eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 🌱 خوشــــــا بحــــال نهال...♡ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۶۷ پوزخند میزند: اینو میخواستم دوهفتھ پیش بهت بگم! لبم را باحرص روی هم فشار میدهم و میپراند: ازبچگیت دل ادمارو میسوزوندی! ..عقده ای! و بھ طرف در مے دوم . تڪ بوق ڪوتاهے میزند و بعدازینڪھ مے ایستم سرش رااز پنجره بیرون مے آورد و میگوید: مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونے! وبرایم چراغ میزند ❀✿ Sapp.ir/roman_mazhabi یلدا بھ خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعدازجشن پیش سهیل باشد. اوهم بھ ارزویش رسید!.. ساعت از دونیمھ شب گذشتھ .همھ خوابند و من مثل جغد روی تختم نشستھ وبق کرده ام. ڪفش بھ پایم نساختھ.انگشتهایم ورم ڪرده و قرمز شده اند.تشنھ ام!...ازڪباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یڪ تانڪر آب سربڪشم. بنظرم باید یڪ شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یڪ سرش بھ شڪم و سر دیگر منبع بزرگے از اب خنڪ و تڪھ های یخ!..ازطرفے شیرپاڪ ڪن هم درڪیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظارمیکشد. بدون ان باید پوستم را همراه با ارایش بڪنم. ازروی تخت بلند مے شوم و بھ طرف دراتاق مے روم. نگاهم به اینھ مے افتد و دختر لجبازی ڪھ مثل عروسڪ های سرامیڪے ودڪوری درست شده!...شایدهم بقول ان بچه...فرشتھ ی ڪارتونے ڪھ ان موقع پخش شد! ڪے؟!....میخندم و مقابل اینھ چرخ میزنم...یحیے من رادید نھ؟!...بھ خودم نهیب میزنم...چھ فرقے میڪند !؟...جواب خودم رامیدهم...: تاڪھ بسوزه!!..جیزززز.. یڪ چرخ دیگر میزنم و پیش خودم میگویم: عقدمضحڪے بودها!.... همھ چیز تعطیل!...جشنے ڪھ دران نتوانے برقصے، چھ توفیری دارد!! ... خنده ام میگیرد! مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟!فڪرش رابڪن!...و پقے زیر خنده میزنم.جلوی دهانم را میگیرم و ازاتاق بیرون میروم. ڪیفم رااز روی مبل برمیدارم و بھ اشپزخانه میروم. دریخچال راباز مے ڪنم و بطری اب را برمیدارم.پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان بھ دشت سرم نگاه میڪنم ڪھ یڪ موقع ڪسے بیدار نشود! قدمهایم راتندمیڪنم ڪھ یڪدفعه بھ ڪسے میخورم و نفسم را درسینه حبس میڪنم. ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺تقدیم به دوستان زیباتر از گل 🌱ارزو دارم زندگیتون 🌺 پر باشه از اتفاقات خوب 🌱دلتون سرشار بشه 🌺 از شادی اونقدر که 🌱 سرریزش تموم دنیا رو سیراب کنه 🌺روزتون بخیر و شادی 🆔
ࢱ|ڪݪنآ بفدآڪَ یآ زیݩبۜ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨ آرزومھ بشم عڪاس حــࢪم . . 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
