eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۹۷ درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صورتم خیره میشود.یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. سرم راڪج و سلام میڪنم. بہ اغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم پدر_ عزیزم.خوش اومدے.... _ مرسے! سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند... _ عمو میگفت حسابے عوض شدے!! من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....جو گرفتہ بودت! وبعد میخندد... سرم راپایین میندازم.خوشحالم ڪہ راضے است!.... چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے اید. ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!... باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!.. برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!! تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم ازاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند _ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ... شام حاضرشہ خبرت میڪنم! سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم. هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند _ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟! لبم را میگزم.. _ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!.. ازطرف.... یلدا و یحیے است! _ باشہ!...دستشون درد نڪنہ! بدون معطلے ار پلہ ها بالا میروم. دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!! دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...همہ چیز مرتب است...بوے تمیزے میدهد! هیچ چیز تغییر نڪرده...عجیب است! مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده. چادر و روسرے ام را درمے اورم و روے تخت میندازم. باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم.... ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم... دهانم باز میماند و بغض میڪنم.مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم! دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم... از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم! هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!... دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم... ❀✿ روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم... روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود... یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!... و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام! هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! .... گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند مِ امد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد ❀✿ Sapp.ir/roman_mazhabi دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم. _ جان دلم؟ یلدا_ سلام دختر. چطورے؟! _ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر. یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم! بغض بہ صدایش میدود! یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد _ یلدا؟! چے شده؟! بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد _ رفت...همین الان...رفت! _ ڪے؟!...ڪے رفت؟ گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است! اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت! این ممڪن نیست... اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده... _ یحیے... داداشم رفت... بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم.... _ محیا؟...چرا ساڪت شدے! یچیزے بگو تا دق نڪردم. یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد! _ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده! _ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے... و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند... _ میفهمم....سختہ! اذر خوبہ؟! عموچے؟ _ مامان؟!...هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ... ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۹۸ _ نچ!..توجاے گریہ باید هواشو داشتہ باشے...یمدت بگذره ڪنار میاید! خودت میگفتے یحیے بچہ موندن نیست! _ غلط ڪردم گفتم! دستے دستے فرستادیمش لب خط!! میگفت شاید چهل روز طول بڪشہ... شایدم دوماه! _ دوماه؟؟ _ اره!... نمیگہ دق مرگ میشیم! بے اراده زیرلب میگویم: دوماه....چقدر طولانے! _ چے گفتے؟ _ هیچے! _ محیا ! خیلي مسخره اے. زنگ زدم ارومم ڪنے! خودت عین ننہ مرده ها شدے! _ البتہ دور ازجون! _ اره! ببخشید...دور ازجون!محیا وقتے داشت میرفت ڪلے بہ خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسے! میگفت قدم اول حل شد!...ایشالا تهشم حل ڪنن! بغضم را فرو میبرم...دیگر نمیخواهم چیزے بشنوم _ ببین ابجے...مامانم صدام میزنہ!...باید ...ب...برم... دروغ گفتم! میدانم....اما چاره چیست؟!.اینڪہ یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگے پر شود!! _ اخ شرمنده!برو!..دعاڪن تروخدا!..فعلا قربونت برم. _ خداحافظ بے معطلے تلفن را قطع و روے میز پرتش میڪنم. سرم را بین دودست میگیرم.... جلوے چشمانم مے ایی... حتم دارم لباس رزم بہ تنت مے اید!... لبخند تلخے میزنم و بامچ دست اشڪم راپاڪ میڪنم...درد دارد ها!دوست داشتن را میگویم! ❀✿ ظرفهارا در ڪابینت مے چینم و درافڪارم دست و پا میزنم...جمعہ ے دلگیرے است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگے همینطور بود! ساعتها ڪند میگذرد.اصلاگویے عقربہ ها نمے چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار ڪردم. ویار عشق!!