eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم جون، همان طور که ظرف نقلش رو دور می گرداند، گفت: خدا ایشاالله عمر طولانی به خودت و حاج آقا بده مادر، زن و شوهر تا وقتی با هم هستن، هیچکدوم غریب نیستن . زن و شوهر ریشه زندگی هستن، بچه ها برگ و بار، برگ هم یک روز به شاخه س یک روز نیست، اصل ریشه س. ریشه که باشه و درخت سرجا، برگ و بار هم دوباره سرجایش برمی گرده. قول بهت می دم چند سال دیگه همشون با بچه هاشون برگردن و سرتون این قدر شلوغ بشه که دیگه واسه یکخورده تنهایی، دلت تنگ بشه. محترم خانم با لبخندی که صورتش را پوشانده بود گفت: تو رو خدا خانم جون، دعا کن خدا به همشون و بخصوص اول به فاطمه بچه های سالم بده، قدمشون روی چشم های ما. خانم جون گفت: به فاطمه هم بچه می ده صبر داشته باش. حالا همه اش پنج شش ساله، دکترها هم که گفتن سالم هستن، دیگه غصه چی رو می خوری؟ هر چیزی یک ساعتی داره، منتها صبر ما کمه. محترم خانم گفت: آقا رضا هم همیشه همینو می گه، بازم خدا رو شکر دامادم خوب و با ایمانه. همه ش می گه هر چی خدا بخواد. تازه من و فاطمه رو هم اون دلداری می ده. من که همه ش راه می رم و دعاش می کنم. مادر گفت: همین براشون از صد تا دوا و دکتر بهتره، دعای خیر مادر، غیر ممکنه گیرا نشه. خانم جون یکدفعه ، در حالی که برق شیطنت همیشگی به چشم هایش برگشته بود، با نگاهی به من زری گفت: والله محترم خانم ، من که می گم غصه که نباید بخوری هیچ، از حالا به بعد بایس روزی چند دفعه خدا رو شکر کنی، هم ما یک یکی یکدونه داشتیم، هم شما یک ته تغاری که بالاخره از خونه بیرنشون کردیم و یک نفس راحت کشیدیم. مادر، این ها همه جای شکر داره، مگه نه؟! با تایید مادر و محترم خانم و خنده هایشان و سرو صدای من  و زری ، فضا تغییر کرد. خانم جون با روش همیشگی خودش، دوباره شادی و نشاط را به جمع ما برگرداند و محترم خانم، انگار غصه هایش را فراموش کرده باشد، با چهره ای آرام و مهربان و پر از آرامش از خانه ما رفت. حالا که به آن روزها فکر می کنم، می بینم نزدیکی دل ها و همراهی و محبتی که بین ما بود، در کوچک شدن غصه ها و کمرنگ شدن غم هایمان چقدر موثر بوده. این هم یکی از خصایص آدمی است. آدم همین قدر که احساس کند، دل هایی همراه و غمخوار هست که با او همدرد و شریکند، حتی اگر این دل ها کوچک ترین کاری جز شنیدن غصه ها انجام ندهند و فقط بشنوند و همراه او و به خاطر او اشک به چشم بیاورند، مضطرب بشوند و از سر اندوه آه بکشند، انگار بار غم آدم خود به خود سبک می شود، چنبره غم سینه را آزاد می کند و اگر چه به سختی ، به هر حال کمر راست می کند. همین احساس همدلی برای سبک کردن بار غم چنان بجا و کاری عمل می کند که انگار نصف بیشتر مشکل حل شده.درست برخلاف این حالت زمانی است که ممکن است کسی حتی برای حل مشکلات قدم بردارد، ادامه دارد .... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
ولی نه به میل و رضا و مهر ، بلکه به جبر و اکراه و از سر وظیفه و اجبار. آه که چقدر آن موقع حال آدم ها فرق می کند. مشکل حل می شود ولی به تلخی، همراه با حس گزنده و نیشدار که به آدم احساس خواری و بی مقداری می دهد. رنجی جانفرسا بر جان آدم چنگ می اندازد، رنجی غیر قابل بیان که بر کوله بار رنج های نا گفته آدم افزوده می شود. چرا؟ شاید چون جوهره انسان پرورده محبت و مهر و عاطفه است. دست ناتوانی را که به مهر و از صمیم قلب به سمتش دراز می شود بردست های توانا اما دلمرده ترجیح می دهد، مگر اندک دلمردگانی که مفهوم مهر و جوهره وجودی خودشان را گم کرده اند و همیشه کورمال کورمال در پی گم کرده خویش، نا دانسته، بیراهه هایی دور را راه راست می پندارند و هر روز بیش از دیروز در گمراهی حسرت بارشان گم می شوند. چون نمی دانند که حتی رنج در پرتو گرمای دوستی و همدلی و به پشتوانه چشم هایی که به خاطر اندوه ما نم اشک برمی دارند، زیباست و قابل تحمل. آه که اگر این چیزها را آن روز ها می فهمیدم، چه قدر زندگی ام فرق