⸤ آسانترین جنگ در دنیا جنگ با است 💥💣🌱 ⸣ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۶۸ قدمهایم راتندمیڪنم ڪہ یڪ دفعہ بہ ڪسے میخورم و نفسم را درسینة حبس میڪنم!... بطرے آب را دردستم فشار میدهم. یحیے برمیگردد و بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریڪ روشن راهرو دیدنے است! چشمهای گرد و دهان نیمہ بازش... لبم را مے گزم و داخل اتاقم مے دوم.. ❀✿ دستہ ے ڪولہ پشتے ام را روے شانہ محڪم میگیرم و میگویم: پس ڪے میرسیم!؟... یحیے زیرلب الله اڪبرے میگوید و بہ راهش ادامه میدهد.مسیر سختے را انتخاب ڪرده.ازبس ڪودن است! قراراست یلدا را پاگشا ڪنند، آن هم در کوه!...غر میزنم: خستہ شدما!..مے ایستد و دودستش رابالا مے آورد: اے واے ! میشه دودقیقہ ساڪت شید؟! احتمالا همہ درحال نوشیدن یڪ لیوان لیموناد خنڪ هستند ولے ما... گرچہ مقصر ڪلاس من بود ڪہ یحیے بہ پیروے از حرف عمو بہ دنبالم آمد. آهستہ قدمے دیگربرمیدارم، سنگ زیر پایم سرمیخورد و نفسم بند مے آید.سرجایم خشڪ میشوم و بلند میگویم: روانے! میفتم میمیرم! سرش را تڪان میدهد: مگہ دنیا ازین شانسا داره؟! جامیخورم!...بچہ پررو!.. دندان قروچہ اے میڪنم و باحرص میگویم: خیلے رودارے! بہ فاصلہ ے یڪ قدم ازمن بااحتیاط جلو میرود.دوست دارم از دره پرتش ڪنم تا اثرے از روے مبارڪش باقے نماند. ڪلاه آفتابے اش را برمیدارد و درمشت مچالہ اش میڪند. افتاب چشم راڪور میڪند! رفتارش واقعا عجیب است...چطور میتواند دربرابر من اینقدر مقاوم باشد؟! چہ چیزے بة او قدرت میدهد تا نگاهم نڪند... نسبت بہ من بے تفاوت باشد! گیج بہ پس گردنش خیره میشوم. Sapp.ir/roman_mazhabi افتاب سوختہ شده.همان لحظہ زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محڪم میگیرم...صداے جیغم در فضا پخش میشود...شوڪہ برمیگردد و بہ چشمانم خیره میشود.آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایے میزنم. گره ابروهایش باز مے شود و میگوید: الحمداللہ...نیفتادین!...و بعد چشمانش را میبندد: میشہ حالا دستمو ول ڪنید!.. دستش را رها میڪنم و دوباره لبخند میزنم... ڪلاهش را به طرفم میگیرد و میگوید: لبہ ے اینو محڪم بگیرید...منم یطرف دیگشو میگیرم... باتعجب نگاهش میڪنم. این بشر دیوانہ است! ❀✿ بہ نرمے و بایڪ خیز روے زمین میشینم و بہ مقابل خیره میشوم. دره اے وسیع و رنگارنگ...عجیب است پاییز!...زانوهایم رادرشڪم جمع میڪنم و دستانم را دورش حلقہ میڪنم. تاڪجا باید پیش بروم... خودم را ڪوچڪ ڪنم!... مقابلش ظاهرشوم...و طورے رفتار ڪنم ڪہ گویے فقیر نگاهش هستم! درڪے ندارم...مگر او مرد نیست!...نیازنمیفهمد؟! بہ جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نڪند دختراست!...میخندم..ڪوتاه و تلخ!... چرا عمق نگاهش با محمدمهدے فرق دارد....چہ چیزے پایبند نگهش میدارد...پایبند بہ عقاید احمقانہ اش!....احمقانہ!... واقعا احمق است یا... هوفی میڪنم و چشمانم را میبندم... یعنے ڪارهایش تظاهر نیست؟!..تابہ حال دل بہ ڪسے نباختة....مگر میشود بااین ظاهر و موقعیت باڪسے نپریده باشد! تلفن همراهم زنگ میخورد.بابےحوصلگے بہ صفحہ اش خیره میشوم..." Arad"...بی اختیار ایشے میگویم و تماس را رد میڪنم. نمیتوانم تعریفے از جایگاهش داشتہ باشم...برادر..دوست پسر....دوست..نمیدانم!. ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۶۹ فقط....دردهایم را خوب میشنود و دلدارے ام میدهد. گاهے رویم حساس میشود...من تعریفش میڪنم دوست اجتماعی! خیلے ها دارند...نیمے از دانشگاه را ڪہ همین ارتباطات اجتماعے تشڪیل داده. گاها با او بہ خرید و سینماهم مے روم. اگر ازمن بپرسند دوستش دارے ... جوابے پیدا نمیڪنم!...