✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈بیست و سوم(بخش دوم)
دنبالش راه افتادم و جایی ک گفته بود نشستم
کنارم نشست و از داخل جیبش کتاب دعای کوچکی را در اورد
چقدر از بودن در کنارش انهم در حرم امام رضا ارامش میگرفتم
خیلی خوشحالم بعداز مدتها کنار کمیل به زیارت اقای خوبی ها امدم
کتابش رو بوسید و باز کرد ک لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد
خدایا واقعا احساس میکنم دوسش دارم
ولی چطور میتونستم همه چی روپاک کنم
Sapp.ir/roman_mazhabi
نگامو به کتاب دادم ک با صدای بلند شروع به خوندن کرد
خیلی قشنگ میخوند
مشغول گرم کردن دستام شدم که گرمی لباسی رو احساس کردم
کاپشن خودشو روی شونم انداخته بود
-خودتون سرما میخورید!
-ناسلامتی مردما
اینقدرم هوا سرد نیست
تو فعلا بیشتر سرما میخوری
وقتی میاوردمت خونمون قول دادم ازت مراقبت کنم
خندید که ته دلم گفتم:به خاطر این قولش اینکارارو میکنه
بازهم به خودم تشر زدم خیال بافی ممنوع
بهش گفتم:صداتون خیلی خوبه برای خوندن دعا
-ناسلامتی چندساله مداحی میکنم
-واقعا؟
-اره
وقتی دبیرستانی بودم کلی مقام اوردم توی مداحی
-چه خوب
خوش به حالتون
من تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم
دبیرستان اصلا نرفتم
متعجب بهم نگاه کرد ک گفتم:پدرم اجازه نداد
ناراحتی و سرشکستگی منو ک دید نگاهش رنگ ترحم گرفت
-شرایطمون ک بهتر بشه کمکت میکنم ادامه تحصیل بدی
با خوشحالی گفتم:واقعا
میان شلوغی صداشو سخت شنیدم :اره
-ممنونم
مدتی بعد کتابش رو بست و گفت:
بریم نماز ک اذان گفتن
.....
پیش ماشینش رسیدیم
هوا تقریبا روشن شده بود
سوار ماشین شدم ک بهم اشاره کرد شیشه رو پایین بدم
-من میرم نمایشگاه کتاب رو به رو یه چیزی بخرم
همیشه همین موقع ها باز میکنه
سریع برمیگردم
از ماشین پیاد نشیا
بیست دقیقه ای گذشت ولی خبری ازش نشد
نگرانش شدم
خواستم برم پایین ولی بهم گفته بود تو ماشین منتظر بمونم
کلافه به ساعت نگاه کردم
پس چرا نمیومد
نکنه اتفاقی واسش افتاده
به مغازه ی رو به رو نگاه کردم
به نظر خالی بود
بالاخره با خودم کنار اومدم و از ماشین پیاده شدم
سمت جایی ک کمیل بیست دقیقه ی پیش رفته بود رفتم
هیچ خبری ازش نبود
گیج و منگ داخل پیاده رو دور سرم چرخیدم ک از دور موتوری به سرعت بهم نزدیک شد ...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈بیست و چهارم
اونقدر شکه شده بودم ک سرجام خشکم زده بود، کسی دستمو محکم کشید که سمت دیوار پرت شدم.
نفس نفس زنان دستمو رو قلبم گذاشتم که کسی با تشر گفت:
_از جونت سیر شدی؟؟؟ یا دیوونه شدی؟
نگامو بالا گرفتم،خودش بود:
-چرا مواظب نیستی؟وقتی موتور میاد سمتت باید سریع بکشی کنار نه اینکه مثل مجسمه سر جات وایستی نگاش کنی!
اشکام سرازیر شدن،خیلی ترسیده بودم،
اصلا همش تقصیر خودش بود که دیر اومده بود منو باش نگرانش شدم.
به پلاستیک هایی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم.
متعجب به کتاب های گلی شده خیره شدم:
_اینقدر هول شدم که نفهمیدم چجوری از دستم افتادند.
شرمسار بهش نگاه کردم:
_ببخشید تقصیر من بود،ولی من فقط نگرانتون شدم.
-اشکال نداره،حالا که به خیر گذشت.
چشمم به یه مغازه نقره فروشی افتاد رفتم خیابون پایین،فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه!
کنجکاوانه گفتم:
_میخواستین برای خودتون چیزی بخرین؟؟
سرش رو تکون داد:
_آره،یه چیزایی هم واسه نرگس و مامان خریدم.
....
-دستت درد نکنه کمیل جان،زحمت کشیدی انتظاری ازت نداشتیم پسرم.
کمیل خندید و گفت:
_قابل شمارو نداره، گفتم واسه همتون یه چیز ناقابل بخرم عیدیتونو پیش پیش بدم دیگه!