می کرد. اگر می فهمیدم که معنای عشق فرمان روایی بی چون و چرا بر دیگری نیست، حتی اگر با بزرگواری او این فرمانروایی ممکن شود، و معنای دوست داشتن ، در بند کشیدن و مالک مطلق دیگری بودن نیست. سلاح اشک و ناز کردن و قهر و رفتارهای کودکانه از حد که بگذرد، درست برعکس عمل می کند و ریشه محبت را از بیخ و بن می کند و از جا در می آورد. نظام این بر پایه درک و فهم و شعور بنا شده و برپاست، عدم درک و بی شعوری و کم عقلی در هر مرحله ای از زندگی، از معمولی ترین روابط گرفته تا عشق های آتشین و ریشه دار، اگر مستمر و دائمی شود ، قاتل رابطه و عشق و دوستی است... حدود ده روز بعد بود که محمد گفت پس فردا، همراه محترم خانم و فاطمه خانم به اصفهان می رود. آقا رضا همراه وسایل می رفت و محمد همراه مادرش. این خبر را در حالی که سرش توی کتاب هایش بود داد و بعد هم گفت: نگاه کن ببین توی این سه، چهار روز چه امتحانی داری؟ اگر مشکل داری بپرس. وای که آن شب چه سرو صدا و قیل و قال بیهوده ای راه انداختم. اصلا برایم قابل قبول نبود که محمد تنها و بدون من، آن هم برای چهار روز، به مسافرت برود. نه ماه از نامزدی ما می گذشت و من توی این مدت، حتی یک روز کامل هم از محمد دور نبودم. فکر دوری اش برایم عذاب آور بود و حسی بد، حسی شاید مثل حسادت یا نمی دانم مالکیت زیاد نسبت به او باعث می شد از این که محمد می خواهد همراه مادر و خواهرش برود، حرصم بگیرد. انگار محمد ملک مطلق من بود، فکر می کردم لزومی ندارد متعهد به انجام کاری برای دیگران باشد. فکر می کردم چرا مرتضی نرود یا مهدی؟! یا لااقل من هم باید بروم. بهتش زده بود، معلوم بود کاملا جا خورده و اصلا توقع چنین برخوردی و رفتاری را نداشته و از طرفی با سابقه ذهنی بدی که از رفتار الهه داشت، آن شب موشکافانه می خواست سراز احوال من در آورد. اما رفتار من، واقعا از بدجنسی نبود، فقط نمی خواستم از محمد دور باشم و خوب همان طور که خواسته ام معقول و منطقی نبود، رفتارم و به دنبالش دلایلم هم غیر منطقی بود. مسلم بود که من به خاطر امتحان هایم نمی توانم بروم، کمک کردن او به خواهرش هم امری معمولی و منطقی بود، ناراحتی من از دوری او هم یک امر واضح و طبیعی بود، نه یک مسئله لاینحل. منتها من با لوس بازی هایم سعی داشتم این موضوع ساده را بغرنج و بزرگ کنم تا مجبورش کنم که نرود. موفق که نشدم، آخرش باز گریه بود و اشک های جاری من. ولی وقتی محمد بعد از ناز و نوازش، دوباره محکم و خونسرد گفت که باید برود، از آخرین هنری که بلد بودم، استفاده کردم. قهر کردم! آن قدر احمق بودم که می خواستم با رفتار احمقانه ام و مسخره ترین شکل ممکن به او ثابت کنم که از دوری اش ناراحتم. آن شب و فردایش هر چه محمد سعی کرد با حرف و دلیل و منطق مرا سر عقل آورد، خودم را بیشتر لوس کردم و در نتیجه اوقات او هم تلخ شد. شب آخر باز همان آش بود و همان کاسه . آن شب مادرم، محترم خانم و سایرین را برای شام دعوت کرده بود که شب آخر دور هم باشیم و من اصلا متوجه رفتارم نبودم یا در حقیقت فکر می کردم رفتارم طوری است که هیچکس متوجه سردی رابطه ام با محمد نمی شود. غافل از چشم های تیز بین خانم جون که هم گرفتگی محمد را فهمیده بود و هم سرسنگینی های مرا. صبح روز بعد، خانم جون که قرار بود محمد را برای راه افتادن زودتر از معمول بیدار کند، به در زد و من که خیلی قبل از این که خانم جون بیایید بیدار شده بودم، خودم را به خواب زدم! محمد بیدار شد و صدایم زد. مهناز نمی خوای نماز بخونی ؟ من دارم می رم. جواب ندادم. می دونم بیداری، یعنی خداحافظی هم نمی خوای بکنی؟! ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✨﷽✨ 🔻جواب اذیت کردن دیگران ♥️✨حاج اسماعیل دولابی(ره) 🌴‌"هر وقت کسی شما را اذیت کرد و ناراحت شدید به کسی نگویید فقط (( استغفار ))کنید؛ هم برای خودتان و هم برای کسی که شما را اذیت کرده است 🌷 بگو: بیچاره کار بدی کرده است. اگر فهم داشت نمی کرد. وقتی استغفار می کنی خداوند دوست دارد. قلبت باز می شود. 🌴 این قلب یک جوری است که اگر کسی به او خوبی کند، از او تشکر نکند ناراحت می شود. اگر کسی هم اذیتش کرد ناراحت می شود. در این جا باید استغفار کرد تا قلب انسان باز شود. آن وقت می بینی که چقدر بزرگ شده ای. گر دو مرتبه این کار را کردی دیگر غم نمی تو‌اند شما را بگیرد. چون راهش را بلد هستی