مگر میشود یڪ دوست را دوست نداشت؟!...تلفنم را دردستم میفشارم و بہ پشت سر نگاه میڪنم.یحیے روے تختہ سنگ بزرگے نشستہ و بہ اسمان نگاه میڪند.سرم را بالا میگیرم... : ڪاش مے فهمیدم چہ درسردارد! ❀✿ قاشقم را پراز سوپ میڪنم و دوباره درڪاسہ برمیگردانم.زیرچشمے یحیے را دید میزنم. آرامشش ڪفرم را در مے آورد یڪ تڪہ نان دردهانم میگذارم و باحرص مے جوم. ڪارهایش بہ تمام نقشه هایم گند زده. Sapp.ir/roman_mazhabi یلدا زیرگوش سهیل چیزے میگوید و هردو آرام میخندند. سینا بہ رفتار سهیل پوزخند مے زند.سارااما هرزگاهے نگاهے بہ یحیے میندازد و لبش را گاز میگیرد.الحمداللہ همہ یڪ جور درگیرند! نامزدے هم چیز مزخرفے است ها!.. باید خالہ بازے راه بیندازے و هروعده غذایت را درخانہ ے یڪے صرف ڪنے! یڪ قاشق ازسوپ را دردهانم میگذارم و طعم ملسش را مزه میڪنم.اذر دودستش را روے میز میگذارد و گلویش راصاف میڪند. نگاه ها بہ سمتش سرمیخورند.لبخند بزرگے لبان نازڪ و گلبهے اش را زیبامیڪند. _ خب.... یہ موضوعے هست ڪہ فڪر ڪنم این فضا میطلبہ ڪہ گفتہ شہ!...منوجوادجان راجبش صحبت ڪردیم و... امیدوارم این تصمیم رو بہ فال نیڪ بگیریم....دراصل این مهمونے هم بخاطر یلدا م سهیل جان بوده و هم... مڪث میڪند.قاشقم را درظرفم میگذارم و چشمانم را تنگ میڪنم. وهم بخاطر یحیـے تنها پسرم... یحیـے یڪ تااز ابروهایش را بالا میدهد و باتعجب به اذر خیره میشود. _ ما چیزی جز خوبے از خانواده تون ندیدیم ..... و خیلے خوشحالیم ڪھ سهیل عضوی از ماشده...حالا...اگر اجازه بدید...دوست دارم سارا هم دخترمابشھ.. گیج بھ یحیے نگاه میڪنم. بھ پشتے صندلے اش تکیھ میزند و دست بھ سینھ بھ سقف نگاه میڪند.خودش خبرداشت؟!.. سهیلا چشمان سرمه ڪشیده اش برق میزند و جواب میدهد: خیلے غیرمنتظره بود. ارایش نسبے اش را تنها من میبینم.رویش را ڪیپ گرفتھ تااز دید یحیے و عمو دور باشد. عمو با لبخند میپراند: بلھ بابت این موضوع هم عذرمیخوایم... اما...فڪر ڪنم حرف خانوم واضح بود...اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری ڪنیم؟! یحیے ازجا بلند میشود و ببخشید میگوید.لبخند آذر وامیرود و میپرسد: عزیزم ڪجا میری؟! _ ممنون بابت غذا....سیرشدم! سرش را پایین میندازد و بھ اتاقش میرود....عمو میخندد: خجالتیھ دیگھ . حاج حمید هم میگوید: حیاس عزیزمن. حیا داره پسرمون! ڪاملا مشخص است ڪھ ڪیفش ڪوڪ شده!.. ازدخترمن هم برای یحیے خواستگاری میشد، پرواز میڪردم!...سهیلا باڪمے من و من میگوید: ...باوجود یڪدفعھ ای بودن مطلب.راستش ماهم بدمون نمیاد یحیے...متوجهید ڪھ!؟ اذر_ بلھ بلھ.... سهیلا_ خب فڪر ڪنم سارا هم باید حداقل یھ نظر ڪوتاه بده! لبهایم را باحرص روی هم فشار میدهم و بھ لبخند ڪزایـے سارا زل میزنم سرش راپایین میندازد و میگوید: خب....راستش... چے بگم؟! عمو_ هیچے نگو دخترم!...سڪوت علامت رضاست! ❀✿ همان شب درخانھ یحیـے با موضوع خواستگاری مخالفت ڪرد و بحث بینشان بالاگرفت. نمیدانم چرا دل من هم خنڪ شد..تصور حضور سارا ڪناریحیـے ازارم میداد.. ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌼 زود بــــرگرد مسیحاۍ همــہ...♡ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