مادرم باصندل هاے شیڪ و سرخابے اش پشت سرم رژه مے رود و ظرفها را ڪنار دستم میگذارد. اهے میڪشد و یڪ دفعہ میپراند: یحیے خیلے ماهہ!سوریہ ماه مے خواهد... بچہ هاے بے شیلہ پیلہ، خوب ڪسے رفت. رفت؟! سرم تیر میڪشد.انقدر نگویید رفت رفت!نرفتہ بمیرد ڪہ! اه! لبم را گاز میگیرم..دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محڪم بود؟!... چانہ ام میلرزد.سردم شده!... لعنتے!دستم بہ یڪ پیش دستے میخورد و روے زمین مے افتد.صداے خرد شدنش درفضا مے پیچد... مادرم دستش را روےسینہ ام میگذارد و ارام بہ عقب هلم میدهد.. _ حواست ڪجاست بچہ؟!برو عقب پات زخم نشہ! یڪ قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقے نمے افتد!با یڪ چسب زخم دوا میشود.دوست داشتن چہ؟! دوا ندارد.یڪ قدم دیگر عقب میروم، ڪف پایم یڪ دفعہ میسوزد... ابروهایم درهم میرود ، پاے راستم را بالا مے گیرم... قطرات شفاف و براق روے زمین میچڪد.. زخم شد! حرڪت نمیئنم و بہ قطراتے ڪہ پے درے روے هم سر میخورند خیره میشوم... صداے مادرم را دیگر نمیشنوم.... فقط سایہ اش را میبنم ڪہ دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانہ هایم را میگیرد و ڪمڪ میڪند روے صندلے پشت میز بشینم...ڪف پایم را نگاه میڪند...گنگ میشنوم _ شیشہ رفتہ تو پات!...باید درش بیارم!... بغض میڪنم...از شیشہ؟!...نہ!...نمیدانم... با قیچے ابرو شیشہ را بیرون میڪشد... هین ڪشیده و ارامے میگویم و پایم را جمع میڪنم. زیرپایم پارچہ میگیرد و دورش را با باند میبندد... میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!. زمین را طے میڪشد...قطرات خون پخش میشوند...رگہ هاے رنگے رو بہ شفافیت میروند و میمیرند!... دستم را میگیرد و تاڪید میڪند پایم راروے زمین نگذارم!... شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم!...لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم... ڪاش رابطہ ام را بامادرم طورے میساختم ڪہ میشد مثل یڪ دوست بہ او از احساسم بگویم..هیچ ڪس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ے خدا! بہ پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارڪ مے افتم. چقدر نزدیڪ بہ من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبے و ڪلافہ مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندڪجے میزنم و بہ مادرم نگاه میڪنم. زمین اشپزخانہ را جارو میزند.تڪہ هاے شیشہ زیر نور برق میزنند. صداے ڪشیده شدنشان روے سرامیڪ سوهان روحم میشود.. چشمانم را میبندم و سعے میڪنم بہ صدایشان بے توجہ باشم...همان لحظہ صداے زنگ خانہ بلند میشود. پدراست! از سرڪار برگشتہ. مادرم همچنان با جارو برقے مشغول است...حتما نشنیده!.. دستم راروے دستہ ے مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لے لے ڪنان سمت ایفون مے روم... بین راه خستہ میشوم و چندلحظہ مڪث میڪنم...دوباره صداے زنگ بلند میشود. با بے حوصلگے دوباره راه مے افتم...نفس نفس زنان گوشے ایفون را برمیدارم و میپرسم:بلہ؟! درصفحہ نمایش اش ڪسے را نشان نمیدهد. _ بفرمایید؟!!... بابا شمایے؟! جوابے نمے شنوم... عصبے میگویم: لطفا مزاحم نشید! گوشے را میگذارم. بہ هربدبختي ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد. هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟!! زبون ندارید؟!! صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم... ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۹۹ گوشے را میگذارم. بہ هربدبختے ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد... هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟؟؟!! زبون ندارید؟!! صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم.... قلبم ازجا ڪنده میشود!... حتم دارم توهم زده ام!!...با سرانگشتانم عرق پشت لبم را میگیرم...اب دهانم را قورت میدهم...باید دوباره حرف بزند!... دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم ڪنترل ڪنم: _ ش... شما؟ جوابے نمیدهد...دستم را مشت میڪنم _ پرسیدم ...شما!!؟ _ دست فروشم! چندبارے پلڪ میزنم و مشتم را بہ دیوار میڪوبم... چقدر صدایش اشناست!.. _ ببخشید اقا... ولے ما گل.. نمیخوایم... بغضم را قورت میدهم. دیوانہ شده ام!یحیے عقلم را بہ تاراج برده است!! بہ گمانم همہ عالم اوست!!و او همہ ے عالم من!... گوشے رااز ڪنار صورتم عقب میبرم ڪہ یڪ دفعہ او در صفحہ ے نمایش ظاهر میشود.. مثل لڪنت زبان گرفتہ ها... زمزمہ میڪنم: ی...ی...یح...یحیے ! لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را ڪوتاه ڪرده و دور گردنش چفیہ مشڪے را بہ حالتے خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانہ بہ ببعد دستہ اے بزرگ از گل هاے رز دیده میشود!... گیج بہ پشت سرم نگاه میڪنم...صداے جارو برقے قطع میشود... _ محیا!!!؟؟...دخترمگہ نگفتم بشین سرجات!!... اگر خون ریزیت زیاد شہ...همه جامو نجس میڪنے بچہ... دهانم راچندبار باز و بسته میڪنم...اما هیچ صدایے بیرون نمے اید...اشڪها بہ پهناےصورتم میلغزند و پایین مے آیند.. بادست بہ صفحہ ےنمایش اشاره میڪنم و دوباره براے صدا زدن مادرم تقلا میڪنم... نفسم بند امده!! _ محیا؟...محیا.. Sapp.ir/roman_mazhabi صداے مادرم هرلحظہ نزدیڪ تر میشود... بہ سمت راه پلہ میرود ڪہ بزور و باصدایے خفہ صدایش میڪنم: ماما... برمیگردد و با دیدن من و گوشے درون دستم بہ سمتم مے اید _ چے شده؟... چرارنگ بہ صورت ندارے! موهاے سشوار شده و ڪوتاهش را با شانہ ے ڪوچڪ و دندانہ بلندش عقب میدهد و بہ صفحہ ے نمایش نگاه میڪند _ این ڪیه؟... چقدم اشناست... چشمهایش را تنگ میڪند _ اوا!! یحیے است؟!... مگہ نرفتہ بود سوریہ؟!... چرا خشڪت زده!! درو وا ڪن براش گوشے رااز دستم میقاپد و بہ یحیے میگوید: سلام پسرم! خوش اومدے...! و بافشار دادن دڪمہ ے گرد و ڪوچڪ دررا برایش باز میڪند. بہ سرعت گوشے را سرجایش میگذارد و شانہ هایم را میگیرد... _ بدو برو یچیزے بپوش!... چرا آبغوره گرفتے مادر!! بدو برو بالا... گیج سرتڪان میدهم و لے لے ڪنان سمت راه پلہ میروم ڪہ دوباره صدایش بلند میشود؛ الان وقت چلاق شدن بود اخہ؟ اهمیتے نمیدهم... دست و پاهایم سر شده... بہ پلہ ها نگاه میڪنم... انگار حسابے ڪش امده...فڪر میڪنم...هیچوقت بہ اتاقم نمیرسم! درڪمدم را باز میڪنم و بہ طبقات پر از لباس و ساڪ هاے رنگے تڪیہ میدهم...لبم را محڪم گاز میگیرم و بہ موهایم چنگ میزنم... چرااینجاست! چرا باگل... یلدا خبرنداشت؟ یعنے نگفتہ ڪہ بہ اینجا مے آید؟!!..سرم را بالا میگیرم و بہ پیراهن هاے گل دار و راه راه و خال خالے ام چشم میدوزم... ڪدام را بپوشم!!... مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده!!... اما... اما و زهرمار! دست میندازم و یڪے از پیراهن هاے گلدار با زمینہ سفید را برمیدارم. سریع تنم میڪنم...موهایم را با گیره بالاے سرم جمع میڪنم. شال سفیدم را هم روے سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم... چادر رنگے ام را برمیدارم و لے لے ڪنان جلوے آینہ میروم..دقیق سرم میڪنم و یڪبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریہ ڪرده ام!! ڪمے ڪرم سفید ڪننده بہ صورتم میزنم و بہ سختے از اتاق بیرون میروم. بالاے پلہ ها مے ایستم و گوشم را تیز میڪنم _ چہ بے خبر اومدے! البتہ قدمت سر چشم... ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۱۰۰ _ شرمنده! امر مهمے بود... _ ان شاءاللہ خیره! بہ اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایے... تعجب ڪرد و گفت سریع خودشو میرسونہ. _ لطف ڪردید... فقط ڪاش بهشون میگفتید چیزے بہ بابا اینا نگن! _ مگہ بهشون نگفتے؟! _ نہ! سڪوت بہ میان میدود... پلہ هارا پشت سر میگذارم.حتم دارم مادرم مثل من شوڪہ شده . بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم نفس عمیق میڪشم و نالہ میڪنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین میندازم و جلو میروم... بازهم رایحہ ے دلنشین عطرش! ازاستشمامش لذت میبرم.. زیرچشمے نگاهش میڪنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام میڪند _ سلام... _ سلام خوش اومدے! _ ممنون! مزاحم شدم... _ نہ!..این چہ حرفیہ... لنگ لنگ ڪنان بہ طرف مبل روبہ رویش میروم و خودم را تقریبا رویش میندازم... _ خدابد نده!.. حالتون خوبہ؟؟ نگرانے صدایش قابل لمس است... _ بلہ! چیزے نیست... _ اخہ نمیتونید درست راه برید... مادرم با سینے چاے بین حرف میپرد و بہ یحیے تعارف میڪند.چهره اش درهالہ اے بین گنگ و ناراحتے فرو رفتہ! ... هردو مشتاقیم بدانیم ڪہ چرا امده!!.. یحیے یڪ فنجان برمیدارد و لبخند میزند... مادرم روے مبل ڪنارش اش مے نشیند و رو میگیرد... یحیے_ نگفتید پاتون چے شده!؟ مادرم پیش دستی میڪند _ حواسش پرتہ دیگہ... ظرف ازدستش افتاد و یہ تیڪش رفت تو پاش! Sapp.ir/roman_mazhabi ابروهاے یحیے ناخودآگاه درهم مے رود... انگار دردش گرفت! _ حواسشون ڪجا بوده! _ چہ میدونم ... چندوقتہ اینجوریہ!! یحیے بامهربانے نگاه معنا دارے بہ پایم میڪند... باخجالت پایم را پشت پایہ مبل قایم میڪنم... _ خب... چے شده بااین لباسااومدے؟!! بهمون خبر دادن دارے میرے سوریہ! نڪنہ جاش عوض شده... بہ گمانش شوخے ڪرد!! گویے تازه متوجہ لباسش شده باشم... پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامے بہ مهمانے امده!!... باتعحب بہ سرتاپایش نگاه میڪنم... چقدر بہ او مے آید!! نمیدانم او براے این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده!!! انگشتر عقیق و شرف الشمسش چشم را خیره میڪنند. رنگ ریشش ڪمے روشن شده... انگار حنا گذاشته!! _ دارم میرم... ولے قبلش باید اینجا میومدم.... _ باید؟...خیره! _ ان شاءالله همینطوره! ازجوابش جا میخوریم... _ خانواده خوبن؟..خودت چے؟ _ الحمدالله..همہ خوبن!البته ڪمے دلگیرن... چون فڪر میڪنن رفتنم؛ برگشت نداره... _ خدا نڪنہ! ... میرے و سالم برمیگردے...حق دارن! سختہ دیگہ _ بلہ!... عموحالش خوبہ؟... خودشما چے؟ _ منم خوبم... عموتم خوبہ...راستش ازوقتے محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر شدیم! یڪ لحظہ نگاهمان درهم گره میخورد... سرم را پایین میندازم... نگاه مستقیمش بند دلم را پاره میڪند..همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود.همه ازجا بلند میشویم...یحیے جلو میرود و با پدرم روبوسے میڪند.باهم گرم میگیرند و شانہ بہ شانہ بہ سمت مبل دونفره مے ایند و بالبخند مے نشینند... پدرم دستش را روے پاے یحیے میگذارد _ خانوم ڪہ زنگ زدن،خودمو سریع رسوندم!! ... اول ترسیدم و نگران شدم! ولے حالا ڪہ لبخندت رو میبینم... دلم اروم شده!... بهرحال خیلے خوش اومدے! _ ممنون! شرمنده باعث نگرانے شدم.. _ دشمنت پسر!! پسر ڪہ نہ...مرد!! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشالا یحیے نگاهم میڪند و جواب میدهد: لطف دارید!... نمیدانم چرا نگاه ڪردنش تمامے ندارد... ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۱۰۱ پدرم_ خب چےشده راتو ڪج ڪردے اومدے پیش ما؟ یحیے لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد مادرم بہ طور مشڪوڪے نگاهش میڪند پدرم _ چرا ساڪت شدے؟ میخواے نگرانم ڪنے؟ یحیے سرش را بالا میگیرد و آهستہ جواب میدهد: نہ! ... نمیدونم چطور بگم... _ راحت!! _ راستش...راستش شما مثل پدر منید... و خیلے برام زحمت ڪشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخے نباشہ... پدرم نگاه عاقل اندر سفیهے بہ سرتا پاے یحیے میڪند بدنم گر میگیرد...چرا حرفش را نمیزند!ازنگرانے و ڪنجڪاوے مردم... _ راستش... بااینڪہ نگاهم بہ شما..همیشه پدرانہ بوده...ولے...ولے... بہ چشمانم زل میزند.. نگاه خستہ و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد! _ ولے نتونستم بہ محیا بہ دید خواهرم نگاه ڪنم‌‌.. همہ خشڪ میشویم..