باز هم چیزی نگفتم. یکخورده ساکت شد. سنگینی نگاهش را احساس می کردم و طاقتم داشت تمام می شد که خم شد و موهایم را از صورتم کنار زد، گونه ام را بوسید، یک دست آرام به موهایم کشید و گفت خداحافظ و رفت. در را که به هم زد، اشکم سرازیر شد و سرجایم نشستم، یک لحظه خواستم بدوم دنبالش، صدایش کنم و معذرت بخواهم و بگویم اشتباه کردم، ولی صدای به هم خوردن در حیاط به من فهماند که دیر شده. جلوی محترم خانم و بقیه، دیگر ممکن نبود. توی دریایی از غصه و رنج غوطه می خوردم و نمی دانستم چه کنم که در باز شد و خانم جون وارد شد و در رابست. دستپاچه اشک هایم را پاک کردم و سلام کردم. خانم جون که به زحمت نزدیک می شد گفت علیک سلام و بعد همان طور که لبه تخت می نشست، همراه ناله ای که از درد پایش می کرد، بی مقدمه گفت: این کار رو کردی، اما کار درستی نبود! هاج و واج خودم را به آن راه زدم و گفتم: کدوم کار؟! همین که شوهرت رو با قهر و تهر و کم محلی راهی کردی. با تعجب گفتم من؟ و پیش خودم فکر کردم، خانم جون چطوری از اتاق در بسته و روابط ما با خبر شده؟! خانم جون در حالی که توی چشم هایم خیره می شد گفت: آره دیگه ، پس کی؟ مادر، دیگه تو، سرمن که کلاه نمی تونی بگذاری. یعنی هیچ بچه ای سر پدر و مادر و بزرگ ترش نمی تونه کلاه بگذاره. منتها جون پدر و مادر، عاشق بی عارن، خیلی چیزها رو به روی خودشون نمی آرن. اما ننه، من آفتاب لب بومم، شاید اگر حالا نگم، فردا اجل مهلت نده. پریدم وسط حرفش: خدا نکنه، خانم جون. این ها همه ش تعارفه، آدمیزاد عمر نوح که نمی کنه، بالاخره عده ای باید برن که عده ای دیگه دنیا بیان. حالا این ها به کنار، مادر حرف توی حرف نیار حواسم پرت می شه. بعد همان طور که زانوهایش را با دست فشار می داد گفت: چند وقته که می خوام این حرف ها رو بگم، اما امروز، دیگه عزمم جزم شد و دیدم وقتشه. ببین مادر جون، فکر نکن چون شوهرت دوستت داره و نازت رو می کشه یا خانواده اش دوستت دارن ، دیگه میخت رو کوبیدی و هر کاری دلت خواست می تونی بکنی. پسره می خواد بره سفر، دو روزه خونش رو توی شیشه کردی که چی؟! که می خواد بره کمک خواهرش؟ حالا اگه چند صباح دیگه زن امیر واسه این که می خواد بیاد کمک تو، این کارو می کرد، صورت خوشی داشت؟ تو خوشت می اومد؟ با عجله حرف خانم جون رو قطع کردم وگفتم: به خاطر این نبود... خانم جون حرفم را برید: واسه چی بود؟ واسه این که داره دور می شه و دلت تنگ می شه؟! آخه مادر جون، آدم این جور به مردش حالی نمی کنه که می خوادش. دوست داشتن، شوهرداری و زندگی کردن راه و رسم داره. اول همه، اینو بدون هرقدر برای تو سخته از اون دور بشی، برای اون دو برابر تو سخته. مرد وقتی زن می گیره و صاحب همسر و همبالین می شه برایش خیلی بیشتر سخته که از زنش دور بشه. خصوصا مرد نجیب و سربه راهی مثل شوهر تو. دوما زن اگه زن باشه با خوش خلقی کاری کنه که مردش از دوری غصه ش بشه نه با کج خلقی و اخم و تخم. تو اگه خون هم به پا شده بود باید با روی خوش شوهرت رو بدرقه می کردی و با اوقات خوش راهیش می کردی،که این اولین سفری که می خواست بعد از زن گرفتن بره همیشه یادش باشه. مهناز، زندگی همه ش قربون و صدقه نیست. تا نری توی زندگی خودت، دستت نمی آد چه زیر و زبرهایی داره. خیلی مونده که بفهمی توی زندگی،زن اگه زن نباشه، شیرازه زندگی به هم بند نمی شه. زن باید همدل و همزبان و همپای مردش باشه، توی خوشی و ناخوشی. این در رو می بینی؟ اگه لولایش توی هم چفت نشه، که هیچی، در اصلا به درد نمی خوره و باز و بسته نمی شه ، ولی اگه چفت شد باید روغن داشته باشه، وگرنه یکسره قژ و قوژش گوش رو کر می کنه. واسه زندگی هم این زنه که با نرمش باید روغن زندگی بشه تا زندگی بی سر و صدا بجرخه. مادر جون با همه این که می گن مرد همه کاره س و فلان و چنانه، ولی من می گم زن اگه بخواد می تونه یک مرد فلج رو راه بندازه، اگه نخواد می تونه یک مرد سالم رو هم از پا بندازه، مادر، به یال و کوپال و اهن و تلپ مردها نگاه نکن. مرد اگه دلش از خونه ش و زنش قرص و خوش نباشه، بیرون از خونه ام نمی تونه ترقی کنه و حواسشو جمع کارش کنه. این که از این . حرف دیگه ام اینه که به پشتی محبتی که شوهورت بهت داره نتازون. همیشه این حرف من یادت باشه، از اون مرد عاشق تر و مجنون تر نیست که عاقبت از زن بد خلق و ندونم کار و غرغرو فراری نشه. مثلا همین امروز، مادر جون تو باید پا می شدی و نه فقط شوهرت، مادر و خواهر شوهورت رو هم بدرقه می کردی، الان وقتی از اون عروسشون می گن، فکر نکن دیگه تو همچی تمومی. همیشه می گن کجا حرف خودتو شنیدی؟ اون جا که حرف مردم رو شنیدی. وقتی از اون یکی می گن تو باید حواستو جمع کنی که اشتباه نکنی و یک جور دیگه اون هارو دل چرکین نکنی. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/122250854
هیچ وقت یادت نره. توی این دنیا همیشه احترام، احترام می آره و محبت هم محبت. برعکسش هم درست همون طور. حالا تو این دفعه این رفتارو کردی مادر شوهر و خواهر شوهورت هم یا فهمیدن یا نه. شوهرت هم یا نازت رو کشید و رفت یا به قهر و بالاخره با ناراحتی رفت. ولی فکر نکن همیشه در روی یک پاشنه می چرخه . فکر چهار صباح دیگه ت هم باش تا ابد که شماها این جا نیستین و توی یک اتاق و چشمتون فقط توی روی هم. این قدر که سر گله گذاری و دل چرکینی توی زندگی آدم باز بشه، دیگه بستنش آسون نیست. یک جوری زندگانی کن که حالا نمی گم از همه بهتر ولی اقلا خیلی جای عیب و ایراد نداشته باشی و شوهرت و خانواده اش توی اعمال و رفتارت خیلی کمبود ببینن، اونم با این شوهر عقل رس و دانا که تو داری. بابات روز اول می گفت تو سن و سالت کمه، ولی من قبول نکردم. مادر جون اگه آسمون هم زمین بیاد من این حرفو قبول ندارم. فهم و شعور کاری به سن و سال نداره. خدا چشم داده، چاه هم داده. اگه سن تو اندازه من هم بشه، وقتی نخوای از فهمت استفاده کنی، هیچ فایده ای نداره. خلاصه که مادر قدر شوهورت رو، جوانیش رو، آقایی و جمال و کمال و خانواده اش رو بدون. هر کدوم این ها، تک تک دنیا ارزش داره، چه برسه به این که همه رو با هم داره. حالا اگه نتونی این زندگی همه چی تموم رو به سرو سامون برسونی، خودت بگو اسمش چیه؟ در ضمن اینم یادت باشه، ناز کردن هم حدی داره از حد که بگذره به جای عزیز شدن، آدمو خوار می کنه. حالا خود دانی... آن قدر محو حرف های خانم جون بودم که وقتی حرف هایش تمام شد همان طور ساکت خیره به خانم جون ماندم. خانم جون در حالی که باز نگاه شیطان و با نمکش به چشم هایش برگشته بود، گفت: چرا ماتت برده؟ قصه نخوندم که منتظر باقیش نشستی، پاشو دیگه داره آفتاب می زنه و همان طور که داشت به سختی بلند می شد گفت: پاشو نمازت رو بخون. هم واسه شفای این پای من دعا کن،هم واسه گوش های خودت، بلکه شنوا بشن. واسه عقلت هم دعا کن که بلکه در بیاد. ا، خانم جون! چیه، اگه اشتباه می گم، بگو اشتباه می گی. این را گفت و خندان دور شد. در آن تاریک روشن صبح سرد زمستانی در حالی که دلم بی نهایت گرفته بود، احساس می کردم چقدر این موجود ضعیف و مهربان و در عین حال استوار و محکم را دوست دارم. این موجود آرام، با حوصله، دقیق و فهمیده که حواسش به همه چیز و همه جا بود و مثل نسیمی از مهر و عطوفت به همه جای زندگی ما می وزید، دل هایمان را گرم می کرد و از چشم های کم سو ولی موشکاف و حقیقت بینش هیچ چیز پنهان نمی ماند. خانم جون اشتباه می کرد، آفتاب لب بوم نبود خورشید فروزانی بود که شعاع و گرمای وجودش تمام اطرافش رادربر می گرفت و زندگی می داد. از جایم بلند شدم در حالی که سرم از دوران حرف های خانم جون و غصه رفتن محمد منگ و گیج بود، با