[•🕊•]
وقتی برایِ دنیایِ بقیه
از دنیات گذشتی
میشی دنیایِ یه دنیا آدم
همون قضیهیِ عزت بعدِ شهادت💚
#شهید_جهاد_عماد_مغنیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکس نیست✌️
خداحافظ..!👋
#استورۍ
🌹🕊🌹🕊🌹
خاطره ای از زندگی امیر سپهبد
#شهیدعلیصیادشیرازی🌸
💌 اعتقاد عجیبِ شهید صیاد شیرازی به ولایتِ امام خامنهای ...
یڪ روز صبح رفته بودم به ملاقاتِ امام خامنهای... عصر ڪه رفتم محل ڪار، آقای صیادشیرازی پرسید:
ڪجا بودی؟ گفتم: خدمتِ حضرت آقا بودیم ... تا این را گفتم، آقای صیاد شیرازی از جای خود بلند شد و آمد پیشانی مرا بوسید...
با تعجب پرسیدم: اتفاقی افتاده؟!
ایشان گفتند: این پیشانی بوسیدن دارد،
تو امروز از من به ولایت نزدیڪتر
بودی ...
♥️ منبع: کتاب یادگاران ۱۱ «ڪتاب شهیدصیاد»، صفحه ۴۳
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈ششم
گلویش خشک خشک شده بود
اب دهانش را به سختی قورت داد
عاقد با دفتر نسبتا بزرگی پشت صندلی نشست و گفت:بشینید
ازاده و کمیل نگاهی بهم انداختن ک کمیل اخم پررنگی کرد و پشت صندلی نشست
مادرش همچنان گریه زاری راه انداخته بود
ازاده به پدرش نگاه کرد وگفت:هرگز نمیبخشمت ک با ابروی من بازی کردی
هرگز نمیبخشمت
میدونم ک تو با اون جواد خیر ندیده دست به یکی کردی ک به دروغ شهادت بده منو واین اقا باهم تو محله دیده
پدرش گفت:دارم گندی ک زدی رو پاک میکنم
عشق و کیفتونو کردین حالا باید مجازاتم بشید
کمیل خون جلوی چشمانش را گرفت و سمت مرد معتاد رفت
مشتی محکم تو صورتش خواباند ک خون از دماغ پدرازاده سرازیر شد
مادرکمیل خاک به سرمی گفت ک سرباز ها انهارا از هم جدا کردند و روی صندلی نشاندند
-جناب سرگرد من شکایت دارم
بیینید جلو چشم شما دماغ منو شکست
Sapp.ir/roman_mazhabi
سرگرد سری از تاسف تکان داد و گفت:دودقیقه اروم بشینید تا همه چی تموم شه
شما هم به خاطر دخترت بهتره سکوت کنی
-فقط به خاطر دخترم
بعدا پدرتو درمیارم
ازاده پوزخندی زد و گفت:من دختر تو نیستم
با حسرت به کفش هایش نگاه کرد
چه ارزو هایی ک برای خودش و همسراینده اش داشت
حالا باید بازیچه ی دست قانون شود و با دختری ک نه تا به حال اورا دیده نه علاقه ای به او دارد به اجبار ازدواج کند
خطبه جاری شد ک با شنیدن مهریه دود از سرش بلند شد
سرد و بیروح به انتهای سالن خیره شد
تمام شد
تمام ابرو و غیرتش زیر سوال رفت
مادرش سعی داشت اورا ارام کند
دستش را گرفت :غصه نخور پسرم
فوقش از اون محل میریم
مهم خداست ک میدونه بیگناهی
کاش میدانست درد پسرش حرف مردم نیست
کاش میدانست غرور و جوانمردی اش زیر پاهای منصور خرد شده
پدر ازاده رو به دخترش گفت:اخرش ک بد تموم نشد
یه شوهر خوب گیرت اومد
از سر ووضعش معلومه پولداره
باهاش راه بیا
به زندگیت برس
پوزخندی زد و عصبانی گفت:تو با ابروی منو اون بیچاره بازی کردی
به خاطر چی!!!!
فقط کنجکاوم بدونم چی گیرت اومده
کمیل بی آنکه به اطرافش نگاهی بیندازد
بی سروصدا و ارام وارد حیاط کلانتری شد
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#کلیدبدبختی
⚠️ انسانهای تنبل و بیحوصله، بیش از دیگران به ضایع کردن امانتهای خداوند مبتلا میشوند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
-!
