eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و سوم نزدیک های اذان صبح بود که کسی در اتاق رو زد.منو و نرگس تو اتاق نجمه خوابیده بودیم. تو عالم خواب مانتو و شالمو پوشیدم و درو باز کردم ببینم کیه،! کمیل در حالی که سرش پایین بود گفت: _ میخوام برم حرم، تو نمیای؟ _چرا، نرگسو بیدار کنم الان حاضر میشم! -نرگسو نمیخواد بیدار کنی! مامان دیشب گفت با عمه اینا قبل ظهر میرن حرم، خودم تنهایی میخواستم برم گفتم اگه توهم دلت میخواد باهم بریم با خودم گفتم چرا وقتی میخواس تنهایی بره منم صدا کرد مگه بودن من براش مهمه صدایی درون وجودم فریاد زد: رویابافی بسه ازاده یادت نره کی هستی و چجوری اومدی تو زندگیش سرمو پایین انداختم باز این افکار داشت دیوونم میکرد برای همین گفتم:ن ممنون منم بعدا میرم منتظر بودم بیشتر اصرار کنه ولی گفت:باشه Sapp.ir/roman_mazhabi داشت میرفت که خواستم صداش کنم ولی روم نمیشد بهش بگم پشیمون شدم سمتم برگشت و گفت:پس چرا نرفتی داخل من من کنان گفتم:اگه مزاحمتون نیستم منم میام ک تنها نباشید لبخندی زد و گفت:این حرفا چیه با ذوق رفتم داخل ک لباسامو بپوشم .... از خونه ی عمه اینا تا حرم راه زیادی نبود هوا چون یکم نمناک بود شیشه های ماشین بخار گرفته بود با نشستن کمیل داخل ماشین عطری ک زده بود رو بیشتر از پیش حس کردم با دستم روی شیشه رو خط خطی کردم فقط خدا میدونست ک تو حرم از امام رضا چی خواستم ازش خواستم دعا کنه که خدا زندگیمو درست کنه دعا کنه لیاقت عشق کمیلو یه روزی پیدا کنم چون احساس میکنم نمیتونم ازش دور باشم هرچند اون از من بدش میاد به خاطر بهم زدن زندگیش... بهش نگاه کردم ک دیدم برای خودش نوحه میخونه و حواسش سمت رانندگیه برای اولین بار با دقت نگاهش کردم قلبم به تلاطم می افتاد از یاداوری اینکه اول ازدواجمون گفت ک نمیتونه منو به عنوان همسرش بپذیره بغضم گرفت و یبار دیگه ته دلم با خدا حرف زدم -رو صورت من چیزی نوشته شده؟ شرمزده به کف ماشین خیره شدم دلم میخواست زمین دهن وا کنه و برم توش دستشو سمت ضبط دراز کردک صدای دعای عهد داخل ماشین پیچید -همیشه دوست دارم قبل اذان صبح دعای عهدگوش بدم سرمو تکون دادم و گفتم:ارامش بخشه . . . داخل صحن ک رفتیم یاد زیارت دیشب افتادم ناخوداگاه لبخند زدم -ب چی میخندی؟ به خودم اومدم ک کمیل رو به روم ایستاده و متعجب نگام میکنه:هیچی جایی رو با دست نشون داد و گفت:بریم یکم قران بخونیم بعدم زیارت کنیم و برگردیم -باشه ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
⭕️ پهلوی به روایت عَلَم: آفرین بر غیرت اسرائیلی‌ها!😳 💢 اسدالله عَلَم نخست‌وزیر، وزیر دربار و معتمد شاه در خاطراتش نوشته است: ”دیشب اسرائیلی‌ها... با هلیکوپتر به فرودگاه بیروت رفتند. راه‌های فرودگاه را با گاز دودآور بستند. تمام مسافرین را از هواپیما خارج کردند و بعد ۱۱ هواپیما را آتش زدند و با هلیکوپتر رفتند. آفرین بر غیرت اسرائیلی‌ها...!“ 📚منبع: خاطرات عَلَم، جلد هفتم، صفحه‌ی ۴۶۷ (۸ دی ۱۳۴۷)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸 صبح زیباتون بخیر آرزو می کنیم 🌸 در این روز زیبا دلتون پر از محبت 🌸 هفته تون پُر از رحمت زندگیتون پر از برکت لحظه‌هاتون پر از موفقیت 🌸 و عاقبتتون ختم به خیر باشه امیدوارم در کنار عزیزان هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸 ❖ ❣
🌻آیت الله تهرانے(ره): 🌸پدرم‌از عبدالکریم‌کفاش پرسیده بود چرا امام زمان(عج) به دیدن تو مےآید؟ 🌱سیدعبدالکریم گفت: حضرت به من فرمود: چون تو را کنارزده‌ای من‌به دیدارت‌ مےآیم.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و سوم(بخش دوم) دنبالش راه افتادم و جایی ک گفته بود نشستم کنارم نشست و از داخل جیبش کتاب دعای کوچکی را در اورد چقدر از بودن در کنارش انهم در حرم امام رضا ارامش میگرفتم خیلی خوشحالم بعداز مدتها کنار کمیل به زیارت اقای خوبی ها امدم کتابش رو بوسید و باز کرد ک لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد خدایا واقعا احساس میکنم دوسش دارم ولی چطور میتونستم همه چی روپاک کنم Sapp.ir/roman_mazhabi نگامو به کتاب دادم ک با صدای بلند شروع به خوندن کرد خیلی قشنگ میخوند مشغول گرم کردن دستام شدم که گرمی لباسی رو احساس کردم کاپشن خودشو روی شونم انداخته بود -خودتون سرما میخورید! -ناسلامتی مردما اینقدرم هوا سرد نیست تو فعلا بیشتر سرما میخوری وقتی میاوردمت خونمون قول دادم ازت مراقبت کنم خندید که ته دلم گفتم:به خاطر این قولش اینکارارو میکنه بازهم به خودم تشر زدم خیال بافی ممنوع بهش گفتم:صداتون خیلی خوبه برای خوندن دعا -ناسلامتی چندساله مداحی میکنم -واقعا؟ -اره وقتی دبیرستانی بودم کلی مقام اوردم توی مداحی -چه خوب خوش به حالتون من تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم دبیرستان اصلا نرفتم متعجب بهم نگاه کرد ک گفتم:پدرم اجازه نداد ناراحتی و سرشکستگی منو ک دید نگاهش رنگ ترحم گرفت -شرایطمون ک بهتر بشه کمکت میکنم ادامه تحصیل بدی با خوشحالی گفتم:واقعا میان شلوغی صداشو سخت شنیدم :اره -ممنونم مدتی بعد کتابش رو بست و گفت: بریم نماز ک اذان گفتن ..... پیش ماشینش رسیدیم هوا تقریبا روشن شده بود سوار ماشین شدم ک بهم اشاره کرد شیشه رو پایین بدم -من میرم نمایشگاه کتاب رو به رو یه چیزی بخرم همیشه همین موقع ها باز میکنه سریع برمیگردم از ماشین پیاد نشیا بیست دقیقه ای گذشت ولی خبری ازش نشد نگرانش شدم خواستم برم پایین ولی بهم گفته بود تو ماشین منتظر بمونم کلافه به ساعت نگاه کردم پس چرا نمیومد نکنه اتفاقی واسش افتاده به مغازه ی رو به رو نگاه کردم به نظر خالی بود بالاخره با خودم کنار اومدم و از ماشین پیاده شدم سمت جایی ک کمیل بیست دقیقه ی پیش رفته بود رفتم هیچ خبری ازش نبود گیج و منگ داخل پیاده رو دور سرم چرخیدم ک از دور موتوری به سرعت بهم نزدیک شد ... ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🌻شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد چند خواهش دارم: 🌱۱- نماز اول وقت بخوانید که گشایش از مشکلات است. 🌱۲- صبر و تحمل 🌱۳- به یاد امام زمان (عج) باشید☝️ 🌿
