دارد دل من شش گوشه ات را تا نبینم بیقرارم اصلا مگر بی تو صفا دارد دل من 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀 🔺در شب جمعه یادی کنیم از مادرمون خانم حضرت فاطمه زهرا ...🔺😭😭 🔹 حداکثری. 👌👌 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💚🌹💚 مرا طلای گنبد تو بی‌قرار می‌کند 🍂کسی مرا به دوش ابرها سوار می‌کند 🌸 خیال می‌کند که دیدن تو قسمتش شده 🍃همین کسی که دارد از خودش فرار می‌کند ☀️السَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضا أَلمُرتَضٰی💚 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💚🌹 عاشقان وقـ🕗ــت نماز اســٺ 💗 اذان میگـــ🔉ــویند یـــارمابنده.نوازاسٺ💗 اذان میگـــ🔉ــویند بچه شیعه زشته وقت اذان گوشی دستش باشه☺️ ✨•°💚 😍👌 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ــ همین حالا دراز بکش.. از جات تکون بخوری بامن طرفی.! 😠☝️ لبه تخت نشستم. ــ گفتم دراز بکش..... 😡 کلافه نگاهش کردم و گفتم: ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.😒✋ لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به اوبگویم😭 در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست😭 ــ نمی خوای حرفتو بزنی؟😠 اشکم سرازیر شده بود😭 و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود. ــ مهدیه جان... 😥خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟😥 خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم.😒🙏 ــ صالح...😢 ــ جونم خانومم؟!😊 ــ اون روز که عمل داشتی...😢 ــ خب😊 ــ اون روز... 😭منم... بیمارستان بودم.😭 همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم.😭 اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا😭 و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم.😭 انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم. ــ خیلی سخت بود صالح جان.😭 تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها...😭 فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. خجالت می کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم😭 می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟😭 کاش می دونستی چی کشیدم صالح😭 دستش را حصار شانه های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام رابوسید و آرام گفت: ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.😭☝️ تاچند روز کم حرف بود و آرام.😣 نگرانش بودم اما می دانستم با و این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد. ــ مهدیه...😒 ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟☺️ ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده...😞 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