.
واسہبچہبسیجی،خستگیممنوعہ ...!
بہقولحاجاحمدهروقتپرچمقدسرودر انتهایافقگذاشتیبعدشاستراحتڪن(:
#گرفتےچیشددیگھ!🌱
-------•|📱|•-------
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈ششم(بخش دوم)
غرش ابرها در دل اسمان بر تن درختان رعشه می انداخت
دست هایش را داخل جیبش فرو برد و کنار خیابان قدم زد
برایش همه چیز نامفهوم و سریع گذشته بود
ورودش به ان مهمانی برای کمک به منصور
رفتن به ان اتاق
گیر افتادن در ان
دستگیر شدن او و ان دختر
وتهمت ناروایی ک به او زده بودن
شاید غرورش اورا به اینجا رسانده بود
کنار جدول خیابان نشست
اب باران از روی موهایش سر میخورد و روی زمین چکه میکرد
چقدر زود همه چیز به ضرر او تمام شد!
چهار،پنج روز در بازداشگاه گرفتار بود
و اخرش به اینجا رسید
تصویرمادرش در ذهنش تداعی شد:تو محل پیچیده ک پسر حاج اقا معمتدی جا نماز اب میکشه و تو پارتی گرفتنش
ایا خواست منصور این بی ابرویی بود!
اخر به چه قیمتی
چرا؟!!
چرای پررنگی در ذهنش روشن شد
یاد حرف منصور افتاد:دیگه باهم بی حساب شدیم آق سید
دست هایش را روی صورتش گذاشت که بغض مردانه اش سربازکرد
کاش هیچ وقت ان شب به ان مهمانی پا نمیگذاشت
ساعت ده شب بود
گهگداری از خیابان تک و توک ماشین هایی میگذشتند
تنها صدایی ک به گوش میرسید صدای پیوسته جیرجیرک ها بود
نگاهش روی پرچم امام حسین نصب شده بر در ایستگاه صلواتی ثابت ماند
سمت ان قدم برداشت ک با دیدن بچه های هیئت دلگرمی خاصی گرفت
محسن در حالی ک انجارا جارو میزد با دیدن او گفت:کمیل!
کنارش ایستاد
متوجه نگاه های تند وتیز بقیه میشد
محسن بعد از احوال پرسی به او گفت:این شایعات ک دربارت پخش شده حقیقت داره؟
-چه شایعاتی
-میگن با دوستات رفته بودی پارتی ک گرفتنت
با یه دختر
در حقش نامردی کردی؟
Sapp.ir/roman_mazhabi
کمیل با حرص دستانش را مشت کرد و گفت:مردم کار دیگه ای ندارن
کی این چرندیات رو پخش کرده!
محسن با خوشحالی گفت:میدونستم ک صحت نداره
پس این مدت کجا بودی؟
کمیل گفت:اصلا حوصله ی تعریف کردن ندارم
فقط میخوام بدونم کی این این حرفارو تو محل پخش کرده؟
از کجا فهمیدید؟
محسن کمی فکر کرد و گفت:منم از بچه های هیئت شنیدم
پسرخالت دیروز پریروز اومده بود مسجد نماز جماعت بخونه ازش سراغ تورو گرفتن
شاید اون چیزی گفته
اخه چند شب بود هیئت نیومده بودی بچه ها نگرانت شدن
بازهم منصور
مثل بختک به جان زندگی اش افتاده بود
چه بدی به او کرده بود ک این گونه با ابرویش بازی میکرد
نماز جماعت بهانه ای برای پخش این خبر بود
-خلاصه کمیل یه کلاغ چهل کلاغ شده هرکسی یه چیزی دربارت میگه
به نظرم خودتو حسابی تو هیئت نشون بده تا بفهمن همچین پسری نیستی
آقا سید ما ک واسه امام حسین جوری روضه میخونه که دل همه کباب میشه چرا باید سر از پارتی دربیاره
منکه باور نکردم
با محسن دست داد و گفت:فعلا حالم خوش نیست
فرداشب میام کمکت
با شنیدن صدای چرخیدن کلید مادرش سرش را از روی میز برداشت و گفت:اومدی پسرم!
شام بکشم برات؟
-چیزی از گلوم پایین نمیره
پالتویش را در اورد و پرسید:
دختره چی شده؟
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