بیش از همہ من در صندلے ام فرو میروم!!! تپش قلبم روبہ ڪندے میرود و نبضم ضعیف میشود... یحیے انگشت سبابہ اش را در یقہ اش فرو میڪند و بہ ڪمڪ شصتش دڪمہ ے اول را باز میڪند پیشانے اش از عرق برق میزند... _ من میدونم این حرڪتم در شان شما و دخترتون نیست... ولے... اومدم محیا رو ازتون خواستگارے ڪنم... انگار اب سرد روے سرم خالے میشود... باچشمانے گرد و دهان باز بہ صورتش زل میزنم... بے اراده بہ سمت جلو خم میشوم و نفسم را درسینہ حبس میڪنم... درست شنیدم؟ یااز بدحالے مزخرف میشنوم...مادرم دست ڪمے ازمن ندارد...ولے پدرم خونسرد بہ یحیے نگاه میڪند پدرم_ بدون اطلاع خانواده اومدے خواستگارے؟ یحیے_ راستش... قبل ازینڪارقضیہ رو مطرح ڪردم... _ خب؟ _ حقیقت اینڪہ مخالفت ڪردن... _ چرا؟ یحیے سڪوت میڪند _ پرسیدم چرا؟ _ مادرم... بخاطر چیزے ڪہ دیده بود...از ...اوایل اومدن محیا... مخالفت ڪرد....پدرم هم.. _ یعنے بخاطر ظاهر محیا گفتن نہ؟ _ فڪر میڪنن این حالتا زودگذره... و چون موارد زیادے رو برام پیگیر بودن..الان...خیلے حرف زدم...تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و...بگم... _ پس پدر و مادر مخالفن...بہ هر دلیلے!! _ بلہ... حس میڪنم بغض ڪرده! _..نمیدونم...هرچے ڪہ صلاح میدونید... Sapp.ir/roman_mazhabi _ برو با پدر و مادرت بیا.... یحیے سرش را بالا میگیرد و باناراحتے بہ چشمان پدرم زل میزند... ازاتفاق پیش رویم بے اراده و ارام اشڪ میریزم... باورم نمیشود...من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا بہ من بفهماند... یڪ اتفاق گاهے تا دم افتادن جلو مے اید ولے ممڪن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد... یحیے_ اونا نمیان... لطفا... _ همینڪہ گفتم... پسر... تو خیلے خوبے و من از صمیم قلب دوست دارم...ولے توے این مسئلہ اجازه خانواده شرطہ... اینم بدون قبل از تو... برادرم رو دوست دارم.. بہ حرفے ڪہ راجب محیا زده احترام میزارم!... صاحب اختیار بچشہ... _ یعنے حتے نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟ پدرم بہ صورتم نگاه میڪند: نظر تو چیہ؟ چیزے نمیگویم . یحیے باخواهش نگاهم میڪند... یعنے باید بگویم ڪہ دوستش دارم و الان میخواهم پرواز ڪنم... از خوشحالے؟..نمیدانم...ڪاش میشست ساعتها بشیند و همینطور عجیب و گرم نگاهم ڪند...پدرم تڪرارمیڪند: حرفے ندارے؟... نمیتوانم حرفے بزنم... تازمانے ڪہ پدرم با خانواده ے یحیے مخالفند..نظر دادن من... بے فایده است! گرچہ نمیتوانم خوب فڪر ڪنم... نیاز بہ ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام!!...یحیے از جا بلند میشود و میگوید: فڪر ڪنم... حق باشماست... گرچہ دوست داشتم... با محیا خانوم یڪم صحبت ڪنم... پدرم ازجا بلند میشود..مادرم هنوز با چشمهاے گرد بہ گلهاے فرش زل زده... _ اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید... دوست داشتم اشتیاقم را فریاد ڪنم! یحیے باصدایے گرفتہ و دلخور جواب میدهد: نہ!...من با پدر و مادرم برمیگردم... البتہ هنوز معلوم نیست چقد طول میڪشه تا برگردم پدرم با لبخند بہ شانہ اش میزند: خب اینم مشڪل بعدے! پسر تو خوشحالیا!...دارے میرے جنگ..بعداومدے خواستگارے؟ یحیے لبخند تلخے میزند و براے بار آخر نگاهم میڪند... دلم را با نگاهش میڪَند و درجیبش میگذارد... شاید علت تمام دلشوره هاے بعداز رفتنش همین بود!! . حالا میفهمم همانے ڪہ یحیے از ماندنش میترسید من بودم. دلم ڪمے ترس مے خواهد... ❀✿ ❀✿ بلاخره خواستگارے ڪرد ؛ ولے... بعدش چے میشھ ؟ ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۱۰۲ خبرهای خوبے نمیشنوم.از مرز جنگے و جایـے ڪھ تودران نفس میزنے. شایدهم من حساس شده ام.هرروز خبراوردن پیڪریڪ مدافع دلم رااشوب میڪند.پدرم بعدازرفتنت دیگرحرفے ازخواستگاری به میان نیاورد.مادرم ولے دلخوربود و میگفت یحیےرااز دست داده ام! یلدا هرچندشب یڪبار تماس میگرفت و دقایقے اشڪ میریخت.دعای هرروزش سلامتے یحیے بود.من اما نمیدانستم باید منتظرش بمانم یانه.اگربرگردد چھ اتفاقےمی افتد. قریب بھ سے روز نبود.اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم.دلتنگے اش غیرقابل وصف بود. ڪمے بعد خبر پیچید ڪھ اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی ڪشته داده ایم.همین جملھ خانواده هارا بھ تڪاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیے جز ان ڪشتھ ها باشد. تا یڪ هفتھ بے خبرماندیم.تاانڪھ تماس ناگهانے و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند.چیزی عوض نشد! جزآنڪھ بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.دران لبخند دلگیر هنگام خداحافظے ات ، دران صدای گرفتھ ی مردانه ات . تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را بھ جوش میندازد.گر میگیرم و رگھ های نازک سرخ و بنفش گونھ هایم را میپوشانند. مرا ڪرده است. ❀✿ صدای جیغ یلدا درگوشم میپیچد _ باورم نمیشد وقتے یحیے اینجوری میگفت!حالا چرا ساڪت شدی عروس خانوم!؟ من من ڪنان جواب میدهم _ عروس.....توخوشالے؟ _ ازاولش راضی بودم!. مامان یڪم سخت گرفت، ڪھ اونم با سماجت یحیے حل شد. قلبم تا دم گلویم بالا می اید.پسرڪ استثنایـے من دیوانھ هم هست! _ یلدا...یبار..یباردیگھ میگے!؟ _ اوووو...چھ صداش میلرزه!راستش من خودم یڪم اولش تعجب ڪردم ولے خیلے خوشحال شدم... _ نھ ..اینڪھ پسرعمو چیڪارڪرده؟ Sapp.ir/roman_mazhabi _ هیچے دیگھ بقول بابا سو استفاده!! توی وخیمے اوضاع اونور...بزور تماس گرفت.مامانمم ڪھ این ور خط هے غش و ضعف، یحیے ام شرط گذاشت برای برگشتش. اول مامانم قبول نڪرد ولے یحیے گفت پس منتظر خبرباشید .... و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد _ البتھ توی تماس بعدیش بمن گفت ڪھ ازاول قرار بود برگرده.ینی گروهشو یمدت برمیگردونن ،ولے خب ازین فرصت استفاده و وانمود ڪرد ڪھ قراربود بمونه.دروغم نگفتھ !فقط خوشگل مامان اینارو راضی ڪرد... تلفن رادودستے میگیرم مبادا ڪھ بیفتد.ازشدت هیجان بغض تا پشت پلڪهایم میدود. چشمهایم را میبندم. نباید گریه ڪنم.باید خدارا هزارمرتبه شڪر بگویم!!... _ الو..الو؟ _ ج...جانم؟ _ چھ عروس ما خجالتے شده _ باورم نشد اولش....ینے...فڪر ڪردم چرت میگے.. _ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچھ . و بازمیخندد...چقدر جدی گرفتھ! هنوز ڪھ چیزی معلوم نیست _ محیا مامان عصری زنگ میزنھ و اجازه رو رسمی میگیره.من بهت چیزی نگفتما!ولے خودتو برای سھ روز دیگھ اماده ڪن. دیگر چیزی نمیشنوم. سھ روز دیگر...سھ روز...یعنے چندساعت...چنددقیقھ... تومے ایی؟...یعنے..چطور شد..بھ قاب روی دیوار خیره میشوم.ڪارخودش است! را میگویم. ❀✿ چادرم را ڪمے جلو میڪشم و از پشت پارچھ ی نازڪ و سفیدش بھ چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیے نگاه میڪنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود... دستهایم را چنان محڪم مشت ڪرده ام ڪھ ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند.اب دهانم را بسختے فرو میبرم و منتظر میمانم.اواما تنها نگاه ارامش را بھ چشمانم دوختھ .نگاهے بھ شیرینے عسل ؛ دلچسب و گرم.بھ سڪوتش عاشقانھ گوش میدهم.پیشانے و روی بینے اش افتاب سوختھ شده.پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگے پوستش را بیشتر بھ رخ میڪشد. ڪتش را روی پا جابھ جا میڪند و میپرسد: خب جوابتون چیھ؟ ازسوالش جا میخورم.ازوقتے بھ اتاقم امده.یڪ ڪلمھ هم حرف نزدیم... لبخندجمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم _ سوالے نداری؟ _ چرا!...تنهاسوالم شرایطمھ.اینڪھ ازین ببعد میرم و میام!همیشھ نیستم.بودنم نصف نصفھ.. _ نھ مشکلی ندارم! _ خیلے خب!! حالا جوابتون چیھ؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. ڪودڪانھ منتظر است تا اقرار ڪنم؛ بھ دوست داشتنش! ڪاش میشد بگویم چندوقتے میشود دلم یک بلھ بھ تو بدهکاراست. بھ محجوب و عجیب بودنت.لبم رابھ دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم. ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۱۰۳ _ شاید بخواے بپرسید چے شد یڪ دفعہ شمارو انتخاب ڪردم..؟ هوم؟ این یڪے از مسائلے بود ڪہ ذهنم را در دست میفشرد _ بلہ!... _ یڪ دفعہ نبود!...ازوقتے نہ سالتون شد!...چادرسرڪردید و باقد و قواره ڪوچیڪ روگرفتید!! یادتونہ؟.. چادر میپوشیدید ولے لاڪ قرمز هم میزدید! میخندم...خوب یادم است... انروز دیگر دعوایمان نشد.... پدرم میگفت دیگر نمیتوانم باپسرها بازی ڪنم... حتم دارم اگر بہ سن تڪلیف نرسیده بودم، ان روز بایحیے دعوامیڪردم!! سر لاڪ براق و خوشرنگم. Sapp.ir/roman_mazhabi _ یادمہ! _ راستش... پیگیر بودم. و توفڪر! سعے ڪردم همیشہ مثل یلدا بهتون نگاه ڪنم ولے نشد...وقتے اومدید تهران!...خیلی شوڪہ شدم....ازتو لہ شدم. بہ معناے واقعے داغون شدم. حس ڪردم بین ما فاصله افتاده. و وقتے اززبون خودتون میشنیدم ڪہ چقد از منو امثال من بیزارید بیشتر عقب میڪشیدم ولے همیشہ دعا میڪردم ڪہ همہ چیز مثل قبل بشہ...دیگہ بہ رسیدن فڪر نمیڪردم. بہ اینڪہ خودت شے فڪر میڪردم محیا! اولین باراست ڪہ بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود..اوتمام مدت مرادوست داشتہ! چہ عشق ڪهنه اے!...ڪلے قدمت دارد!! _ حالا هرچے دوست دارید بپرسید.... دیگر حرفے نمیماند... میخواهم دیوانہ بار بلہ بگویم...بلند تاهمہ بشنوند.چادرم راڪمے عقب میدهم تاخوب نگاهش ڪنم... ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا! دهانم راباز میڪنم اماصدایے شنیده نمیشود... محو دو چشم پاڪ و صادق لبخند میزنم و زمزمه میڪنم: خواستگارے ڪردنتم عجیب غریبہ! میدونستے؟ _ عقب مونده ها باید بابقیہ فرق داشتہ باشن! اشڪ تا دم چشمانم بالا مے اید.بھ قاب روی دیوار نگاه میڪنم.میخواهم دست از روشنفڪری ڪورڪورانھ بڪشم.میخواهم پابھ پای یڪ امل جلو بروم.یڪ تندرو بھ معنای واقعے.بگذار همھ باانگشت نشانمان دهند.ما بهم مےآییم.بشرط انڪھ من را هم قبول ڪند..لبھ ی روسری ام را مرتب میڪنم و میگویم: _ چجوری میتونم شریڪ یھ عقب مونده باشم؟! یڪدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای ارامے میگوید.صدای خدایا شڪرت گقتنش بغض چشمانم را میشڪند.خدارا برای من شڪرمیڪند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد و میگوید: حالا ڪھ جواب رو شنیدم.میخوام یھ قولی بمن بدی _ چے؟ _ اینڪھ هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یھ دوره فاصله گرفتنت نباشے. یکوقت دلخور نشے ها.فڪر نڪنے من خیلے خوبم و عذاب وجدان بگیری.اگر ان شاالله همسرت بشم راضے نیستم ڪھ حتے دقیقھ ای بھ اشتباهاتت فڪر ڪنے من بھ فڪرم بیشتر اعتماد دارم و ڪسے ڪھ الان جلوم نشستھ بعید میدونم زمانے بد بوده باشھ . من فقط خوبے میبینم.حتے وقتے مهمان خونھ ی ما بودی. خواهش دومم اینڪھ خوب بمون.پاڪ بمون.این تنها انتظار من ازهمسر ایندمھ . بندبند وجودم میلرزد. یڪ عمر دور زدم و پشت هم بھ هیچ ها دل بستم. غافل از انڪھ درگوشھ ای از دنیای ڪوچڪم مردی بھ پاڪے او نفس میڪشد.قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و امدنم را انتظار میڪشد. یحیـے هدیه است...هدیھ ای بھ پاس رفاقت با شهدا.. ❀✿ ڪاش میشد لحظھ ای خاطرات را نگھ داشت و اینبار برای همھ نوشت.تمام ما نیمے پنهان داریم ڪھ در دستان خدا حفظ شده.ڪسانے ڪھ دنیا ازوجودشان اڪسیژن میگیرد تا نفس بڪشد.ڪسانے ڪھ سرشان را درلاڪ پاڪے فرو برده اند و در دلشان خانھ ای گرم میسازند.ماخودمانیم ڪھ دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد ڪھ دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب ڪنارهم است... ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۱۰۴ بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.