دلی گرفته به نماز ایستادم، ولی حیف که حرف خانم جون را که گفت برای عقل و گوش خودم هم دعا کنم نادیده گرفتم و از یاد بردم. هنوز تلخی آن سه روز و سه شب بعدی را به یاد دارم ، چقدر احساس دلتنگی و بی قراری می کردم. شب ها توی اتاق خانم جون از بی خوابی ، آن قدر زیر کرسی از این دنده به آن دنده می شدم که صدای خانم جون را در می آوردم و روزها حال مرغ سرکنده را داشتم. ساعت ها به نظرم طولانی و کش دار می آمد. تازه می فهمیدم، چقدر به محمد عادت کرده ام، می فهمیده که به عشق او بوده که دوان دوان از مدرسه برمی گشته ام و ساعت ها را تا غروب می گذرانده ام. به عشق او بوده که غروب و موقع آمدنش، برای من آنقدر شیرین بوده است. می فهمیده که شب ها چقدر طولانی و سرد و خاموش است و من بدون محمد، انگار توی خانه خودمان غریب و سرگردانم.روز چهارم بود. خسته و بی حوصله از مدرسه برگشتم. موقع اذان ظهر بود و من که فکر می کردم باید تا فردا عصر که جمعه بود و محمد برمی گشت صبر کنم، دلتنگ و کج خلق وارد حیاط شدم. خانم جون که حتی سرمای زمستان هم جلو دارش نبود داشت طبق معمول سرحوض وضو می گرفت. سلام ، خانم جون. خانم جون سربلند کرد و با صورتی بشاش و صدایی سرحال گفت: سلام به روی ماهت، چشم شما روشن. چند لحظه طول کشید که معنای حرف خانم جون را بفهمم، بعد یکدفعه هول و دستپاچه و مردد پرسیدم: محمد اومده؟! خانم جون خندان گفت: اومدن که اومد، ولی دوباره رفت. رفت. انگار آب یخ روی سرم ریختند، وا رفتم. دوباره پرسیدم: رفت؟ کجا رفت؟! خانم جون بلند بلند گفت: سوغاتی مارو داد و گفت می خواد بره یک زن دیگه بگیره که بلد باشه، مسافر رو چه جوری بدرقه می کنن! ادامه دارد.... همزبان با آخر حرف های خانم جون، محمد توی چهارچوب در راهرو ایستاد و من بی اختیار خانم جون و مادرم را که حالا پشت شیشه اتاق خندان ایستاده بود، فراموش کردم. جیغی از شادی کشیدم و مثل بچه ها، دوان دوان به طرف محمد دویدم و از گردش آویختم و با هیجانی بی نهایت گون
ه هایش را بوسیدم و تازه بعد از چند لحظه، از معذب بودن محمد، به خود آمدم و یاد خانم جون و مادرم افتادم و غرق خجالت شدم. وقتی خانم جون که داشت نزدیک می شد،طعنه زنان به محمد گفت: نه بابا، جای امیدواری هست!زنت اگه بدرقه بلد نیست ، لااقل استقبالش خوبه! . احساس کردم صورتم از خجالت آتش گرفت و بدون این که سرم را بلند کنم فرار کردم توی اتاقم. یادش به خیر، چه روز قشنگی بود. انگار دوباره جان گرفته بودم و غرق شادی، از دیدن محمد سیر نمی شدم و چقدر ممنونش بودم که در مورد رفتارم موقع رفتنش حرفی نمی زد و شیرینی آن روز را از من نمی گرفت. برایم یک قاب خیلی قشنگ آورده بود. توی قاب روی یک کاغذ ابر و باد، یک مینیاتور زیبا از یک دختر دلفریب نقاشی شده بود که کنار یک درخت بید، در حالی که با حریر لباسش، حایلی بین خودش و جماعتی که اطرافش بودند، به وجود آورده بود، صورتش را با چشمانی مخمور و نگاهی عاشقانه به سمت چهره مردی که تنها نیمرخش دیده می شد، نگاه داشته بود. دیدن عکس به لحاظ رنگ های ملایم و ظرافتی که در نقاشی به کار رفته بود، در ضمن این حس که دخترک از هیاهوی اطرافش به کل غافل است و مست دلداری شده که عاشقانه بهش خیره مانده، به آدم آرامش می داد. در حاشیه زمینه، جا به جا این بیت ها را با خطی شکسته نوشته بودند: خوش است خلوت اگر یار، یار من است نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد و درست کنار پای دخترک این بیت را نوشته بودند: هوای کوی تو از سر نمی رود مارا            غریب را دل سرگشته با وطن باشد قاب را که نگاه می کردم، محمد گفت: ببین، این دختره هم مثل من بوده، معلومه طرفش، همچین بفهمی نفهمی یکخورده بی معرفت بوده و مجبور شده برایش توضیح بده و همان طور که آخرین بیت را نشان می داد پرسید: مگه نه؟! کنایه اش را به رفتارم قبل از رفتنش فهمیده بودم، اما خود را به آن راه زدم و خندان گفتم: نه ! اگه راست می گه و دلش این جوری هاست که می گه، چه واجب که بره سفر؟ خوب بمونه توی همون وطن، که توضیح هم لازم نباشه. بعد در حالی که ادای چند لحظه قبل خودش را در می آوردم با همان لحن خودش پرسیدم: مگه نه؟ و غرق شادی از حاظر جوابی ام سعی می کردم از دست محمد فرار کنم که از جوابم خنده اش گرفته بود و همان طور که یک دستم را محکم نگه داشته بود، انگشت دست دیگرش را به علامت تهدید تکان می داد. هنوز هم ، یاد آن لحظه ها و آن خاطره ها که می افتم، هیجان و گرمایی عجیب در رگ هایم جاری می شود که تنها اشک های لبریز از حسرتم خاموشش می کند. حتی مرور آن خاطره ها سبب می شود لهیب عشق پاک و سرشار از مهر و هیجان، نفسم را ببرد و هنوز هم، با آن که سالها گذشته است، برایم این سوال بی جواب مانده که اگر محمد جسم مرا هم تصرف کرده بود، اگر ما هم مثل بقیه، روابط عادی و سیر طبیعی و معمولی را طی کرده بودیم، باز هم آن کشش عمیق و حس عجیب و علاقه بی پایان، بینمان با همان شدت باقی می ماند؟! نمی دانم چرا همیشه فکر می کنم که ارزش بی اندازه عشق و علاقه من و محمد، دوام همیشگی محبت او در قلب من و پر فروغ بودن آن علاقه و عشق حتی بعد از گذشت سال ها و رفتن او، رنگ نباختن خاطرات و تصویر زیبای با هم بودنمان و .... خلاصه همه عظمت و زیبایی آن عشق، تنها به این خاطر بود که در ذهن من دوست داشتن با مهر، عطوفت، علاقه ای بی نهایت، کشش بی حد و مرز روحی، وابستگی و دلبستگی تام و شور و اشتیاقی وصف ناشدنی معنا شد. و این نتیجه هم تنها به دلیل ظرافت روح و رفتار محمد بود که به من در آن سن بحرانی و برای اولین بار در زندگی ام دوست داشتن و عشق را به دور از شهوت و تمنای جسمانی آموخت و من رفته رفته یاد گرفتم که تسلیم جسم در انتهای شیدایی و کشش روحی تنها به منزله پیشکش کردن وجود خود به کسی است که فرمانروای هستی و روح انسان می شود. شاید آن سال ها و در آن سن، محمد هم با زجر، شهوت و خواست جسمانی را از خود دور می کرد و نمی دانست که این زجر و زحمتکش در دراز مدت، چه دربودن چه در نبودنش، مرا عبد و اسیر همیشگی او نگه خواهد داشت. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
🌻﷽🌻 اگر من این حقایق را آن روزهامی فهمیدم چقدر سرنوشتم فرق می کرد. منتها چون آن زمان من هم بدبخت نادانی بودم که فرق عشق واقعی و عشق صوری و جسمانی را نمی فهمید، مسیر را اشتباه رفتم و قدر گنجی را ندانستم که آسان به دست آورده بودم، تا وقتی که از دستش دادم و دیگر هیچ وقت نه حسرت و داغ از دست دادن آن راحتم گذاشت و نه توانستم به عشق صوری راضی شوم و داغ از دست دادن خوشبختی ام را فراموش کنم. بیش تر آدم ها فکر می کنند ، آنچه خیلی مهم و سخت است به دست آوردن خوشبختی و سعادت است، در حالی که من حالا مطمئنم آنچه خیلی سخت تر است حفظ سعادت است و نگهداری خوشبختی، خود خوشبختی ممکن است با مساعدت الهی یا شانس یا تقدیر و یا.... به دست بیاید ولی آنچه مسلم است حفظ آن بدون عقل و تدبیر میسر نیست.  ادامه دارد ... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
دلتنگــِ ڪربلآ️✿|🍃: ▪️🍃 "بارالها، گریہ ڪن هاے حُسینمـ را ببخش "... این دعاے مادرٺ را دوسٺ مے دارم|حُسین| ...
🌻﷽🌻 عید و بهار آن سال هم رسید و گذشت و تمام شد.مثل برق، مثل یک چشم برهم زدن، مثل همه دوران های خوش زندگی که با سرعت باد می گذرند و درست برعکس ایام تیره روزی که انگار زمان ، سلانه سلانه و از سر صبر می گذرد و عجله ندارد. یک موقع به خودمان آمدیم که اوایل تابستان بود و سالگرد عقد من و محمد و موقع رفتن زری. سه هفته آخری که زری ایران بود، چقدر سرمان شلوغ بود. مهمانی های پی در پی و رفت و آمد و خرید و در عین حال دلهره. انگار حتی خود زری تازه رفتنش را باور می کرد. زری نگران بود و من و مریم غمگین بودیم. سه چهار روز آخر دیگر خواب و خوراک و شب و روز همه قاطی شده بود. سه شب مانده به رفتنش مادرم یک مهمانی بزرگ گرفت و همه قوم و خویش های عروس و داماد را دعوت کرد. شب رفتنش هم محترم خانم همه را دعوت