نرگس با خوشحالی گردنبند نقره ای که کمیل برایش خریده بود را گردنش انداخت و به نجمه و ندا نشان داد.
Sapp.ir/roman_mazhabi
برای حوریه خانوم و عمه خانوم سجاده های نماز خریده بود که خیلی خوشگل بودن.
برای ندا و نجمه و نرگسم گردنبند های نقره خریده بود.
منم اون وسط هویجی بیش نبودم
واسه من یه عطر خشک و خالی خریده بود.و من با قیافه ی بغ کرده به گردنبند های اونا نگاه میکردم.
عمه خانوم گفت:
_خوب دیگه بچه ها،زودتر بریم حرم زیارت که بعدش باید ناهار درست کنیم و بعد از ظهر بریم خرید!
کمیل خودش را روی مبل انداخت و گفت:
_تا شما برگردین من یه چرت میزنم
نرگس رو به من گفت:
_تو نمیای با ما؟؟
-نه منم زیارت کردم صبح.به جاش ناهارو حاضر میکنم.
عمه خانوم با مهربونی بوسم کرد و گفت:
_دستت درد نکنه عروس خانوم
اولین بار که این کلمه رو بعد مدت ها میشنیدم،لبخندی زدم و به حوریه خانوم نگاه کردم که با دیدن اخماش لبخندم کش اومد.
....
بعد از اینکه ناهارو اماده کردم رفتم داخل اتاقی که وسایلامو توش گذاشته بودم وکتاب شعرمو برداشتم.
مشغول ورق زدن شدم که در اتاق باز شد
نمیدونم چرا در زدن یاد نداشت.
هنوز بابت کادوها دلم ازش گرفته بود،
تو چارچوب در ایستاده بود،خودمو مشغول و بیتفاوت نشون دادم ولی همه ی حواسم اون طرف بود.
ادامه دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
☘.[#خدایخوبابراهیم].☘
🌻 "چقدر کارهایش زیبا وآموزنده بود. کار برای خدایش در هیچ شرایطی ترک نمی شد.مدتها برای نماز صبح به مسجد خاصی می رفت.
🌱امام جماعت آنجا مردی ساده دل ،اما مخالف انقلاب بود!آنقدر با این پیرمرد روحانی رفت وآمد کرد ودوست شد که در دل او اثر گذاشت واو را امام جماعت انقلابی در محل تبدیل کرد.
🔺می دانست خدای خوبش فرموده :
قل إنما أعظم بواحده أن تقوموا لله مثنی وفرادی بگو:
[شما را تنها به یک چیز اندرز می دهم ،دونفر دونفر یا به تنهایی برای خدا قیام کنید.][سبا/۴۶]"
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ انشاءالله در بیتالمقدس
نماز خواهید خواند🇵🇸✌️🏻! ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" اهمیت فلسطین 🇵🇸💛! "
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈بیست و پنجم
چشمم رو صفحه ی کتای بود که جبعه ای روی میز گذاشت،بهش نگاه کردم:
واسه شماخریدم،گفتم وقتی همه رفتن بهتون بدم!
در جعبه رو باز کردم که با دیدن دستبند ظریفی ک توش بود یکم جا خوردم
اینو واقعا برای من خریده بود!
رو بهش گفتم:
_دستتون درد نکنه،خیلی قشنگه!
-خواهش میکنم.راستش میخواستم چیزی بهتون بگم.
-در چه مورد؟؟
-در مورد خودمو شما....
Sapp.ir/roman_mazhabi
منتظرو کنجکاو بهش نگاه کردم.
-من...
زنگ در زده شد که حرفش ناتموم مونده
از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم درو باز کنم.
با اومدن عمه خانوم و بقیه دیگه نشد که ادامه ی حرفشو بگه. ته دلم اضطراب گرفتم که چی میخواست بگه.
نکنه بخواد بگه باید ازهم جدا شیم
با شنیدن صدای عمه خانوم حواسم سمتش جمع شد:
_به به، از رنگ و روش معلومه این غذا خوردن داره!
نرگس از راه رسید:
_منکه خیلی گشنمه!
نجمه هم حرفش رو تایید کرد.
زیر چشمی کمیل رو نگاه کردم که رو به روم نشست و مشغول ور رفتن با گوشیش شد.
....
به حوریه خانوم نگاه کردم که نظرشو بدونم ولی هیچ چیز از چهرش معلوم نبود.
سرمو پایین انداختم و با غذام کمی ور رفتم که نرگس گفت:
_چرا نمیخوری؟
-سیر شدم.
-تو که چیزی نخوردی؟
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
🌱ذکر توصیه ی امامزمان؏ج
+ برایحلمشکلآت--🌙--
«🌱🌹»
ومن....
سالہاسٺبهسمٺ #تو..
فرارمیڪنم...!!":)
مگرکدامپناهگاه؛
ازآغوشاٺ..!
امنتراسٺ...♥؟!":)
📕⃟🍓¦⇢#حسیݩجانم