هجوم اشڪ پشت پرده ے نازڪ پلڪ مانع ادامہ دادن میشود.چشمانم را محڪم میبندم و قطرات اشڪ را از خانہ ے چشمانم بیرون میڪنم.انها هم بے صدا روے پوست خشڪ و بے روحم میلغزند و پایین مے ایند.سر خودڪار را روے برگہ میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحے حلال سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایے با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. باهربارصدازدن اسمم ڪہ نمیدانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش میڪنے...باتڪ تڪ نگاه هاے پنهانے و ڪودڪانہ ات ... یڪ ارزو در تن تشنہ ے من جان گرفت. عقدو عروسے رادر یڪ شب برگزار ئردیم .ان هم در باغ ڪوچڪ خانہ ے ما. جمعیت ڪمے را دعوت ڪردیم ڪہ بہ غیراز تعداد انگشت شمارے همگے ازمحارم بودند.این بین فقط تو مهم بودے و تو. مهمان و هرڪس دیگر حاشیہ بود. من محو تماشاے خنده ے مردانہ ات میشدم ڪہ بین ریش ڪوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت هاے گاه و بے گاهم...دستم را جلوے دهانم میگیرم و درحالیڪہ صداے هق هقم اتاق را پر ڪرده...اینطور مینویسم: ❀✿ Sapp.ir/roman_mazhabi مقابل نگاه خندان یلدا چرخے میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهاے مشت شده اش را درسینہ جمع میڪند و ذوق زده میگوید: یحیے امشب شهید نشہ صلوات! خجالت زده سرم را پایین میندازم و بہ دامن پفے و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفے رنگ روے ساتن لباسم ڪشیده شده و بخشے از آن بعنوان دنبالہ روے زمین میڪشد.بہ خواست یحیے لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین هاے حریرش تاروے دستم مے آیند.یڪ بار دیگر میچرخم.اینبار موهاے باز و ساده ام روے شانہ ام میریزد. یڪ حلقہ ے گل جایگزین تاج عروس روے سرم گذاشتہ اند.تور بلند تا پایین دامنم میرسد.دستہ گل بہ خواست خودم تجمعے از گل هاے سرخ سفید و سرخ بود ڪہ ساتن صدفے اش دستم را میپوشاند. مادرم براے بار اخر مرا در اغوش ڪشید و پیشانے ام راارام بوسید آذر_ ازونے ڪہ فڪر میڪردم خوشگل ترشدے! نگاهش میڪنم.او یڪ زن عموے معمولے و مادرشوهرے فوق العاده است!! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. یلدا بخش ڪوتاه تور را روے صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا میڪند.: حالا وقت شهید شدن یحیے است! لبم راگاز میگیرم ڪہ تشر میزند: نڪن رژت پاڪ شد! میخندم و پشت سرش بہ سمت راه پلہ میروم. ازارایشگاه یڪ راست بہ خانه امده بودیم و یحیے مرا با چادر و شنل راهے اتاق طبقہ ے بالا ڪرده بود. تصور اولین نگاه و هزارجور حدس و گمان راجب عڪس العملش قلبم رابہ جنون میڪشید. یلدا بہ پلہ ے اول از بالا ڪہ میرسد بہ پایین پلہ ها نگاه میڪند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن.. قبل از نزدیڪ شدن من یلدا اشاره میڪند تا بایستم و بعدادامہ میدهد: قبل دیدت فرشتہ ڪوچولوت باید رونما بدے بهم. صداے لرزان یحیے بند قلبم را پاره میڪند _ بہ شما باید رونما بدم؟...یا بہ خانومم؟ زیرلب تڪرار میڪنم خانومم .. خانوم او! براے او... یلدا_ خانوم و خواهر شوعر خانوم و بعد با یڪ چشمڪ دعوتم میڪند تا دم پلہ بروم. اب دهانم را قورت میدهم و بہ سمتش میروم. چهره ے رنگ پریده ے یحیے ڪم ڪم دیده میشود. ڪنار یلدا ڪہ میرسم یحیے با دهان نیمہ باز و نگاه ماتش واقعا دیدنے میشود. یڪ قدم عقب میرود و سرش راپایین میندازد.دوباره نگاهم میڪند و یڪ دفعہ پشتش را میڪند .بعداز چندثانیہ برمیگردد و یڪبار دیگر بہ صورتم زل میزند.خنده ام میگیرد.طفلڪ سربہ زیرم چقدر هول ڪرده!ازپلہ ها با شمارش و مڪث هاے منظم پایین میروم.یحیے تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راڪہ بہ وضوح میلرزد روے قلبش میگذارد...بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم ، دستم را سمتش دراز میڪنم.اواما بے حرڪت بہ چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار بہ ارامے پلڪ میزندقطرات.عرق روے پیشانے بلند و سفیدش برق میزنند. آهستہ و با لحنے خاص میگویم: اقا؟ دست خانومتونمیگیرے؟ متوجہ دستم میشود.چرایے محڪم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم مے اورد. دلم برایش پرمیگیرد...چقدر دوست داشتنے است.چقدر خجالتے...چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یڪ دفعہ میبندد.تبسمے گرم لبانش را میپوشاند. لمس انگشتانش خونم را بہ جوش مے اورد.چشمانش را باز میڪند.پلہ ے اخر را پایین مے ایم و درست مقابلش مے ایستم.سینہ بہ سینہ و صورت بہ صورت!دستش را ڪمے بالا مے اورد و تمام دستم را محڪم میگیرد و نرم فشار میدهد.سرش را خم میڪند و ڪنار گوشم بالحنے بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیاے یحیات! ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۱۰۵ چھ قشنگ. یڪ طور خاصے میشوم از انهمھ نزدیڪے.سرم را عقب میڪشم و با شیطنت میپرانم: پس مبارڪت باشم اقا! یلدا یڪدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟! چشمانت برق عجیبے میزنند.دستهایت را بالا مے اوری و تور را ارام ازروی صورتم ڪنار میبری.دیگر هیچ چیز بین ما نیست،هیچ چیز. حتے بھ قدر یڪ نفس بینمان فاصلھ نمے افتد.مگر نھ؟!خیره و مجذوب بااسترس دلنشینے میخندی.یلدا و اذر و مادرم ڪل میڪشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد.یحیے همان لحظھ از جیب پنهان ڪتش دوتراول بیرون مے اورد و بھ یلدا میدهد _ این پیش غذاس.واسه این هدیھ یھ دنیا رونما ڪمھ. دلم ضعف میرود ؛ تو چقدر خوبے. نھ نھ.هرچھ خوبے دردنیاست تویـے.بھ گمانم این بهتراست ❀✿ Sapp.ir/roman_mazhabi خانھ ی نقلے و ڪوچڪمان اجاره ای است. خب فدای سرت.مهم قلب وسیع توست. مهم دل بےقرار من است.قراراست برای هم بتپند مگر نھ ؟همھ رفته اند؛ ازاولش هم انگار نبودند.