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و چهارم اونقدر شکه شده بودم ک سرجام خشکم زده بود، کسی دستمو محکم کشید که سمت دیوار پرت شدم. نفس نفس زنان دستمو رو قلبم گذاشتم که کسی با تشر گفت: _از جونت سیر شدی؟؟؟ یا دیوونه شدی؟ نگامو بالا گرفتم،خودش بود: -چرا مواظب نیستی؟وقتی موتور میاد سمتت باید سریع بکشی کنار نه اینکه مثل مجسمه سر جات وایستی نگاش کنی! اشکام سرازیر شدن،خیلی ترسیده بودم، اصلا همش تقصیر خودش بود که دیر اومده بود منو باش نگرانش شدم. به پلاستیک هایی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم. متعجب به کتاب های گلی شده خیره شدم: _اینقدر هول شدم که نفهمیدم چجوری از دستم افتادند. شرمسار بهش نگاه کردم: _ببخشید تقصیر من بود،ولی من فقط نگرانتون شدم. -اشکال نداره،حالا که به خیر گذشت. چشمم به یه مغازه نقره فروشی افتاد رفتم خیابون پایین،فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه! کنجکاوانه گفتم: _میخواستین برای خودتون چیزی بخرین؟؟ سرش رو تکون داد: _آره،یه چیزایی هم واسه نرگس و مامان خریدم. .... -دستت درد نکنه کمیل جان،زحمت کشیدی انتظاری ازت نداشتیم پسرم. کمیل خندید و گفت: _قابل شمارو نداره، گفتم واسه همتون یه چیز ناقابل بخرم عیدیتونو پیش پیش بدم دیگه! نرگس با خوشحالی گردنبند نقره ای که کمیل برایش خریده بود را گردنش انداخت و به نجمه و ندا نشان داد. Sapp.ir/roman_mazhabi برای حوریه خانوم و عمه خانوم سجاده های نماز خریده بود که خیلی خوشگل بودن. برای ندا و نجمه و نرگسم گردنبند های نقره خریده بود. منم اون وسط هویجی بیش نبودم واسه من یه عطر خشک و خالی خریده بود.و من با قیافه ی بغ کرده به گردنبند های اونا نگاه میکردم. عمه خانوم گفت: _خوب دیگه بچه ها،زودتر بریم حرم زیارت که بعدش باید ناهار درست کنیم و بعد از ظهر بریم خرید! کمیل خودش را روی مبل انداخت و گفت: _تا شما برگردین من یه چرت میزنم نرگس رو به من گفت: _تو نمیای با ما؟؟ -نه منم زیارت کردم صبح.به جاش ناهارو حاضر میکنم. عمه خانوم با مهربونی بوسم کرد و گفت: _دستت درد نکنه عروس خانوم اولین بار که این کلمه رو بعد مدت ها میشنیدم،لبخندی زدم و به حوریه خانوم نگاه کردم که با دیدن اخماش لبخندم کش اومد. .... بعد از اینکه ناهارو اماده کردم رفتم داخل اتاقی که وسایلامو توش گذاشته بودم وکتاب شعرمو برداشتم. مشغول ورق زدن شدم که در اتاق باز شد نمیدونم چرا در زدن یاد نداشت. هنوز بابت کادوها دلم ازش گرفته بود، تو چارچوب در ایستاده بود،خودمو مشغول و بیتفاوت نشون دادم ولی همه ی حواسم اون طرف بود. ادامه دارد... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
☘.[].☘ 🌻 "چقدر کارهایش زیبا وآموزنده بود. کار برای خدایش در هیچ شرایطی ترک نمی شد.مدتها برای نماز صبح به مسجد خاصی می رفت. 🌱امام جماعت آنجا مردی ساده دل ،اما مخالف انقلاب بود!آنقدر با این پیرمرد روحانی رفت وآمد کرد ودوست شد که در دل او اثر گذاشت واو را امام جماعت انقلابی در محل تبدیل کرد. 🔺می دانست خدای خوبش فرموده : قل إنما أعظم بواحده أن تقوموا لله مثنی وفرادی بگو: [شما را تنها به یک چیز اندرز می دهم ،دونفر دونفر یا به تنهایی برای خدا قیام کنید.][سبا/۴۶]"
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ ان‌شاء‌الله در بیت‌المقدس نماز خواهید خواند🇵🇸✌️🏻! ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین