فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی کسی احساس نکند
که فقر معناش چیه گرسنگی معناش چیه
این نمیتوندبه فکر گشنه هاو به فکر
مستمندان باشد !
ـ ⚠️💣🌱 ـ
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈بیست و نهم
صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم..
اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم...
مامانم اینا بعد اینکه بیداد شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن...
-سلام سهیل 😯
-سلام مامان جان😊
-آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحر خیز شدین و نون خریدینو😯
-از سمت صورت ماه شما...
-خوبه خوبه...لوس نشو حالا😐راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟!
-برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان 😀
-برا زن آیندت 😐نگفتی کجا بودیا؟!...
-هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور...
-خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده...کی میحوای بری؟!
-نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم
-ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره...
-چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم 😀😀
-والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه...اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی 😃
-خخخ 😄😄
.
صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرمهای راهیان رو پر کردم...
نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم میخواست زودتر برم...
حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه...
.
.
🔮از زبان مریم...
یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد
داشتم نگران میشدم کم کم
نمیدونستم چی شده؟!
نمیدونستم باید چیکار کنم...
نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم...
خسته شده بودم...😢😢
انگار دنیا سر سازش با من نداشت...
تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو سرم 😢
sapp.ir/roman_mazhabi
تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت:
-دخترم گریه میکردی؟!
-آره مامان 😢چرا من باید اینجوری بشم...
-دخترم چیزی نیست که...ان شاالله خوب میشی😕
-وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از حودم خجالت میکشم...منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون...
-نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی..
-مامان از میلاد خبری نشد😯
-نه هنوز 😔
-خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین...
-زدم...گوشیشونو جواب نمیدن 😕
-یعنی چی شده؟!
-نمیدونم😕
-امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش 😔چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم داشت 😕
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈سیام
زهرا اومد و بهش گفتم که بره در خونه میلاد اینا و خبری ازش بگیره
-زهرا جان
-جانم؟!
-میتونم یه چزی ازت بخوام؟!
-چی نفسی؟!
-الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟!
-باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم
-خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه
-همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست 😀😀
-باشه دیگه 😑
-شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی☺
-ان شاالله عروس شدنت 😊
-بلند بگو ان شاالله 😆😆
-ای بی حیا 😀😀
-خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون ؟!
-نههه..فقط زود بیا 😕
-باشههه...نگران نباش☺
تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه😕
همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم..
قلبم داشت از جام کنده میشد...
مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...
به چشماش زل زدم...
اشکام بی اختیار جاری شدن...
احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...
یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد...
ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمان سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد...
بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم... چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم باهم پچ پچ میکنن...
دقیق نمیشنیدم چی میگن ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن
دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن
-سلام...خوبی مریم جان؟!
-سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا...رفتی؟!
-سلامتی...آره...
-خب؟! چی شد؟!
-ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد.نگران نباش
-خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟!
-ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا...
-زهرا چیزی شده؟!
-نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن... .
sapp.ir/roman_mazhabi
🔮از زبان سهیل
بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو...
تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث میزبانی شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن..
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃پروردگارا !
🌸بر هر چه بنگرم...
🍃تـو پدیـدار بودهای
🌸مبارک است
🍃روزی که با نام تو
🌸و توکل بر اسم اعظمت...
🍃آغاز گردد ....
🌸الهی به امید تو
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
╰══•◍⃟🌾•══╯
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈سی و یکم
وارد دوکوهه شدیم و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهید همت...
توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم...
یاد اولین نگاه به مریم خانم...
یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب...
بی اختیار خندم گرفت و رد شدم...
ولی با خودم فکر میکردم چه قدر اون سهیل با این سهیل فرق داشت...😔
چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟
قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه...
روزهای اردو میگذشت و من بیشتر از همیشه احساس راحتی و سبکی میکردم
وقتی اونجا بودم حتی از خونه خودمم بیشتر راحت بودم...
یه حس آرامش خاصی داشت...
رفتیم طلائیه و این بار خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...
اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم...
به اخلاص و صفای شهدا حسودیم میشد...
اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون دل کندن و به خدا رسیدن...
فردا روز آخر اردو بود و قرار بود بریم شلمچه...
دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید...
sapp.ir/roman_mazhabi
🔮از زبان مریم: .
-زهرا جان؟!
-جانم؟!
-راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟!
-کدوم پسره؟!
-همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه...
-اها اون...کار توعه دیگه😑..نزاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه...
-آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه...
-مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها...
-آره میدونم یکم زیاده روی کردم در موردش😔حالا خودت رو ناراحت نکن
-اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه...گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هرچی بشه نقش بازی کرد تو شکسته شدن دل و در اومدن اشک نمیشه 😔😔
-باشه...
.
چشمام رو بستم و خوابم گرفت...
نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...
میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزن...
خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: یعنی واقعا😯😯
-آره.گفتن که میلاد....
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
- سرباز گمنام اهل جار زدن نیس مشتی✌️🏻؛)💣!💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 #خُـــدآیــے_شـــو 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈سی و دوم
-آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست...
-پرسیدم پس مریم چی؟!
-میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده...شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم 😔😔
-پسره ی بی غیرت 😢😢😢
-عصمت خانم خیلی گریه میکرد😔...میکفت اصلا روی دیدن شما رو نداره...و نمیدونه چی جوابتونو بده...به خاطر همین نیومدن بیمارستان 😔
-یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز 😕
به نظر منم خواست خدا بود که دخورم رو دست این بی غیرت ندم 😕
.
صدای زهرا و مامانم رو شنیدم 😢😢
اصلا باورم نمیشد...
یعنی به این راحتیها از من گذشت...
یعنی همه حرفاش دروغ بود 😭😭
اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه...
قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن....😯
چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله...
یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق
-دخترم خوبی؟!
-سلام مامان...چی شده؟! من کجام؟!😯
-هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری...تگران نباش
-مامان؟!
-جانم؟!
-خیلی دوستت دارم...😔
.
Sapp.ir/roman_mazhabi
🔮از زبان مادر مریم
دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد...
خیلی استرس داشتم...😓
دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم...
بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم...
که بهم گفت پشت سرش بیام و باهم وارد اتاق پزشکان شدیم...
-آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟!😢
-چرا رنگتون پریده خانم؟!😯
-چیزی نیست از نگرانیه😔
-شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه بگیره نه اینکه یه لشگر شکست خورده ببینه...
-آقای دکتر هرچی شده به من بگید...اینطوری بدتر دق میکنم...
-مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست...
-پیوند؟!😯😯
-بله...متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نا منظم شده و عضله قلب ضعیف شده...
انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده...
فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه...فقط دعا کنید...
مرگ و زندگی دست خداست...ما فقط وسیله ایم...
.
-یا خدااا😢😢
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا !
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
🌸 و چه مبارک است
روزی که با نام زیبای تو
و با توکل بر اسم اعظمت.
آغاز می گردد ای صاحب کرامت
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو ...
پناهمان باش ای بهترین
╰══•◍⃟🌾•══╯
⟮ نسل جدید، بیشتر از ما برکات انقلاب را خواهند دیدبیشتر
از ما انقلابی خواهند شد و بیشتر از ما انقلابی خواهند ماند⟯
ـ بچه های انقلاب✌️🏻:) ♥️🌱 ـ
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