ماییم و خانھ ی اصفهانیمان ڪھ قراراست شاهد عاشقانھ هایمان باشد. شنل را ازروی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویے و عسلے اش خیره خیره نوازشم میڪند.دستم را میگیرد و بالا مے اورد. زیر لب میگوید: بچرخ! همانطور ڪھ دستم رادردست گرفتھ مقابلش میچرخم.دستم رارها میڪند. چندقدم عقب میرود.ڪتش را درمے اورد و روی مبل میندازد. _ دوباره بچرخ! خجالت زده لبم رابھ دندان میگیرم و میچرخم... _ خیلے تندنھ! اروم تر.... یڪبار دیگر و یکباردیگر ، توانگار سیر نمیشوی. _ یباردیگھ عزیزم... نیم چرخے ڪھ میزنم یڪدفعھ میگوید: وایسا! شوڪھ مے ایستم. سمتم مےاید. صدای نفسش را دریڪ قدمے مے شنوم.همان دم تور بلندم ڪنار میرود و حرڪت دستش راروی موهایم احساس میڪنم..... _ خدا چقدر وقت گذاشتھ خانوم.چقدر حوصلھ ! شانھ ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند... _ میدونستے؟ _ چیو؟ _ اینکھ موی بلند دوست دارم. میخندم. جوابے برای سوال لطیفت پیدا نمیڪنم _ میدونے؟! _ چیو؟ _ خیلے شبیھ منھ؟ _ ڪے؟ _ خدا! گیج نگاهت میڪنم _ چرا؟ _ حتما عاشقت شده ڪھ اینقد واسه نقاشے ڪردن چشمات دل گذاشتھ. باناباوری بھ لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنے؟ یحیے؟! دست دراز میڪند و دستھ ای از موهایم را روی شانه ام میریزد _ یھ قول بده! _ دوتا میدم! _ مراقبش باشے.. _ مراقب چے؟! _ مراقب محیای من. گلویم میسوزد.الان چھ وقت بغض است. _ چش _ یحیے بمیره برای چشم گفتنت. _ ا! خدانڪنھ. _ منم یھ قول میدم! مراقب اینامیمونم.... دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری! اشڪ پلڪم را خیس میڪند.ڪاش میدانستم تو بھ پاس ڪدام ڪارنیڪو برای خدایے.لبخندت برای من بس بود! تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چھ ڪسے فڪرش را میڪرد روزی تو بشوی نفس و زندگے بندشود بھ بودنت.ای همھ ی بود و نبود من.بودنت راسپاس! ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۱۰۶ لیموترش ها درون پیش دستے مدام غلت میخورندو تا لب ظرف مے ایند. ارام قدم برمیدارم تا روے زمین نیفتند. بہ میز ڪوچڪ تلفن ڪہ میرسم هوفے میڪنم و روے صندلے تڪ نفره چوبے ڪنارش مے نشینم.زیرچشمے ساعت را دید میزنم.ڪمے از ظهرگذشتہ.نتوانستہ بودم نهاربخورم.دل اشوبہ ڪلافہ ام ڪرده.حتم دارم از استرس و نگرانے است. یڪ هفتہ است ڪہ براے یڪ تماس یڪ دقیقہ اے ازیحیے دل دل میڪنم! حالم بداست...بدترازچیزے ڪہ قابل وصف باشد. همانطور ڪہ یڪ چشم بہ تلفن دارم و یڪ چشم بہ چندلیموے خوش رنگ ،چاقو را برمیدارم و قاچ میڪنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرڪدامشان را بة چهار قسمت تقسیم میڪنم.یڪ قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بے اراده یڪے از چشمانم را میبندم و ازطعم ترش و تیزش بہ خود میلرزم. سعے دارم دل اشوبہ ام را با اینها خوب ڪنم...مادرم همیشہ میگفت: حالت تهوع ڪہ داری یڪ تڪہ لواشڪ یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است ڪہ هربار بہ نسخہ اش عمل ڪردم تا دوساعت دردستشویے عق میزدم! امیدوارم این بار انطور نشوم!...باسرزبان لبم را پاڪ میڪنم و دست چپم را روے تلفن میگذارم. گویے زیر دستم نبض میگیرد و دلم راارام میڪند.سرم رابہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و برشے دیگر از لیمو رادردهانم میمڪم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود.پیش دستے را روے میز میگذارم و بادست راست جلوے دهانم را میگیرم... چیزے از شئمم تا دم گلویم بالا مے اید.اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم. کاررا بہ تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تڪرار میڪنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.... اما یڪ دفعہ ان چیز بہ دهانم میجهد...بہ سمت دستشویے میدوم و سرم را در روشویے اش خم میڪنم...یڪ بار دوبار...سہ بار...ده بار..پشت هم عق میزنم...انقدر ڪہ چشمانم ازاشڪ پرمیشود.دستهایم میلرزند...حس میڪنم هرلحظہ ممڪن است هرچہ دردرونم است بیرون بریزد...هربارڪہ عق میزنم...ازتجسمش بعدے هم مے اید...ازدهانم چیزے جز اب سفید بیرون نمے اید...چم شده!؟..شیراب را باز میڪنم. Sapp.ir/roman_mazhabi دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمیڪنم از خنڪے اش!...دهانم راخالے میڪنم و صاف مے ایستم..دراینہ بہ خودم نگاه میڪنم...زیرچشمانم ڪبود ورگہ هاے خون اززیر پوست نازڪ و سفیدم پدیدار شده... دستم را روے شڪمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صداے عق زدنم درگوشم زنگ میزند....موهایم را بالاے سرم جمع ڪرده ام و تنها دستہ اے راروے شانہ ریختہ ام. یحیے ڪہ بیاید باید رهایشان ڪنم..میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفہ ڪنے؟! .... باید باز باشن تاهروقت دلت اب شد با دست بہ جانشان بیفتے ... و پشت بندش مردانہ میخندد.دلم ضعف میرود....زن بودن شیرین است اگر یڪ مرد درسینہ ات نفس بڪشد! باسراستینم خیسے لبم را میگیرم و با بے حالے ازدستشویے بیرون مے ایم...معده ام میسوزد...خالے است!شاید هم زخم شده...سعی میڪنم ڪل شڪمم را درمشت بگیرم ...لبهایم میلرزد...سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تانمرده ام اقا! ❀✿ فنجان چاے و عسل رانزدیڪ لبم مے اورم و درمانده بہ حال خرابم فڪر میڪنم. نفسم راحبس میڪنم و چاے را سرمیڪشم...باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یڪ دامن و تے شرت عروسڪے تنم ڪردم. ڪمے ڪہ گذشت پوست تنم ازسرما ڪبودشد!...نمیدانم تب و لرز ڪرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم ڪاپشن یحیے را تنم ڪنم ڪہ درونش گم میشوم!استین هایش برایم بلند است و وقتے میشینم سرم در یقه اش فرو میرود...باوجود قدبلندم نسبت بہ جثہ ے یحیے ریز ترم.درمبل راحتے فرو رفتہ ام و با دهان باز نفس میڪشم.