کرد. ولی آن شب خانم جون که حالش از عصر خوب نبود، عذرخواهی کرد و نیامد . زری سرشب خودش آمد خانه ما تا از خانم جون خداحافظی کند. خانم جون انگار که یکی از نوه های خودش به راه دور برود، نگران و غمگین بود. بقچه ترمه ای را که زری خیلی دوست داشت به عنوان سرراهی به زری کادو داد و صورتش را بوسید و از بالای عینکش با مهربانی چند لحظه توی چشم های زری که نم اشک داشت، خیره شد و گفت: این یادگاری رو از من داشته باش، این ها یک جفت بود، یکی مال تو یکی مال مهناز، که خدا می دونه ، اندازه مهناز دوستت دارم. بعد همان طور که دست زری توی دستش بود گفت: ایشاالله که سفید بخت بشی و هر جا هستی خدا نگهدارت باشه. زری یک دفعه زد زیر گریه و خانم جون همان طور که دست به سرش می کشید گفت: گریه نکن مادر، مسافر خوب نیست گریه کنه. به سلامتی عروسی، گریه برای چیه؟! می دونم غربت هست، دوری هست و دلت گرفته. اما مادر جون، زن وقتی شوهر کرد دیگه همه کس و کارش اول شوهرش است. مبادا بری اون جا بی قراری کنی و جای مرهم دل اون بنده خدا بشی بار دلش! مردها طاقتشون به غصه از یک بچه کمتره، خصوصا اگر زنشون هی بیخ گوششون نق بزنه. هر وقت دلت گرفت سوره والعصر رو بخون با توجه هم بخون تا دلت آروم بگیره. خدا یار غریبونه، ولی پیش شوهرت نآراومی نکن مادر، زن باید آستر زندگی باشه. حالا اگه تو ته تغاری هستی و نوه خودم یکی یکدونه، گناه شوهرهاتون که نیست مادر جون، هست؟! کم کم با شوخی های خانم جون اشک های زری بند آمد و آخر سر پس از آن که چندین و چند بار صورت خانم جون را بوسید، خم شد تا دستش را هم ببوسد که خانم جون نگذاشت و هر چه من و زری برای بردنش به مهمانی اصرار کردیم قبول نکرد و گفت: مادر، حالم روبراه نیست، وگرنه خودم از خدایم بود ، بیام . شماها برین خوش باشین. رفتم، اما بعدها همیشه خودم را لعنت کردم که چرا خانم جون را آن شب تنها گذاشتم. آن شب زری تمام مدت اشک ریخت و توی فرودگاه هم موقع خداحافظی آن قدر توی بغل هم گریه کردیم که صدای محمد در آمد. احساس عجیب و بدی داشتم. دلشوره ای عجیب که آدم وقتی از کسی برای آخرین بار خداحافظی می کند دارد، دلم را بی تاب می کرد. انگار فکر می کردم دیگر زری را نمی بینم و شاید او هم همین حس را داشت که آرام نمی گرفت. توی راه برگشتن، محمد غرق فکر، آرام رانندگی می کرد و من غرق اندوه، بی صدا اشک می ریختم. خوب به یاد دارم: آن شب ، شبی مهتابی بود. ماه قرص کامل بود و هوا صاف، ولی از آن جا که دلم گرفته بود بیش تر از قرص ماه، زمینه سیاه آسمان را می دیدم. در طول مسیر هر چه محمد سعی کرد با حرف و سوال و صحبت به حرف زدن وادارم کند، موفق نشد تا این که نزدیکی های خانه یکدفعه گفت: مهناز هیچ می دونستی این دوستت کاملش هم به قشنگی خودت نیست؟! پرسان نگاهش کردم دوستم؟! آهان. کدوم دوست؟! با لحنی شوخ گفت: اگه گفتی؟! من که فکرم خسته و مغشوش بود، بی حوصله گفتم: نمی دونم، خودت بگو. نه فکر کن. خودت باید بگی. بدون فکر گفتم: کی؟ زری؟! خندان گفت: به به، چشم زری روشن. بفرمایین زری کی نتقص بود که حالا کامل شده؟! خنده ام گرفت: محمد اذیت نکن، بگو دیگه. ای تبل، می خوای همه چی حاضر و آماده باشه، نه؟! بعد با انگشت ماه را نشان داد و من از خنگی خودم که چیز به این سادگی را نفهمیده بودم و از حرفی که در مورد زری زده بودم از ته دل خندیدم. محمد باز با همان روش همیشگی اش فکرم را منحرف و حواسم را پرت کرده بود و من غافل از بدبختی ای که انتظارم را می کشید حواسم به حرف ها و شوخی های محمد جلب شد تا به خانه رسیدیم. وارد خانه که شدیم نزدیک اذان صبح بود. برخلاف انتظار که مطمئن بودیم خانم جون بیدار است، چراغ های خانه همه خاموش بود. محمد گفت: بالاخره یکدفعه هم شد که ما خانم جون رو بیدار کنیم، عجیبه خواب موندن. من در حالی که احتمال می دادم خانم جون توی اتاقش بیدار است، گفتم: من می رم صداشون کنم. ادامه دارد..... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...
🌻﷽🌻 هنوز هم هرچه فکر می کنم چرا آن شب چراغ اتاق را روشن نکردم، متعجب می مانم. نور چراغ راهرو همراه من وارد اتاق شد و سایه ام روی دیوار روبرو افتاد، بزرگ و وحشتناک. آرام صدا کردم: خانم جون و نزدیک تخت شدم. ولی خانم جون جوابی نداد. به پهلو و پشت به من روی تختخواب بود. کنارش نشستم و آرام بازویش را تکان دادم. خانم جون اذون رو گفتن ها، الان نماز مومن ها می ره بالا، زود باشین! خانم جون، خانم جون.... تکان هایم کمی محکم تر شد، ولی خانم جون هیچ جوابی نداد. با تعجب خانم جون رو به سمت خودم برگردانم. چشم هایم از حیرت گشاد شد، وحشت تمام وجودم را گرفت و بی آن که دست خودم باشد، دهانم با تمام قدرت به فریاد باز شد. خانم جون با چشم هایی باز روبرو را نگاه می کرد. نگاهی آزام و ثابت، و دستش در حالی که هنوز تسبیح تربتش لای انگشت هایش بود روی پاهای من که از ترس فلج شده بود افتاد، سرد و یخ کرده. جیغ هایی که از حنجره من خارج می شد، انگار صدای من نبود. حیرت، وحشت، تعجب و ترس از فضای تاریک اتاق و سایه خودم که روی دیوار روبرو بزرگ و ترسناک بود، چشم های باز خانم جون و دست های یخ کرده و سردش، داشت مرا از پا در می آورد. پاهایم به راستی فلج شده بود و چشم هایم خیره در چشم های خانم جون مانده بود. حتی قدرت فرار از آن صحنه را نداشتم. دهانم تمام وحشتم را با صداهایی که از اختیار خودم هم خارج بود بیرون می ریخت. چراغ روشن شد. امیر، محمد ، و مادر و آقا جون سراسیمه وارد اتاق شدند. تکان های محمد و امیر، التماس های مادرم و صدا زدن های پیاپی آقا جون هیچ کدام نمی توانست جلوی فریاد های مرا بگیرد. شوم و ناباوری و ترسی که وجودم را گرفته بود، آن قدر شدید بود که اختیار اعضای بدن و اعمالم را از دست داده بودم. آخر سر هم آب سردی که توی صورتم پاشیدند تنها دهانم را بست، ولی قدرت عمل از من سلب شده بود. محمد بغلم کرد و از اتاق بیرون برد و من همان طور بهت زده، می خواستم حرف بزنم، گریه کنم، جیغ بزنم و خانم جون را صدا کنم. فایده نداشت، من که همیشه دریایی اشک داشتم، حتی اشک هایم هم خشکیده بود. قلبم در فشار بی امان غمی بی نهایت و ناشناس فشرده می شد. غم از دست دادن، غم فراق و هجران برای من غمی ناشناخته و گنگ بود. غمی دردناک و نفس بر که راه را حتی بر اشک هم بسته بود. خانه پر از جمعیت شد. صدای گریه، تسلیت و شلوغی فضا را پر کرد و من همچنان مثل مجسمه ای گچی فقط نگاه می کردم. همه سعی دیگران برای این که مرا از آن حال در آورند، بی ثمر ماند. منظره چشم های خانم جون و دست سردش از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. صورت هایی که رویم خم می شدند، نگرانی ها، توصیه ها، همه را می شنیدم ولی قادر به هیچ حرکتی نبودم. صبح شد. رفت و آمدها، تسلیت ها، صدای گریه، آوای قرآن و چشم های گریان و نگران و غم زده همه مثل فلیم صامتی از جلوی چشم هایم می گذشت و من که بهت و ترس از پا درم آورده بود، نمی توانستم باور کنم که خانم جون دیگر نیست، که تمام شد، یک عمر خاطره، یک دنیا عشق و مهر، مظهر سال های پر شمار امید و نومیدی مثل یک دفتر برای همیشه بسته شد؟! ناگهان پتک آخر بر اعصاب کرخ شده ام فرود آمد، تابوتی برسر دست از اتاق خانم جون، در حالی که رویش ترمه کشیده بودند، خارج شد. لا به لای صدای شیون و لا اله الا الله ، باورم شد که این خانم جون است، مادر بزرگ مهربان و خوش زبان من که بر روی دست دارد برای همیشه از این خانه می رود. کتری اش هنوز کنار حوض بود، بوی تسبیحش انگار فضا را پر کرد و صدای پاهایش توی گوشم پیچید. من دیگر آن چشم های شیطان و مهربان را نمی دیدم؟ کسی که از روزی که چشم باز کرده بودم، کنارم بود؟ قصه گوی بچگی، همزبان همه دوران های زندگی و سایه مهر همیشه همراه من، داشت برای هیشه می رفت؟ زیر لب و ناخودآگاه گفتم: خانم جون. اشک به چشمم هجوم آورد. فریاد دوباره راه گلویم را باز کرد و بدون این که حتی خودم بفهمم چطور، به جنازه که روی دوش مردها از من دور می شد رسیدم. خانم جون، خانم جون! خانم جون رو کجا می برین؟ بگذارینش زمین. نیرویی فراتر از آن که بشود تصور کرد وجودم را در خودش گرفته بود. دوباره باید صورتش را می دیدم. کسی حریفم نمی شد. چنگی را که به رو انداز خانم جون زده بودم رها نمی کردم. جنازه را زمین گذاشتند و کنار رفتند. ترمه را کنار زدم. آن جا بود، مادر بزرگ من، یادواره همه دوران های زندگیم، مهربان مادر ثانی من. در حالی که چشم هایش حالا دیگر بسته بود، با موهایی به رنگ برف و صورتی مثل مهتاب، روشن و آرام. خانم جون با آرامش خوابیده بود. گریه نمی کردم، زار می زدم، با تمام وجود. یکی از عزیز ترین عزیزانم را صدا می زدم و درمانده می خواستم درد تلخ و گزنده از دست دادن را با فریاد آرام کن م. ادامه دارد..... 🌸 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://