موهاے ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحڪ ڪرده..اماچاره چیست..دستم توان بالا امدن و شانہ ڪشیدن را ندارد!!...سرم رابیشتر دریقہ اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش میڪنم. چشمانم گرم میشوند...خوابم مے اید!اما دلم شوردلتنگے میزند! ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۱۰۷ نگاه تب دارم را بہ ساعتم میدوزم..تیڪ تاڪ...تیڪ تاڪ..روے اعصاب است!...مخم راتیلیت ڪرده!...پشت هم وراجے میڪند: زنگ...نزد....زنگ...نزد..زنگ.... مثل بچہ ها همانطور ڪہ روے مبل نشستہ ام پایم رادرون شڪمم جمع و دستانم رادورش حلقہ میڪنم...چشمانم را میبندم...دلم عطرش را میطلبد! ❀✿ چیزے روے موهایم حرڪت میڪند...ارام و یڪنواخت...چشم راستم رانیمہ باز میڪنم و دوباره میبندم.پوست صورتم میسوزد...بہ سختے اینبارهردوچشمم راباز میڪنم...مقابلم تاراست و فضاےتاریڪ دیدم راضعیف تر میڪند...سرم تیرمیڪشد و درونم میسوزد...تب دارم!...اب دهانم رااز گلوے خشڪم پایین میدهم و یڪباردیگر براے دیدن اطراف تقلا میڪنم...دوتیلہ ے عسلي مقابلم برق میزنند. گرم ..مثل همان فنجان چاے و عسلے...گرچہ طعمش را نفهمیدم!صدایے درسرم میپیچد: محیام؟....محیا... لبمهایم بهم میخورند:...چ...ی... گیج و منگ چشمانم را میبندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد...یحیے است!...ڪے امده!؟...سرم را ڪمے تڪان میدهم...بدنم گرم شده...چندباری پلڪ میزنم... Sapp.ir/roman_mazhabi هالہ ے لبخند لبهایش را پوشانده. گردن ڪشیده اش در یقہ ے بستہ ے لباس نظامے تنها چیزے است ڪہ بعداز چهره اش درتاریڪ قابل تشخیص است.حرڪت انگشتانش روے صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهاے تنم سیخ میشوند...بزور لبخند میزنم...دوست دارم ازخوشحالے جیغ بڪشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریہ ڪنم ولے تنها بہ یڪ سوال افاقہ میڪنم: سلام ...ڪے اومدے؟... باپشت دست موهایم رااز جلوے چشمانم عقب میزند _ تقریبادوساعت پیش... بہ خودم ڪہ می ایم می بینم روی تخت دراز ڪشیده ام...دستم راروے پیشانے ام میگذارم _ اینجا چیئار...میڪنم؟ _ خواب بودے...رسیدم...اوردمت تواتاق! ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۱۰۸ _ خستھ بودی...ببخشید! _ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا! و دستے بھ یقھ ی ڪاپشن میڪشد.لبخند میزنم و لبم را جمع میڪنم _ یوخ زنگ نزنے ها! عیبھ! میخندد.. _ شرمنده.دست خودم نیس،بگیر نگیر داره! _ ڪلا گفتم یاداوری ڪنم . _ چیو یاداوری ڪنے؟! اینڪھ پاڪ ازدس رفتم؟! ڪمے قهربھ شرط اشتے بعدش مے چسبد. اما دلم تاب نمے اورد.سرجایم میشینم و سرم رادریقھ فرو میبرم.مظلومانھ پلڪ میزنم و زل میزنم بھ چشمانش... _ اونجوری نگاه نڪن. دستهایش راباز میڪند و ارام میگوید: بدو ڪھ یعالم این سینھ برات تنگھ. اخ ڪھ چقدر میچسبد؛ فراق بال در اغوشش! خیز برمیدارم ڪھ یڪدفعھ دلم خالے و دهانم تلخ میشود.ازتخت پایین مے ایم و بھ سمت دست شویـے میدوم.صدای یحیـے رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چے شد!!؟ ❀✿ دست مادرم را پس میزنم _ مامان نمیخورم. _ بیخود! یحیے چھ گناهے ڪرده باید تورو تحمل ڪنھ؟! قیافتو دیدی؟! _ نترس ! اقاسربه زیره بھ خانوم نگاه نمیڪنھ. _ جواب ندی میمیری؟ _ اوره! _ درد! میخندم.بابے حالی سرم را عقب میڪشم _ مامان جان، عقم میاد نڪن! _ بزارشوهرت بیاد!... _ خواستگاری؟! _ مرض نگیری دختر! _ بگو امین. همان لحظھ یحیے وارد پذیرایے میشود.یڪ جعبه درون دستش ڪادو پیچ شده.لبخند بزرگش نگاهمان راخشڪ میڪند. ڪلید زاپاس را بابا بھ او داده. زیر پلیورش درست روی سینھ اش چیزی برجستھ شده. سلامے میڪند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشوم ڪھ طبق معمول ناڪام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند.ملافھ ام را درمشت میگیرم و بھ برق چشمانش زل میزنم _ سلام. _ وعلیڪم خانوم. _ اون چیھ؟ و بھ سینھ اش اشاره میڪنم.مادرم هم باتعجب بھ همانجا خیره شده... _ وایسا.. ڪادوی جعبه راباز میڪند.روی در جعبھ نوشتھ شده شیرینے سرای بهار. _ ڪیڪھ؟ لبخندمیزند _ ڪیڪو ڪادو ڪردی؟! _ دیوونھ ها یھ فرقے باید بڪنن بابقیھ. درجعبھ راباڪنجڪاوی باز میڪنم.ڪیڪ بھ شڪل یڪ جفت ڪفش نوزاد است ڪھ شمع شماره صفر رویش گذاشتھ شده.با سس شکلات رویش نوشتھ شده: مامانے اومدنم مبارڪ. باچشمهای ازحدقھ درامده سریع دست میندازم و چیزی ڪھ زیرلباس یحیے است رابیرون مے اورم.یڪ پستونڪ را بابند ابے بھ گردنش اویزان ڪرده! Sapp.ir/roman_mazhabi خدایا او مجنون است ! یعنے....یعنے ڪھ...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمیڪند. دوست دارم دراغوشش بپرم. مادرم چشمان پرازاشڪش را بھ سقف میدوزد _ خدایا شڪرت. بعد جلو مے اید و پیشانے ام را میبوسد.من ولے شوڪھ بھ چشمان یحیے خیره میشوم.همه چیز دور سرم میچرخد.حالت تهوع...درد...نے نے ڪوچولو!... _ وقتی بردمت درمانگاه..ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!.... داشتم پس میفتادم!...باورت میشھ؟ زمزمھ میڪنم: بابایے؟ یڪدفعھ بلند میگوید: ای جووووون بابایـے .. جلو مے اید و من را محڪم در اغوش میچلاند... خجالت زده از حضور مادرم ، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام میگویم: دیوونھ ، زشتھ ! سرم رااز روی سینھ اس برمیدارد و پر مهر نگاهم میڪند. انگشت سبابھ اش رادر ڪیڪ فرو میبرد و سمت دهانم مے اورد _ مبارڪت باشھ محیام. دهانم را باز میڪنم ، انگشتش رادردهانم میگذارد.چشمانم را میبندم و شیرینے شکلات را بھ جان میخرم.طعم زندگے میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمے ازیڪ شروع. طعم توت فرنگے لبخند یحیے یا توصیفے جدید از محیای یحیے ! دیگر حالم بدنیست. دلم اشوب نیست ؛توهستے و من و ثمره ی عشقمان. ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